عید تا عید ۳۱ (رمز: پ***) چتر
یک هفته بعد...
جمعه عصر. با الهام داریم انقلاب رو بالا پایین میکنیم و دنبال کافهای که باز باشه میگردیم. یه کافه پیدا میکنیم که در و دیوار و میزاش قهوهای و دلگیره. ولی ویوش خوبه و خنک و خلوت بهنظر میرسه. بازم میگردیم و میرسیم به آبمیوهبستنی چتر. تو گروه لوکیشن میدم و پیام میذارم که ما اینجاییم. شما هم بیاید اینجا. بقیه تا برسن میریم یه چیزی برای دختر مهدی و یه یادگاری برای مغز فراری پیدا کنیم. میگم اینایی که میرن چمدوناشون محدودیت وزنی داره و یادگاریاشونو نمیبرن. بیا خوراکی بخریم که تا اون موقع بخوره. بعد به این فکر میکنم که چی دوست داشت؟ یادم نمیاد. چهار ساله ندیدمش و هر چی هم ازش یادم مونده باشه، تغییر کرده لابد. میگم همین یادمه که گوشت نمیخورد، گیتار دوست داشت و دیگه همینا ازش تو خاطرم مونده. قنادیا باز نیست. تا شیرینی فرانسه هم خیلی راهه و معلوم هم نیست باز باشه. من توی نوشتافزار کنار آبمیوهبستنی دنبال اسباببازیام و الهام بیرون مغازه داره پیکسل انتخاب میکنه. فروشنده یواشکی ازم میپرسه گرمتون نیست تابستون چادر پوشیدین؟ برمیگردم سمتش و لبخند میزنم و میگم نپوشمم گرمه به هر حال. میگه به اجبار دانشگاه یا محل کارتون پوشیدین؟ سرمو میچرخونم و دنبال دوربین مخفی میگردم. دوباره لبخند میزنم و میگم امروز که جمعه است. نه دانشگاه بودم، نه سر کار. علاقهای به ادامۀ بحث ندارم. یه توپ نرم و عروسکی برمیدارم و میرم سراغ الهام. پیکسل شریف و جوکر و دیگه چی؟ میگم ماه تولد چطوره؟ شعری که برای خرداد نوشتن رو میخونیم و مردّدیم. بعد میگیم خوبه ها. ببین هم خوشتیپه، هم شیرینکلام، هم جذاب هم شاد. چه ایرادی داره. اینم برمیداریم. بعد بیشتر فکر میکنیم ببینیم جز اینا چی براش بخریم که به دردش بخوره که پیام میده شما دو تا روبهروی نوشتافزار نیستین؟ سرمو بلند میکنم و میبینمش. سلام و احوالپرسی میکنیم. توپ رو نشون میدم و میگم چطوره؟ پیکسلا رو میذاریم کنار توپ که حساب کنیم. ارشیا میره سمت رواننویسا و از فروشنده میپرسه مغز رواننویس یوروپن دارین؟ من و الهام همدیگه رو نگاه میکنیم که ایول! فهمیدیم چی میخواد. ولی فروشنده میگه نداریم.
کیفم سنگینه. هم لپتاپم توشه، هم ملزومات عروسی روز قبل. میگم بریم بشینیم بچههام میرسن کمکم. یه دختر موفرفری بالبخند بهمون نزدیک میشه و سلام میده. معرفیش میکنم. میگم شقایق، شریفی و از خوانندگان وبلاگم. بعد به ارشیا میگم یادته اون ترمی که با مشایخی اسدی داشتیم؟ شقایق هم با ما بود و ردیف عقب مینشست. یه روز که تو گوگل دنبال جزوۀ اسدی بوده میرسه به وبلاگ من و خاطراتم رو که میخونه میبینه همکلاسیشم. بعد دیگه از اون موقع ما رو تحت نظر داشت تا یه روز که سر کلاس دو تا ماژیک میده بهم و بعد میاد کامنت میذاره که من اونا رو بهت دادم.
شقایق بهواسطۀ وبلاگم تقریباً همۀ دوستامو میشناسه. میشینیم و منتظر مهدی و خانومش و دخترش. شقایق هم قصد مهاجرت داره و داره از ارشیا راجع به پذیرش و تافل سؤال میکنه و ارشیا هم راهنماییش میکنه. میپرم وسط حرفشون که یه درصدی از این حق مشاوره به من میرسه ها، گفته باشم. یکی زنگ میزنه و یه خبر خوب به ارشیا میده. انگار یه گیر و گفتاری از کارای رفتنش باز شده. خوشحاله. میگم پس امروز مهمون تو. مهدی و خدیجه و نرگسم میرسن. میگن مهمون داشتن. بهزاد و مهرزاده. هردوشون همکلاسیمون بودن. میگیم کاش میگفتین اونا هم میومدن. میگم ما خانوما بریم بالا، شما دو تا هم بیزحمت سفارشا رو بگیرین بیاین.
میریم بالا. پلههاش افتضاحه. از کیفم لواشک درمیارم و یه کمشو میخوریم تا بچهها بیان. آبمیوهها میرسه و از لواشکمون به پسرا هم میدیم. تو اپ فیدیلیو نظر میذارم که پلههاش استاندارد نیست. دنج و خلوت و خنکه. و برخلاف خیلی جاها که جمعه بسته است، اینجا جمعه بازه، محیط خوبی داره، برخوردشونم خوبه. طعم و کیفیت و بهداشت هم عالی. فقط نی نوشیدنیهاشون نازکه.
تیکههای هندونه از نی رد نمیشه. نمیخوام دوباره این پلهها رو برم پایین قاشق بگیرم. از شقایق میخوام قاشقشو بهم بده. میگه دهنیه. میگم اشکالی نداره. میگه لااقل بذار بشورم. تو همین طبقه سرویس هست. میشوره و میاره برام و میگه چقدر تغییر کردی. میگم آره، قبلاً دهنی خودمم نمیخوردم.
نمیدونیم راجع به چی حرف بزنیم. میگم حرفی، جملهای، وصیتی، چیزی بگو این دم آخری. میگه دلم براتون تنگ شده بود، ولی نه به اندازهای که بعداً تنگ خواهد شد. یه کم از مشقتهای رفتن میگه. بعد راجع به نرگس و تربیت بچه حرف میزنیم. من میگم با مهدکودک مخالفم. همه با من مخالفن. بحث رو با بهنظرتون به جای برند چی بگیم پی میگیریم. مهدی میگه آقا هم برند میگن. میگم آقا؟ همه میگن آقا دیگه. آقا. میگم آهان! آقا. خدیجه میگه چه توپ نرمی گرفتین. تشکر میکنه. پیکسلا رو میدیم به ارشیا. مهدی معتقده اینی که برای متولدین خرداد نوشته شعر نیست. میگم اگه یه متنی رو با احساس بخونی و اینتر بزنی شعره. اینم شعره پس :)) میپرسن دیروز عروسی خوش گذشت؟ چطور بود؟ میگم آره؛ شش هفت تا شریفی دور یه میز جمع شده بودیم و حتی اونجا هم راجع به مقاله حرف میزدیم. میگن از طرف اونا هم به مریم تبریک بگم و آرزوی خوشبختی میکنن براش. الهام بلند میشه که کمکم بره. مسیرش دوره و دیرش میشه. شقایق و خدیجه دارن راجع به لاک حرف میزنن. از کیفم لاک قرمزمو درمیارم و میزنم رو ناخنای نرگسی. از ارشیا میخوام عکس عیالشو نشونم بده. میگه از بچههای شریفه. اسمش برام آشنا نیست. نشونم میده و میگم من اینو یه جایی دیدم. میگه خب از بچههای شریفه. میگم نه، یه جای خودمانیتر دیدم. ذهنم مشغول و درگیره که کجا. لپتاپمو روشن میکنم و میرم تو فولدر تولدهای دوستان. تولد هماتاقیم. خوابگاه. سال ۹۱. عکس تولد رو نشون شقایق و خدیجه میدم و گوشی ارشیا رو میگیرم میگم همینه؟ عکس قدیمیه، ولی خودشه انگار. نمیتونم به خود ارشیا نشون بدم عکسو. میگم بچهها تو عکس حجاب ندارن. بعد میگم صبر کن ادیتش کنم. عکسو به اسلامیترین شکل ممکن درمیارم و میگم خب خود نادیا رو چی کار کنم؟ صورت اونو که نمیتونم ادیت کنم. بچهها پوکرفیس نگام میکنن. میگم اگه این دختره نادیا نبود چی؟ :دی عکس ادیت شده رو نشون ارشیا میدم و میگه خودشه. نادیا دوست هماتاقی سابقمه. شمارهشو از هماتاقیم میگیرم و عکسا رو براش میفرستم و باهاش دوست میشم. میگم جات خیلی خالی بود و کاش تو هم بودی.
باید برم کرج. هشت وسیلههامونو جمع و جور میکنیم که بریم. خداحافظی میکنیم. میگم اون جملۀ ماندگارتو دوباره میگی؟ میگه دلم براتون تنگ شده بود، ولی نه به اندازهای که بعداً تنگ خواهد شد.