۱۲۶۲- شیخ، با کودکان مهربان بود
0. گفتم حالا که بعدِ عمری لپتاپم به شبکۀ جهانی اینترنت وصل شده (ینی اگه ثبتنام دکتری نبود عمراً رنگ نتو میدید این لپتاپ)، از فرصت پیش آمده استفاده کنم و مغتنم بشمارم و چهار تا دونه عکس از اینستا براتون آپلود کنم. دیگه کی بشه که من بیام از این حوصلهها خرجتون کنم.
0.25. شاید باورتون نشه، خودمم باورم نمیشه که ۹۸.۲ درصد پستهای یک سال اخیر رو با گوشی نوشتم :|
0.5. دوست دوستم، فاطمه، از دانشگاه علموص! یه گروه خیریۀ خانوادگی داشت که بعداً توسعهش داد و دوستا و اساتید رو هم به تیم اضافه کرد. سه نفرن که میرن میگردن افراد گرفتار و نیازمند رو پیدا میکنن و میان تو کانال مطرح میکنن و کمک جمع میکنن. امشب دارن برای اجارهخونۀ یه خانوادۀ بیسرپرست پول جمع میکنن. ساکن تهرانن. کانالشونو معرفی میکنم. خواستید کمک کنید باهاشون در ارتباط باشید. حضوری هم بخواید ببینیدشون مشکلی ندارن. فقط بهشون نگید شباهنگ معرفیشون کرده. اگه رفتید پیویشون و خواستید بگید از کجا آمدهاید آمدنتان بهر چه بود، بگید از طریق نسرین، نسرین خانوم، خانومِ نسرین :| نگید شباهنگ. خب؟
0.75. میتونستم عنوان پستو بذارم «من بشم مادر گلها، تو بشی بابای بارون». بخشی از یه ترانه؟ آهنگ؟ شعر؟ سرود؟ از رضا صادقیه که میگه تو بشی مادر گلها، من بشم بابای بارون. ینی من بشم مادر گلها، تو بشی بابای بارون. یا عنوان میتونست «بچههای مردم»، «یه فولدر دارم تو لپتاپم به اسم کودکان»، «دو گروه از آدما رو هیچ وقت درک نکردم؛ یک اونایی که شکلات دوست ندارن، دو اونایی که بچه دوست ندارن»، «البته فقط ده درصد از پستهای اینستام برنامۀ کودکه»، «من عاشق بچههام، شما چطور؟»، «حالا میفهمم چرا انقدر خواب بچه میبینم» هم باشه. کلی فکر کردم راجع به عنوان و فکر کنم عنوان خوبی انتخاب کردم.
1. براش دفتر نقاشی گرفتم، صفحهٔ اولشم باهم نقاشی کردیم
2. همانا یکی از لذتبخشترین کارهای دنیا قلقلک دادن پای کودکان است. آقا مبین هستن ایشون. شایدم معین. دوقلوئن، تشخیصش یه کم دشواری داره.
3. مبین «ب» دارد، جوراب «ب» دارد، مبین جوراب دارد. معین «ب» ندارد، معین جوراب ندارد. و اینگونه بود که ما با جوراب! و به کمکحرف «ب»، برادران آقا محسن را شناسایی مینمودیم! (این سه بزرگوار که با میم شروع میشن و به نون ختم میشن نوههای دوست بابا، آقای ... میباشند! حفظهم الله و دامت برکاتهم)
4. با کودک ناآرام و به هر سو لگد زننده و از دیوار راست بالا روندهٔ دوستمان چه کنیم تا دوستمان مقالهٔ سمینارش را ترجمه کند؟ کودک را در آغوش بگیریم و با دو انگشت شست و اشاره، پای چپ کودک را تحت کنترل داشته و با سه انگشت دیگر پای راست او را سفت بگیریم. با این روش در مصرف دستهایمان صرفهجویی میشود و میتوانیم با اون یکی دستمون تایپ کنیم، سلفی بگیریم، میوه بخوریم، و حتی بیایم پست بذاریم
5. سمت راستی؟ حنانه، ششماهه، دخترِ دخترِ همسایه، مشغول رسیدگی به گل و گیاه و پرپرکردن و از ریشه کندشون. سمت چپی؟ محمدیاسین، چهارماهه، پسرِ دخترِ دخترعمو و پسرعمهٔ اَبَوی. ایشون خسته است و ولم کنین بذارین بخوابم خاصی تو چشاشه. وسطی؟ منم دیگه. دستاشونو گرفتم تو صورت هم چنگ نندازن
6. سمت چپی؟ مهنّا، سهماهه، دخترِ پسرعمهٔ ابوی. عمیقاً به فکر فرورفته و اسیر شدیم به خدای خاصی تو چشاشه. سمت راستی؟ محمدیاسین، هفتماهه، پسرِ دخترِ دخترعمو و اون یکی پسرعمهٔ اَبَوی. انگشت وسط دست چپش سوخته و با اون یکی دستش در صدد چنگ انداختن رو صورت دخترعموی مامانشه. وسطی؟ منم دیگه. دستاشونو گرفتم تو صورت هم چنگ نندازن
7. تو مسجد نشسته بودیم. سالگرد عمهٔ باباست. داشتم با مهنّا و محمدیاسین سلفی میگرفتم که این کوچولو اومد گفت از منم عکس بگیر. نمیشناختمش. بعداً پرسوجو کردم و گویا نوهٔ خواهرشوهر عمهٔ ابوی بنده هستن ایشون. اِلسا، ۱۱ ماهه، نوهٔ خواهرشوهر عمهٔ بابا
8. با ذوق از مامانش میپرسن دختره یا پسر؟ مامانش با خوشحالی میگه دختره. لبخندشون محو میشه و میگن اشکالی نداره خدا ایشالا یه پسرم میده
+ بعد از هزاروچهارصد سال هنوز جاهلیم
9. از پشت این تریبون میخواستم خسته نباشیدی گفته باشم به دوستان متأهل و بچهدارم که هم درس میخونن و در حال طی کشیدن پلههای ترقیاند، هم مامان و بابا هستن و با این موجودات گوگولی مگولی دست و پنجه نرم میکنن. خدا قوت به همهشون. خدایی چه جوری درس میخونین؟ این یه الف بچه پدرمو درآورد رسماً. روح اجدادمو آورد جلوی چشمم. ینی خودکارو میگرفتی دفترو برمیداشت، دفترو نجات میدادی سیم لپتاپو میکشید، سیمو ول میکرد خودکارو برمیداشت، بعد دفترو خطخطی میکرد، خودکارو میگرفتی دفتره رو پاره میکرد، بعدشم آب لب و لوچهشو میریخت رو لپتاپ و کتابات. اصن یه وضعی که نه، صد تا وضع باهم.... بچهی فامیل هستن ایشون. دامت برکاته
10. رفتم آشپزخونه وضو بگیرم که اومد کنارم ایستاد و خندید. با دقت تحت نظرم داشت. خم که شدم مسح بکشم بغلشم کردم و گفتم میدونی دارم چی کار میکنم؟ گفت منم اکبر! منم اکبر! به نماز میگه اکبر :))) یه جانماز دیگه برداشتم و کنار جانماز خودم باز کردم و گفتم تو هم اکبر. بعد یه کم کشیدمش جلو و خودم رفتم عقب و گفتم آقا پسرا یه کم جلوتر باید وایستن. چادرمو مرتب کردم و شروع کردم به خوندن. خم شد نگام کرد و رفت روسری مامانشو آورد. سرش کرد و دوباره خم شد نگام کرد و خندید. بعد یهو سینهخیز رفت سجده.
کودکان تقلید میکنند، کودکان یاد میگیرند!
آقا احسان هستن ایشون، نوهی همسایه :) دامَ ظلّهُم عالی
11. امشب موقع نماز مغرب دارالحجه بودیم. زیر زمینه. اونجا با دو تا دختر چهار و چهار و نیم ساله به نامهای فاطمه و صایما دوست شدم. این دو تا در ابتدا سر دفتر و مداد باهم بحثشون میشه و صایما به فاطمه که از ردیف عقب اومده بود میگه دفتر منو خطخطی نکن. باهاشون دوست شدم و به هر کدوم یه کاغذ کوچولو دادم برام نقاشی کنن. بعد باهم دوستشون کردم که باهم تو دفتر صایما نقاشی بکشن. فاطمه زیاد بلد نبود و خطخطی میکرد خدایی. بعدشم از صایما خواستم نقاشیاشو برام توضیح بده. یه ساعتی باهم بودیم و مامانش به مامانبزرگش میگفت میبینی؟ از وقتی اومدیم مشهد، صایما ساکت بود. ببین الان چه گرم و صمیمی شده با این دختر
معنی صایما رو از مامانش پرسیدم. گفت صایما ینی زن روزگار.
12. سوار قطار تهرانم. اول یه دختر دانشجو سوار شد 😊 بعد یه خانم حدوداً چهل ساله 😒 که بعدا فهمیدم پنجاه و دو سالشه. این خانومه بدون هندزفزی داره ویسای شخصیشو گوش میده 😐 تو کوپهٔ بغلی هم که کوپهٔ برادران باشه یه آقاهه تلفنی صحبت میکنه 😐 گذاشته روی آیفون. ما هم میشنویم. کلا انگار ملت براشون مهم نیست ما هم هستیم و میشنویم خصوصیجاتشونو. بعد یه دانشجوی دیگه و یه پیرزن با یه خانمه که بچه داره و بچه در حال ونگ زدنه سوار شدن. پیرزنه میگه من صدای بچه رو نمیتونم تحمل کنم و قلبمو عمل کردم نمیرم بالا و خانومه میگه من با بچه نمیتونم برم بالا و بچه هم حتما باید براش موزیک پخش بشه و ونگ بزنه. الان خانومه، در واقع مامانه، داره گریه میکنه که پیرزنه یه همچین چیزی بهش گفت. ما هم داریم دلداری میدیم نگریه. اصن یه وضعی 😂 من و دانشجوی اولی تصمیم گرفتیم بریم تخت خیلی بالایی که خانم پنجاه و دو سالهی بدون هندزفری و دانشجوی دومی برن تخت وسطی که این خانم بچهدار و خانم مسن تخت پایین سکنا بگزینن. هر چند از نظر شمارهی تخت باید اونا این بالا باشن. در ادامه به خانومه گفتم چه پسر نازی دارین. بعد گوشوارههاشو دیدم و سکوت پیشه کردم. الانم ازش اجازه گرفتم با پسرش، در واقع با دخترش سلفی یا به عبارت دیگر خودعکس، بگیرم. یه شوکولاتم دادم جیغ نزنه. سرمون رفت به قرآن
13. دو روزم تو مهدکودک برای بچهها نقاشی و الفبا و رنگها رو یاد دادم و یه ماهه دارم خاطرات این دو روزو تعریف میکنم و بهنظر میرسه تا دو سال آینده هم تموم نمیشه خاطراتم. بامزهترین سکانس سلسله خاطراتم اونجا بود که یکی از بچهها بوی وحشتناکی میداد و رفتم مسئول تعویض پوشک رو صدا کردم رسیدگی کنه به موضوع. گفتم این بچه بوی شماره دو میده. گفت این بوی شماره یکه که چهار ساعته خشک شده. گفت یه مدت بگذره تو هم بوها رو یاد میگیری. این دو روز کلی انرژی گرفتم و کلی تجربه کسب کردم و کلی خاطره و کلی دوستِ چهار پنج ساله پیدا کردم. چرا انصراف دادم؟ اولا تکلیف درس و دکترا مشخص نشده، ثانیاً مدرک و تخصص این کارو ندارم و باید دورهشو ببینم، ثالثاً تخصص خودم یه چیز دیگه است و درستش اینه که در راستای تخصص خودم کار کنم و کلی پروژه از استادام گرفتم و اونا رو باید انجام بدم و رابعاً حقوقش. از بچهها شش هفت میلیون میگیرن و فکر میکردم کمِ کمش یه تومنم به مربی میدن. خودم اگه مدیر اونجا بودم برای یه همچین کاری سه تومن کمتر به مربیا نمیدادم. ولی در کمال ناباوری حقوقِ هفتِ صبح تا سهٔ بعد از ظهر، شش روزِ هفته بدون مرخصی و مزایا و بیمه و حتی آبجوش برای صبحانه، ماهی دویست تومنه. حقوق، ماهی دویست تومن. همه جا هم روال همینه. یه جورایی میشه گفت بیگاری مُدرن که مسبب این ظالمپروری همین مربیایی هستن که این شرایطو قبول میکنن. تازه اغلب مربیا هم تخصص مربیگری ندارن و این وسط حیفِ تربیت بچه و حیف ساعتهایی که بچهٔ بیچاره تو مهد سپری میکنه
14. پریروز تو مترو یه دختری همسن و سال خودم با دختر یهسالهش کنارم نشسته بود. من محو تماشای بچه و شکلک درآوردن و خندوندنش بودم و اونم تو فاصلهای که منتظر قطار بودیم شصت جا زنگ زد و گویا میخواست کوچولوشو بسپره به کسی و کسی نبود. دوستاش یا دانشگاه بودن یا کار داشتن یا سرما خورده بودن یا خواب بودن یا جواب ندادن. بالاخره قطار اومد و بیخیال دوستاش شد و دخترشو بغل کرد و گفت اشکالی نداره باهم میریم دانشگاه. سوار شدیم و تا برسیم مقصد چشم از بچه برنداشتم. وقتی رسیدن چهارراه ولیعصر دختره به فسقلی گفت با خاله خدافظی کن پیاده شیم. اونم دستشو تکون داد برام. قبل پیاده شدن اسم فسقلیو پرسیدم و لپشو ناز کردم. گفت اسمش ریحانه است. حافظهٔ تصویری من اصلاً خوب نیست و قیافهٔ آدما زود یادم میره. عجیبه که هنوز تصویر ریحانه و مامانش تو خاطرم مونده. چقدر این بچه شیرین بود. چقدر دوست دارم بازم ببینمش.
پند و نتیجه اخلاقی پست: درس خوندن با بچه کار سختیه. اگه به مهدکودک و پرستار اعتقاد نداری سعی کن یا نزدیک مامانت اینا خونه بگیری، یا نزدیک مامانش اینا
والسلام علی من اتبع الهدی