پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند
پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
  • ۹ مرداد ۰۴، ۰۴:۵۰ - اقای ‌ میم
    ممنونم
آنچه گذشت

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

۲۰۳۲- از هر وری دری (قسمت ۷۲)

۶ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۲۴ ق.ظ

۳۶. دو هفته پیش که اومدم تهران، یادم نبود تنظیمات باد صبا رو تغییر بدم و چند روز با طلوع و غروب تبریز بندگی باری تعالی رو به جا آوردم (توضیح برای اونایی که نمی‌دونن باد صبا چیه: یه اپه که روی گوشی نصب می‌کنی و شهری که ساکن هستی رو انتخاب می‌کنی که موقع نماز و طلوع و غروب آفتاب رو نشون بده. می‌تونی تنظیم کنی که اذان هم پخش کنه. من فقط روی حالت نمایش اوقات شرعی گذاشتم. پخش اذانش فعال نیست). روز اولی که رسیدم تهران، تا عصر فرهنگستان بودم. نماز ظهرمو اونجا نخوندم و وقتی رسیدم خونه بدوبدو ساعتو نگاه کردم و دیدم هنوز یه کم تا غروب مونده. با اینکه هوا تاریک بود (چون غروب تهران زودتر از تبریزه)، ولی گفتم لابد ابری چیزی جلوی آفتابو گرفته که باد صبا میگه هنوز غروب نشده. و خوندم. شبم آخر وقت، نماز مغرب رو به اشتباه طبق نیمه‌شب شرعی تبریز خوندم (توضیح: موقعی که تبریز هنوز فرصت داره، نمازِ تهران قضا شده!). آخر هفته که تعطیل بود و خونه بودم، برای نماز صبح هم همین ماجرا پیش اومد. هوا روشن بود و آفتاب رو می‌دیدم ولی باد صبای گوشیم نوشته بود هنوز تا طلوع فلان قدر مونده. من هم اصلاً توجه نمی‌کردم به شهرش که اینا برای تهران نیست. بالاخره یه روز که خسته از سر کار برگشته بودم و هوا هم تاریک شده بود ولی باد صبا نوشته بود ده دقیقه تا غروب مونده، موقع خوندن نماز ظهر، وسط نماز یهو یادم افتاد که ای بابا این طلوع و غروب تبریزه و من الان تهرانم. از اونجایی که اون نمازا رو به نیت ادا (متضاد قضا) خونده بودم و چون قضا بودن، از اول به نیت قضا دوباره خوندم. احتمالاً مراجع تقلید هم نظرشون همین باشه. نمی‌دونم. چک نکردم. حالا سر فرصت چک می‌کنم ببینم چی گفتن.

۳۷. یه بارم نزدیک اذان یکی تو خیابون ازم پرسید این سمتا مسجد می‌شناسی؟ گفتم مسجد نه، ولی یه کلیسا هست. بعد هردومون داشتیم فکر می‌کردیم تو کلیسا میشه نماز خوند؟ کلیسا هم خونهٔ خدا محسوب میشه؟

۳۸. بهتون گفته بودم یه روز به سرم زد که برای تدریس برم مدارس ارامنه؟ اتفاقاً رفتم؛ ولی پرسنلش که مسلمون بودن چنگی به دل نزدن. از برخوردشون خوشم نیومد زیاد.

۳۹. این چند روز که مامان و بابا تهرانن، وقتی از سر کار میام و می‌بینم خونه‌ن، یه جون به جونام اضافه میشه. چون این دو سه ماه مدرسه هم نمی‌رم، وقت آزادم بیشتره و می‌تونم زودتر هم برگردم خونه. و همین کارو می‌کنم. دیروزم منتظر جلسهٔ نام‌گزینی بودم. بعد از جلسه سریع خودمو رسوندم خونه که ناهارو باهم باشیم. دستی‌دستی چه نعمتی رو از خودم محروم کردم. قدر بدونید اگه هنوز باهاشون زندگی می‌کنید.

۴۰. حالا این نام‌های عجیب و غریب چیه مردم از خودشون اختراع می‌کنن؟ هر جلسه شگفت‌زده‌تر می‌شیم! معمولاً هم رد میشن و مجوز نمی‌گیرن، ولی همچنان به فعالیتشون ادامه می‌دن!

۴۱. در زبان فارسی پسوندِ «ی» و «ین» می‌چسبه به اسم، و صفت درست می‌کنه. مثل رنگی، رنگین، سنگی، سنگین، سیمی، سیمین و دیرین (دیری ندارم دیگه). با صوت می‌خواستن صفت درست کنن. صوتی رو برای یه واژۀ دیگه معادل‌گذاری کرده بودن و یه صفت دیگه با صوت لازم داشتن. یکی که خانم بود گفت صوتین. یکی که آقا بود گفت این یه جور دیگه هم ممکنه خونده بشه، خوب نیست. همه‌مون به دورترین نقطۀ ممکنه خیره شدیم و بررسی این مورد رو به جلسات بعد موکول کردیم.

۴۲. تو فرهنگستان، تو اتاق ما سه‌تا خط تلفن هست. یکی از شماره‌ها که قبلاً مال اون همکار بازنشسته بود (همونی که الان من مسئولیت‌هاشو برعهده گرفتم و انجام می‌دم) کاربردی نداره. فکس هم به این وصله و بازم کاربردی نداره. یه بار یه خانومی به این شمارهٔ کم‌کاربرد زنگ زد. گفت به فلانی بگید من یه اسم برای خودروی ایرانی ساختم. اسمی که ساخته بود رو یادداشت کردم و به منشی فلانی گفتم بگه بهش. چند روز بعد دوباره زنگ زد که به فلانی گفتید؟ گفتم بله. گفت استفاده کردن؟ گفتن به این سرعت که نه؛ اول باید سازندۀ خودرو درخواست نام کنه تا ما پیشنهاد بدیم. گفت درخواست کرده دیگه. تو تلویزیون گفته برای خودروی جدیدی که ساختیم اسم پیشنهاد بدید. حالا من که در جریان این برنامۀ تلویزیونی مذکور نبودم و نمی‌دونستم کی این درخواستو از مردم کرده ولی گفتم باشه پیگیری می‌کنم. چند روز بعد دوباره تماس گرفت! گفت اگه روی ماشین نمی‌ذارن روی یه چیزی بذارن و استفاده کنن اسمی که من ساختم رو. بعد گفت یه اسم دیگه هم ساختم. گفتم بگید یادداشت کنم. یه واژۀ عجیب و غریب بی‌معنی گفت که تا حالا نشنیده بودم. چند بار پرسیدم تا بفهمم. گفتم معنیش چیه؟ یه معنی عجیب و غریب تو مایه‌های نیکی و زیبایی گفت. گفتم تو کدوم لغت‌نامه نوشته اینو؟ گفت هیچ جا؛ خودم ساختم. گفتم بالاخره اجزای سازندۀ این واژه معنی دارن دیگه. مثلاً وقتی می‌گیم گلاب، گل به‌علاوۀ آبه. هم گل معنی داره هم آب. ولی واژه‌ای که شما میگین، نمی‌دونم از چه اجزایی ساخته شده و معنیش چیه. گفت اجزاشم خودم ساختم، معنیشم خودم ساختم. از اونجایی که معنی واژه‌ها رو هزاران سال پیش، انسان‌های اولیه قرارداد کردن و ما دیگه معنی‌سازی نمی‌کنیم، یه کم شک کردم به این بزرگوار. پرسیدم تحصیلاتتون چیه؟ گفت ادبیات خوندم و اولین شاعرۀ ایرانی هستم که شعر نوی نیماییش محتوای عرفانی داره و شعرهام به چندین زبان ترجمه شده. پرسیدم کجا؟ گفت تو وبلاگم! همون‌جا آدرسشو گرفتم و تو گوشیم زدم دیدم اسم وبلاگش شراب معرفته و یه چیزای پرت و پلایی از جاهای مختلف کپی کرده، بعد با گوگل ترنسلیت به زبان‌های مختلف ترجمه کرده که یعنی مثلاً آثارم ترجمه شده. بعد گذاشته تو وبلاگش. بعد از اون دیگه هر بار زنگ زد جواب ندادم تا دیگه زنگ نزد. به چند نفرم گفتم گفتن اینو می‌شناسیم؛ سال‌هاست زنگ می‌زنه پرت و پلا میگه. حرفاش مسخره و ترسناک بود به‌نظرم.

۴۳. در ایام جنگ، نقشهٔ ایرانو تو پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی متعددی که عضو بودم استوری کردم؛ از جمله سروش! با اینکه از هزاروخرده‌ای شمارهٔ گوشیم چندصد نفر این پیام‌رسانو داشتن، ولی هیچ کس استوریمو ندید. تعجب کردم. چون همون آدما، تو واتساپ دیده بودن و بازخورد هم داده بودن. گفتم لابد به‌روزرسانی نکردن و استوری سروششون! فعال نیست. خودم هیچ استفاده‌ای ازش ندارم و برام سؤاله که آیا کسی هست ازش استفاده کنه؟ به چه امیدی زنده‌ست الان این برنامه؟

۴۴. یکی از عجیب‌ترین اتفاقات چند ماه اخیر هم این بود که به یکی از دوستام پیام دادم و یکی که خودشو پرستار دوستم معرفی کرد جوابمو داد و گفت تصادف کرده و حافظه‌شو تا حدودی از دست داده ولی رو به بهبوده. باور نکردم! به‌سختی و بعد از دیدن فیلم‌های دکتر و نوار مغز و... تا حدودی (در حد چهار درصد!) باور کردم قضیه رو. ولی ته دلم یه کم خوشحال بودم بابت فراموش شدنم. در کل تجربهٔ عجیبیه. فکر کن با یکی که تقریباً خیلی صمیمی هستی، دوباره از اول دوست بشی یا تصمیم بگیری دیگه دوست نشی.

۴۵. یکی دو سال پیش موقع صحبت با یکی از هم‌کلاسیام گفت تو همه‌ش خودتو با چیزایی که دوست نداری و ویژگی‌هایی که نداری توصیف می‌کنی. دقت کردم دیدم آره؛ معمولاً با چیزایی که دوست ندارم و نیستم مخاطب رو می‌برم سمت چیزایی که دوست دارم و هستم. مثلاً نمی‌گفتم من چپ‌دستم و آب‌پرتقال دوست دارم، بلکه می‌گفتم من راست‌دست نیستم و آب آناناس و آب هلو و آب انگور و آب سیب دوست ندارم. عمدی نبود و دقت هم نکرده بودم که چرا و چطور، ولی امروز تو لینکدین از یه پست، اتفاقی فهمیدم این یه جور تکنیکه. من اسمشو گذاشتم تکنیک اعلان برائت. نوشته بود: یه تکنیک توی استوری‌تلینگ هست که بهش میگن کنتراست هویتی. یعنی چی؟ یعنی به‌جای اینکه بگی چی هستی، تعریف می‌کنی چی نیستی. این‌جوری ذهن مخاطب رو می‌فرستی سمتی که می‌خوای. این تکنیک، بی‌رحمانه جذابه چون ذهن آدمیزاد با تضاد بهتر می‌فهمه. وقتی بفهمه چی نیستی، سریع‌تر می‌ره سراغ ساختن تصویر ذهنی. نه با اطلاعاتی که بهش دادی، با برداشتی که خودش ساخته. همینه که برندهای باهوش با کنتراست هویتی، اول مرزشونو می‌کشن، بعد می‌ذارن مخاطب خودش حدس بزنه چی هستن.

۴۶. یادتونه در بحبوحۀ جنگ منتظر اون فامیلمون که مکه بودن بودیم و پروازشون لغو شده بود؟ می‌تونید بگید چرا باید همچین چیزی یادمون باشه ولی به هر حال، بعد از آتش‌بس زمینی اومدن و تو مسیر، کربلا هم بردنشون. برای منم دوتا فلاسک کوچیک و متوسط و یه چای‌ساز و یه ماگ (چیزایی که همیشه با منن و همیشه لازمشون دارم) سوغاتی آوردن. تصمیم داشتم به‌عنوان تشکر، آلبوم عکسای سفرشونو بهشون هدیه بدم. عکساشونو گرفتم ریختم رو فلش و بعد که اومدم تهران، چندتاشو انتخاب کردم و سفارش دادم عکس‌پرینت چاپ کنه. عکس‌پرینت رو از سال اول کارشناسی می‌شناسم. اون موقع هر عکس رو حدودای صدوپنجاه تومن چاپ می‌کردن؛ حالا حدودای پونزده‌هزار تومنه. بازم قیمت و کیفیتش از جاهای دیگه بهتره. آلبوم هم می‌خواستم بخرم بذارم توش با آلبوم هدیه بدم. حضوری از چندتا عکاسی پرسیدم؛ نداشتن. هزینۀ چاپشونم از عکس‌پرینت بیشتر بود. هم عکسا رو اینترنتی چاپ کردم هم آلبومو اینترنتی از دیجی‌کالا گرفتم. 

برای تحویل آلبوم، روش حضوری از نزدیک‌ترین شعبه رو زدم. دومین بارم بود که روش تحویل رو حضوری انتخاب می‌کردم و قبلاً همیشه با پیک میاوردن. اولین بار که حضوری تحویل گرفتم تبریز بودم و رفتیم یه جایی که شبیه انبار بود و از یه مسئولی که اونجا بود گرفتیم. البته تحویل حضوری هم هزینه داره، ولی کمتره. این بار محل دریافت رو باغ کتاب تهران زدم. چون بغل فرهنگستانه و مسیر همیشگیمه. رفتم و برخلاف تبریز، کسی نبود ازش تحویل بگیرم. تو یه کمد به اسم گنجه گذاشته بودن و باید یه کدی رو اسکن می‌کردی و یه کدی پیامک می‌شد و یه کدی رو وارد می‌کردی تا در گنجه باز بشه سفارشتو برداری. از اونجایی که اولین بارم بود با همچین پدیده‌ای روبه‌رو می‌شدم و کسی هم نبود بپرسم، یه کم معطل شدم. شبیه این دستگاه‌های فروش خودکار بود که ازش خوراکی و قهوه و... می‌خریم، ولی اینترنت و کد و اسکن و اینا لازم داشت. ضمن اینکه نمی‌دونستم اون کیوآرکد روی درِ کمد! برای سفارش منه و باید اسکنش کنم. حتی نمی‌دونستم کدوم در قراره باز بشه. لحظۀ هیجان‌انگیزی بود وقتی مراحلشو طی کردم و دری که کد روش بود باز شد و سفارشمو برداشتم!

۴۷. یک گروه تلگرامی هم داریم متشکل از ورودی‌های سال ۸۹ برق شریف. یک گروه بزرگتر هم داریم متشکل از تمام ورودی‌ها از ابتدای تأسیس این دانشگاه تاکنون. یک روز بحث مرور خاطرات بود و هر کسی هر عکسی از دوران دانشجویی‌اش داشت، به اشتراک می‌گذاشت. لابه‌لای بحث‌ها، صحبت از نظم و وقت‌شناسی و درس زندگی و این‌ها هم بود. من عکس جلسه‌ای که مریم یک دقیقه بعد از شروع کلاس رسید و دکتر ش.ب. راهش نداد و گفت هدفم اذیت کردنتان نیست بلکه می‌خواهم قانون‌مندی را یاد بگیرید را به اشتراک گذاشتم. کلاس‌ها فیلم‌برداری می‌شد و فیلمش در مکتب‌خونه هم بود. از آن لحظه که استاد گفته بود قصدم اذیت کردنتان نیست اسکرین‌شات گرفته بودم. انتظار لایک و موافقت نداشتم و هدفم صرفاً مرور خاطرات بود و اینکه قدردانی کنم از استادی که علاوه بر الکترونیک، درس زندگی هم می‌داد. ولی در کمال ناباوری پیام و عکسی که گذاشته بودم ده‌ها دیسلایک خورد. دیسلایک‌کنندگان پدرکشتگی باهام نداشتند؛ چرا که عکس‌های قبلی‌ام کلی لایک شده بود و قلب و این‌ها فرستاده بودند، ولیکن این یکی به مذاقشان خوش نیامده و معتقد بودند استاد باید دانشجو را درک کند؛ دانشجو ممکن است در ترافیک مانده باشد، یا خوابگاهی باشد یا هر مشکل دیگری. گفتم اگر قرار باشد دانشجوی خوابگاهی درک شود، دانشجویی که سر کار می‌رود هم انتظار درک شدن دارد. دانشجویی که بچه دارد هم انتظار درک شدن دارد. دانشجویی که از بیمار مراقبت می‌کند یا بیمار است هم انتظار درک شدن دارد. نمی‌شود تک‌تک آدم‌ها را بررسی کرد و درک کرد، ولی حداقل باید یک استادی باشد که سختگیرتر باشد و زمان‌شناسی را یادمان بدهد. این قانون را بالاخره باید سر یک کلاسی یاد بگیریم. این پیامم چهل‌تا دیسلایک خورد! بحث را ادامه ندادم، اما به‌نظرم این کار استادمان اثر تربیتی دارد. این انتظار درک شدن برای رعایت نکردنِ برخی قوانین، مثلاً قانون زمان (زمان حضور در کلاس، امتحان، تحویل تکلیف و...) با این استدلال که انسان هستیم و شرایط خاص و مشکلات ویژه داریم، تا وقتی که "قدرت" نداشته باشیم در سطح "انتظار" می‌ماند، اما وقتی فرد به قدرت (مقام، ثروت و...) می‌رسد، از سطح توقع و انتظارِ درک شدن فراتر می‌رود و منجر به هرج‌ومرج و آسیب به بقیه می‌شود. در ادامه افرادی را خواهیم دید که این حق را به خودشان می‌دهند که پروازی را به تأخیر بیندازند و مسافران دیگر را معطل کنند تا خودشان را برسانند. چون شرایط خاص دارند و قدرتش را هم دارند. بقیه هم مجبورند درکشان کنند. از پیامد این توقع‌ها که بگذریم، صحبت اصلی بر سر اثر تربیتی بعضی از این سخت‌گیری‌ها بود. موضوع اصلی "مسئولیت‌پذیری" بود. منِ نوعی که تصمیم گرفته‌ام دانشجو شوم و درس بخوانم، ممکن است شاغل باشم، والد باشم، در خوابگاه زندگی کنم و... که خب این‌ها شرایط و تصمیم‌های من است. خودم باید جوری با توجه به وزنی که دارند بینشان تعادل برقرار کنم. حالا برای یکی به اقتضای شرایطش شغل/فرزند/والدین مهم‌تر است، برای یکی درس‌خواندن و برای یکی متعهد بودن به انجام سر وقت وظایفش در هر کدام از این جایگاه‌ها. قرار نیست دیگران من نوعی را درک کنند. عملاً اطلاعی هم که از شرایط و مسائل شخصی من ندارند/لزوماً نباید داشته باشند. طبیعتاً هیچ کس همیشه نمی‌تواند هم‌زمان به همهٔ وظایفش در همهٔ نقش‌هایش به‌موقع برسد که طبیعی است و ایرادی هم ندارد. فقط باید پیامدش را بپذیریم: نمرهٔ کم‌تر، آسیب به فرزند، چالش شغلی و مالی و... . پس بحث تنبلی و کوتاهی و توقع و انتظار درک شرایط انسانی و این چیزها نیست. بحث تصمیم، انتخاب و الویت‌های فردی و درلحظهٔ آدم است که همیشه هم ثابت نیست. مسئولیتش هم با خودمان است نه دیگران!

۱۶ نظر ۰۶ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برادرم می‌گه چند وقتیه که کمتر غر می‌زنی موقع شستن ظرفا! در واقع دیگه غر نمی‌زنی!

رابطۀ من و برادرم، در ایام کودکی و نوجوانی، مثل رابطۀ تام و جری بود. مدام در جنگ و جدال و ستیز بودیم و تو سر و کلۀ هم می‌زدیم. از اونجایی که هیچ وقت آبمون تو یه جوب نمی‌رفت هیچ وقت هیچ وسیلۀ اشتراکی نداشتیم. همه چیمون جدا بود. اگرم قرار بود یه چیزیو تقسیم کنیم، با دقت میلی‌متری به دو قسمت کاملاً مساوی تقسیم می‌کردیم که به نفر مقابل بیشتر نرسه. اون فکر می‌کرد منو بیشتر دوست دارن، من فکر می‌کردم اونو بیشتر دوست دارن.

یه کم که بزرگتر شدیم و من که دانشجو شدم و اومدم یه شهر دیگه، رابطه‌مون بهتر شد. باهم مهربون‌تر شدیم و دلمون برای هم تنگ شد. یه وقتایی می‌رسیدم خوابگاه و می‌دیدم تو جزوه‌م نوشته «نرو». وقتایی که تهران کاری چیزی داشت یه سر به من هم می‌زد و چقدر ذوق می‌کردم از دیدنش.

بعد که لیسانس و ارشدم تموم شد و کرونا شد و یه مدت خونه بودم، دوباره برگشتیم به تنظیمات کارخانه! مثل قبل، بازم در جدال و ستیز. حتی یادمه روزی که کنکور دکتری داشتم، باهم قهر بودیم و یه مدت بود که باهم حرف نمی‌زدیم. سر چی؟ سر اینکه برای موسش، باتری خواسته بود و من گفته بودم تو کشوئه و گفته بود بیارم و گفته بودم خودت برو بردار من چرا بیارم :|

تابستون چهارصدودو که قرار شد برای کار بره کرج، گفتم من تهران تو خوابگاه دکتری می‌مونم و فقط آخر هفته‌ها بهت سر می‌زنم. اون موقع شاغل نبودم. یه مدت مامان پیشش موند و یکی دو ماهِ تابستون هم من رفتم پیشش. ولی تأکید کردم که از مهرماه می‌رم خوابگاه و خودت باید یاد بگیری غذا درست کنی و کارهای خونه‌تو انجام بدی. خودشم فقط ماکارونی با سس و مایۀ آماده رو یاد گرفته بود و برنج خالی. مردادماه تو آزمون آموزش‌وپرورش شرکت کردم و مدارس تهران رو انتخاب کردم که نتیجه‌ش آخر مهر اومد. قراردادم با فرهنگستان رو هم مهرماه بستم. بعد یهو کارش منتقل شد تهران و بابا اینا اومدن یه خونه روبه‌روی دانشگاه من گرفتن و منم دیگه خوابگاه رو تحویل دادم و تام و جری باهم همخونه شدن. اونجا دیگه مامان و بابا هم نبودن که وقتایی که دعوا می‌کنیم جدامون کنن یا وساطت کنن برای آشتی. عمدۀ بحثمون سر شستن ظرف‌ها بود. من زودتر از اون می‌رفتم سر کار و دیرتر برمی‌گشتم. وقتی میومدم می‌دیدم ظرف‌های صبحانه رو هم نشسته و حالا برای درست کردن شام اول باید ظرف‌ها رو بشورم اعصابم خط‌خطی می‌شد. من زودتر از اون می‌خوابیدم. می‌گفت ظرفای شام رو خودم می‌شورم. صبح وقتی پا می‌شدم می‌دیدم نشسته و حالا هم باید ظرفا رو بشورم هم صبحانه رو آماده کنم هم سریع حاضر شم برم سر کار اعصابم خط‌خطی می‌شد و دعوا! انتظار داشت همۀ ظرف‌های تمیزِ توی کابینت تموم بشه بعد بشوریم. منم عادت دارم همین که آخرین لقمه رو گذاشتم تو دهنم شروع کنم به شستن ظرف‌ها.

تو این چند ماه اخیر، هم به این دلیل که محل کارهام نزدیک خونه بود کمتر خسته و اذیت می‌شدم، هم چون برادرم ازدواج کرده بود و کمتر خونه بود و کمتر می‌دیدمش، مهربون‌تر بودم. چند وقته که دیگه سرِ موضوع کارِ خونه قهر و دعوا نداریم. اساساً سر هیچ موضوع دیگه‌ای باهم بحث نمی‌کنیم. کلاً هردومون مهربون‌تر و عاقل‌تر شدیم. دیشب می‌گفت چند وقته کمتر غر می‌زنی موقع شستن ظرفا! در واقع دیگه غر نمی‌زنی!

مامان و بابا امروز دارن میان تهران برای تمدید قرارداد خونۀ من و گرفتن خونه برای برادرم و عروسمون. خونه‌ای که انتخاب کردن دوره. همه نگران تنهاییمن؛ خودم بیشتر.

+ اگر به دستِ من اُفتَد فِراق را بِکُشَم۱

۱۵ نظر ۰۳ مرداد ۰۴ ، ۱۴:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)