پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۸ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

۲۰۳۹- از کارت مترو تا ابلاغ و رساله

۳۰ مرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۲۹ ق.ظ

بندهای این پست شماره‌گذاری نداره چون همه‌شون به هم مربوطن. 

داستان از اینجا شروع شد که من چند ماه پیش، رفتم کارت متروی دانشجوییمو شارژ کنم. لازمه همین جا یه توضیحی در مورد این کارت مترو بدم. دورۀ کارشناسیم، خوابگاه و دانشگاهم نزدیک هم بودن و زیاد از اتوبوس و مترو استفاده نمی‌کردم؛ ولی دورۀ ارشد، همیشه مسیر خوابگاه تا فرهنگستانو با مترو می‌رفتم و اون موقع با پدیده‌ای به نام کارت متروی دانشجویی که پنجاه درصد تخفیف داشت آشنا شدم. البته مبلغش سقف داشت و مثلاً هر سال نهایتش سی چهل تومن می‌تونستی شارژش کنی اون موقع. شارژشم مثل شارژ بقیۀ کارت‌ها بود، فقط موقع پرداخت اگه ده تومن می‌زدی بیست تومن شارژ می‌شد. دو سال ارشد از این کارت استفاده کردم و دیگه بعدش رفتم تبریز و دو سه سال پشت کنکور دکتری موندم و کرونا شد و دو سال دکتری رو هم از خونه مجازی خوندم تا دو سال پیش که دوباره برگشتم تهران و دوباره رفتم از این کارت‌های مترو گرفتم. فکر کنم سقف شارژ سالیانه‌ش تا سیصد تومن بود که من اینو همون ماه اول تموم کردم و به سال نرسید. حالا با این مقدمه‌ای که گفتم، چند ماه پیش، رفتم دوباره شارژش کنم. مدلش فرق کرده بود و باید می‌رفتی دفتر خدمات الکترونیک شهر درخواست می‌دادی و همون‌جا کل پرداخت سالیانه رو انجام می‌دادی و کارتو صادر می‌کردن و می‌رفتی از ایستگاه صادقیه می‌گرفتی کارتو. من گفتم کارت جدید نمی‌خوام و همینو شارژ کنن. گفتن باشه. سقفشم فکر کنم شده بود پونصدهزار تومن که خب بازم یکی دو ماه بیشتر کفاف مسیرهای منو نمی‌ده بس که می‌رم این ور اون ور. بعد از اینکه پرداخت کردم زنگ زدن گفتن مترو گفته تو پروندۀ درخواست‌ها باید گواهی اشتغال به تحصیل رو هم اسکن کنید. گفتم کارت دانشجویی یا پرینت کارنامه یا عکس آخرین ثبت‌نام ترم که نشون بده هنوز دانشجو هستم به دردتون نمی‌خوره؟ خانومه گفت نه باید گواهی اشتغال به تحصیل باشه و مهر دانشگاه روش باشه. منم نه وقت اینکه برم دانشگاهو داشتم نه حوصلۀ کار اداری و کاغذبازیشو. قضیه رو رها کردم و بعدشم جنگ شد.

دیروز همین‌جوری که نشسته بودم رساله‌مو می‌نوشتم یاد کارت متروم افتادم که پونصد تومن پول بی‌زبون توش بود و غیرفعال بود و تا وقتی می‌تونستم فعالش کنم که دانشجوام. رفتم سامانۀ گلستان و درخواست گواهی اشتغال به تحصیل دادم. ارور داد! کلۀ سحر زنگ زدم دانشگاه و مسئول تحصیلات تکمیلی رو گرفتم و پرسیدم چجوری می‌تونم درخواست گواهی اشتغال به تحصیل بدم؟ گفت از طریق سامانه. گفتم خطا می‌ده. گفت خب پس بذار من خودم ثبت کنم. شمارۀ دانشجوییمو پرسید و جالبه که یه لحظه شمارۀ دورۀ کارشناسیم به زبونم اومد. عجیبه که من شمارۀ دانشجویی ارشدم یادم نیست و شمارۀ دورۀ کارشناسیم هنوز به زبونم میاد. درخواستو ثبت کرد و فرستاد دانشکده. گفت برو از دانشکده‌تون پرینتشو بگیر بیا مهر بزنیم روش. زنگ زدم دانشکده و گفتم درخواست گواهیمو پرینت کنن تا خودمو برسونم. ممکن بود تا من برسم برق بره و نتونن پرینت کنن. لذا زودتر پرینت کردن و آماده گذاشتن تا برسم. پا شدم از این سر شهر رفتم اون سر شهر و پرینتشو گرفتم بردم تحصیلات تکمیلی و از سه چهارتا اتاق امضا و تأیید گرفتم تا بالاخره روش مهر زدن. موقع گرفتن مهر و امضا هم یه وقت می‌دیدی نیم ساعت منتظرم تا کارمندی که معلوم نیست کجا رفته بیاد. بعد حالا اینو باید می‌بردم دفتر خدمات الکترونیک شهر که اونم اون سر شهر بود تا کارت مترومو فعال کنن. خودمم خنده‌م گرفته بود که چند برابرِ تخفیفِ اون کارتو دارم هزینه می‌کنم که فعالش کنم، در حالی که مسیرهای امسالم عمدتاً اتوبوسی و مترویی نیست و فعلاً به دردم نمی‌خوره این کارت؛ ولی خب نمی‌خواستم تا ابد غیرفعال بمونه.

چند ماه پیش در بحبوحۀ جنگ از ادارۀ آموزش‌وپرورش زنگ زده بودن که نمرۀ ارزشیابیت تو سامانۀ رتبه‌بندی نیست و مدارکت برای رتبه ناقصه. منم تو همون بحبوحۀ جنگ با مدیر و معاون مدرسۀ اسبق! تماس گرفته بودم که عکس مدرکمو بفرستن و اونا هم گفته بودن پیدا نکردیم. اصولاً از این مدرک باید سه نسخه باشه؛ یکی دست من یکی تو مدرسه یکی تو اداره. ولی از اونجایی که من از اونجا انتقالی گرفته بودم و طوری از اونجا رفته بودم که اگه کلاهم اون ورا می‌افتاد نمی‌رفتم بردارم، لذا نه من این مدرکو ازشون گرفته بودم نه اونا داده بودن. بعد از یه سالم که پیگیرش بودم پیدا نمی‌کردن. این قضیۀ رتبه‌بندی و ارزشیابی مدرسۀ اسبق رو هم رها کرده بودم تا دیروز که گفتم یه سر هم برم اداره و قضیۀ رتبه‌بندی و ارزشیابی رو پیگیری کنم ببینم چی شد. 

ادارۀ آموزش‌وپرورش منطقه، نزدیک دفتر خدمات الکترونیک شهر بود. قبل از اینکه گواهی اشتغال به تحصیلمو ببرم اونجا و کارت مترومو فعال کنم رفتم اداره. گفتم موضوع ارزشیابی حل شد؟ گفتن نه؛ منتظریم بیاری دیگه. گفتم آخه خودم ندارم و نگرفتم ازشون. مدرسه هم نسخۀ خودشو پیدا نکرد! گفتن خب نسخۀ اداره رو بیار. گفتم موقع انتقال پرونده‌مو فرستادن اینجا دیگه. دست خودتون باید باشه. گفتن برو بایگانی از مسئولش بگیر. رفتم بایگانی اداره و بعد از جست‌وجوی فراوان از میان کلی قفسه و پرونده، یه پوشۀ خالی درآوردن! بله عزیزان، منطقۀ قبلی، هنوز مدارکمو نفرستاده بود این منطقه. رفتم به اون مسئولی که ارزشیابیمو برای رتبه‌بندی می‌خواست و خودش منو فرستاده بود دنبال پرونده‌ام، گفتم منطقۀ قبلی هنوز پرونده‌مو نفرستاده اینجا؛ طبیعیه؟ گفت آره! گفت باید پیگیری کنی. حالا چیا تو این پرونده بود؟ تمام مدارک از آزمون استخدامی تا گزینش و تعهدات و کارهای پزشکی و بعدشم گواهی‌ها و ارزشیابی. مسئول بایگانی گفت اون منطقه پروندۀ خیلیا رو هنوز نفرستاده اینجا. گفتم ازشون خواستید که بفرستن؟ گفت آره نامه زدیم. گفتم خب میشه همین الان یه نامۀ دیگه بزنید فقط برای پروندۀ من و شمارۀ نامه رو هم بهم بگید که برم اون منطقه پیگیری کنم؟ مسئول بایگانی که کرک و پرش از این حجم از پیگیری من ریخته بود گفت باشه. گفتم تا شما نامه بزنید من برم ابلاغمو پیگیری کنم ببینم سال دیگه کجا تدریس دارم.

رفتم طبقۀ بالا، اون اتاقی که مربوط به ساماندهی نیروهاست. گفتم اومدم ابلاغمو بگیرم. چون تجربه ندارم، روال کارو بلد نیستم و راهنماییم کنید. آقاهه پرسید مدیرتون نگفته تو همون مدرسه قراره بمونید یا نه؟ گفتم نه؛ با من حرفی نزده. گفت بذار چک کنم. چک کرد گفت اسمت تو فهرست معلم‌هایی که مدیرتون می‌خواد نگهداره نیست؛ چرا؟ گفتم نمی‌دونم چرا. با بازخوردهایی که از دانش‌آموزانم داشتم، بچه‌ها دوست داشتن بمونم، ولی حالا شاید مدیر یه همکار دیگه رو مد نظر داره. اینو به آقاهه نگفتم ولی به شما می‌گم که رفتار این مدرسه تو این مدتی که باهاشون همکاری داشتم اصلاً حرفه‌ای نبود. بدون هماهنگی با معلم تاریخ امتحانو جابه‌جا یا کل امتحانو لغو می‌کردن و حالا هم که اسامی رو فرستاده بودن اداره، پیش خودشون فکر نکرده بودن به اینایی که اسمشونو به اداره نفرستادیم بگیم که برن دنبال مدرسه. اصولی و حرفه‌ای نبودن، در حالی که ادعا داشتن هستیم؛ خیلی هم هستیم. اینم به ذهنم رسید که شاید هنوز معلم جدید جواب قطعی بهشون نداده و خواستن تا اون موقع تو آب‌نمک نگهم دارن که اگه اون اومد من برم و اگه نیومد بمونم. به هر حال به آقاهه گفتم این رزومه و تخصص رو دارم و یه مدرسه برای من معرفی کنید. ترجیحم این بود نزدیک فرهنگستان باشه؛ ولی آقاهه گفت مدارس نزدیک اکثراً هنرستانن و خیلی اهل درس خوندن نیستن. گفت پیشنهادم فلان مدرسه‌ست که خیلی خوبه ولی یه کم دورتره. گفتم مشکلی نیست. مدیرشم اعلام نیاز کرده بود. زنگ زد و پشت تلفن کلی ازم تعریف کرد. حتی گفت دلیل اینکه تو مدرسۀ قبلی نمونده مشکل برنامه و زمانه و نگفت مدیر نخواسته! شمارۀ مدیر جدیدم داد تا هماهنگ بشم و امروز برم از نزدیک ببینمش.

از اونجا برگشتم طبقۀ پایین برای پیگیری پرونده‌م. تا اینجا این همه کار انجام داده بودم و هنوز ساعت دوازده بود. نامه رو برای منطقۀ قبلی فرستادن. محتوای نامه این بود که پروندۀ ایشونو بفرستید منطقۀ ما. به مسئول نگارش نامه گفتم میشه شمارۀ نامه رو هم بگید که خودم هم پیگیری کنم؟ گفت برو از دبیرخونه بگیر. رفتم اونجا و مسئول اونجا گفت باید رئیس منطقه نامه‌تو امضا کنه. گفتم رئیس منطقه کیه؟ گفت برو بالا؛ فلانیه. بگو امضا کنه. رفتم و گفتم و امضا کرد و برگشتم شمارۀ نامه رو بگیرم. گفت نمی‌دونم اجازه دارم شمارۀ نامه رو بگم یا نه؛ چون تا حالا کسی نیومده شمارۀ نامه‌شم بپرسه ازمون. بذار بپرسم بعد. گفتم شماره رو برای این می‌خوام که وقتی رفتم اون منطقه و درخواستمو پیگیری کردم، بگم طبق کدوم نامه و درخواست اومدم پرونده‌مو بگیرم ببرم. جلوی خودم صد جا زنگ زد تا بالاخره بهش گفتن اشکالی نداره بده شمارۀ نامه رو.

از اونجا رفتم دفتر خدمات الکترونیک. ساعت یک قرار بود برق بره و بدوبدو خودمو رسوندم که کارم لنگ قطعی برق نمونه. گواهی رو تأیید کردن و گفتن چند روز دیگه کارت متروت فعال میشه. گفتم عجله‌ای ندارم. از اونجا اومدم بیرون و چون نزدیک فرهنگستان بودم گفتم یه سر برم ببینم اونجا چه خبره. گفتم ممکنه یه وقت کسی باهام کار داشته باشه و درست نیست وقتی نیستم، کارشون لنگ من بمونه. تا رسیدم، هنوز وارد اتاقم نشده بودم که مسئول کتابخونه تو راهرو منو دید و گفت جلد چهارم مجموعه‌ای که می‌خواستی رو خریدیم و تحویل کتابخونۀ گروه خودتون دادیم. گفت اون سه جلدی که از گروه ما گرفتی رو برگردون و از گروه خودتون بگیر چون ما لازمش داریم. فکرشم نمی‌کردم اون آدم منو بشناسه و یادش باشه چه کتابی گرفتم و چه کتابی می‌خواستم. ضمن تشکر، کتاباشونو برگردوندم و قبل از اینکه مسئول کتابخونۀ گروهمون بره رفتم هر چهارتا رو ازش امانت گرفتم و برگشتم به مدیر مدرسۀ جدید پیام دادم که قرار امروزو قطعی کنم. ایشونم ضمن عذرخواهی، گفت معلم سابقمون برگشته و اعلام نیازمونو پس گرفتیم. گفت یه کم پیش به اداره هم گفتیم که بهتون بگه. اداره هنوز نگفته بود بهم. 

امروز صبح از اداره تماس گرفتن که معلم سابق اون مدرسه‌ای که قرار بود بری دوباره دعوت به همکاری شده و اونجا دیگه معلم نیاز نداره و نرو. منم نگفتم که می‌دونم و خودم قبلاً با مدیرش حرف زدم. گفتم پس خودتون پیگیری می‌کنید که کجا برم یا خودم پیگیری کنم؟ گفتن نه ما خودمون خبر می‌دیم. گفتم ولی اگه خبری نشد میام پیگیری می‌کنم. از اونجایی که اینا یه سری درس مثل رسانه و دینی و محیط‌زیست و آمادگی دفاعی و هنر و... دارن که رو زمین می‌مونه و میدن به اونایی که ساعتشون پر نشده، گفتم اگه مدرسۀ مناسب پیدا نشد و بنا بود که تدریس غیرمرتبط داشته باشم، فلان مدرک رو دارم و درس‌های گروه ریاضی رو هم می‌تونم تدریس کنم، ولی اولویتم ادبیاته. فیزیک و شیمی رو نگفتم چون واقعاً یادم رفته؛ ولی ریاضی رو نکیر و منکر هم بپرسن یادمه.

الانم ضمن خدا قوت جانانه به خودم بابت همۀ این پیگیری‌ها نشستم اون قسمت از رساله رو کامل می‌کنم که بهش می‌گن پیشینه. باید توضیح بدی قبل از تو کی چی کار کرده. به استادم هم پیام دادم و گفتم تا چند روز آینده نوشته‌هامو می‌فرستم بخونه نظر بده. یه کم پیشم از دفتر خدمات الکترونیک زنگ زدن که کارتت رو فعال نکردیم چون مترو گفته که تو گواهی اشتغال به تحصیلت ننوشتن تا کی مشغول به تحصیلی و اگه می‌خوای پیگیری کنی برو ایستگاه صادقیه پیگیری کن. بعد من این‌جوری بودم که وا!

۱۶ نظر ۳۰ مرداد ۰۴ ، ۱۰:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۳۸- فرهنگستان و رساله

۲۶ مرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۵۶ ب.ظ

علاوه بر شورای واژه‌گزینی که سالیان ساله که شنبه‌ها برگزار میشه و سالیان ساله که من شرکت می‌کنم، یه جلسهٔ دیگه هم بعدش داریم که موضوع اون نام‌های تجاریه و دو ساله که برگزار میشه و یه کم خصوصی‌تر از شورای واژه‌گزینیه. هر هفته یه سری اسم عجیب و غریب می‌فرستن برای گرفتن مجوز و ما هم بر اساس اصول و ضوابط تصمیم می‌گیریم که مجوز بدیم یا ندیم. امروز به‌خاطر این جلسه رفتم فرهنگستان. چندتا کار دیگه هم داشتم که انداختمشون امروز که هم جلسه رو برم هم اون کارا رو انجام بدم. یکی از کارا این بود که از صفحۀ بیست‌وسوم یه کتابی که جزو منابع رساله‌م بود عکس بگیرم. سه‌تا کتاب دیگه هم امانت گرفته بودم و چون مرجع بودن نمی‌تونستم بیارم خونه. اونا رم باید چک می‌کردم. البته اگه میاوردم هم کسی نه می‌فهمید نه چیزی می‌گفت ولی چون مرجع بودن، حتی تو کشوی قفل‌دارم هم نذاشتم که اگه یه موقع یکی لازم داشت و من نبودم بتونه برداره.

این روزا اینجا داریم واژه‌هایی که تو این سی سال تصویب کردن رو به‌صورت یه فرهنگ لغت درمیاریم. فارسی به انگلیسیش اردیبهشت منتشر شد و ۵۱هزار و ۲۳۳تا مدخل فارسی داشت. یعنی تاکنون انقدر واژهٔ فارسی تصویب شده که ملت فقط درازآویز زینتیشو بلدن که همونم جزو مصوبات نیست و طنزه. اینی که اردیبهشت منتشر شد همین کتاب آبیه که روی میزه. تو مقدمه‌ش از منم تشکر کردن! حالا لاتین به فارسیشو داریم درمیاریم. اگر چنانچه خدای‌نکرده فکر کردید حالا که فارسی به انگلیسی چاپ شده، این دفعه به جای اینکه ستون فارسی رو سورت الفبایی کنیم، لاتین رو باید سورت کنیم که انگلیسی به فارسی دربیاد باید بگم سخت در اشتباهید و منم قبلاً که چیزی از فرهنگ‌نویسی و ارجاع و اندیس‌گذاری و چندمعنایی و ترادف و اختصار نمی‌دونستم همین فکرو می‌کردم. ولی وارد کار که شدم دیدم تعداد مدخل‌های لاتین حدوداً هفتادهزارتاست و رابطه یک‌به‌یک نیست که از اون ور سورت کنیم لاتینش دربیاد. حداقل پنج شش ماه زمان می‌بره. تازه همون نسخه‌ای که به ترتیبِ فارسیه و منتشر شده هم کلی ایراد داره و باید اول دو سه ماه زمان بذاریم اونو اصلاح کنیم بعد لاتینو از روی اون دربیاریم. بعد با تیم واژه‌یاب هم صحبت کردم که واژه‌ها رو بدیم بذارن روی سایتشون. قبلاً یه چیزایی ازمون گرفتن گذاشتن، ولی نیاز به ویرایش داره و گفتم منتظر نسخۀ ویرایش‌شده‌مون باشن اونو بدیم. الان مثلاً تو واژه‌یاب فاضلابرو رو جست‌وجو کنید هم جدا میاد هم چسبیده هم با تنوین! که این تنوین اشتباه تایپیه و باید درستش کنیم. اون جدا و چسبیده بودن هم نشون میده کارمون یکدست نبوده.

این کادری که می‌بینید، قاب ثابت هر روز منه. هر ماه، صد صدوپنجاه ساعت تو این موقعیتم. اون سه جلد کتابی که سمت راسته، همون سه جلد کتابیه که امانت گرفتم و امروز رفتم چکشون کنم. یه مجموعهٔ شش‌جلدیه که تا حالا چهار جلدش منتشر شده و اینا فقط سه‌تاشو خریدن. بارها به کتابخونهٔ دانشگاه و کتابخونهٔ اینجا گفتم چهارمی رو هم بخرن و گفتن باشه و هنوز خبری نیست. آگهی‌ها و تبلیغات بازرگانی روزنامه‌ها از ابتدای خلقت تاکنون تو این مجموعه جمع شده. نمی‌دونم قبلاً اینجا در موردش صحبت کردم یا نه، ولی فوق‌العاده‌ست این مجموعه. انقدر جذابه که اگه یه روز تبعیدم کنن به یه جزیرهٔ متروک و قرار باشه تا ابد اونجا تنها باشم این کتابا رو با خودم می‌برم که اونجا اینا رو بخونم. اون کتابِ کوچیکتر هم گزیدۀ اشعار پل الوار فرانسویه. امروز اتفاقی پیداش کردم. احتمالاً شعرِ تو را دوست دارمشو تو سریال مدار صفر درجه شنیده باشید. تو را به جای همۀ روزهایی که نزیسته‌ام دوست دارم. تو را دوست دارم به‌خاطر دانایی‌ات کز آن من نیست. می‌پنداری که شکی و سراپا خِرَدی. می‌بایست زندگی را واژه‌به‌واژه بیاموزم، همان‌گونه که از یاد می‌برند. هم این کتاب، هم اون تابلوی کوچیک که روش نوشته زندگی گر هزارباره بود، بار دیگر تو، بار دیگر تو از پژوهشگر قبلی اینجا که بازنشسته شده رسیده بهم.

 

مسیر هرروزه، که منتهی میشه به محل کار:

دختر همکار:

میز من: 

هر چهارتاش در اختیار منه. یکیش البته مال خودمه:

میز گرد:

۲۰ نظر ۲۶ مرداد ۰۴ ، ۲۱:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۳۷- امکانات و رساله

۲۵ مرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۳۸ ق.ظ

الان نشستم دارم فکر می‌کنم رساله‌ای که موضوعش نام‌هاست و چارچوب نظریش نام‌شناختیه و صفحهٔ اولش به جای به نام خدا نوشتم «به نام آنکه هستی نام از او یافت» رو به کی تقدیم کنم؟ به جوانان جویای نام؟ به نامداران گمنام سرزمینم؟ یا به نام‌آوران نامدار سرزمینم که در آسمان‌ها بنام‌اند و در زمین گمنام؟ 

و آیا میشه آدم اسم بچه‌شو علی‌نام بذاره یا از نظر معنایی حشو میشه؟ یعنی بود و نبود اون نام تمایزی در معنا ایجاد می‌کنه؟ مهنام و بهنام و شهنام چی؟ علی‌نام با نیم‌فاصله بهتره یا به‌صورت پیوسته و علینام؟ اون وقت علی‌یار رو اگه با نیم‌فاصله ننویسیم باید دوتا ی بذاریم بشه علییار؟ پس چرا مهدیار یه دونه ی داره؟

تو فصل پنجم که فصل نتایج پژوهشه، یه قسمتی رو هم باید اختصاص بدی به موانع و محدودیت‌ها و بگی چه مشکلات و کمبودهایی داشتی که نتونستی پژوهش رو گسترش بدی یا بهتر از این بشی. همهٔ پایان‌نامه‌ها و رساله‌ها و بعضی مقاله‌ها اینو دارن. جا داره این قسمت رو با اون جملهٔ شهید طهرانی مقدم تموم کنم که «فقط انسان‌های ضعیف به اندازهٔ امکاناتشان کار می‌کنند.».

۴ نظر ۲۵ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۳۶- کیکِ بِه‌لیمو و رساله

۲۱ مرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۱۸ ق.ظ

از اونجایی که وظایفی که تو فرهنگستان داشتم رو انجام دادم و دیگه باید منتظر بقیه می‌موندم که کاراشونو تحویلم بدن که پروژه رو ادامه بدم، از رئیس اجازه گرفتم که دو سه‌هفته نرم. ساعت کاری این ماهمم به لطف تعطیلی مدارس زود پر کردم و دیگه اگه می‌رفتم و کاری می‌کردم هم حساب نمی‌شد. بهشون گفتم می‌خوام بمونم خونه روی رساله‌م کار کنم. حالا با اینکه خونه بازدهیم کمتره و خوابم بیشتره و هی می‌رم سر یخچال و سر گاز و برق می‌ره و اینجا برق اضطراری نداره و اونجا داره، ولی بازم خونه رو ترجیح دادم. اونجا برم سیزده چهارده ساعت پشت میز و پای لپ‌تاپم و خسته میشم واقعاً.

شنبه عصر وقتی برمی‌گشتم خونه از اسنپ شیر و یه سری خرت‌وپرت گرفتم و چون سوپرمارکت سر راهم بود تحویل حضوریو زدم که هم هزینۀ پیک ندم! هم بابت تحویل حضوری جایزه بگیرم! شیرِ ماهشام و دامداران گرفته بودم. داداشم ماهشام دوست داره. آقاهه گفت دامداران انقضاش تا فرداست. گفتم اشکالی نداره تا فردا می‌خورم. راستش دلم برای فروشنده و کارخونه‌دار و دامدار و حتی گاو سوخت که اگه من نمی‌خریدم تا فردا می‌ترشید و مرجوع می‌کردن و اسراف می‌شد. جالبه حتی یه درصدم تخفیف نزده بودن، در حالی که من اگه فروشنده باشم و ببینم تاریخ انقضای کالا نزدیکه تخفیف می‌زنم سریع فروش بره. خلاصه گرفتم و آوردم گذاشتم تو یخچال. شب برداشتم بخورم (یه قُلُپ! هم خوردم) دیدم ترشه. به پشتیبانی اسنپ پیام دادم و نوشتم تاریخ انقضای شیری که گرفتم تا فرداست. فروشنده خودشم گفت یه روز وقت داره ولی گفتم اشکالی نداره امروز استفاده می‌کنم. ولی الان که باز کردم ترشیده و بو میده. قابل استفاده نیست. لطفاً مبلغشو به کیف پولم برگردونید. یه کم بعد مبلغش برگشت ولی دیگه نیومدن شیرو پس بگیرن. چند روز پیش مادر معلم عربی مدرسه فوت کرد. دیروز تو مسجد نزدیک خونه‌مون مراسمش بود. شیرو با خودم برداشتم و سر راه که می‌رفتم مسجد به فروشنده پس دادم که اگه خواست، مرجوع کنه به کارخونه. چون اینا پول منو پس داده بودن، منم شیرو پس دادم. گفتم شاید بابت شیرِ تاریخ‌گذشته هم یه چیزی از کارخونه بگیرن. بعد دوباره یه سفارش جدید ثبت کردم و یه دامداران دیگه با تاریخ جدید گرفتم.

یه شربت به‌لیمو هم از قبلِ جنگ! تو یخچال مونده بود و کسی گردن نمی‌گرفت این شربته رو. آوردم باهاش کیک درست کردم و دیگه چون شربت خودش شیرین بود شکر کم ریختم. خیلی هم خوشمزه شد. چکیدۀ فارسی و انگلیسی رساله‌م هم نوشتم و حالا باید برم سراغ فصل‌هاش. برقمونم رفته و الان همه‌ش نگرانم قبل از ذخیره و انتشار، باتری لپ‌تاپم خاموش بشه و پستم به فنا بره.

این خامه‌های سفیدِ روی کیک‌یزدی هم سفیدۀ تخم‌مرغه. روی همزن اندازۀ دو قاشق سفیدۀ تخم‌مرغ جا مونده بود؛ بعد از ریختن موارد تو قالب دیدم. نمی‌دونستم چی کارشون کنم. ریختم روی کیک‌ها ببینم اگه بره تو فر آب میشه تو حرارت یا چی. آب نشد و یه چیزی شبیه پفکِ بی‌مزه شد.


۱۸ نظر ۲۱ مرداد ۰۴ ، ۱۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۳۵- لواشک و رساله

۱۸ مرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۱۸ ق.ظ

یه بطری آب زرشک گوشۀ یخچال افتاده بود و از شدت ترش بودن نمی‌شد خوردش. پارسال با ترشیِ آلبالو که با سرکه درست شده بود و اونا رم از شدت ترش‌بودگی نمی‌شد خورد، لواشک درست کردم و تو فریزر بود. لواشکا رو درآوردم با این آب زرشک مخلوط کردم. یه کم گرم کردم حل بشن و بعد پهنشون کردم. با این آفتابی که این روزا می‌تابه سریع خشک شدن. الان با دوتا چیزی که از شدت ترش بودنشون نمی‌شد خوردشون یه چیزی درست کردم که PHاش با اسید معده که قوی‌ترین اسیده برابری می‌کنه و از شدت اسیدیّت! نمیشه حتی نگاش کرد. بعد حالا استاد راهنمام  عاشق چیزای به‌شدت ترشه و موقع درست کردن هی یادش می‌افتادم. ولی رابطه‌مون رسمی‌تر از اینه که حتی عکسشو بفرستم بگم یادتون بودم چه برسه به اینکه خودشو ببرم! ولی رابطۀ هم‌کلاسیام با استادشون این‌جوری نیست. به‌عنوان مثال بخوام عرض کنم، دو سال پیش، همین موقع‌ها خوابگاه بودم. یه روز با هم‌کلاسیا هندونه گرفتیم و موقع خوردن، آخرای شب! این ایده به ذهنشون رسید که برای استاد راهنماشون که استاد یه درس دیگۀ منم بود بفرستن. زنگ زدن آدرس گرفتن واقعاً با پیک فرستادن! حالا این استادشون انقدر با همه صمیمیه که منم یه بار تو دانشگاه بهش لواشک دادم ولی با استاد خودم این‌جوری نیستم. حتی با اون استاد چند بارم رفتیم رستوران و یه بارشم همه رو مهمون کرد.

چند روزه شروع کردم به نوشتن رساله. خدا شاهده یه پاراگرافش یه صبح تا عصر طول می‌کشه. این که وسط نوشتن یهو برق می‌ره و مجبوری پاشی یه کار دیگه بکنی، جای خود، ولی انقدر روی انتخاب کلمات و جملات وسواس دارم که می‌بینی تو اطلاعات فایل ورد نوشته شده که این فایل دویست ساعت باز بود و دویست ساعت مورد ویرایش واقع شده، ولی محتواش بیست صفحه هم نمیشه.

 

۱۴ نظر ۱۸ مرداد ۰۴ ، ۰۶:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۳۴- از هر وری دری (قسمت ۷۳)

۱۰ مرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۲۵ ب.ظ

۴۸. من ۲۲ تیر برگشتم تهران. با قطار اومدم. با یه دختر هم‌سن‌وسال خودم هم‌کوپه بودم. قبل از حرکت قطار، پنجرهٔ کوپه رو باز کردیم هوا عوض بشه. یه مگس اومد تو و نرفت. وقتی قطار شروع به حرکت کرد دلم برای مگس سوخت که داره از خانواده‌ش جدا میشه. با کمک هم‌کوپه‌ای، قبل از اینکه از ایستگاه راه‌آهن دور بشیم مگسو انداختیم بیرون! ولی از یه زاویهٔ دیگه هم میشه به قضیه نگاه کرد. اینکه اون مگس می‌خواست بیاد تهران دوستای جدید پیدا کنه و ما نذاشتیم بیاد.

۴۹. بعد از جنگ! وقتی برگشتم تهران دیدم پریز گاز (گاز برای فندکش به برق نیاز داره) کنده شده. چرا و چگونه‌شو نمی‌دونم ولی با چسب چسبوندم تا بابا بیاد درستش کنه. این چند روزی که بابا تهران بود چند بار بهش گفتم و تأکید هم کردم اول برقو قطع کنه بعد درستش کنه. هر بار می‌گفتم درستش کنه می‌گفت هر موقع برق رفت درستش می‌کنم. منم استرس داشتم که حالا یه وقت دیدی برق یهو ناغافل وسط تعمیرات ما اومد. درسته که سر ساعت می‌ره و سر ساعت میاد، ولی حادثه خبر نمی‌کند! برقه، شوخی نداره با کسی. اصلاً انقدر که منِ مهندس برق از برق می‌ترسم بابا نمی‌ترسه. من باشم نه‌تنها فیوز خونه که فیوز کل ساختمان و محله و منطقه رو می‌زنم و ده‌تا عایق می‌پوشم بعد دست‌به‌سیم میشم ولی بابا انقدر صبر کرد تا برق رفت و بعد پریزو درآورد از اول درست کرد.

۵۰. در راستای ترسم از برق یه مورد دیگه رو هم اضافه کنم. روزی که ما وسیله‌هامونو جمع کردیم که از تهران فرار کنیم! من همهٔ وسیله‌های برقی به‌جز یخچال رو از برق کشیدم. تلفنمونم به برق وصل بود. اونم کلاً قطع کردم. وقتی برگشتم، مطمئن نبودم تلفن رو به کدوم پریز باید بزنم. عکس سیم و پریز رو گرفتم فرستادم برای بابا و پرسیدم چی کار کنم اینو! چون فکر می‌کردم اگه اشتباه بزنم منفجر میشه!

۵۱. نصفه‌شب از شدت گرما و سردرد بیدار شدم و خوابم نمی‌برد. پا شدم یه قرصی مسکنی چیزی پیدا کنم. دیدم نوافن ورقش کامله و با توجه به اون بیماری روانی‌ای که دارم و اسمشو نمی‌دونم و این‌جوریه که دوست ندارم چیزمیزام ناقص باشه دلم نیومد ورق کامل رو ناکامل کنم. لذا نخوردم. یه کم بعد دیدم سردردم شدیدتر شد. دوباره بلند شدم کشوی داروها رو زیرورو کردم دیدم همه‌شون کاملن و تعدادشون رنده. دلم نیومد تعدادشونو ناقص و غیررند کنم! برگشتم سر جام، و تلاش کردم بخوابم. دیدم با این سردرد نه خوابم می‌بره نه صبح می‌تونم برم سر کار. علی‌رغم میل باطنیم یه دونه خوردم و معجزه کرد. قبل از آشناییم با نوافن هیچ مسکنی رو ندیده بودم تا این حد آرومم کنه. خدا اموات مخترع و کاشفش رو رحمت کنه.

۵۲. نوشته بود اگر تنها زندگی می‌کنی نذار حتی همسایه‌هات بفهمن تنها زندگی می‌کنی. با هرکی آشنا میشی سریع نگو من تنها زندگی می‌کنم. اگه تعمیرکاری چیزی مجبور میشی بیاری خونه تظاهر کن با پدرت داری پشت تلفن حرف می‌زنی و الان‌هاست که برسه یا در یه اتاقو ببند بگو خونواده خوابه تو اتاق.

۵۳. صبح تو مسیری که می‌رم فضای سبز هست. موقعی که من از کنارشون رد میشم، درختا دارن آبیاری میشن. یه بار دیدم شلنگ چرخیده و جهت آب سمت خیابونه و آب هدر میره و نمی‌رسه به درختا. چند قدم که دورتر شدم، وایستادم و دیدم نمی‌تونم بی‌خیال این موضوع بشم و منفعلانه رد بشم. برگشتم جهتشو درست کردم.

۵۴. سه‌شنبه روز مصاحبهٔ ارشدهای فرهنگستان بود. یکیشون که قبلاً از طریق تلگرام ازم مشورت گرفته بود، شمارهٔ اتاقمو از مسئول آموزش پرسیده بود و قبل از مصاحبه اومد پیشم. یه کم بهش روحیه و انگیزه دادم. چندتا از دفترچه‌های مصوبات رو هم بردم بینشون تقسیم کردم بخونن و آشنا بشن با فضا. بعد از مصاحبه هم دوباره اومد پیشم. پرسیدم چیا پرسیدن؟ گفت یکی از سؤالاشون این بود که تکواژ چیست؟ بلد نبود. حالا من بهش روحیه می‌دادم که اشکالی نداره، ولی بعیده کسی که اینو ندونه رو قبول کنن. هر چند خودمم روز مصاحبه‌هام (چه ارشد، چه سه سال مصاحبهٔ دکتری) با سؤال‌هایی مواجه شدم که بلد نباشم، ولی به‌نظرم این یه سؤال اساسی و ناموسی بود. کاش به جای نمی‌دونم، پرت‌وپلا می‌گفت ولی نمی‌گفت نمی‌دونم. مثلاً یادمه تو مصاحبهٔ دکتری از من راجع به دکارت پرسیدن. یه چیزایی راجع به کانت گفتم و بعد گفتم چون هردوشون ک و ت دارن همیشه اینا رو قاطی می‌کنم. البته که قبول نشدم! کلی هم به پرت‌وپلاهایی که می‌گفتم خندیدیم!

۵۵. اون همکارم تو فرهنگستان که دخترش هم‌دانشگاهیم بود و مهاجرت کرد یادتونه؟ همون که دوست داشت اسم دخترشو بذاره صبا و خانومش می‌گفت ریحانه و یکی از استادها به‌شوخی گفته بود بذارن صبحانه. همون. خب؟ ازم خواسته بود چندتا از عکسای دخترشو چاپ کنم. با عکسای اون فامیلمون که از مکه اومده بودن و عکساشونو بهشون هدیه دادم چاپ کردم. این همکار، هم‌سن باباست و داره بازنشسته میشه. یه بارم دفترشو آورد براش یادگاری بنویسیم. هم خودش هم خانومش خیلی دلتنگ دخترشون میشن. هی میاد اتاق ما و با بیسکویت و شکلات ابراز محبت می‌کنه و چند بیت شعر که خوش‌نویسی کرده میده و از دخترش میگه. دارم فکر می‌کنم نکنه مامان و بابای خودم هم یه همچین حس و حالی دارن؟

۵۶. وقتایی که از سر کار میام اگه موقع اذان باشه مسیرمو کج می‌کنم سمت نزدیک‌ترین مسجد. یه بار یه خانومه تو مسجد محله‌مون! اومد پیشم یواشکی پرسید مجردی؟ با تردید گفتم بله! سؤال بعدی در مورد خونه بود که مطمئن بشه ساکن اونجا هستیم یا رهگذرم. چندتا سؤال دیگه پرسید و با هر جوابی که می‌دادم نظرش مثبت‌تر می‌شد! آخرین سؤالش راجع به تحصیلاتم بود. وقتی در کمال فروتنی گفتم دانشجوی دکترا، گفت چه بد! پسرم گفته بالاتر از لیسانس نباشه، چون نمی‌خوام سطح خانمم بالاتر از سطح من باشه. بعد من این‌جوری بودم که وا!

۵۷. متأسفانه ما خانوادتاً (می‌دونم واژهٔ فارسی تنوین نمی‌گیره) با اینکه مسجد رو دوست داریم، ولی مسجد نمی‌ریم زیاد. کلاً شاید سالی به تعداد انگشتان دست موقعیتش پیش بیاد. یکشنبه شب به مامان پیشنهاد دادم باهم بریم مسجد. قبلشم قرار بود بریم خرید. تصمیم گرفتیم خریدو بذاریم بعد از نماز و همه‌مون باهم بریم مسجد. بعد از نماز ازشون پرسیدم چطور بود؟ برادرم گفت سکولار بودن. پرسیدم یعنی چه جوری بودن؟ بابا گفت دقت نکردی مرگ بر امریکا و... نگفتن بعد از نماز؟ دقت نکرده بودم ولی از مساجد این منطقه جز این انتظار نمی‌ره. من بیشتر به پوشش خانوما دقت کرده بودم که اغلب مانتویی هستن.

۵۸. از مدرسه خواستن برم برگه‌هایی که از روی عکس تصحیح کرده بودم رو بگیرم مجدداً با خودکار قرمز تصحیح کنم. گفتن ممکنه از اداره بیان برگه‌ها رو ببینن و این کارو تخلف حساب کنن. دوشنبه بابا اینا هنوز تهران بودن. با بابا رفتم مدرسه گفتم دم در وایسته تا چند دقیقهٔ دیگه میام. چند دقیقه شد نیم ساعت، و حتی بیشتر. وارد دفتر که شدم، اونی که زنگ زده بود گفته بود بیا با تلفن حرف می‌زد. از رفتار نامحترمانه‌شون که وقتی کسی میاد تو بلند نمیشن یا تلفن رو قطع نمی‌کنن بگذریم، دیدم با کج‌خلقی میگه دیر اومدی، باید زود میومدی همین‌جا تصحیح می‌کردی. در مورد بلند شدن به احترام کسی، ما تو فرهنگستان استادهایی داریم که به پای دانشجو هم بلند میشن. احترام همکار برای همکار که جای خود دارد. گفتم من اینا رو تو خونه سه روز طول کشید تصحیح کنم. اینجا چجوری انجام بدم؟ هشتادتا برگه‌ست! زنگ زد به مدیر گفت فلانی می‌تونه برگه‌ها رو ببره خونه؟ اونم گفت آره. بعد داشت دنبال برگه‌ها می‌گشت. بعد گفت یه دونه اعتراض هم داری. دیدم اونی که هفده گرفته بود و بهش هجده داده بودم، به هجدهش اعتراض کرده. نوشتم اعتراض وارد نیست. کلی دنبال برگه‌ها گشت و بعد گفت فکر کنم دست فلانیه. فلانی هم داشت بچه‌ها رو ثبت‌نام می‌کرد. کلی هم معطل فلانی شدم. بعد گفتن خودت برو طبقهٔ بالا از کمد آخری بردار. رفتم، دیدم بیست‌تا کمده ولی تو هیچ کدوم نیست. رفتم پایین. همون حین که من از در سمت راست رفتم معاون از در سمت چپ اومد بالا. ندیدیم همو. پایین دنبالش می‌گشتم که بگم پیدا نکردم برگه‌ها رو. رفتم از سرایدار پرسیدم فلانی کجا رفت؟ گفت همین الان رفت بالا. بابا هم تو این فاصله چند بار زنگ زد که کجایی؟ رفتم بالا و کلی گشتیم و دیدیم برگه‌ها روی میزه. با لحن گلایه‌مندانه گفتم کاش اول برگه‌ها رو آماده می‌کردید بعد می‌گفتید بیام. سریع گرفتم و شمردم و خداحافظی و تشکر کردم برگشتم پایین. بابا داشت هلاک می‌شد تو گرما. ماشینم بد جایی پارک کرده بود و بد وضعیتی بود.

۵۹. تو آخرین مراقبتی که قبل از جنگ داشتم متوجه شدم بچه‌ها موقع امتحان روی شمارهٔ صندلیشون برای هم پیام کوتاه می‌نویسن. مثلاً می‌نوشتن از نفر قبلی به نفر بعدی: ایشالا امتحانتو خوب بدی. نفر بعدی هم برای نفر بعدی پیام نوشته بود. اینا هیچ وقت همو ندیده بودن و اصلاً از یه مدرسه نبودن. موقع مراقبت گوشی همراهمون نیست. وقتی پیام‌ها رو دیدم با خودم گفتم دفعهٔ بعدی که بیام عکس می‌گیرم. بعدش جنگ شد و دیگه اون صندلی و پیام‌ها رو ندیدم.

۶۰. یه کلاسی هم داشتم که بچه‌هاش زیاد درس‌خون نبودن ولی استعدادهای دیگه‌ای داشتن. یه بار گفتن ما می‌خوایم نمایش سهراب و گردآفرید رو اجرا کنیم. ابزارشونم جارو و خاک‌انداز و خط‌کش و بطری آب و یه همچین چیزایی بود. به‌قدری مسخره‌بازی درآوردن که منی که موقع دیدن فیلم طنز مثل ماست می‌شینم و می‌گم خب که چی، بی‌وقفه فقط خندیدم بهشون. یه جلسه هم اومدن برای یه کلاس دیگه اجرا کردن و با اینکه برای من تکراری بود ولی بازم خندیدم! کارشون فوق‌العاده بود، از این منظر که خندوندن من کار راحتی نیست.

۶۱. یه غم و استرس جدید به غم‌ها و استرس‌هام اضافه شده. چی؟ اینکه سال دیگه کدوم مدرسه قراره تدریس کنم. چون سال اول، مدیرمون خودش بهم گفت که سال بعد هم بمون (البته من نموندم و انتقالی گرفتم)، برای همین فکر می‌کردم روال اینه که مدیرها به معلم می‌گن بمون یا برو. لذا تو این مدت از مدیرمون نپرسیدم بمونم یا برم. فکر کردم خودش میگه دیگه. امروز یکی از معلما (که خواهش کرد اسمشو نگم) پیام داده بود که چرا سال دیگه نیستی و چرا رفتی؟ نوشته بود چهارشنبه تو مدرسه شنیده که من سال دیگه نمیام! از کی شنیده بود رو نگفته بود و منم نپرسیدم، فقط گفتم خبر ندارم و کسی چیزی به خودم نگفته. هر کدوم از دانش‌آموزان هم که تو این مدت ابراز محبت کردن و پرسیدن سال بعد هم هستین یا باشین، بهشون گفتم نمی‌دونم. گفت از من نشنیده بگیر ولی این‌جوری شنیدم. گفتم من پارسال به‌خاطر مسیرم انتقال دائم گرفتم به این منطقه. انتقالم موقتی نیست، ولی اینکه کدوم مدرسه برم رو پارسال اداره تعیین کرد. الانم نمی‌دونم بازم اداره میگه یا خودم باید پیگیری کنم. 

۶۲. ولی کلاً مدرسهٔ عجیبی بود این مدرسهٔ امسال؛ از این نظر که امتحان یا کلاس رو لغو می‌کردن قبل از اینکه به معلم بگن، برای امتحان فلان زمان رو مشخص می‌کردن قبل از اینکه به معلم بگن. الانم می‌شنوم که سال دیگه نیستم، بازم قبل از اینکه به خودم بگن! حالا نمی‌دونم اول از مدیر بپرسم که سال بعد منو می‌خوان یا برم اداره از اداره بپرسم؟ شاید بهتر باشه اول از مدیر بپرسم ولی این همکاری که پیام داده و این خبرو داده گفت اول برو اداره بگو ابلاغ جدید می‌خوام ببین کجا رو میدن. شاید بازم همین‌جا رو بدن. بهش گفتم فرقی نمی‌کنه کجا باشم چون نهایتش یه سال دیگه تدریس می‌کنم و درخواست می‌دم برای تدریس تو دانشگاه. گفت منم چند وقته پیگیرم و اگه اطلاعیه‌ش اومد به منم بگو. مدیر مدرسهٔ شمارهٔ۲ هم گفته بود هر موقع اطلاعیه دادن برای جذب هیئت‌علمی بهش بگم.

۶۳. بدم نمیاد برم یه مدرسهٔ جدید و یه تجربهٔ جدید داشته باشم. هر چند که تجربهٔ جدید و جای جدید و آدمای جدید، تصورشم به آدم استرس می‌ده چه برسه مواجه شدن. امیدوارم هر جا می‌رم، دور نباشه فقط. این شغل تو این دو سال از نظر روحی به معنای واقعی کلمه فرسوده‌م کرد. یه روز یه کتاب می‌نویسم برای معلم‌های جدید و همهٔ تجاربم رو باهاشون به اشتراک می‌ذارم. اسمشم می‌ذارم تجربه‌نامهٔ۲. چرا ۲؟ چون اولی چاپ شده و اتفاقاً خودم ویرایشش کردم.

۶۴. نوشته بود: مهتری گر به کام شیر در است، شو خطر کن ز کام شیر بجوی. یا بزرگی و عز و نعمت و جاه، یا چو مردانت مرگ رویاروی. تا شنیدم، گفتم منو میگه! ولی اونجا که میگه غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد هم زبان حال خودمه.

۶۵. هزار دفعه تقویمو چک کردم و از ابعاد مختلف از جمله آلودگی هوا و سرمای هوا و کمبود آب و گاز و برق و بین‌التعطیلی بررسیش کردم ببینم چه روزهایی کلاس داشته باشم تعطیلیم بیشتره، که به مدرسه بگم اون روزا کلاس بده بهم که روزای دیگه صبح تا شب فرهنگستان باشم. پارسال چون دیر (هفتهٔ اول مهر) نتیجهٔ انتقالیم مشخص شد، برنامه رو چیده بودن و تغییر ندادن. امسال امیدوارم نظرمو بپرسن که بگم دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه رو می‌خوام. 

۶۶. پارسال انقدر این چهارشنبه‌ها تعطیل شد که آخرشم اسم بچه‌هایی که چهارشنبه‌ها باهاشون کلاس داشتمو یاد نگرفتم. امسالم کلی تعطیلی داریم روزای چهارشنبه.

۲۴ نظر ۱۰ مرداد ۰۴ ، ۲۳:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۳۳- از هر وری دری (قسمت ۷۲)

۶ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۲۴ ق.ظ

۳۶. دو هفته پیش که اومدم تهران، یادم نبود تنظیمات باد صبا رو تغییر بدم و چند روز با طلوع و غروب تبریز بندگی باری تعالی رو به جا آوردم (توضیح برای اونایی که نمی‌دونن باد صبا چیه: یه اپه که روی گوشی نصب می‌کنی و شهری که ساکن هستی رو انتخاب می‌کنی که موقع نماز و طلوع و غروب آفتاب رو نشون بده. می‌تونی تنظیم کنی که اذان هم پخش کنه. من فقط روی حالت نمایش اوقات شرعی گذاشتم. پخش اذانش فعال نیست). روز اولی که رسیدم تهران، تا عصر فرهنگستان بودم. نماز ظهرمو اونجا نخوندم و وقتی رسیدم خونه بدوبدو ساعتو نگاه کردم و دیدم هنوز یه کم تا غروب مونده. با اینکه هوا تاریک بود (چون غروب تهران زودتر از تبریزه)، ولی گفتم لابد ابری چیزی جلوی آفتابو گرفته که باد صبا میگه هنوز غروب نشده. و خوندم. شبم آخر وقت، نماز مغرب رو به اشتباه طبق نیمه‌شب شرعی تبریز خوندم (توضیح: موقعی که تبریز هنوز فرصت داره، نمازِ تهران قضا شده!). آخر هفته که تعطیل بود و خونه بودم، برای نماز صبح هم همین ماجرا پیش اومد. هوا روشن بود و آفتاب رو می‌دیدم ولی باد صبای گوشیم نوشته بود هنوز تا طلوع فلان قدر مونده. من هم اصلاً توجه نمی‌کردم به شهرش که اینا برای تهران نیست. بالاخره یه روز که خسته از سر کار برگشته بودم و هوا هم تاریک شده بود ولی باد صبا نوشته بود ده دقیقه تا غروب مونده، موقع خوندن نماز ظهر، وسط نماز یهو یادم افتاد که ای بابا این طلوع و غروب تبریزه و من الان تهرانم. از اونجایی که اون نمازا رو به نیت ادا (متضاد قضا) خونده بودم و چون قضا بودن، از اول به نیت قضا دوباره خوندم. احتمالاً مراجع تقلید هم نظرشون همین باشه. نمی‌دونم. چک نکردم. حالا سر فرصت چک می‌کنم ببینم چی گفتن.

۳۷. یه بارم نزدیک اذان یکی تو خیابون ازم پرسید این سمتا مسجد می‌شناسی؟ گفتم مسجد نه، ولی یه کلیسا هست. بعد هردومون داشتیم فکر می‌کردیم تو کلیسا میشه نماز خوند؟ کلیسا هم خونهٔ خدا محسوب میشه؟

۳۸. بهتون گفته بودم یه روز به سرم زد که برای تدریس برم مدارس ارامنه؟ اتفاقاً رفتم؛ ولی پرسنلش که مسلمون بودن چنگی به دل نزدن. از برخوردشون خوشم نیومد زیاد.

۳۹. این چند روز که مامان و بابا تهرانن، وقتی از سر کار میام و می‌بینم خونه‌ن، یه جون به جونام اضافه میشه. چون این دو سه ماه مدرسه هم نمی‌رم، وقت آزادم بیشتره و می‌تونم زودتر هم برگردم خونه. و همین کارو می‌کنم. دیروزم منتظر جلسهٔ نام‌گزینی بودم. بعد از جلسه سریع خودمو رسوندم خونه که ناهارو باهم باشیم. دستی‌دستی چه نعمتی رو از خودم محروم کردم. قدر بدونید اگه هنوز باهاشون زندگی می‌کنید.

۴۰. حالا این نام‌های عجیب و غریب چیه مردم از خودشون اختراع می‌کنن؟ هر جلسه شگفت‌زده‌تر می‌شیم! معمولاً هم رد میشن و مجوز نمی‌گیرن، ولی همچنان به فعالیتشون ادامه می‌دن!

۴۱. در زبان فارسی پسوندِ «ی» و «ین» می‌چسبه به اسم، و صفت درست می‌کنه. مثل رنگی، رنگین، سنگی، سنگین، سیمی، سیمین و دیرین (دیری ندارم دیگه). با صوت می‌خواستن صفت درست کنن. صوتی رو برای یه واژۀ دیگه معادل‌گذاری کرده بودن و یه صفت دیگه با صوت لازم داشتن. یکی که خانم بود گفت صوتین. یکی که آقا بود گفت این یه جور دیگه هم ممکنه خونده بشه، خوب نیست. همه‌مون به دورترین نقطۀ ممکنه خیره شدیم و بررسی این مورد رو به جلسات بعد موکول کردیم.

۴۲. تو فرهنگستان، تو اتاق ما سه‌تا خط تلفن هست. یکی از شماره‌ها که قبلاً مال اون همکار بازنشسته بود (همونی که الان من مسئولیت‌هاشو برعهده گرفتم و انجام می‌دم) کاربردی نداره. فکس هم به این وصله و بازم کاربردی نداره. یه بار یه خانومی به این شمارهٔ کم‌کاربرد زنگ زد. گفت به فلانی بگید من یه اسم برای خودروی ایرانی ساختم. اسمی که ساخته بود رو یادداشت کردم و به منشی فلانی گفتم بگه بهش. چند روز بعد دوباره زنگ زد که به فلانی گفتید؟ گفتم بله. گفت استفاده کردن؟ گفتن به این سرعت که نه؛ اول باید سازندۀ خودرو درخواست نام کنه تا ما پیشنهاد بدیم. گفت درخواست کرده دیگه. تو تلویزیون گفته برای خودروی جدیدی که ساختیم اسم پیشنهاد بدید. حالا من که در جریان این برنامۀ تلویزیونی مذکور نبودم و نمی‌دونستم کی این درخواستو از مردم کرده ولی گفتم باشه پیگیری می‌کنم. چند روز بعد دوباره تماس گرفت! گفت اگه روی ماشین نمی‌ذارن روی یه چیزی بذارن و استفاده کنن اسمی که من ساختم رو. بعد گفت یه اسم دیگه هم ساختم. گفتم بگید یادداشت کنم. یه واژۀ عجیب و غریب بی‌معنی گفت که تا حالا نشنیده بودم. چند بار پرسیدم تا بفهمم. گفتم معنیش چیه؟ یه معنی عجیب و غریب تو مایه‌های نیکی و زیبایی گفت. گفتم تو کدوم لغت‌نامه نوشته اینو؟ گفت هیچ جا؛ خودم ساختم. گفتم بالاخره اجزای سازندۀ این واژه معنی دارن دیگه. مثلاً وقتی می‌گیم گلاب، گل به‌علاوۀ آبه. هم گل معنی داره هم آب. ولی واژه‌ای که شما میگین، نمی‌دونم از چه اجزایی ساخته شده و معنیش چیه. گفت اجزاشم خودم ساختم، معنیشم خودم ساختم. از اونجایی که معنی واژه‌ها رو هزاران سال پیش، انسان‌های اولیه قرارداد کردن و ما دیگه معنی‌سازی نمی‌کنیم، یه کم شک کردم به این بزرگوار. پرسیدم تحصیلاتتون چیه؟ گفت ادبیات خوندم و اولین شاعرۀ ایرانی هستم که شعر نوی نیماییش محتوای عرفانی داره و شعرهام به چندین زبان ترجمه شده. پرسیدم کجا؟ گفت تو وبلاگم! همون‌جا آدرسشو گرفتم و تو گوشیم زدم دیدم اسم وبلاگش شراب معرفته و یه چیزای پرت و پلایی از جاهای مختلف کپی کرده، بعد با گوگل ترنسلیت به زبان‌های مختلف ترجمه کرده که یعنی مثلاً آثارم ترجمه شده. بعد گذاشته تو وبلاگش. بعد از اون دیگه هر بار زنگ زد جواب ندادم تا دیگه زنگ نزد. به چند نفرم گفتم گفتن اینو می‌شناسیم؛ سال‌هاست زنگ می‌زنه پرت و پلا میگه. حرفاش مسخره و ترسناک بود به‌نظرم.

۴۳. در ایام جنگ، نقشهٔ ایرانو تو پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی متعددی که عضو بودم استوری کردم؛ از جمله سروش! با اینکه از هزاروخرده‌ای شمارهٔ گوشیم چندصد نفر این پیام‌رسانو داشتن، ولی هیچ کس استوریمو ندید. تعجب کردم. چون همون آدما، تو واتساپ دیده بودن و بازخورد هم داده بودن. گفتم لابد به‌روزرسانی نکردن و استوری سروششون! فعال نیست. خودم هیچ استفاده‌ای ازش ندارم و برام سؤاله که آیا کسی هست ازش استفاده کنه؟ به چه امیدی زنده‌ست الان این برنامه؟

۴۴. یکی از عجیب‌ترین اتفاقات چند ماه اخیر هم این بود که به یکی از دوستام پیام دادم و یکی که خودشو پرستار دوستم معرفی کرد جوابمو داد و گفت تصادف کرده و حافظه‌شو تا حدودی از دست داده ولی رو به بهبوده. باور نکردم! به‌سختی و بعد از دیدن فیلم‌های دکتر و نوار مغز و... تا حدودی (در حد چهار درصد!) باور کردم قضیه رو. ولی ته دلم یه کم خوشحال بودم بابت فراموش شدنم. در کل تجربهٔ عجیبیه. فکر کن با یکی که تقریباً خیلی صمیمی هستی، دوباره از اول دوست بشی یا تصمیم بگیری دیگه دوست نشی.

۴۵. یکی دو سال پیش موقع صحبت با یکی از هم‌کلاسیام گفت تو همه‌ش خودتو با چیزایی که دوست نداری و ویژگی‌هایی که نداری توصیف می‌کنی. دقت کردم دیدم آره؛ معمولاً با چیزایی که دوست ندارم و نیستم مخاطب رو می‌برم سمت چیزایی که دوست دارم و هستم. مثلاً نمی‌گفتم من چپ‌دستم و آب‌پرتقال دوست دارم، بلکه می‌گفتم من راست‌دست نیستم و آب آناناس و آب هلو و آب انگور و آب سیب دوست ندارم. عمدی نبود و دقت هم نکرده بودم که چرا و چطور، ولی امروز تو لینکدین از یه پست، اتفاقی فهمیدم این یه جور تکنیکه. من اسمشو گذاشتم تکنیک اعلان برائت. نوشته بود: یه تکنیک توی استوری‌تلینگ هست که بهش میگن کنتراست هویتی. یعنی چی؟ یعنی به‌جای اینکه بگی چی هستی، تعریف می‌کنی چی نیستی. این‌جوری ذهن مخاطب رو می‌فرستی سمتی که می‌خوای. این تکنیک، بی‌رحمانه جذابه چون ذهن آدمیزاد با تضاد بهتر می‌فهمه. وقتی بفهمه چی نیستی، سریع‌تر می‌ره سراغ ساختن تصویر ذهنی. نه با اطلاعاتی که بهش دادی، با برداشتی که خودش ساخته. همینه که برندهای باهوش با کنتراست هویتی، اول مرزشونو می‌کشن، بعد می‌ذارن مخاطب خودش حدس بزنه چی هستن.

۴۶. یادتونه در بحبوحۀ جنگ منتظر اون فامیلمون که مکه بودن بودیم و پروازشون لغو شده بود؟ می‌تونید بگید چرا باید همچین چیزی یادمون باشه ولی به هر حال، بعد از آتش‌بس زمینی اومدن و تو مسیر، کربلا هم بردنشون. برای منم دوتا فلاسک کوچیک و متوسط و یه چای‌ساز و یه ماگ (چیزایی که همیشه با منن و همیشه لازمشون دارم) سوغاتی آوردن. تصمیم داشتم به‌عنوان تشکر، آلبوم عکسای سفرشونو بهشون هدیه بدم. عکساشونو گرفتم ریختم رو فلش و بعد که اومدم تهران، چندتاشو انتخاب کردم و سفارش دادم عکس‌پرینت چاپ کنه. عکس‌پرینت رو از سال اول کارشناسی می‌شناسم. اون موقع هر عکس رو حدودای صدوپنجاه تومن چاپ می‌کردن؛ حالا حدودای پونزده‌هزار تومنه. بازم قیمت و کیفیتش از جاهای دیگه بهتره. آلبوم هم می‌خواستم بخرم بذارم توش با آلبوم هدیه بدم. حضوری از چندتا عکاسی پرسیدم؛ نداشتن. هزینۀ چاپشونم از عکس‌پرینت بیشتر بود. هم عکسا رو اینترنتی چاپ کردم هم آلبومو اینترنتی از دیجی‌کالا گرفتم. 

برای تحویل آلبوم، روش حضوری از نزدیک‌ترین شعبه رو زدم. دومین بارم بود که روش تحویل رو حضوری انتخاب می‌کردم و قبلاً همیشه با پیک میاوردن. اولین بار که حضوری تحویل گرفتم تبریز بودم و رفتیم یه جایی که شبیه انبار بود و از یه مسئولی که اونجا بود گرفتیم. البته تحویل حضوری هم هزینه داره، ولی کمتره. این بار محل دریافت رو باغ کتاب تهران زدم. چون بغل فرهنگستانه و مسیر همیشگیمه. رفتم و برخلاف تبریز، کسی نبود ازش تحویل بگیرم. تو یه کمد به اسم گنجه گذاشته بودن و باید یه کدی رو اسکن می‌کردی و یه کدی پیامک می‌شد و یه کدی رو وارد می‌کردی تا در گنجه باز بشه سفارشتو برداری. از اونجایی که اولین بارم بود با همچین پدیده‌ای روبه‌رو می‌شدم و کسی هم نبود بپرسم، یه کم معطل شدم. شبیه این دستگاه‌های فروش خودکار بود که ازش خوراکی و قهوه و... می‌خریم، ولی اینترنت و کد و اسکن و اینا لازم داشت. ضمن اینکه نمی‌دونستم اون کیوآرکد روی درِ کمد! برای سفارش منه و باید اسکنش کنم. حتی نمی‌دونستم کدوم در قراره باز بشه. لحظۀ هیجان‌انگیزی بود وقتی مراحلشو طی کردم و دری که کد روش بود باز شد و سفارشمو برداشتم!

۴۷. یک گروه تلگرامی هم داریم متشکل از ورودی‌های سال ۸۹ برق شریف. یک گروه بزرگتر هم داریم متشکل از تمام ورودی‌ها از ابتدای تأسیس این دانشگاه تاکنون. یک روز بحث مرور خاطرات بود و هر کسی هر عکسی از دوران دانشجویی‌اش داشت، به اشتراک می‌گذاشت. لابه‌لای بحث‌ها، صحبت از نظم و وقت‌شناسی و درس زندگی و این‌ها هم بود. من عکس جلسه‌ای که مریم یک دقیقه بعد از شروع کلاس رسید و دکتر ش.ب. راهش نداد و گفت هدفم اذیت کردنتان نیست بلکه می‌خواهم قانون‌مندی را یاد بگیرید را به اشتراک گذاشتم. کلاس‌ها فیلم‌برداری می‌شد و فیلمش در مکتب‌خونه هم بود. از آن لحظه که استاد گفته بود قصدم اذیت کردنتان نیست اسکرین‌شات گرفته بودم. انتظار لایک و موافقت نداشتم و هدفم صرفاً مرور خاطرات بود و اینکه قدردانی کنم از استادی که علاوه بر الکترونیک، درس زندگی هم می‌داد. ولی در کمال ناباوری پیام و عکسی که گذاشته بودم ده‌ها دیسلایک خورد. دیسلایک‌کنندگان پدرکشتگی باهام نداشتند؛ چرا که عکس‌های قبلی‌ام کلی لایک شده بود و قلب و این‌ها فرستاده بودند، ولیکن این یکی به مذاقشان خوش نیامده و معتقد بودند استاد باید دانشجو را درک کند؛ دانشجو ممکن است در ترافیک مانده باشد، یا خوابگاهی باشد یا هر مشکل دیگری. گفتم اگر قرار باشد دانشجوی خوابگاهی درک شود، دانشجویی که سر کار می‌رود هم انتظار درک شدن دارد. دانشجویی که بچه دارد هم انتظار درک شدن دارد. دانشجویی که از بیمار مراقبت می‌کند یا بیمار است هم انتظار درک شدن دارد. نمی‌شود تک‌تک آدم‌ها را بررسی کرد و درک کرد، ولی حداقل باید یک استادی باشد که سختگیرتر باشد و زمان‌شناسی را یادمان بدهد. این قانون را بالاخره باید سر یک کلاسی یاد بگیریم. این پیامم چهل‌تا دیسلایک خورد! بحث را ادامه ندادم، اما به‌نظرم این کار استادمان اثر تربیتی دارد. این انتظار درک شدن برای رعایت نکردنِ برخی قوانین، مثلاً قانون زمان (زمان حضور در کلاس، امتحان، تحویل تکلیف و...) با این استدلال که انسان هستیم و شرایط خاص و مشکلات ویژه داریم، تا وقتی که "قدرت" نداشته باشیم در سطح "انتظار" می‌ماند، اما وقتی فرد به قدرت (مقام، ثروت و...) می‌رسد، از سطح توقع و انتظارِ درک شدن فراتر می‌رود و منجر به هرج‌ومرج و آسیب به بقیه می‌شود. در ادامه افرادی را خواهیم دید که این حق را به خودشان می‌دهند که پروازی را به تأخیر بیندازند و مسافران دیگر را معطل کنند تا خودشان را برسانند. چون شرایط خاص دارند و قدرتش را هم دارند. بقیه هم مجبورند درکشان کنند. از پیامد این توقع‌ها که بگذریم، صحبت اصلی بر سر اثر تربیتی بعضی از این سخت‌گیری‌ها بود. موضوع اصلی "مسئولیت‌پذیری" بود. منِ نوعی که تصمیم گرفته‌ام دانشجو شوم و درس بخوانم، ممکن است شاغل باشم، والد باشم، در خوابگاه زندگی کنم و... که خب این‌ها شرایط و تصمیم‌های من است. خودم باید جوری با توجه به وزنی که دارند بینشان تعادل برقرار کنم. حالا برای یکی به اقتضای شرایطش شغل/فرزند/والدین مهم‌تر است، برای یکی درس‌خواندن و برای یکی متعهد بودن به انجام سر وقت وظایفش در هر کدام از این جایگاه‌ها. قرار نیست دیگران من نوعی را درک کنند. عملاً اطلاعی هم که از شرایط و مسائل شخصی من ندارند/لزوماً نباید داشته باشند. طبیعتاً هیچ کس همیشه نمی‌تواند هم‌زمان به همهٔ وظایفش در همهٔ نقش‌هایش به‌موقع برسد که طبیعی است و ایرادی هم ندارد. فقط باید پیامدش را بپذیریم: نمرهٔ کم‌تر، آسیب به فرزند، چالش شغلی و مالی و... . پس بحث تنبلی و کوتاهی و توقع و انتظار درک شرایط انسانی و این چیزها نیست. بحث تصمیم، انتخاب و الویت‌های فردی و درلحظهٔ آدم است که همیشه هم ثابت نیست. مسئولیتش هم با خودمان است نه دیگران!

۱۷ نظر ۰۶ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برادرم می‌گه چند وقتیه که کمتر غر می‌زنی موقع شستن ظرفا! در واقع دیگه غر نمی‌زنی!

رابطۀ من و برادرم، در ایام کودکی و نوجوانی، مثل رابطۀ تام و جری بود. مدام در جنگ و جدال و ستیز بودیم و تو سر و کلۀ هم می‌زدیم. از اونجایی که هیچ وقت آبمون تو یه جوب نمی‌رفت هیچ وقت هیچ وسیلۀ اشتراکی نداشتیم. همه چیمون جدا بود. اگرم قرار بود یه چیزیو تقسیم کنیم، با دقت میلی‌متری به دو قسمت کاملاً مساوی تقسیم می‌کردیم که به نفر مقابل بیشتر نرسه. اون فکر می‌کرد منو بیشتر دوست دارن، من فکر می‌کردم اونو بیشتر دوست دارن.

یه کم که بزرگتر شدیم و من که دانشجو شدم و اومدم یه شهر دیگه، رابطه‌مون بهتر شد. باهم مهربون‌تر شدیم و دلمون برای هم تنگ شد. یه وقتایی می‌رسیدم خوابگاه و می‌دیدم تو جزوه‌م نوشته «نرو». وقتایی که تهران کاری چیزی داشت یه سر به من هم می‌زد و چقدر ذوق می‌کردم از دیدنش.

بعد که لیسانس و ارشدم تموم شد و کرونا شد و یه مدت خونه بودم، دوباره برگشتیم به تنظیمات کارخانه! مثل قبل، بازم در جدال و ستیز. حتی یادمه روزی که کنکور دکتری داشتم، باهم قهر بودیم و یه مدت بود که باهم حرف نمی‌زدیم. سر چی؟ سر اینکه برای موسش، باتری خواسته بود و من گفته بودم تو کشوئه و گفته بود بیارم و گفته بودم خودت برو بردار من چرا بیارم :|

تابستون چهارصدودو که قرار شد برای کار بره کرج، گفتم من تهران تو خوابگاه دکتری می‌مونم و فقط آخر هفته‌ها بهت سر می‌زنم. اون موقع شاغل نبودم. یه مدت مامان پیشش موند و یکی دو ماهِ تابستون هم من رفتم پیشش. ولی تأکید کردم که از مهرماه می‌رم خوابگاه و خودت باید یاد بگیری غذا درست کنی و کارهای خونه‌تو انجام بدی. خودشم فقط ماکارونی با سس و مایۀ آماده رو یاد گرفته بود و برنج خالی. مردادماه تو آزمون آموزش‌وپرورش شرکت کردم و مدارس تهران رو انتخاب کردم که نتیجه‌ش آخر مهر اومد. قراردادم با فرهنگستان رو هم مهرماه بستم. بعد یهو کارش منتقل شد تهران و بابا اینا اومدن یه خونه روبه‌روی دانشگاه من گرفتن و منم دیگه خوابگاه رو تحویل دادم و تام و جری باهم همخونه شدن. اونجا دیگه مامان و بابا هم نبودن که وقتایی که دعوا می‌کنیم جدامون کنن یا وساطت کنن برای آشتی. عمدۀ بحثمون سر شستن ظرف‌ها بود. من زودتر از اون می‌رفتم سر کار و دیرتر برمی‌گشتم. وقتی میومدم می‌دیدم ظرف‌های صبحانه رو هم نشسته و حالا برای درست کردن شام اول باید ظرف‌ها رو بشورم اعصابم خط‌خطی می‌شد. من زودتر از اون می‌خوابیدم. می‌گفت ظرفای شام رو خودم می‌شورم. صبح وقتی پا می‌شدم می‌دیدم نشسته و حالا هم باید ظرفا رو بشورم هم صبحانه رو آماده کنم هم سریع حاضر شم برم سر کار اعصابم خط‌خطی می‌شد و دعوا! انتظار داشت همۀ ظرف‌های تمیزِ توی کابینت تموم بشه بعد بشوریم. منم عادت دارم همین که آخرین لقمه رو گذاشتم تو دهنم شروع کنم به شستن ظرف‌ها.

تو این چند ماه اخیر، هم به این دلیل که محل کارهام نزدیک خونه بود کمتر خسته و اذیت می‌شدم، هم چون برادرم ازدواج کرده بود و کمتر خونه بود و کمتر می‌دیدمش، مهربون‌تر بودم. چند وقته که دیگه سرِ موضوع کارِ خونه قهر و دعوا نداریم. اساساً سر هیچ موضوع دیگه‌ای باهم بحث نمی‌کنیم. کلاً هردومون مهربون‌تر و عاقل‌تر شدیم. دیشب می‌گفت چند وقته کمتر غر می‌زنی موقع شستن ظرفا! در واقع دیگه غر نمی‌زنی!

مامان و بابا امروز دارن میان تهران برای تمدید قرارداد خونۀ من و گرفتن خونه برای برادرم و عروسمون. خونه‌ای که انتخاب کردن دوره. همه نگران تنهاییمن؛ خودم بیشتر.

+ اگر به دستِ من اُفتَد فِراق را بِکُشَم۱

۱۵ نظر ۰۳ مرداد ۰۴ ، ۱۴:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)