پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

من برای سفرم به تبریز از هفته‌ها قبل برنامه‌ریزی کرده بودم. خردادماه کلاس نداشتم. روزهایی که در مدرسه مراقبت داشتم، بعد از امتحان مستقیم می‌رفتم فرهنگستان و روزهایی که مراقبت نداشتم هم از اول صبح فرهنگستان بودم تا وقتی ساعت کاری تموم بشه. با احتساب دو روز تعطیلی رسمی خرداد، تا آخر ماه باید ۱۳۰ ساعت کار می‌کردم. ۲۱ خرداد، ساعت کاریم کامل پر شده بود. یک ساعت هم بیشتر موندم و چهارشنبه عصر وسایلم رو جمع کردم. خوراکی‌های توی کشو و کتاب‌هام، لپ‌تاپم، لیوانم، فلاسکم. با بعضی از همکارام خداحافظی کردم و شمارهٔ تلفنم رو روی میز گذاشتم که اگر نبودم و کسی کاری داشت با این شماره تماس بگیره. گزارش کارهامو به رئیس تحویل دادم و گفتم یه مدت نمیام. گفتم ساعت کاری این ماهم پر شده و دو هفته از تیرماه رو هم که خودتون به همه مرخصی دادید. در مجموع یک ماه قرار بود نباشم و خوشحال بودم از این بابت. به‌ویژه بعد از حواشی کاری اخیر، که اونجا و آدماش از چشمم افتاده بودن و هر چی کمتر می‌دیدمشون خوشحال‌تر بودم.

پنج‌شنبه آخرین روز مراقبت نهایی‌ها بود. یکشنبه هم روز امتحان درس خودم بود که نهایی نبود و طراح سؤالات و مصحح خودم بودم. تصمیم داشتم برگه‌های دانش‌آموزانم رو که تحویل گرفتم سریع تصحیح کنم و نمره‌ها رو تحویل مدرسه بدم و برم تبریز. پنج‌شنبه ظهر بعد از آخرین مراقب وقتی به خونه برمی‌گشتم چندتا طالبی گرفتم. هنوز زندگی به روال عادی در جریان بود. هنوز آرامش برقرار بود. ناهار درست کردم و با برادرم آخرین ناهار خواهر و برادری رو خوردیم. برادرم اون شب مهمون خونهٔ پدر همسرش بود. شب تنها بودم و با صدای موشک‌ها تا صبح خوابم نبرد. شب بعدی و شب بعدتر هم. این سه شب سه سال طول کشید. امتحان یکشنبه لغو شد و اداره‌ها تعطیل شد. برادرم یکشنبه صبح برگشت. پدر و مادرم هم یکشنبه صبح رسیدن تهران. از تبریز برای من و برادرم غذا و خوراکی آورده بودن. از باغمون میوه آورده بودن. اومده بودن برای تمدید قرارداد خونهٔ من و گرفتن خونه برای برادرم و عروسمون. و برنامه‌ریزی برای مراسمشون. ظهر موقع خوردن ناهار دوباره سروصدا بلند شد. مامان نتونست چیزی بخوره. این آخرین ناهار چهارنفره‌مون قبل از اینکه برادرم بره سر خونه زندگیش بود. من این سه شب به این صداها عادت کرده بودم و انقدر که مامان و بابا و برادرم غافلگیر شدن و ترسیدن نترسیدم. مخصوصاً حالا که دیگه تنها هم نبودم. برادرم می‌گفت فکر نمی‌کردم صداهای این سمت انقدر بلند باشه. گفت اگه می‌دونستم تو یه همچین شرایطی بودی میومدم پیشت. مامان گفت چرا نگفتی سروصدای این ور انقدر شدیده؟ بابا گفت اینجا جای موندن نیست، وسایلتونو جمع کنید فردا برمی‌گردیم!

یکشنبه شام مهمون خونهٔ پدر عروسمون بودیم. قرار شد میوه‌های باغ رو ببریم خونهٔ اونا و برادرم هم همون‌جا بمونه و سه‌تایی برگردیم تبریز. اینترنت و نقشه‌ها درست کار نمی‌کردن و راهو اشتباه نشون می‌دادن. ترافیک بود. چند بار گم شدیم و بارها مسیرها رو اشتباه رفتیم و یه مسیر نیم‌ساعته رو سه ساعت طول کشید که برسیم خونه‌شون. ساعت دوازده تازه داشتیم شام می‌خوردیم. برادرم با اونا موند. سه‌تایی با بغض و غم برگشتیم. برگشتنی هم به جای اینکه برگردیم سمت خونه، سر از جاهای دیگه درآوردیم و در شرایطی که نه نقشه درست کار می‌کرد نه اینترنت و بالای سرمون موشک‌باران بود، با ترس و نگرانی و موقع اذان صبح رسیدیم خونه.

آدم واقعاً به یکباره میتونه همه چیزشو از دست بده. تا ظهر وسیله‌هامو جمع کردم. چیزهایی که ممکن بود تو این یک ماه فاسد بشن رو با خودمون برداشتیم. یخچال رو مرتب کردم. همهٔ کتابام، لباسام، گل‌هایی که بزرگشون کرده بودم و جاهای مورد علاقه‌مو پشت سرم جا گذاشتم، با امید به اینکه دوباره برمی‌گردیم یه چمدون کوچیک بستم و راهی شدیم. هر کاری می‌کردم حس آخرین بار بودن می‌داد. آدم موقع بستن چمدون می‌فهمه چقدر دلبسته به وسیله‌هاش شده. ‏به خونه نگاه کردم و گفتم لطفاً سالم بمون تا برگردم. چهارتا از گلدونام که کوچیک‌تر و ضعیف‌تر بودن رو با خودم برداشتم و پنجمی و ششمی و هفتمی که سنگین‌تر بودن موندن. به برادرم گفتم اگه تونستی سر بزن و بهشون آب بده. موقع قفل کردن در خونه بغض کرده بودم. وقتی از جنگ‌زده‌های سوری پرسیده بودن قبل از ترک خونه، آخرین وسیله‌ای که برداشتن چی بوده‌؟ یک نفر جواب داده بود: فقط کلید خونه‌م. چون فکر می‌کردم موقته و خیلی زود برمی‌گردم. یه کم بعد از اینکه ما راهی شدیم پیام داده بودن که فلان منطقه رو خالی کنید قراره بزنیم. و زده بودن. ما تو فلان منطقه بودیم. به برادرم گفتم نمی‌خواد بری به گلدونا آب بدی، فقط مراقب خودت باش. هیچ کس نگران خودش نبود. همه نگران هم‌دیگه بودن. این چند روز که تنها بودم همه نگرانم بودن و از وقتی که شرایطم رو از نزدیک دیده بودن نگران‌تر. برای همین اصرار داشتن تنها نمونم. کاش چندتا از من وجود داشت که همزمان می‌تونستم کنار آدم‌های مهم زندگیم باشم.

بعد از اینکه جواب پیام همدلانهٔ دوست مصری و دوستان عراقی رو دادم اینترنت قطع شد و حالا فقط بعضی از برنامه‌ها و سایت‌های داخلی باز میشه. صبح روزی که رسیدیم تبریز صدای وحشتناک بلندی از خواب بیدارمون کرد. با این حال، خیال اقوام و فامیل از سمت من راحت بود که تنها نیستم. نمی‌دونم از کجا بود و صدای چی بود ولی می‌دونم که این شرایط و روزهای سخت هم می‌گذره و تموم میشه، اما یادمون نمیره کیا توی این وضیعت نگرانمون بودن، هر روز باهامون حرف می‌زدن، خبر می‌گرفتن و به آرامش دعوتمون می‌کردن و نمی‌ذاشتن حس کنیم تنها هستیم.

۵۳ نظر ۲۸ خرداد ۰۴ ، ۱۲:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۲۶- از هر وری دری (قسمت ۶۹)

۲۴ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۰۰ ب.ظ

۱۶. یکی از همکارای مدرسه (خانم ر.) و دوتا از همکارای دورهٔ مهارت‌آموزی (خانم ن. و خانم ک.) دیشب وقتی فهمیدن تنهام گفتن بیا خومهٔ ما. یکیشون آدرس خونه‌شم فرستاد برام. همه‌شونم تأکید کردن تو خونه مرد نداریم و تنهاییم یا با دختر یا خواهر یا مادرمون هستیم و خیالت راحت. مادر عروسمون هم زنگ زد که بیا خونهٔ ما. برادرم اونجا بود. وقتی گفتم مرسی و نه و تشکر کردم گفت می‌خوای بچه‌ها رو بفرستم دنبالت؟ بازم تشکر کردم و نرفتم. اگه بخوام بر اساس میزان تعارف یا از ته دل بودن این دعوت‌ها رتبه‌بندیشون کنم اونی که آدرس داد از ته دلش بود و بقیه تعارفِ شایستهٔ تقدیر بودن. از اقوام تبریز هم اون پسرخالهٔ بابا که سال اول کارشناسی، موقع ثبت‌نام کارشناسی باهاش اومدیم تهران و کلی به‌خاطر ما معطل شد تماس گرفت احوالمو پرسید. و اون دخترخالهٔ بابا که تا یکی دو سال پیش خونه‌شون تهران بود و دورهٔ لیسانس و ارشد زیاد می‌رفتم خونه‌شون.

۱۷. مامان و بابا قرار بود صبح بیان تهران. اون یکی پسرخالهٔ بابا که برادر دخترخالهٔ مذکور باشه شب بهش گفته پمپ‌بنزینا بسته‌ست و اینا رو فعلاً منصرف کرده از اومدن.

۱۸. نگار و برادرش صبح قرار بود برن تبریز. بهم گفتن تو هم با ما بیا. گفتم هنوز از بچه‌ها امتحان نگرفتم و برگه‌های دهمیا رو باید تصحیح کنم تحویل بدم بعد. دهمیا نهایی نبودن و خودم قراره ازشون امتحان بگیرم. پنج‌تا کلاسن. ازش خواستم گزارش باز و بسته بودن پمپ‌بنزینا رو بده تو مسیر. میگه بازه؛ فقط محدود کردن سهم هر کس رو. هر جایگاه ۲۰تا با کارت خودش میده، ۴۰تا با کارت خودت.

۱۹. با اینکه تو خبرها اعلام کردن که امتحانات مدارس فردا برگزار میشه، دانش‌آموزان هر پنج‌تا کلاس دهم، ظهر داشتن تو گروه‌های درسی اعلام می‌کردن که امتحان فردا کنسله و این خبر رو از معاون شنیدن. گفتن معاون زنگ زده گفته. تو گروه دبیران مدرسه نوشتم اگر این خبر دروغ و شیطنت باشه که هیچی، ولی اگر راست بگن، این دومین باره که دانش‌آموز قبل از معلم در جریان کنسلی و تعطیلی قرار می‌گیره! معاون جواب داد که تصمیم شورا بوده. گفتم به شورای مدرسه ابلاغ بفرمایید که این قبیل خبرها رو بر اساس سلسله‌مراتب اول به اطلاع معلم و همکاران می‌رسونن بعد دانش‌آموز. فروردین‌ماه موقع لغو امتحان میان‌ترم یازدهمی‌ها هم همین اتفاق افتاد و امروز دوباره تکرار شد. در جواب یکی از معلما که از این تصمیم تعجب کرده بود هم نوشتم ان‌شاءالله شورای مدرسه دلایل قابل‌قبولی برای این تصمیم و عدم توجهشان به اطلاعیهٔ آموزش‌وپرورش و به تعویق انداختن آزمون دارند. شاید بهتر بود همکاران یا حداقل معلم درس هم یک حق رأی داشته باشد یا لااقل مشورتی هم با ما صورت بگیرد. اکثر دانش‌آموزان منتظر اتمام امتحانات و برنامه‌ریزی برای سفر بودند. این تصمیم تبعاتی در رابطه با تصحیح برگه‌ها و تحویل نمره هم دارد.

من هفتهٔ دیگه نیستم که برگه‌ها رو تحویلم بدن تصحیح کنم. یا با پست بفرستن تبریز، یا یه ماه صبر کنن برگردم.

۲۰. دیشب یکی از شاگردام پیام داده بود که خونه‌شون داغون شده و الان تقریباً آواره هستن. خودشون آسیب ندیدن خدا رو شکر، ولی نگران امتحان فردا بود که متأسفانه یا خوشبختانه به هفتهٔ بعد موکول شد.

۲۱. نیمهٔ گم‌شدهٔ عزیزم، دو سال پیش که تو خونهٔ کرج لولهٔ آشپزخونه ترکید تنها بودم و تونستم اوضاع رو تحت کنترل داشته باشم و تنهایی مدیریت کنم. چند وقت پیشم گاز خونه قطع بود و وقتی وصلش کردن، تونستم خودم آبگرمکن رو روشن کنم. فکر می‌کردم بلد نیستم، ولی یاد گرفتم. دیشبم تنها بودم و شب بسیار سختی رو گذروندم، ولی فهمیدم که اینم می‌تونم. تونستم با صدای موشک و تیر و ترکش هم تنها باشم. محبوبم! حالا فقط مونده باز کردن درِ شیشهٔ رب و مربا که اگه از پس اونم برییام و خودکفا بشم دیگه نمی‌خواد بیای.

۲۲. یکی از بچه‌های دانشگاه تو گروه خوابگاه پیام گذاشته که اگر توی خوابگاه به چیزی احتیاج داشتید و در دسترس نبود، بگید یه جوری بهتون برسونم. نمی‌دونم چرا بعضیا دارن شرایطو غیرعادی جلوه می‌دن. در جوابش تشکر کردم و نوشتم فلانی جان، اسنپ و اکالا مثل همیشه فعال و بازن. اتفاقاً یه کم پیش خرید کردم و سریع هم آوردن.

۲۳. یکی از شاگردام می‌خواد تو یه جشنوارۀ ادبی شرکت کنه. دیشب یه تعداد از شعرهاشو برام فرستاده بود نظرمو بگم و اگه ایراد داره اصلاح کنیم. در شرایطی که بیرون صدای رگبار و توپ و تفنگ بود، ما داشتیم راجع به اینکه چیو با اقبال و اجلال هم‌قافیه کنیم حرف می‌زدیم. مخاطب همه‌شون معشوق بود. گفتم یکی از اینایی که محتواش بیا هستنو خطاب به منجی بنویس بفرست برای بخش مهدویت. مخاطب یکی از شعرها رو هم گفتم خلیج فارس قرار بده و بفرسته برای بخش حماسی و ملی. بقیه رو هم گذاشتیم تو بخش عاشقانه که بعیده عاشقانه‌ها مقام بیارن. یه جایی خطاب به معشوق نوشته بود حرف تو مرا خامم کرد. گفتم چرا خام حرفاش میشی آخه؟ تازه قافیه‌شم با بیت قبلی که خوابم کرده جور نیست. چندتا قافیه پیشنهاد دادم بهش. گفت پس می‌نویسم حرف تو مرا آبم کرد. یعنی خجالت کشیدم و از خجالت آب شدم.

۲۴. از اسفند پارسال تصمیم داشتم سررسید بخرم و چیزی که به دلم بشینه پیدا نمی‌کردم. فرصت هم نداشتم مثل قدیما برم انقلاب حضوری بگردم. اواخر اردیبهشت (اگه دقیق‌تر بخوام بگم روز تولدم) از این سررسیدای «یه سال خوب» تو باسلام دیدم و هم سبک بود هم چون دو ماه گذشته بود تخفیف خورده بود هم همونی بود که می‌خواستم. دوتا گرفتم، یکی برای خودم یکی مامان. مامان هم مثل من روزانه‌نویسه و اتفاقاتی که می‌افته رو می‌نویسه. برای اینکه تشویقش کنم این کارو ادامه بده هر سال برای اونم می‌گیرم.

۲۵. اوایل خرداد، دانشگاه اسبق جشن شصت‌سالگی گرفته بود برای دانشکدۀ برق. با نگار رفتم و خوش گذشت بهمون. یه بنر هم بود که آخر مراسم همه توش یادگاری نوشتن. من یه مدار کشیدم. بعد مدارو اتصال کوتاه کردم و نوشتم تا بی‌نهایت بر مدار عشق. وقتایی که تو یه مداری اتصال کوتاه اتفاق می‌افته جریان بی‌نهایت ازش عبور می‌کنه. بعد بهمون یه سررسید با لوگوی شریف دادن. الان دوتا سررسید دارم که یکی رو اختصاص دادم به کارهای مدرسه و یکی رو به کارهای فرهنگستان. روزمرگی‌ها رو هم تو همونی که برای مدرسه‌ست می‌نویسم.

از ورودیای خودمون آشنا ندیدم تو این جشن. آخرای مراسم موقع گرفتن عکس یادگاری، نگار گفت عه، فلانی. این فلانی، از بچه‌های المپیادی تبریز بود. سال اول کارشناسی، مهسا (دوست دوران دبیرستانم که اونم المپیادی بود و اون بود که منو با وبلاگ‌نویسی آشنا کرد) گفت فلانی هم برق قبول شده. به مهسا گفتم من روم نمیشه برم سلام و احوالپرسی کنم و خودمو معرفی کنم. از این دخترای مأخوذبه‌حیایی بودم که تا ترم ۴ به پسرا سلام هم نمی‌کردم. از ترم ۴ به بعد هم با دو سه نفر از پسرا سلام علیک داشتم. با این فلانی هم هیچ وقت سلام علیک نکردم تا دو سال پیش که تو دورهمی دیدمش و منیره گفت همسرِ فلانی همشهری ماست و این‌جوری شد که سر صحبت باز شد و در حد دو سه جمله حرف زدیم. حالا تو این مراسم دوباره دیدیمش و من همچنان همون دختر مأخوذبه‌حیای پونزده سال پیش بودم که بازم روم نمی‌شد برم سلام بدم! بعد از گرفتن عکس دسته‌جمعی و امضای بنر و نوشتن یادگاری رفتیم سلف شام بخوریم. فلانی و خانومش با یه بچه تو کالسکه اومدن کنار میز ما نشستن. به نگار گفتم زشته اینا رو از صبح (البته مراسم از عصر شروع شده بود و صبح اینجا اغراقه) می‌بینیم ولی سلام نمی‌دیم. نگار خودشم روش نمی‌شد و اون از منم مأخودبه‌حیاتره. ینی من اگه از ترم ۴ سلام دادنو شروع کردم اون هیچ وقت این کارو شروع نکرد. خلاصه نشسته بودیم به سالاد کاهو خیره شده بودیم و من همچنان روم نمی‌شد. هی با فلانی و خانومش چشم تو چشم شدیم و من هی خودمو زدم به کوچۀ علی چپ که نمی‌شناسمش. بعد دیگه دیدم واقعاً زشته و پا شدم رفتم سر میزشون گفتم سلام آقای فلانی، من از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیتونم؛ به جا آوردین؟ اسم منیره و مهسا رم آوردم که به جا بیاره. در کمال ناباوری گفت بله خانم فلانی. دیدم هم می‌شناسه هم یادشه. با خانومشم احوال‌پرسی کردم و بعدش دیدم نگار هم اومد سلام احوالپرسی و بعد برگشتیم نشستیم سر میزمون یه نفس راحت کشیدیم.

۲۶. دوتا از شاگردام عاشق شریفن. بهشون گفته بودم اگه مراسمی چیزی برگزار بشه خبر می‌دم اونا هم بیان. برای جشن شصت‌سالگی می‌تونستیم با خودمون چند نفر همراه هم ببریم. بهشون گفتم. از شانسشون یکیشون اون روز تهران نبود، یکیشم مامان و باباش خونه نبودن و تنهایی نمی‌تونست بیاد. حیف شد. یکی از شاگردامم با اینکه باهوشه و المپیادیه شریفو دوست نداره. دلیلشم اینه که فضاش پسرونه‌ست و بیشتر دانشجوها پسرن. این دانش‌آموزم که شریفو دوست نداره از نظر زیبایی به‌شدت خوشگله. ببینید چجوریه که منی که این چیزا برام مهم نیست هم معترفم به زیبایی فوق‌العاده‌ش.

۲۷. یه کتاب شعر هست به اسم دُردانه که از هر شاعر، بیت‌های قشنگشو توش آورده. چند بار بردم سر کلاس و بچه‌ها شعرهاشو خوندن. اولین بار یکی از خواننده‌های اینجا که شریفی هم بود این کتابو معرفی کرد. یه نسخه از کتابو گذاشته بود کتابخونۀ دانشگاه که یه روز برم بردارم. ولی یه روز رفتم و پیداش نکردم. اینی که الان دارم مال پژوهشگر بازنشستۀ فرهنگستانه که رفته و کتاباش رسیده به من.

۲۸. تو دوره‌ای که دبیر انجمن علمی دانشگاه بودم گزارش‌ها رو خودم می‌نوشتم. تو دورۀ قبلی که دبیر نبودم هم مسئول مستندسازی و نوشتن گزارش‌ها خودم بودم. بین شصت هفتادتا انجمن، معاونت همیشه گزارش‌های انجمن ما رو مثال می‌زد و تو کارگاه‌های آموزشی هم همیشه یوزر پسِ منو می‌گرفتن و با اکانت من می‌رفتن که نشون بدن پنل دبیر انجمن چجوریه و چجوری باید فرم‌ها رو کامل کرد و گزارش نوشت. تو این مدت جزو انجمن‌هایی بودیم که بیشترین برنامه‌ها و ساعت کار رو داشتیم. توی دو سال شصت هفتادتا برنامه برگزار کردیم و نزدیک هزار ساعت کار کردیم. نشریه‌مونم همین چند وقت پیش منتخب شد تو کشور و جایزه گرفت. البته جایزه رو اعضای جدید گرفتن و تحویل استاد دادن. چیزی به ماها که تو نشریه کار کرده بودیم نرسید. این اعضای جدید از پارسال فقط یه برنامه اجرا کردن و نشریه نداشتن. مسائل مالی رو هم پیگیری نکردن برای گرفتن حقوق بچه‌ها. اوایلِ دوره‌شون بازم من گزارش مالی دادم و حقوق بچه‌های قبلی رو گرفتم ولی دیگه از یه جایی به بعد پیگیری نکردم که خودشون انجام بدن که ندادن. و خیلی عجیب بود که چند وقت پیش شنیدم یه عده به همه میگن ما (من و تیمم) کاری برای انجمن نکردیم. کم‌کاری هم نه؛ اینکه کلاً کاری برای انجمن نکردیم. اکثراً هم باور می‌کنن.

۲۹. نوشته بود هیچ وقت به‌خاطر زخماتون پیش کسی ناله نکنید. زخم به‌جز صاحبش واسه کسی درد نداره. موافقم باهاش.

۵۲ نظر ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۲۵- از هر وری دری (قسمت ۶۸)

۲۳ خرداد ۱۴۰۴، ۰۴:۲۷ ب.ظ

۱. دیشب حدودای دوونیم با زنگ گوشیم بیدار شدم. معمولاً گوشیمو روی حالت سکوت نمی‌ذارم موقع خواب. می‌گم شاید یکی یه کار واجب داشت باهام. یه شمارۀ ناشناس ایرانسل بود که هر چی گفتم الو بله جواب نداد. منم قطع کردم. چون ایرانسل بود نفهمیدم از کدوم شهره. مثلاً اگه ۹۱۴ بود حدودی می‌فهمیدم از شمال غربه و ترکه. چون مطمئن نبودم ترکه و چون نمی‌خواستم هویت خودم مبنی بر ترک بودنم رو با یه ناشناس به اشتراک بذارم، لذا فقط به الو بله؟ که در هر دو زبانِ فارسی و ترکی به همین صورت تلفظ میشه بسنده کردم. با ایرانسلم هم تماس گرفته بود. پس آشنا نبود. چون این شماره‌م رو برای خرید اینترنت و برنامۀ شاد (مدرسه) استفاده می‌کنم. هر کی بهش زنگ بزنه یا از طرف مدرسه‌ست یا اشتباه گرفته. بعد دیگه خوابم نبرد. یه چندتا پیام و مطلب خوندم و کم‌کم چشمام داشت سنگین می‌شد که حدودای سه‌ونیم با صدای مهیب رعدوبرق پریدم و دوباره خوابم پرید. دوباره برگشتم سروقت گوشی و از اخبار فوری کانال‌ها و گروه‌ها فهمیدم صدا، صدای رعد‌وبرق نبوده. برادرم زنگ زد خبر بگیره ببینه چی شده. سمت اونا رو هم زده بودن. گفتم حالم خوبه و زنگ زدم تبریز به اونا هم بگم خوبم. اونا هنوز خبر نداشتن چی شده. قرار بود فردا مامان و بابا بیان تهران و قرارداد خونه رو تمدید کنیم و یه چندتا کار دیگه انجام بدیم و باهم برگردیم. فرهنگستان دو هفته تعطیلات داره و دو هفته هم خودم ساعتامو از خرداد و تیر خالی کرده بودم که یه ماهی از فضای کاری دور شم. صبح مامان زنگ زد که اینجا رو هم دارن می‌زنن. بابا خونه نبود. ظهر وقتی داشته از مسیر فرودگاه برمی‌گشته دیده بود که فرودگاه رو هم زدن. می‌گفت صف بنزین انقدر طولانیه که فعلاً نمی‌تونن راه بیفتن. چندتا از فامیلامونم مکه‌ن. دیگه با این اوضاع فرودگاه تبریز احتمالاً بیان از تهران برن.

ظهر، همون شماره‌ای که نصفه‌شب تماس گرفته بود دوباره تماس گرفت. یه خانم پشت خط بود که نمی‌دونم به چه زبونی حرف می‌زد. لری، کردی، جنوبی، عربی. یه کلمه هم نفهمیدم چی میگه. حتی نفهمیدم با کی کار داره. چند بار گفتم اشتباه گرفته و فکر کنم اونم متوجه جملۀ من نشد. قطع کردم. بعد با خودم گفتم نکنه کس و کاری تو یه شهر دیگه داره و بابت اتفاقاتی که افتاده نگرانشه. زنگ زدم خودم. هر چی زنگ زدم یا جواب نداد، یا مشغول بود. یه کم پیش که داشتم پیامک‌های گوشیمو چک می‌کردم و تبلیغاتیا رو پاک می‌کردم توجهم جلب شد به پوشۀ هرزنامه. تنظیمات گوشی من این‌جوریه که اگه مخاطب ناشناس باشه پیامکش می‌ره هرزنامه. دیدم از طرف همون شماره چهارتا پیامک دارم. ساعت دریافت هم همون دوونیم شب بود. محتواش درخواست آشنایی بود و کلی آیه و قسم که قصد مزاحمت ندارم. جواب ندادم ولی معلوم بود اول زنگ زده ببینه صدای طرف مقابل دختره یا پسر، که بعدش پیام بده. این وسط دلیل تماس ظهر اون خانومه رو نفهمیدم که چی گفت و چی می‌خواست بگه. از اونجایی که پسره تو پیامکش به این اشاره کرده بود که اهل اهوازم، حدس زدم خانومه هم داشته به لهجۀ جنوبی حرف می‌زده. اینکه اینا چه ربطی به هم دارن رو هم نفهمیدم. اصلاً نفهمیدم شماره مال پسره‌ست یا مال اون خانومه‌ست که به اون زبان عجیب و غریب حرف می‌زد. 

۲. شنبه یه تعداد از دانشجوها و فارغ‌التحصیلای دانشگاه شریف اومده بودن از فرهنگستان بازدید کنن. همکف، کنار در ورودی کتابفروشی فرهنگستانه. برای یکی از همکارای مدرسه قرار بود کتاب رفیع‌الدین لنبانی رو بخرم. دیدم یه رفیع‌الدین عبدالعزیز داریم یه رفیع‌الدین مسعود. زنگ زده بودم بپرسم کدومو می‌خواد که بازدیدکنندگان اومدن داخل کتاب‌فروشی. دوربین دست عکاس روابط عمومی بود و داشت عکس می‌گرفت. بعداً عکسا رو گذاشتن کانالشون. اونجا که نشستم و گوشی دستمه، همون موقعیه که دارم به همکارم توضیح می‌دم یکی از کتابای لنبانی برای پدره و یکی برای پسر، جفتشو بخرم؟ در ادامه دیدم دانشجوها دارن هزارواژه می‌خرن. به مسئول فروش گفتم بهشون بگیم پی‌دی‌افش تو وبگاه موجوده؟ گفتیم و یه عده رو منصرف کردیم از خرید کتاب کاغذی.

۳. این همکاری که داشتم براش کتاب می‌گرفتم از معلم‌های جدیدالاستخدامه که تو دورۀ مهارت‌آموزی باهاش آشنا شدم. به‌لحاظ سواد قوی‌تر از بقیه بود. چند روز پیش پیام داد که آیا فروشگاه کتاب فرهنگستان به شما تخفیف می‌ده یا نه. گفت اگه ممکنه از تخفیفم استفاده کنم و براش اون کتابا رو بگیرم. قیمتشون یک و ششصد هفتصد بود. گفتم آخرین باری که ازشون کتاب خریدم دانشجو بودم و اون موقع تخفیف دادن. نمی‌دونم الانم بدن یا نه. زنگ زدم پرسیدم. گفتن بیست درصد به پژوهشگرا تخفیف می‌دیم سی درصد به دانشجوها. با لحن شوخی گفتم به منی که قبلاً دانشجو بودم بیشتر تخفیف نمی‌دین؟ مسئول فروش گفت بیست‌وپنج درصد خوبه؟ گفتم بد نیست. بعد که رفتم بخرم سی درصد حساب کرد. یکی دو ساعت بعد هم اون همکار اومد کتاباشو برد. سؤالی که جوابی براش ندارم اینه که چرا وقتی رفتار مشابه از آدما سر می‌زنه، من واکنش مشابهی نشون نمی‌دم. مثلاً اون همکار مترجم که اصرار داشت بیاد کتابشو تقدیم کنه، یا اون همکار دیگه که تو کلاسای مثنوی فرهنگستان می‌بینمش و بعد از جلسه سریع می‌رم که باهاش هم‌مسیر نشم روی مخم هستن و به‌وضوح ازشون گریزانم (طوری که یه بار بنده خدا بعد از کلاس مثنوی پیام داد که می‌خواستم باهاتون حرف بزنم ولی سریع رفتید) ولی این یکی همکار همین که موضوع خرید کتاب رو مطرح کرد بدون معطلی و با احترام و خوشرویی انجامش دادم. نمی‌دونم آدما چه ویژگی پنهانی دارن که این‌جوری میشه.

۴. راه‌پله‌های فرهنگستان حالت مارپیچی داره. و مارپیچش موقع پایین رفتن ساعتگرده. اون مترجمه که دوشنبهٔ هفتۀ پیش اومده بود وسط حرف‌های پراکنده‌ش که از هر وری دری بود، گفت چون اغلب مردم راست‌دست هستند و سلاح رو با دست راست می‌گیرن، پله‌های قلعه‌ها رو این‌جوری درست می‌کردن که دشمن موقع حمله کردن و بالا اومدن از پله‌ها، نتونه از شمشیرش هم استفاده کنه و سمت راستش دیوار باشه. با اینکه برام جالب بود ولی واکنش خاصی نشون ندادم که مثلاً خب که چی.

۵. استاد شمارۀ یازده ارشد همونی بود که من درسشو و به‌تبعِش خودشو خیلی خیلی دوست داشتم و یه بار وقتی بچه‌ها گفتن بوی سیگار می‌ده گفتم «سیگارهای بهمنش را هم دوست دارم». وقتی فرهنگستان استخدام شدم، اتاق ایشون رسید به من و یه نفر دیگه. چندتا ته‌موندۀ سیگار تو جاسیگاریِ روی میز بود. نمی‌دونم مال اون بود یا اون یکی استادی که میومد باهم سیگار بکشن. ته‌مونده‌های سیگارو گذاشتم تو پاکت و یادگاری نگه‌داشتم. این استاد این‌جوریه که زیاد تو سالن تردد نداره و فقط صبح و ظهر موقع اومدن رفتن ممکنه دم آسانسور ببینیش. تو این چند وقت زیاد دیدمش. ینی هر بار که اتفاقی رفتم برای خودم چای بریزم، اتفاقی دیدم که داره میاد یا داره می‌ره. آدمی نیستم که احساسمو بروز بدم ولی چند روز پیش بهش گفتم خوشحالم که هی می‌بینمتون. گفتم درستونو خیلی دوست داشتم و دلم برای کلاساتون تنگ شده.

۶. امسال آموزش‌وپرورش نمی‌خواست زبان‌شناسیا رو برای دبیری رشتۀ ادبیات استخدام کنه. فقط دو سال تو دفترچه اومد و امسال برداشتن. از یه جهت کارشون درسته از یه جهت نادرست. بخش دانش زبانی، بیشتر تخصص زبان‌شناسیه تا ادبیات. قبلاً که کتاب ادبیات و زبان فارسی جدا بود می‌شد تفاوتشو فهمید. از یه طرفم زبان‌شناسی جزو رشته‌هاییه که لیسانسش می‌تونه هر چیزی باشه. ینی من با لیسانس مهندسی و ارشد زبان‌شناسی می‌تونم معلم ادبیات شم. این یه کم ایراد داره. استادها و دانشجوها و فارغ‌التحصیلای زبان‌شناسی اعتراض کردن و کارزار امضا کردن تا بالاخره دفترچه رو اصلاح کردن و اجازه دادن زبان‌شناسیا امسال هم بتونن دبیر ادبیات بشن. من خودمم امضا کردم ولی یکی مثل من که تو عمرش عروض و قافیه نخونده، چجوری می‌تونه معلم ادبیات انسانیا بشه؟

۷. اینکه چی شد که معلم شدم رو خیلیا می‌پرسن. قبلاً تعریف کردم. ولی بذارید دوباره مرور کنیم. یه فضای بزرگ و عمیق رو تصور کنید که توش پر عسل و شیرینیه. من یه روز به لبۀ این استخر نزدیک شدم. و فقط یه کم خم شدم ببینم توش چه خبره. خدا آروم هولم داد افتادم توش. من هیچ وقت فکرشم نمی‌کردم معلم بشم. هیچ وقت به تدریس توی مدرسه برای دانش‌آموز فکر نکرده بودم. هیچ وقت در انشاهای می‌خواهید در آینده چه کاره شوید ننوشته بودم معلم. مهندس بودم و ترجیح می‌دادم یه کاری پشت لپ‌تاپ تو یه فضای پژوهشی داشته باشم. روحیۀ مواجهه با این حجم از آدم رو هم نداشتم راستش. یه درون‌گرا که دوست داره وقتش مال خودش باشه و پروژه‌ای کار کنه نه کارمندی. شما از من یه کاری بخواه و یه موعد تحویل تعیین کن. کار روزانه با خلقیاتم سازگار نبود هیچ وقت. بهار چهارصدودو، توی رسانه‌های مختلف این خبر پیچید که زبان‌شناسی هم وارد دفترچه‌های استخدامی شده و دانشجوها و فارغ‌التحصیلای این رشته خوشحال بودن از این بابت. اون سال دکتر صحرایی وزیر آموزش‌وپرورش بودن و با توجه به تخصصشون و اطلاعی که از حوزۀ زبان‌شناسی داشتن و درخواست‌های مکرری که فارغ‌التحصیلای این رشته در رابطه با کار و استخدام داشتن این اقدام صورت گرفته بود که زبان‌شناسی‌خونده‌ها هم بتونن دبیر ادبیات بشن. منم اون موقع دبیر انجمن علمی زبان‌شناسی دانشگاهمون بودم. این خبر رو بازنشر کردم و چند روز گذشت. فکر می‌کنم آخرین روزهای دورۀ ثبت‌نام بود که با خودم گفتم شرکت کنم ببینم سؤالاش چجوریه. اینجا همون جایی بود که به لبۀ این استخر نزدیک شدم و چند ماه بعد داشتم زبان انگلیسی و هنر و آمادگی دفاعی درس می‌دادم. یکی دو جلسه بیشتر نتونستم اونجا دوام بیارم و رفتم یه جای دورتر که ادبیات درس بدم. بدون هیچ برنامۀ قبلی معلم شدم. نه تهران خونه داشتم نه خوابگاه. همون موقع برادرم برای کار اومد تهران و در عرض چند روز خونه گرفتیم موندیم. منابع آزمونم نداشتم. وقت خوندنشم نداشتم. یه هفته برای نمونه سؤالات سال‌های قبل وقت گذاشتم و یکی دوتا از کتاب‌هایی که در دسترسم بود رو خوندم. حوزۀ امتحانی هم دانشگاه دورۀ لیسانسم بود و حس خوبی داشتم برم دوباره ببینم اونجا رو. گزینش رو هم همین‌جوری رفتم ببینم چجوریه. اینکه سر از بیت رهبری درآوردم و تو گزینش امتیاز محسوب شد هم اتفاقی بود. خانواده و اقوام و دوستام همه‌شون مخالف بودن معلم شم و هنوزم مخالفن. هی افسوس می‌خورن بابت تصمیمم. حتی دانش‌آموزامم افسوس می‌خورن! حتی فرهنگستان هم وقتی ازشون برای جابه‌جا کردن ساعت کاری اجازه می‌خواستم گفتن برو، ولی نمون و ارتقا بده خودتو. خلاصه که یه همچین بازخوردهایی دارم می‌گیرم از اطرافیانم.

یه خاطرۀ جالب هم از مدیر یکی از مدرسه‌ها دارم که مثلاً می‌خواست دانش‌آموزان رو تشویق کنه به درس خوندن. گفت درس بخونید مهندس بشید دکتر بشید فلان بشید. اگه نخونید هیچی نمی‌شید. بخونید که اگه هیچی نشدید لااقل معلم بشید. یعنی معلمی رو فقط یه درجه بعد از هیچی قرار داد!

۸. تعداد مراقبتای من که هفته‌ای دوازده‌تا کلاس داشتم، دوازده‌تاست. دیروزم مراقب بودم. قبل از شروع امتحان احساس کردم قیافۀ یکی از دخترا آشناست. قیافۀ دختری که تقلبشو گرفته بودم یادم نمیومد. اسمشم یادم نبود ولی اگه دوباره اسمشو می‌دیدم یادم می‌افتاد. یواشکی به پاسخنامه‌ش نگاه کردم و دیدم خودشه. نمی‌دونم اونم منو شناخت یا نه ولی به مراقبِ اون ور سالن اشاره کردم بیاد جای من و من رفتم دورتر وایستادم که دختره با دیدم من استرس نگیره و اذیت نشه.

۹. مستحضر هستید که باید شصت‌وپنج‌تا برگۀ نهایی تصحیح می‌کردم و چون یه تعدادیش در حال بررسی مجدد بود، هشتادوپنج‌تا انجام دادم که تأییدشده‌هام به شصت‌وپنج‌تا برسه. بعد تصمیم گرفتم که رندش کنم. همچین که هشتادوششمین برگه رو دانلود کردم به پشیمانی و غلط کردن افتادم و با خودم گفتم نود هم رنده و به نود برسه متوقف می‌کنم کارو. و چنین کردم.

آموزش‌وپرورشم اعلام کرده هنوز نصف برگه‌ها هم تصحیح نشده و اگه این‌جوری پیش بره کارنامه‌های بچه‌ها رو دیرتر می‌دن. با این پولایی که بابت تصحیح می‌دن انتظار دارن سر و دست بشکونیم برای تصحیح؟ همینایی هم که انجام شده به اجبار و با اکراه بوده.

۱۰. فکر می‌کردم این دستگاه‌هایی که قبل از امتحان باهاش بازرسی می‌کنن که یه وقتی کسی گوشی همراش نباشه الکیه. ولی واقعاً کار می‌کنه و به فلز هم حساسه. یکی از دخترا تو جیبش فندک بود، پیدا کرد. دختره می‌گفت نمی‌دونم تو جیبم چی کار می‌کنه!

۱۱. زمانی که ما دانش‌آموز بودیم بلندی ناخن و زیر و روی ابروها و حتی رنگ جورابمونم چک می‌شد. دانش‌آموزایی که تو این دو سه هفته برای امتحان اومدن، کاشت ناخن و مژه داشتن، موهای رنگارنگ داشتن، تزریق ژل توی گونه و لب داشتن و حتی فندک هم تو جیبشون داشتن.

۱۲. روژان، یکی از دانش‌آموزام جلسۀ آخر گفت تا پارسال از ادبیات بدم میومد، ولی با شما به ادبیات علاقه‌مند شدم.

۱۳. یکی از دانش‌آموزانم که سیّده چهارشنبه به معلما عیدی داد. عید پارسالم از حاج آقای نمازخونهٔ خوابگاه عیدی گرفته بودم. با اینکه خوابگاهی نبودم ولی چون خونه‌مون نزدیک دانشگاه بود زیاد می‌رفتم اونجا. هم شام می‌گرفتم هم اگه وقت نماز بود نمازو به جماعت می‌خوندم. یادش به‌خیر.

۱۴. یکشنبه آخرین امتحان بچه‌هاست و اتفاقاً آخرین امتحان هم امتحان درس منه. پارسال ادبیات اولین امتحان بود و اون حادثه برای رئیس‌جمهور پیش اومد و موند آخر. امسالم که آخرین امتحانه این‌جوری شد. بعیده به تعویق بندازن امتحانو ولی بچه‌ها شرایط روحی خوبی ندارن و هی پیام می‌دن تو گروه که آسون بگیرم و سؤالا رو بگم!

۱۵با صدای هر انفجار، قلبم میاد تو دهنم. مردم غزه چی کشیدن تو این مدت؟ موقع نوشتن این پست دو بار از جا پریدم. هنوز ضربان قلبم به حالت عادی برنگشته.

۱۵ نظر ۲۳ خرداد ۰۴ ، ۱۶:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۲۴- رئیس، رُئسا

۱۷ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۲۵ ب.ظ

نمی‌دونم ماجرای پست شمارهٔ ۱۸ وبلاگم (با عنوانِ وزیر، وزرا) یادتونه یا نه. موضوعش بازدید سرزدهٔ یه سری مقامات از خوابگاه دورهٔ کارشناسیمون بود. یه پست هم قبل‌تر (شاید در بلاگفا) نوشته بودم که اون هم راجع به بازدید سرزدهٔ مسئولین دانشگاه از خوابگاه بود. چون اتاق ما همیشه تمیز و مرتب بود، هر کی میومد بازدید، مسئولین خوابگاه می‌فرستادنش اتاق ما. رئیس و معاون دانشگاه هم اون موقع استادان دانشکدهٔ برق بودن و من و هم‌اتاقیم که هم‌رشته‌ای بودیم رو می‌شناختن. الان به آرشیو بلاگفا دسترسی ندارم، ولی یادم هست که در بازدید اولشون تنها بودم و وقتی اطلاع دادن که تا چند دقیقهٔ دیگه میان اتاقتونو ببینن، اوضاع به هم ریخته بود. لباس‌ها و ظرف‌ها و غذاها و هیچی سر جاش نبود. یادمه نوشته بودم همه چیزو توی چند ثانیه مرتب کردم و وقتی رسیدن همه چیز روبه‌راه بود و به خیر گذشت، اما وقتی رفتن و نفس راحتی کشیدم و به سراغ لپ‌تاپم که روشن بود برگشتم دیدم تمام مدت یکی از آهنگ‌های سیاوش قمیشی در حالت پخش بوده، به‌صورت مکرر!

چطور شد یاد اون ماجرا افتادم؟ 

چند دقیقه پیش منشی معاون رئیس باعجله اومد و گفت رئیس با چند نفر دیگه داره از اتاق‌ها بازدید می‌کنه، حواستون باشه غافلگیر نشید. گفت و رفت. من بودم و لیوان چای توی دستم و میزی که دوتا لپ‌تاپ و کلی کتاب و نون و پنیر روش بود. صبح فرصت نکرده بودم تو خونه صبحانه بخورم. با خودم آورده بودم اینجا حین کار بخورم و ظهر شده بود و همچنان فرصت نکرده بودم. هر چی خوردنی و نوشیدنی روی میزم بودو منتقل کردم کشو. یه سری خرت و پرتِ غیررسمی از جمله تخم‌مرغ رنگی عیدو که همکار بازنشسته یادگاری داده بودو از قفسهٔ کتابخونه برداشتم و قایم کردم. یکی از لپ‌تاپ‌ها رو گذاشتم تو کشو. برای سؤال احتمالیِ چرا هم لپ‌تاپ داری هم کامپیوتر جواب آماده کردم. کوله‌پشتیمو گذاشتم تو کمد. این کوله‌پشتی هم ماجرا داره. چند وقت پیش که لپ‌تاپ خریدند کوله نخریدند که لپ‌تاپو بیرون نبرم. بعد انتظار داشتند کارها رو تو خونه هم انجام بدم. کتاب‌ها رو مرتب کردم و ظرف خالی شکلات روی میزو با یه قندون پر عوض کردم. یه کارتن خالی یه گوشه گذاشته بودم اونو قایم کردم. همکارم پنجره رو بست که نگن چرا هم کولر روشنه هم پنجره بازه. من هم البته معتقدم نباید هر دو باز باشه ولی همکارم گوش نمی‌ده. همه جا رو مرتب کردم و تنها کاری که نکردم پوشیدن چادرم بود. حین کار، تو اتاقم چادر نمی‌پوشم. ولی تو جلسات و موقع رفتن به طبقهٔ سوم می‌پوشم. اینایی که قرار بود بیان منو بدون چادر ندیده بودن تا حالا، ولی اگه می‌پوشیدم تابلو می‌شد که می‌دونیم قراره بیان. الانم که این پستو می‌نویسم هنوز نیومدن و نمی‌دونم از تک‌تک اتاق‌ها قراره بازدید کنن یا تصادفی از چند جا بازدید به عمل میاد. نیومدن هنوز، ولی لحظات هیجان‌انگیز خنده‌داری رو دارم سپری می‌کنم.

۷ نظر ۱۷ خرداد ۰۴ ، ۱۲:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۲۳- از هر وری دری (قسمت ۶۷)

۱۶ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۴۶ ب.ظ

۱۴. اولین بار که پشت میکروفن قرار گرفتم که برای جماعتی صحبت کنم هفت سالم بود. چهل‌تا حدیث کوتاه و ساده را قرار بود حفظ کنیم و سر صف، از حفظ بخوانیم. وقتی پشت میکروفن رفتم و جمعیت را دیدم، زبانم بند آمد. حتی حدیثِ «حسود هرگز نیاسود» که کوتاه‌ترین و آسان‌ترینشان بود هم یادم نیامد. برگشتم سر صف و جایزه را از دست دادم. بار دوم، یادم نیست به چه مناسبتی، شاید روز معلم، یک متن ادبی و چند شعر برای دانش‌آموزان که سر صف بودند خواندم. راهنمایی بودم. متوسطۀ اولِ الان. یادم هست که متن انقدر طولانی بود که اشاره کردند سریع‌تر جمع‌بندی کنم. و چون فرصت نشد شعرهایم را بخوانم، بعد از سخنرانی رفتم گریه کردم! دوستانم دلداری‌ام دادند و شعرها را در کلاس برای ایشان خواندم. سال آخر کارشناسی یک ارائه برای درس زبان تخصصی داشتیم که به زبان انگلیسی بود. مثل درس اخلاق مهندسی، تنها دختر این کلاس بودم. برای ارائۀ شفاهی هر چقدر سعی و تمرین کردم، نتوانستم به معذب بودنم در آن جمعِ ذکور! غلبه کنم و مثل چند نفر دیگر به‌صورت کتبی ارائه دادم. در دانشگاه چند ارائۀ دیگر هم داشتم، اما هیچ کدام پشت میکروفن نبود. در دورهٔ ارشد هم چند ارائهٔ کلاسی داشتم. آخرینشان هم که دفاع از پایان‌نامه بود، مجازی شد. ارائه‌های دورهٔ دکتری هم همه مجازی بود؛ جز دفاع از پروپوزال که حضوری بود. از این ارائه‌های بدون میکروفن مدرسه و دانشگاه که بگذریم، اولین بار که قرار بود برای جماعتی جز هم‌کلاسی و استادانم حرف بزنم و اصطلاحاً سخنرانی کنم آذرماه ۹۸ بود؛ کنفرانس دانشگاه فردوسی مشهد. آنجا چون کسی را نمی‌شناختم، کمتر استرس داشتم. دومین بار در فرهنگستان، به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش و سومین بار در دانشگاه به همین مناسبت. و آخرین بار، سه هفته پیش، در یک سالن بزرگ، پشت یک میکروفن بزرگ؛ همان موجود سیاه و ترسناک. اینکه چند دقیقه همهٔ نگاه‌ها معطوف به تو باشد کمی اضطراب‌آور است. خداخدا می‌کردم برق برود یا بقیه انقدر طولانی حرف بزنند که وقت برای من که ارائه‌ام آخرین ارائه بود باقی نماند. با اینکه به موضوع مسلط بودم ولی اکراه داشتم از اینکه پشت میکروفن بروم. سختم بود. بعد از سلام و خسته نباشید و تشکر بابت فرصتی که در اختیارم گذاشته بودند، چند اسلاید که جلوتر رفتم همه چیز عادی شد. دیگر می‌توانستم ساعت‌ها برای این جماعت حرف بزنم. فوبیای آخرم حرف زدن در تلویزیون، پشت دوربینی است که مردم تماشاگرم باشند. این یکی را بعید است حالا حالاها تجربه کنم و هرگز هم دلم نمی‌خواهد تجربه‌اش کنم.

[اینجا قرار بود عکس سخنرانی‌ام را بگذارم. بیان اجازۀ انتشار عکس نمی‌دهد، من هم اصرار نمی‌کنم. خودتان تصور کنید. لحنم هم نمی‌دانم چرا انقدر رسمی است.]

بخش‌های بعدی را به‌صورت محاوره‌ای و گفتاری می‌نویسم.

۱۵. دو سال پیش که اینجا بهم پیشنهاد کار داد، با حقوق پونزده تومن جلو اومدن. بعد گفتن چون هنوز از رسالۀ دکتری دفاع نکردی سه تومن کم می‌کنیم؛ چون حقوق ارشدها دوازده تومنه. فرقی هم نمی‌کرد آزمون جامع رو دادی و از پروپوزالت دفاع کردی یا نه. بعدشم ده درصد مالیات کم کردن و عملاً موند ده تومن. گفتن بیمه نمی‌کنیم و بیمه‌ت توی همین ده تومن هست. می‌تونی خودت خودتو بیمه کنی. یه ماه بعد که نتایج استخدامی آموزش‌وپرورش اومد و در کمال ناباوری قبول شدم، قراردادو اصلاح کردن گفتن چون از اونجا قراره بیمه و رفاهیات بگیری پس پنج تومنی که بابت رفاهیات و بیمه می‌دادیم که خودت خودتو بیمه کنیو کم می‌کنیم از قرادادت ولی ساعت کار و حجم کارو کم نمی‌کنیم. هر سالم بیست درصد افزایش حقوق داریم. همون ۱۴۳ ساعت در ماهو باید بیای. این اجازه رو هم بهت می‌دیم که مثل هیئت‌علمیا تا شش عصر بمونی. اگه کمتر بمونی، به همون نسبت حقوقت کمتر میشه. آموزش‌وپرورشم با حقوق هفت تومن شروع کرد و هر سه چهار ماه یکی دو تومن گذاشت روی حکم و بالاخره رسید به پونزده تومن (بابت ۲۴ ساعت تدریس در هفته که میشه حدوداً ۱۰۰ ساعت در ماه). از اون ور، سال اول چون مدرسه دور بود، دیر می‌رسیدم به محل کار دوم و ۱۴۳ ساعتم پر نمی‌شد و دریافتیم از کار دومم کمتر می‌شد.

۱۶. دو ماه پیش، از امور مالی تماس گرفتن برای تمدید قرارداد. همون ۱۴۳ ساعت در ماه با مبلغ ده تومن. پارسال نه تومن بود؛ حالا مثلاً زیاد شده بود. امضا نکردم. به شیوه‌ای مؤدبانه گفتم در مبلغش تجدیدنظر کنن. والا سلامتی و سوادمو از سر راه نیاوردم. گفتم آموزش‌وپرورش چه رفاهیاتی داشت که دو سال پیش پنج تومن از قراردادم کم کردید؟ این ۱۴۳ ساعت در ماه هم ظاهرش ۱۴۳ ساعت هست؛ وگرنه در باطن خیلی بیشتر از اینه. همۀ اون کدها و برنامه‌نویسیا رو تو مسیر مدرسه و موقعی که مراقب امتحان بودم و تو مسیر برگشتن به خونه تو گوشی و تو ذهنم می‌نوشتم. اینا حساب نیست؟ یه وقتایی مجبور بودیم تا یازده شب بمونیم، در حالی که دستگاهشون ساعت کارمونو تا شش عصر حساب می‌کرد و اضافه کار و دورکاری هم حساب نمی‌شد. یه وقتایی بقیهٔ کارا رو می‌بردیم خونه و آخر هفته دیگه دستگاهی نبود که تو خونه برامون ساعت کار بزنه. اغلب روزا برق و اینترنت اداره قطع بود و با اینترنت گوشی کارا رو پیش می‌بردم. تا دو سه هفته پیش با لپ‌تاپ خودم کارهای اونجا رو انجام می‌دادم. دو سال لپ‌تاپ خودمو بردم و آوردم.

۱۷. دو هفته پیش قراردادو اصلاح کردن و چهار تومن گذاشتن روش. دیگه بحث نکردم و چیزی نگفتم. امضا کردم. فقط گفتم دوتا حقوقم روی هم، از اجارۀ خونهٔ شصت‌متری که توش زندگی می‌کنم هم کمتره و هر سال هم چند تومن میاد روی اجاره. امضا کردم که اون کاری که سی ساله کسی انجامش نداده رو تموم کنم. اونو به سرانجام برسونم می‌رم. می‌دونم هم تهش نمی‌گن تو انجامش دادی. به اسم خیلیای دیگه تموم میشه. ولی مهم نیست برام. اینو وقتی فهمیدم که کارهای بی‌نقصی که انجام داده بودم به اسم یکی دیگه ارائه شد و بابت کارهای ناقص و اشتباه چند نفر دیگه منی که روحم از موضوع خبر نداشتو توبیخ کردن! فرض کنید ما آشپزهای یه رستورانیم. وقتایی که مشتری از غذا خوشش میاد، یه عده هستن که میگن ما درستش کردیم. و اون عده مورد تشویق واقع میشن. وقتایی که شور و بدمزه‌ست، میگن کار فلانیه. فلانی هم منم. نکتۀ عجیب اول اینه که هم خودشون باور می‌کنن هم مشتری هم هر کسی که می‌شنوه. نکتۀ عجیب دوم هم اینه که درست کردن اون غذا با اون ظرافت و دقت رو فقط من بلدم. بعیده بیشتر از دو سه سال دوام بیارم تو همچین محیطی. هر کدوم هر روز یه جوری شگفت‌زده‌م می‌کنن با کاراشون.

۱۸. رئیس چند وقت پیش در مصاحبه‌ای دربارۀ اینکه از نگاه خودشان چه نقدی بر آن‌ها وارد است، گفته با نیروی انسانی کم، کیفیت لازم برای کشیدن بار زبان فارسی را نداریم. ما داریم در زمینۀ فرهنگ‌نویسی هم جاده احداث می‌کنیم و هم پیش می‌رویم. سالانه فراخوانی می‌دهیم تا فارغ‌التحصیلان را با فرهنگ‌نگاری آشنا کنیم اما زمانی که می‌خواهیم نیرو استخدام کنیم، سازمان اداری استخدامی می‌گوید دولت باید کوچک شود و برای استخدام یک نیرو باید از هفت‌ خان رستم بگذریم. رشتۀ مطالعات واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی را در دورۀ کارشناسی ارشد ایجاد کردیم، اما نمی‌توانیم فارغ‌التحصیلان این رشته را جذب کنیم، حتی نمی‌توانیم جایگزین نیروهای بازنشسته‌مان بکنیم. اگر می‌خواهید دولت را کوچک کنید نباید تمام دستگاه‌ها را یک‌جا کوچک کنید بلکه از رشد بی‌رویۀ برخی از دستگاه‌ها، جلوگیری کنید. نمی‌خواهم فرافکنی کنم اما دست و بالمان باز نیست.

اینو راست میگه.

۱۹. کار تصحیح برگه‌های نهایی تموم شد. چون ۶۵تا دانش‌آموز یازدهمی (نهایی) داشتم، باید حداقل ۶۵تا تصحیح می‌کردم. تصحیح برگه‌ها اینترنتی بود. به جای ۶۵تا، ۸۵تا تصحیح کردم. چرا بیشتر انجام دادم؟ چون یه تعداد از نمره‌هایی که داده بودم با نمره‌ای که مصحح دوم داده بود مغایرت داشت و باید توسط نفر سوم بررسی می‌شد. حوصله نداشتم صبر کنم بررسی بشه. هنوز که هنوزه نتیجۀ بررسی اعلام نشده. برای همین بیشتر تصحیح کردم که به ۶۵تا نمرۀ تأییدشده برسم و خلاص شم. البته همکارای دیگه می‌گفتن چه نمرۀ تو رو لحاظ کنن چه نمرۀ مصحح دوم رو، هردوتون کارتونو انجام دادید و نیاز نیست بیشتر انجام بدی. ولی من محکم‌کاری کردم که بعداً یهو وسط کار و گرفتاریام نگن بازم برگه تصحیح کن. از این بیست‌تا برگهٔ اضافه دوتاش مازاده و قبول کردن و هیژده‌تاش در حال بررسی مجدد توسط مصحح سومه. منتظرم ببینم بابت این دوتا مازاد چقدر قراره پول بدن! معلمای باسابقه می‌گفتن به ما سه‌هزار تومن می‌دادن. شما که جدید استخدام شدین شاید کمتر بدن!

۲۰. اوایل، سر تصحیح برگه‌های امتحان غر می‌زدم و دوست نداشتم این کارو، ولی کم‌کم که عادت کردم سرعتم بیشتر شد و سختم نبود. یکی از فایده‌هاشم این بود که فهمیدم مبحث مجهول رو اکثراً یاد نگرفتن. برگه‌های دانش‌آموزان اقصی نقاط ایران دستم بود و می‌دیدم که اکثراً سؤال جملهٔ مجهول رو پرت و پلا نوشتن. برام تجربه شد که اگه سال دیگه تدریس داشتم روی این بخش بیشتر کار کنم. و نکتۀ دیگه اینکه وقتی میگن میانگین معدل نهایی ده یازدهه، راست میگن. بین این برگه‌هایی که تصحیح کردم فقط دو سه نفر بالای هفده بودن. اغلب ده دوازده و کلی زیر ده. یکی هم بود که تو پاسخنامه، به جای جواب سؤال‌ها به انواع مختلف قسمم داده بود رحم کنم بهش. آخرشم هشت شد. دارم یه مقاله می‌نویسم تحت عنوان التماس‌نامه‌های دانش‌آموزان. پارسال تو متوسطۀ اول زیاد می‌دیدم که پای برگه برام یادداشت بنویسن. امسال کم دیدم. با یکی از استادها که حرف می‌زدم گفتم شاید اقتضای سنه و هر چی سن بالاتر می‌ره، طرف کمتر التماس می‌کنه برای نمره. گفت دانشجوهای دکتری هم پای برگه‌های آزمون جامعشون التماس می‌کنن و ربطی به سن نداره. باید بیشتر بررسی کنم این موضوع رو ببینم پس به چی ربط داره.

۲۱. اگه فرصت کردم تعداد برگه‌های تصحیح‌شده‌مو رند می‌کنم بشه ۱۰۰تا برگه. هنوز با بیماری رند بودن دست و پنجه نرم می‌کنم. اولین بار که فهمیدم مبتلا به این مرضم دانش‌آموز بودم. وقتی ناظم اومد معدل‌های دیپلممون رو بخونه، به اسم من که رسید گفت نوزده. نه یه صدم کمتر نه یه صدم بیشتر. اون لحظه انقدر خوشحال شدم که اگه نوزده و نودونه می‌گفت انقدر خوشحال نمی‌شدم. اونجا بود که فهمیدم عددهای رند رو دوست دارم.

۲۲. هنوز به اون دانش‌آموزی که هفتۀ پیش تقلبشو دیدم و صفر شد فکر می‌کنم. فقط چندتا فرمول با خودش آورده بود. به این فکر می‌کنم که نوشتن و آوردن یه برگه فرمول تو امتحان‌های دانشگاه کار رایجیه و اشکالی نداره. به این فکر می‌کنم که اساساً چرا باید فرمول‌ها رو حفظ کنیم؟ احساس می‌کنم به قانونی عمل کردم که قبولش ندارم.

۲۳. اتفاقی کتابی که پارسال برای آموزش‌وپرورش ویرایش کرده بودمو تو دوتا سایت فروش کتاب دیدم. موجود نبود که بخرم. قیمتشو نوشته بودن چهارصد تومن. بابت ویرایش این ۳۵۴ صفحه نه‌تنها یک ریال هم ازشون نگرفتم بلکه تشکر هم نکردن ازم. یه لوح تقدیری چیزی... هیچی. حتی خبر هم ندادن چاپ کردیم که مدارکشو تو سامانه بارگذاری کنم برای رتبه‌بندی.

۲۴. این کتابِ جدید فاضل نظری که نامش نیست است قشنگ است. امسال از نمایشگاه کتاب ابتیاع شد. می‌فرماید که:

هر چه با لبخند پنهان می‌کنی اندوه را

ماه پشت ابر هم پیداست بعضی وقت‌ها

برگی از سرشاخه‌ای افتاد و چیزی کم نشد

زندگی این‌قدر بی‌معناست بعضی وقت‌ها

 

+ عید قربانتون مبارک!

۹ نظر ۱۶ خرداد ۰۴ ، ۱۸:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۲۲- از هر وری دری (قسمت ۶۶)

۱۰ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۳۰ ق.ظ

۱. نوشته بود دو روز که حرف نزنی، دیگه حس می‌کنی هیچ چیزی ارزش گفتن نداره. موافقم باهاش. من الان دچار این حسم و تمام تلاشمو می‌کنم بگردم ببینم چه چیزی پیدا می‌کنم که ارزش گفتن داشته باشه و بنویسم براتون.

مثلاً اون مترجمی که تو مقدمهٔ کتابش ازم تشکر کرده بود بابت گفتن معادل فارسی چندتا دونه کلمه یادتونه؟ اصرار داره یه نسخه از کتابو بهم هدیه بده. اساساً من اون کتابو لازم ندارم و علاقه هم ندارم به موضوعش. می‌خواست یه قراری تو نمایشگاه کتاب یا هر جایی بذاریم کتابو بیاره برام، و من چون نمی‌خواستم از نزدیک ببینمش بهانه می‌آوردم که سرم شلوغه. البته واقعاً هم شلوغ بودم. ولی اگه نبودم هم دوست ندارم انقدر راحت با آدما ارتباط بگیرم. تا اینکه دیروز زنگ زد گفت شنبه می‌خوام کتابو بیارم فرهنگستان تقدیم کنم. دیگه هیچ بهانه‌ای نداشتم؛ چون روز کاریم بود و شنبه‌ها دوتا جلسه دارم و قطعاً فرهنگستانم. گفتم به خدا راضی به زحمت نیستم و همین که تشکر کردید کافیه. یه کاری می‌کنن آدم پشت دستشو داغ کنه و دیگه هیچ کمکی به هیچ کسی نکنه. گفت نه، میام. مثل اینکه از جای دوری هم قراره بیاد و دو ساعتی تو راهه. واقعاً درک نمی‌کنم این حجم از اصرار رو. گفت ظهر می‌رسم و دو ساعت قراره وقتتونو بگیرم. دو ساعت خیلیه. من برای نزدیک‌ترین دوستانم هم نمی‌تونم دو ساااااعت وقت بذارم. گفتم باشه، تشریف بیارید. که یه کم پیش یهو یادم افتاد شنبه تو دانشگاه مجمع سالانهٔ انجمنه. که خب تمایلی به حضور تو اون محفل (که همهٔ استادان زبان‌شناسی توش جمعن) رو هم نداشتم و گفته بودم نمیام. فکر کن پوسترشو خودم طراحی کردم، خودم تبلیغ کردم، ولی تمایل به حضور ندارم!، ولی تصمیم گرفتم جلسهٔ انجمن رو برم، که بهانه‌ای بشه که دیرتر برسم فرهنگستان و به جای دو سااااااعت، چند دقیقه ببینم اون مترجم رو. سریع این بهانه رو مطرح کردم و بزرگوار فرمود پس دوشنبه میام که در آرامش صحبت کنیم. واقعاً چرا وقتی کسی نمی‌خواد ببیندتون اصرار می‌کنید ببینیدش؟!

۲. از مراقبت و تصحیح سؤال متنفرم! به‌نظرم هر دو کار بیهوده‌ای هستن. وقتی میشه مراقبت رو با دوربین و تصحیح رو با نرم‌افزار انجام داد، چرا وقت شریف اشرف مخلوقات رو می‌گیرن برای این کارهای بی‌خود؟ به‌واقع عذاب‌آورترین لحظه‌های زندگیم اون چند ساعتیه که مراقبم. باید یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم. فقط نگاه کنم که کسی تقلب نکنه. نه کاغذ و خودکار دارم که بنویسم، نه چیزی برای خوندن، نه گوشی، هیچی. خودمو با فکر کردن و شمردن عینکیا و چپ‌دستا و صندلیا مشغول می‌کنم. چهارتا سوره هم حفظ نیستم برای آخرتم توشه بیندوزم. ته تهش اینه زیر لب صلوات بفرستم و آیةالکرسی بخونم. ولی چند بار آخه؟ دو ساعت خود امتحان، نیم ساعت هم قبلش که باید چک کنیم کسی روی میز و صندلیش چیزی ننویسه. یه ساعتم بعدش که باید پاسخنامه‌ها رو ببندیم. بستن ینی چی؟ امسال با یه مفهومی آشنا شدم به نام بستن پاسخ‌ها. پاسخنامه‌ها رو که جمع کردیم، باید بشینیم با خودکار سبز جاهای خالیشو خط بزنیم که بعداً پر نشه. بعد مدیر و معاون اینا رو اسکن می‌کنن و بعد به‌صورت اینترنتی توسط معلمان سراسر کشور تصحیح می‌شن. موقع تصحیح اسم دانش‌آموز رو نمی‌بینیم. ممکنه برگه مال یه پسر از یه شهر دیگه باشه و یه خانم تصحیحش کنه. به تعداد دانش‌آموزان خودمون موظفیم تصحیح کنیم. بیشتر هم اگه انجام بدیم دو سه‌هزار تومنم بابت اون میدن. دو سه هزار! چقدر زیاد. به‌قدری این کار برام دشوار و عذابه که تا حالا از موظفیم فقط یه دونه تصحیح کردم که اونم شد ۱۷.۵. همون یه دونه نیم ساعت طول کشید. اگه زیر پنج دقیقه تصحیح بشه سیستم ایراد می‌گیره. یه سریا خالی و سفیدن و الکی باید صبر کنی تا سیستم نگه چرا سریع تصحیح کردی. حداکثر هم سه ساعت وقت می‌دن. گویا هر پاسخنامه رو دو نفر تحصیح می‌کنه و اگه نمره‌ها مغایرت داشت نفر سوم تصحیح می‌کنه. همه‌ش نگران اینم اشتباه کنم حق کسی ضایع بشه. 

و چقدر کاغذ هدر می‌ره. سؤالات و پاسخنامهٔ نهایی باید یک‌رو سفید کپی بشن. کسی هم که تایپشون کرده بی‌خودی جای خالی گذاشته. من سی‌تا سؤال دهمیا رو که نهایی نبود تو یه آچهار پشت‌ورو تایپ کردم و پاسخنامه هم نذاشتم که تو همون برگهٔ سؤالات بنویسن. اون وقت اینا برای هر امتحان هر دانش‌آموز ده‌تا آچهار استفاده می‌کنن.

اکثراً هم بلد نیستن و خالی می‌ذارن. اینکه می‌گن میانگین معدل نه و ده و این حدوداست حقیقت داره. واقعاً سفید تحویل می‌دن یه عده.

کلی هم خودکار سبز باید مصرف بشه برای خط زدن جاهای خالی پاسخنامه‌شون.

۳. روز امتحان زبان، ایام شهادت بود. دانش‌آموزا که همیشه مشکی و سرمه‌ای می‌پوشن، ولی اون روز معلم‌ها هم مشکی پوشیده بودن. اون وسط فقط من نارنجی بودم! یهو وسط امتحان دیدیم از صداوسیما اومدن برای گزارش. در راستای همرنگی با جماعت رفتم چادر پوشیدم. بعد یه آقاهه که نمی‌دونم کی بود و رئیس کجا بود اومد جلوی دوربین و بهم گفت عرض ادب و احترام دارم و یه خسته نباشید گفت و رفت. این عرض‌ادب‌کنندگان همونایی هستن که پارسال وقتی برای انتقال منطقه می‌رفتیم پیششون می‌گفتن شرایطتون به ما مربوط نمیشه و بی‌هیچ تکریم و احترامی رد می‌کردن درخواستتو. حالا جلوی دوربین عرض ادب و احترام داره برای من.

حالا با اینکه تصویر از دور بود و من زیاد معلوم نبودم، یکی از بچه‌ها اسکرین‌شات برام فرستاده که وای خانوم معروف شدین، تو تلویزیون دیدمتون!

۴. نمرات نهایی یازدهمیا و دوازدهمیتا روی رتبهٔ کنکورشون تأثیر مستقیم داره و مراقبت و بازرسی خیلی جدی گرفته میشه. چند روز پیش دوازدهمیا امتحان نهایی فیزیک داشتن. اتفاقی متوجه تقلب یکیشون شدم. یه سری فرمول روی کاغذ با خودش آورده بود. وقتی بهش شک کردم ده دقیقه با خودم کلنجار رفتم که برم سراغش یا نه. اگه نادیده می‌گرفتم حق بقیه ضایع می‌شد و اگه گزارش می‌کردم هم اینو صفر می‌گرفت هم از امتحانات بعدی محروم می‌شد. فکر کنم قبلیا هم صفر می‌شد. دلم سوخت براش. رفتم مؤدبانه گفتم حس می‌کنم یه کاغذی لای برگه‌هاته. اجازه می‌دی چک کنم؟ کاغذ تقلبشو که گذاشته بود لای پاسخنامه رو برداشتم و دیگه چیزی نگفتم. آخر جلسه که اومد برگه‌شو بده گفت میشه این دفعه رو ببخشین؟ گفتم متأسفانه تخلف کردی و بهتره راجع به این موضوع با معاون صحبت کنی. چون در حال استفاده بود، قانون اینه که از بقیهٔ امتحانا هم محروم بشه و اونا هم صفر بشه. با خودم می‌گفتم کاش زودتر می‌دیدم (قبل از اینکه استفاده کنه). یا کاش دم در دقیق‌تر می‌گشتن که نتونه بیاره تو. گناهکار اصلی خودش بود ولی تو ذهنم دنبال مقصر می‌گشتم که دم در خوب نگشتنش که این الان تونسته تقلب کنه. یا معلمش خوب درس نداده. یا خانواده براش امکانات تحصیل فراهم نکردن. تا چند روز عذاب وجدان داشتم. داشتم فکر می‌کردم این قاضی‌ها شبا چجوری می‌خوابن؟ خیییییلی کارشون سخته. می‌دونی طرف گناهکاره ها، ولی نمی‌تونی راحت مجازاتش کنی. تو گزارشش نوشتن هنوز استفاده نکرده بوده که فقط اینو صفر بشه. انصافاً هم نتونسته بود استفاده کنه چون به چشم مصحح که به برگه‌ش نگاه کردم دیدم در حد شش هفت نمره هم ننوشته. اینایی که میان مدرسهٔ ما امتحان می‌دن، دانش‌آموزای ما نیستن و از یه جای دیگه میان. بچه‌های خودمونم میرن حوزه‌های دیگه. گویا بچه‌های ما هم تقلب کردن و گرفتنشون. اگه نگیریم می‌رن می‌گن تقلب کردیم هیچ کاری نکردن. به‌شدت پررو هستن. هم تقلب می‌کنن هم با افتخار تعریف می‌کنن برای بقیه. یه بار که سر کلاس نصیحتشون می‌کردم که حق‌الناسه و حق بقیه ضایع میشه، بقیه گفتن ما راضی هستیم، بذارید تقلب کنن که همه بیست بگیرن! یا نمی‌فهمن صندلی‌های دانشگاه بر اساس رتبه‌ست و همه نمی‌تون تو فلان جایگاه باشن یا خودشونو زدن به نفهمیدن.

۵. هر بار تو وضعیت واتساپم چیزی می‌ذارم و اونایی که مشاهده‌ش کردن رو بررسی می‌کنم شگفت‌زده میشم. شرط دیدن اینه طرف شماره‌مو داشته باشه و شماره‌شو داشته باشم. اینکه من هزاران شماره دارم جای تعجب نداره، ولی یه سریا که فکر نمی‌کنم شماره‌مو داشته باشن یا فکر می‌کنم و انتظار دارم پاک کرده باشن متعجب و گاهی اذیتم می‌کنن.

۶. اوایل سال هر دانش‌آموزی شماره‌مو می‌خواست نمی‌دادم و می‌گفتم وقتی دانشجو شدین شماره‌مو می‌دم. ولی هفتهٔ آخر یهو نظرم عوض شد و هر کی خواست بهش شماره دادم. نه فقط شمارهٔ شاد، بلکه شمارهٔ اصلیمم دادم.

۷. هر موقع دانش‌آموزانم تو اینستا درخواست دنبال کردن می‌دادن ردشون می‌کردم که اونجا یا برای فامیله یا هم‌دانشگاهی و همکار. یه بار یکیشون گفت خب یه پیج هم درست کنید برای ماها که نه فامیلیم نه هم‌دانشگاهی نه همکار. حرفش منطقی بود. درست کردم.

۸. هفتهٔ آخر اردیبهشت پاسداشت زبان فارسی و بزرگداشت فردوسیه. پارسال، روز آخر هر دو مدرسه رو پیچوندم که تو این مراسم شرکت کنم. خودم هم سخنرانی داشتم. اگه مدرسه می‌رفتم هم حضورم بی‌فایده بود. چون نصف بچه‌ها هفتهٔ آخرو نمیان و نصفی که اومدن هم می‌خوان برن حیاط. امسال هم سخنرانی داشتم و قضیه رو با معاون مطرح کردم که نرم مدرسه. گفت اشکالی نداره که نیای ولی یکیو جای خودت بذار. منم دیدم این‌جوریه، بی‌خیال مراسم شدم و رفتم مدرسه. سخنرانی خودم یکشنبه بود و کلاس نداشتم اون روز. با خیال راحت شرکت کردم و سخنرانی رو انجام دادم. دوشنبه هم کلاس نداشتم و سخنرانی بقیه رو گوش کردم. ولی برنامه‌‌های سه‌شنبه و چهارشنبه رو از دست دادم و رفتم مدرسه. البته رفتم دیدم از یازدهمیا هیشکی نیومده و دهمیا هم نصفشون اومدن. کتاب هم تموم شده بود و الکی نشستیم وقتمون هدر رفت. اون روز تو فرهنگستان برای رئیس تولد هم گرفته بودن و نبودم. زنگ آخر با هماهنگی معاون، همهٔ بچه‌ها رو فرستادیم حیاط و یه سری از معلما رفتن و یه سریا تو حیاط نشستن. من تنها تو دفتر دبیران نشسته بودم و تو دفتر خاطرات بچه‌ها براشون یادگاری می‌نوشتم که یهو مدیر اومد گفت چرا بچه‌ها تو حیاطن و چرا نمونه سؤال حل نمی‌کنید براشون و کلی دعوامون کرد! هم معلما رو هم معاونو. وسط حرفاش یهو برگشت به من گفت این همه از شما تعریف کرده بودن که تو جشنواره‌ها و فوق‌برنامه‌ها شرکت می‌کنید ولی چرا حتی یه اثر هم برای پرسش مهر نفرستادید؟ گفتم بچه‌ها تمایل به شرکت نداشتن (البته خودم هم تلاشی برای ترغیبشون نکردم. پرسش مهر یه سؤاله که هر سال رئیس جمهور می‌پرسه و جواب‌ها جمع میشه. سؤال امسال این بود که چطور وفاق (همراهی و اتحاد) ایجاد کنیم؟ وقتی خودم جوابی برای این سؤال ندارم، چه انتظاری از دانش‌آموز داشته باشم آخه؟).

۹. باب ۲۸ قابوسنامه در مورد انتخاب دوست هست. هر کی دفترشو آورد براش یادگاری بنویسم، یه چند خط از اینو براش نوشتم. این موضوع، موضوعیه که همیشه و هنوز دغدغۀ خودم هم هست. فکر کردم به دردشون می‌خوره. خلاصه‌ش کردم و بخش‌هایی که کلمات ساده‌تری داشت رو انتخاب کردم براشون. مردم تا زنده باشند ناگریز باشند از دوستان. با دوستانِ بسیار عیب‌های مردمان پوشیده شود و هنرها گسترده گردد، ولیکن چون دوستِ نو گیری پشت بر دوستِ کهن مکن. دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار، تا همیشه بسیار دوست باشی و گفته‌اند: دوست نیک گنج بزرگ‌ست. و با مردمان، دوستی میانه دار و بر دوستان، با امید دل مبند که من دوست، بسیار دارم. دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود تو را از تو دوست‌تر کسی نبود. و تنها نشستن، از همنشین بد اولی‌تر.

۱۰. هفتهٔ آخر بچه‌های انسانی گفتن جلسهٔ آخره و عکس یادگاری بگیریم. اولین کلاسی بودن که چنین درخواستی می‌کردن. اول گفتم نه، بعدشم گفتم آخر کلاس وقتی زنگ خورد می‌گیریم. وقتی هم زنگ خورد با اینکه یادم بود یادشون ننداختم و نگرفتیم. دلِ خوشی ازشون نداشتم و نمی‌خواستم باهاشون عکس داشته باشم. روزهای بعدی که با کلاسای دیگه عکس گرفتم، بابت عکس نگرفتنم با انسانیا یه کم پشیمون شدم و دلم خواست زمان به عقب برمی‌گشت و حداقل به‌خاطر اون چند نفری که بچه‌های خوبی بودن باهاشون عکس می‌گرفتم. می‌دونم بچه‌ن و اگه اذیت کردن، اگه درس نخوندن، اگه سر کلاس خواب بودن، بی‌توجهی کردن و خسته‌م کردن از سر نادانی‌شون بوده، ولی به هر حال منم آدمم. نمی‌تونم ببخشم و فراموش کنم. هر چند که چندتاشون اومدن طلب حلالیت! هم کردن. دو سه نفرشون هم بعداً اومدن سلفی گرفتیم.

۱۱. پارسال وقتی می‌خواستیم تو سامانهٔ رتبه‌بندی معلمان مدارکمونو بارگذاری کنیم، چون لوح تقدیر و ضمن خدمت و تجربه و مدرک خاصی نداشتیم، فقط یه سری فرم خوداظهاری عمومی و تخصصی و حرفه‌ای پر کردیم. حداکثر امتیاز عمومی ۳۰۰ بود که من ۲۹۵ گرفته بودم. از بخش تخصصی و حرفه‌ای هم با توجه به مدرک و سوابق تحصیلیم ۳۰۰ امتیاز. مجموع امتیازم ۵۹۵ شده بود. چون اکثر همکارای جدیدالاستخدام امتیازشون چهارصد تا پونصد بود، فکر کردم امتیازم امتیاز خوبیه و اعتراض نکردم. امسال یه نفر ۶۰۰ شده بود. رفتم جزئیات کارنامه‌مو نگاه کردم ببینم از چی پنج امتیاز کم آوردم که ۶۰۰ نشدم. دیدم تو قسمت باور به ارزش‌های انقلاب، از ۱۲۰ بهم ۱۱۵ دادن و همین پنج امتیازِ کمتر یه رتبه عقب نگهم‌داشته. امتیازهای معلم‌ها هم مثل استادهاست و از آموزشیازمعلم و استادیارمعلم و دانشیارمعلم شروع میشه و آخرش استادمعلم هست. پنج امتیاز تا استادیارمعلم فاصله داشتم.

مثل اینکه هر سال باید ۴۰ ساعت ضمن خدمت بگذرونیم (یه سری آزمونه که باید براشون کتاب بخونی و امتحان بدی. و اکثراً پول می‌دن یکی براشون انجام بده). ضمن خدمتای امسالم بیشتر از ۱۰۰ ساعت شده و با لوح تقدیرهایی که پارسال بابت تجربه‌نگاری گرفتم اون پنج امتیاز جبران میشه. ولی هنوز نمی‌دونم روی چه حسابی باورم رو سنجیدن و کم دادن.

۱۲. برای یه کاری تو محل کار دومم، چهار ماه زمان در نظر گرفته بودن. قرار بود دستی انجامش بدن و با روش اونا چهار ماه هم کم بود. تازه با روش دستی، این حجم از کار قطعاً کلی خطا داره. چند روز پیش با هوش مصنوعی perplexity و پونزده مرحله برنامه‌نویسی با پایتون بخش اول کارو تو یه هفته تحویل دادم. با لپ‌تاپ خودم، و بعضاً خارج از ساعت کاری انجام دادم. حتی روز آخر اینترنت قطع بود و با نت گوشی ادامه دادم کارو. در حالی که بقیه بی‌کار نشسته بودن که نت قطعه. برای بخش دوم کار هم اگه به جای ورد قبول می‌کردن که با لاتک کار کنیم اونم یکی‌دوروزه انجام می‌شد، ولی چون اونایی که بخش بعد رو قراره انجام بدن لاتک بلد نیستن، یه ماه برای این مرحله در نظر گرفتیم. ورد برای این حجم از داده سنگینه و برای همین گفتن یه ماه وگرنه کارِ چند ساعته. این اولین استفاده‌م از پایتون بود و شدیداً خوشحالم که کارو با خطای صفر ارائه دادم. به‌لحاظ کاری جزو روزهای خوب محسوب می‌شد این چند روز. هر مرحله از کار که پیش می‌رفت یه جون به جونای من اضافه می‌شد انگار.

۱۳. دو هفته پیش در سکوت خبری سی‌وسه‌ساله شدم! مسئول آموزش دانشکده تاریخ تولدامونو داشت و هر سال زنگ می‌زد تبریک می‌گفت. البته هر بار با افتادنِ شمارهٔ دانشگاه روی گوشیم یه سکتهٔ خفیف می‌کردم که نکنه خبط و خطایی کردم زنگ زدن برای استیضاح. امسال که مسئول آموزش عوض شده بود کسی زنگ نزد.

۳۹ نظر ۱۰ خرداد ۰۴ ، ۱۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)