۲۰۲۲- از هر وری دری (قسمت ۶۶)
۱. نوشته بود دو روز که حرف نزنی، دیگه حس میکنی هیچ چیزی ارزش گفتن نداره. موافقم باهاش. من الان دچار این حسم و تمام تلاشمو میکنم بگردم ببینم چه چیزی پیدا میکنم که ارزش گفتن داشته باشه و بنویسم براتون.
مثلاً اون مترجمی که تو مقدمهٔ کتابش ازم تشکر کرده بود بابت گفتن معادل فارسی چندتا دونه کلمه یادتونه؟ اصرار داره یه نسخه از کتابو بهم هدیه بده. اساساً من اون کتابو لازم ندارم و علاقه هم ندارم به موضوعش. میخواست یه قراری تو نمایشگاه کتاب یا هر جایی بذاریم کتابو بیاره برام، و من چون نمیخواستم از نزدیک ببینمش بهانه میآوردم که سرم شلوغه. البته واقعاً هم شلوغ بودم. ولی اگه نبودم هم دوست ندارم انقدر راحت با آدما ارتباط بگیرم. تا اینکه دیروز زنگ زد گفت شنبه میخوام کتابو بیارم فرهنگستان تقدیم کنم. دیگه هیچ بهانهای نداشتم؛ چون روز کاریم بود و شنبهها دوتا جلسه دارم و قطعاً فرهنگستانم. گفتم به خدا راضی به زحمت نیستم و همین که تشکر کردید کافیه. یه کاری میکنن آدم پشت دستشو داغ کنه و دیگه هیچ کمکی به هیچ کسی نکنه. گفت نه، میام. مثل اینکه از جای دوری هم قراره بیاد و دو ساعتی تو راهه. واقعاً درک نمیکنم این حجم از اصرار رو. گفت ظهر میرسم و دو ساعت قراره وقتتونو بگیرم. دو ساعت خیلیه. من برای نزدیکترین دوستانم هم نمیتونم دو ساااااعت وقت بذارم. گفتم باشه، تشریف بیارید. که یه کم پیش یهو یادم افتاد شنبه تو دانشگاه مجمع سالانهٔ انجمنه. که خب تمایلی به حضور تو اون محفل (که همهٔ استادان زبانشناسی توش جمعن) رو هم نداشتم و گفته بودم نمیام. فکر کن پوسترشو خودم طراحی کردم، خودم تبلیغ کردم، ولی تمایل به حضور ندارم!، ولی تصمیم گرفتم جلسهٔ انجمن رو برم، که بهانهای بشه که دیرتر برسم فرهنگستان و به جای دو سااااااعت، چند دقیقه ببینم اون مترجم رو. سریع این بهانه رو مطرح کردم و بزرگوار فرمود پس دوشنبه میام که در آرامش صحبت کنیم. واقعاً چرا وقتی کسی نمیخواد ببیندتون اصرار میکنید ببینیدش؟!
۲. از مراقبت و تصحیح سؤال متنفرم! بهنظرم هر دو کار بیهودهای هستن. وقتی میشه مراقبت رو با دوربین و تصحیح رو با نرمافزار انجام داد، چرا وقت شریف اشرف مخلوقات رو میگیرن برای این کارهای بیخود؟ بهواقع عذابآورترین لحظههای زندگیم اون چند ساعتیه که مراقبم. باید یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم. فقط نگاه کنم که کسی تقلب نکنه. نه کاغذ و خودکار دارم که بنویسم، نه چیزی برای خوندن، نه گوشی، هیچی. خودمو با فکر کردن و شمردن عینکیا و چپدستا و صندلیا مشغول میکنم. چهارتا سوره هم حفظ نیستم برای آخرتم توشه بیندوزم. ته تهش اینه زیر لب صلوات بفرستم و آیةالکرسی بخونم. ولی چند بار آخه؟ دو ساعت خود امتحان، نیم ساعت هم قبلش که باید چک کنیم کسی روی میز و صندلیش چیزی ننویسه. یه ساعتم بعدش که باید پاسخنامهها رو ببندیم. بستن ینی چی؟ امسال با یه مفهومی آشنا شدم به نام بستن پاسخها. پاسخنامهها رو که جمع کردیم، باید بشینیم با خودکار سبز جاهای خالیشو خط بزنیم که بعداً پر نشه. بعد مدیر و معاون اینا رو اسکن میکنن و بعد بهصورت اینترنتی توسط معلمان سراسر کشور تصحیح میشن. موقع تصحیح اسم دانشآموز رو نمیبینیم. ممکنه برگه مال یه پسر از یه شهر دیگه باشه و یه خانم تصحیحش کنه. به تعداد دانشآموزان خودمون موظفیم تصحیح کنیم. بیشتر هم اگه انجام بدیم دو سههزار تومنم بابت اون میدن. دو سه هزار! چقدر زیاد. بهقدری این کار برام دشوار و عذابه که تا حالا از موظفیم فقط یه دونه تصحیح کردم که اونم شد ۱۷.۵. همون یه دونه نیم ساعت طول کشید. اگه زیر پنج دقیقه تصحیح بشه سیستم ایراد میگیره. یه سریا خالی و سفیدن و الکی باید صبر کنی تا سیستم نگه چرا سریع تصحیح کردی. حداکثر هم سه ساعت وقت میدن. گویا هر پاسخنامه رو دو نفر تحصیح میکنه و اگه نمرهها مغایرت داشت نفر سوم تصحیح میکنه. همهش نگران اینم اشتباه کنم حق کسی ضایع بشه.
و چقدر کاغذ هدر میره. سؤالات و پاسخنامهٔ نهایی باید یکرو سفید کپی بشن. کسی هم که تایپشون کرده بیخودی جای خالی گذاشته. من سیتا سؤال دهمیا رو که نهایی نبود تو یه آچهار پشتورو تایپ کردم و پاسخنامه هم نذاشتم که تو همون برگهٔ سؤالات بنویسن. اون وقت اینا برای هر امتحان هر دانشآموز دهتا آچهار استفاده میکنن.
اکثراً هم بلد نیستن و خالی میذارن. اینکه میگن میانگین معدل نه و ده و این حدوداست حقیقت داره. واقعاً سفید تحویل میدن یه عده.
کلی هم خودکار سبز باید مصرف بشه برای خط زدن جاهای خالی پاسخنامهشون.
۳. روز امتحان زبان، ایام شهادت بود. دانشآموزا که همیشه مشکی و سرمهای میپوشن، ولی اون روز معلمها هم مشکی پوشیده بودن. اون وسط فقط من نارنجی بودم! یهو وسط امتحان دیدیم از صداوسیما اومدن برای گزارش. در راستای همرنگی با جماعت رفتم چادر پوشیدم. بعد یه آقاهه که نمیدونم کی بود و رئیس کجا بود اومد جلوی دوربین و بهم گفت عرض ادب و احترام دارم و یه خسته نباشید گفت و رفت. این عرضادبکنندگان همونایی هستن که پارسال وقتی برای انتقال منطقه میرفتیم پیششون میگفتن شرایطتون به ما مربوط نمیشه و بیهیچ تکریم و احترامی رد میکردن درخواستتو. حالا جلوی دوربین عرض ادب و احترام داره برای من.
حالا با اینکه تصویر از دور بود و من زیاد معلوم نبودم، یکی از بچهها اسکرینشات برام فرستاده که وای خانوم معروف شدین، تو تلویزیون دیدمتون!
۴. نمرات نهایی یازدهمیا و دوازدهمیتا روی رتبهٔ کنکورشون تأثیر مستقیم داره و مراقبت و بازرسی خیلی جدی گرفته میشه. چند روز پیش دوازدهمیا امتحان نهایی فیزیک داشتن. اتفاقی متوجه تقلب یکیشون شدم. یه سری فرمول روی کاغذ با خودش آورده بود. وقتی بهش شک کردم ده دقیقه با خودم کلنجار رفتم که برم سراغش یا نه. اگه نادیده میگرفتم حق بقیه ضایع میشد و اگه گزارش میکردم هم اینو صفر میگرفت هم از امتحانات بعدی محروم میشد. فکر کنم قبلیا هم صفر میشد. دلم سوخت براش. رفتم مؤدبانه گفتم حس میکنم یه کاغذی لای برگههاته. اجازه میدی چک کنم؟ کاغذ تقلبشو که گذاشته بود لای پاسخنامه رو برداشتم و دیگه چیزی نگفتم. آخر جلسه که اومد برگهشو بده گفت میشه این دفعه رو ببخشین؟ گفتم متأسفانه تخلف کردی و بهتره راجع به این موضوع با معاون صحبت کنی. چون در حال استفاده بود، قانون اینه که از بقیهٔ امتحانا هم محروم بشه و اونا هم صفر بشه. با خودم میگفتم کاش زودتر میدیدم (قبل از اینکه استفاده کنه). یا کاش دم در دقیقتر میگشتن که نتونه بیاره تو. گناهکار اصلی خودش بود ولی تو ذهنم دنبال مقصر میگشتم که دم در خوب نگشتنش که این الان تونسته تقلب کنه. یا معلمش خوب درس نداده. یا خانواده براش امکانات تحصیل فراهم نکردن. تا چند روز عذاب وجدان داشتم. داشتم فکر میکردم این قاضیها شبا چجوری میخوابن؟ خیییییلی کارشون سخته. میدونی طرف گناهکاره ها، ولی نمیتونی راحت مجازاتش کنی. تو گزارشش نوشتن هنوز استفاده نکرده بوده که فقط اینو صفر بشه. انصافاً هم نتونسته بود استفاده کنه چون به چشم مصحح که به برگهش نگاه کردم دیدم در حد شش هفت نمره هم ننوشته. اینایی که میان مدرسهٔ ما امتحان میدن، دانشآموزای ما نیستن و از یه جای دیگه میان. بچههای خودمونم میرن حوزههای دیگه. گویا بچههای ما هم تقلب کردن و گرفتنشون. اگه نگیریم میرن میگن تقلب کردیم هیچ کاری نکردن. بهشدت پررو هستن. هم تقلب میکنن هم با افتخار تعریف میکنن برای بقیه. یه بار که سر کلاس نصیحتشون میکردم که حقالناسه و حق بقیه ضایع میشه، بقیه گفتن ما راضی هستیم، بذارید تقلب کنن که همه بیست بگیرن! یا نمیفهمن صندلیهای دانشگاه بر اساس رتبهست و همه نمیتون تو فلان جایگاه باشن یا خودشونو زدن به نفهمیدن.
۵. هر بار تو وضعیت واتساپم چیزی میذارم و اونایی که مشاهدهش کردن رو بررسی میکنم شگفتزده میشم. شرط دیدن اینه طرف شمارهمو داشته باشه و شمارهشو داشته باشم. اینکه من هزاران شماره دارم جای تعجب نداره، ولی یه سریا که فکر نمیکنم شمارهمو داشته باشن یا فکر میکنم و انتظار دارم پاک کرده باشن متعجب و گاهی اذیتم میکنن.
۶. اوایل سال هر دانشآموزی شمارهمو میخواست نمیدادم و میگفتم وقتی دانشجو شدین شمارهمو میدم. ولی هفتهٔ آخر یهو نظرم عوض شد و هر کی خواست بهش شماره دادم. نه فقط شمارهٔ شاد، بلکه شمارهٔ اصلیمم دادم.
۷. هر موقع دانشآموزانم تو اینستا درخواست دنبال کردن میدادن ردشون میکردم که اونجا یا برای فامیله یا همدانشگاهی و همکار. یه بار یکیشون گفت خب یه پیج هم درست کنید برای ماها که نه فامیلیم نه همدانشگاهی نه همکار. حرفش منطقی بود. درست کردم.
۸. هفتهٔ آخر اردیبهشت پاسداشت زبان فارسی و بزرگداشت فردوسیه. پارسال، روز آخر هر دو مدرسه رو پیچوندم که تو این مراسم شرکت کنم. خودم هم سخنرانی داشتم. اگه مدرسه میرفتم هم حضورم بیفایده بود. چون نصف بچهها هفتهٔ آخرو نمیان و نصفی که اومدن هم میخوان برن حیاط. امسال هم سخنرانی داشتم و قضیه رو با معاون مطرح کردم که نرم مدرسه. گفت اشکالی نداره که نیای ولی یکیو جای خودت بذار. منم دیدم اینجوریه، بیخیال مراسم شدم و رفتم مدرسه. سخنرانی خودم یکشنبه بود و کلاس نداشتم اون روز. با خیال راحت شرکت کردم و سخنرانی رو انجام دادم. دوشنبه هم کلاس نداشتم و سخنرانی بقیه رو گوش کردم. ولی برنامههای سهشنبه و چهارشنبه رو از دست دادم و رفتم مدرسه. البته رفتم دیدم از یازدهمیا هیشکی نیومده و دهمیا هم نصفشون اومدن. کتاب هم تموم شده بود و الکی نشستیم وقتمون هدر رفت. اون روز تو فرهنگستان برای رئیس تولد هم گرفته بودن و نبودم. زنگ آخر با هماهنگی معاون، همهٔ بچهها رو فرستادیم حیاط و یه سری از معلما رفتن و یه سریا تو حیاط نشستن. من تنها تو دفتر دبیران نشسته بودم و تو دفتر خاطرات بچهها براشون یادگاری مینوشتم که یهو مدیر اومد گفت چرا بچهها تو حیاطن و چرا نمونه سؤال حل نمیکنید براشون و کلی دعوامون کرد! هم معلما رو هم معاونو. وسط حرفاش یهو برگشت به من گفت این همه از شما تعریف کرده بودن که تو جشنوارهها و فوقبرنامهها شرکت میکنید ولی چرا حتی یه اثر هم برای پرسش مهر نفرستادید؟ گفتم بچهها تمایل به شرکت نداشتن (البته خودم هم تلاشی برای ترغیبشون نکردم. پرسش مهر یه سؤاله که هر سال رئیس جمهور میپرسه و جوابها جمع میشه. سؤال امسال این بود که چطور وفاق (همراهی و اتحاد) ایجاد کنیم؟ وقتی خودم جوابی برای این سؤال ندارم، چه انتظاری از دانشآموز داشته باشم آخه؟).
۹. باب ۲۸ قابوسنامه در مورد انتخاب دوست هست. هر کی دفترشو آورد براش یادگاری بنویسم، یه چند خط از اینو براش نوشتم. این موضوع، موضوعیه که همیشه و هنوز دغدغۀ خودم هم هست. فکر کردم به دردشون میخوره. خلاصهش کردم و بخشهایی که کلمات سادهتری داشت رو انتخاب کردم براشون. مردم تا زنده باشند ناگریز باشند از دوستان. با دوستانِ بسیار عیبهای مردمان پوشیده شود و هنرها گسترده گردد، ولیکن چون دوستِ نو گیری پشت بر دوستِ کهن مکن. دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار، تا همیشه بسیار دوست باشی و گفتهاند: دوست نیک گنج بزرگست. و با مردمان، دوستی میانه دار و بر دوستان، با امید دل مبند که من دوست، بسیار دارم. دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود تو را از تو دوستتر کسی نبود. و تنها نشستن، از همنشین بد اولیتر.
۱۰. هفتهٔ آخر بچههای انسانی گفتن جلسهٔ آخره و عکس یادگاری بگیریم. اولین کلاسی بودن که چنین درخواستی میکردن. اول گفتم نه، بعدشم گفتم آخر کلاس وقتی زنگ خورد میگیریم. وقتی هم زنگ خورد با اینکه یادم بود یادشون ننداختم و نگرفتیم. دلِ خوشی ازشون نداشتم و نمیخواستم باهاشون عکس داشته باشم. روزهای بعدی که با کلاسای دیگه عکس گرفتم، بابت عکس نگرفتنم با انسانیا یه کم پشیمون شدم و دلم خواست زمان به عقب برمیگشت و حداقل بهخاطر اون چند نفری که بچههای خوبی بودن باهاشون عکس میگرفتم. میدونم بچهن و اگه اذیت کردن، اگه درس نخوندن، اگه سر کلاس خواب بودن، بیتوجهی کردن و خستهم کردن از سر نادانیشون بوده، ولی به هر حال منم آدمم. نمیتونم ببخشم و فراموش کنم. هر چند که چندتاشون اومدن طلب حلالیت! هم کردن. دو سه نفرشون هم بعداً اومدن سلفی گرفتیم.
۱۱. پارسال وقتی میخواستیم تو سامانهٔ رتبهبندی معلمان مدارکمونو بارگذاری کنیم، چون لوح تقدیر و ضمن خدمت و تجربه و مدرک خاصی نداشتیم، فقط یه سری فرم خوداظهاری عمومی و تخصصی و حرفهای پر کردیم. حداکثر امتیاز عمومی ۳۰۰ بود که من ۲۹۵ گرفته بودم. از بخش تخصصی و حرفهای هم با توجه به مدرک و سوابق تحصیلیم ۳۰۰ امتیاز. مجموع امتیازم ۵۹۵ شده بود. چون اکثر همکارای جدیدالاستخدام امتیازشون چهارصد تا پونصد بود، فکر کردم امتیازم امتیاز خوبیه و اعتراض نکردم. امسال یه نفر ۶۰۰ شده بود. رفتم جزئیات کارنامهمو نگاه کردم ببینم از چی پنج امتیاز کم آوردم که ۶۰۰ نشدم. دیدم تو قسمت باور به ارزشهای انقلاب، از ۱۲۰ بهم ۱۱۵ دادن و همین پنج امتیازِ کمتر یه رتبه عقب نگهمداشته. امتیازهای معلمها هم مثل استادهاست و از آموزشیازمعلم و استادیارمعلم و دانشیارمعلم شروع میشه و آخرش استادمعلم هست. پنج امتیاز تا استادیارمعلم فاصله داشتم.
مثل اینکه هر سال باید ۴۰ ساعت ضمن خدمت بگذرونیم (یه سری آزمونه که باید براشون کتاب بخونی و امتحان بدی. و اکثراً پول میدن یکی براشون انجام بده). ضمن خدمتای امسالم بیشتر از ۱۰۰ ساعت شده و با لوح تقدیرهایی که پارسال بابت تجربهنگاری گرفتم اون پنج امتیاز جبران میشه. ولی هنوز نمیدونم روی چه حسابی باورم رو سنجیدن و کم دادن.
۱۲. برای یه کاری تو محل کار دومم، چهار ماه زمان در نظر گرفته بودن. قرار بود دستی انجامش بدن و با روش اونا چهار ماه هم کم بود. تازه با روش دستی، این حجم از کار قطعاً کلی خطا داره. چند روز پیش با هوش مصنوعی perplexity و پونزده مرحله برنامهنویسی با پایتون بخش اول کارو تو یه هفته تحویل دادم. با لپتاپ خودم، و بعضاً خارج از ساعت کاری انجام دادم. حتی روز آخر اینترنت قطع بود و با نت گوشی ادامه دادم کارو. در حالی که بقیه بیکار نشسته بودن که نت قطعه. برای بخش دوم کار هم اگه به جای ورد قبول میکردن که با لاتک کار کنیم اونم یکیدوروزه انجام میشد، ولی چون اونایی که بخش بعد رو قراره انجام بدن لاتک بلد نیستن، یه ماه برای این مرحله در نظر گرفتیم. ورد برای این حجم از داده سنگینه و برای همین گفتن یه ماه وگرنه کارِ چند ساعته. این اولین استفادهم از پایتون بود و شدیداً خوشحالم که کارو با خطای صفر ارائه دادم. بهلحاظ کاری جزو روزهای خوب محسوب میشد این چند روز. هر مرحله از کار که پیش میرفت یه جون به جونای من اضافه میشد انگار.
۱۳. دو هفته پیش در سکوت خبری سیوسهساله شدم! مسئول آموزش دانشکده تاریخ تولدامونو داشت و هر سال زنگ میزد تبریک میگفت. البته هر بار با افتادنِ شمارهٔ دانشگاه روی گوشیم یه سکتهٔ خفیف میکردم که نکنه خبط و خطایی کردم زنگ زدن برای استیضاح. امسال که مسئول آموزش عوض شده بود کسی زنگ نزد.