1153- منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
صف اول خلوت بود. یه مهر برداشتم و نشستم. خانم الف هم ردیف اول نشسته بود. یه کم زود رفتم که بیتا رو پیدا کنم. کتاب و کادوشو گذاشتم کنار مُهر. قیافهش یادم رفته بود. همون شال سفیدو سر کردم که اون روز سر کرده بودم. که راحتتر پیدام کنه. نیومده بود انگار. سمت چپم اندازهی یه نفر خالی بود. خودم با فاصله نشسته بودم البته. که مثلاً با خانوم کناری صمیمی نشم. با گوشیم مشغول بودم که اذان تموم شه. یه خانومی اومد و ازم پرسید جای کسیه؟ گفتم نه. نشست کنارم. سمت چپ. یه خانوم دیگه هم اومد و نشست سمت راستم و با من و خانوم سمت چپی احوالپرسی کرد. خانم میم داشت وضو میگرفت. اونم اومد نشست کنار خانوم سمت راستی. از جمعِ خانوما فقط خانم الف و میم رو میشناختم. اونا بیتا رو میشناختن و هر روزم میومدن مسجد. کتابو دادم به خانم میم که هر وقت بیتا رو دید کتابو بهش بده. میگفتن بیتا فردای اون روز که بهش قول دادی هفت روز دیگه براش کتاب میاری اومده و هفت تا انگشتشو نشون داده و گفته هفت تا خوابیدم دیگه. پس چرا اون دختره نیومده کتابمو بده؟ یحتمل خوابهای ظهر و عصرشم حساب کرده بود. پسفردای اون روزم اومده و هر بار بهش گفتن هنوز هفت تا نشده. ولی حالا که هفت تا شده بود، نیومده بود.
منتظر تموم شدن اذان بودم و مشغول گوشیم؛ که خانم سمت راستی که کم کمش هفتاد هشتاد سالی سن داشت پرسید امروز کسی فوت کرده؟ گفتم شما منو میشناسین؟ گفت نه. گفتم والا عمهی بابا فوت کرده، ولی خب احتمالاً نمیشناسین کیو میگم. گفت خواهر فلانی؟ گفتم آره آره خانم فلانی اون یکی عمهی بابامه. گفت تو نوهی خانم فلانی هستی؟ گفتم نه خب اگه من نوهی خانم فلانی بودم، خانم فلانی مامانِ بابام میشد. در حالی که خانم فلانی عمهی بابامه. پس من نوهی برادر خانم فلانیام. گفت پس نوهی آقای فلانی هستی؟ گفتم نه ایشون برادر پدربزرگم هستن. من نوهی برادر آقای فلانی هستم. یه کم فکر کرد و یهو گفت تو دخترِ فلانی نیستی؟ اسم بابامو گفت. گفتم عه! شما بابامو میشناسین؟ گفت من دخترداییِ شوهرِ اون یکی عمهی باباتم. یه نفس عمیقی کشیدم و داشتم آخرین جملهشو آنالیز میکردم که نماز شروع شد.
بین نماز تصمیم داشتم زیارت عاشورا بخونم و برای عمهی بابا هم نماز بخونم. ولیکن خانم سمت راستی مبحث قبلی رو ادامه داد و خاطرنشان کرد که من بابات و عمههات و مامانت و هفت جدّتو میشناسم و یکی یکی اسم میبرد که اعتمادمو جلب کنه. گفت هر از گاهی هم میبینم میای مسجد؛ ولی خب نمیام حالتو بپرسم که فکر نکنن قصد دیگهای دارم. متوجه منظورش از قصد دیگه نشدم، ولی وقتی خانوم سمت چپی یهو شیرجه زد وسط صحبتم با خانم سمت راستی و پرسید چند سالته، خونهتون کجاست و چقدر سواد داری فهمیدم قصد دیگهای دارن اینا. متاسفانه اولین معیار اغلب خانومایی که دنبال دخترن خیابون و منطقهایه که دختر مذکور خونهش اونجاست. خدا رو شکر خونهمونو پسندیده بودن و الان تنها دغدغهشون این بود که من درس خوندم و میخوام کار کنم و داشتن با مثالهای گوناگون مجابم میکردن که اشتباه میکنم. و خانم سمت راستی با تمام قوا تلاش میکرد منو که نوهی برادرزنِ پسرعمهش باشم، بیش از پیش به خانم سمت چپی بشناسونه. اون طور که متوجه شدم من نوهی داییِ عروسِ خانوم سمت چپی هم بودم. و هر چی سعی میکردم موضوع رو منحرف کنم به سمت و سویی دیگر، نمیشد و تا آخرش هم نشد. زیرا خانوم سمت چپی خیلی شیک و شُسته رُفته گفت بحثو عوض نکن؛ شاید یه مورد خوب برات سراغ داشته باشم و منم در کمال خونسردی و با لبخندی که خشمی آتشین پشتش پنهان بود گفتم من به درد مورداتون نمیخورم و تصمیم دارم برگردم تهران که درسمو ادامه بدم. و هر دو از یمین و یسار داشتن مجابم میکردن که انقدر زحمت میکشی، تهش شوهرت نمیذاره کار کنی. و من با تمام وجود دلم میخواست نماز دوم شروع بشه و بخونم و فرار کنم. عنقریب بود که بختم واشه دیشب. گرهشو محکمتر کردم تو برسی.