پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

1. با مادربزرگش اومده بود. میگن با مادربزرگش زندگی می‌کنه. پدر و مادرش جدا شدن. صف اول نشسته بود و موقع نماز فرستاده بودنش عقب. وسط صفم نذاشته بودن بشینه و فرستاده بودنش به منتها الیه سمت راست صف دوم. نشستم کنارش و گفتم دفعه‌ی بعد که دیدمت برات کتاب میارم. کتاب دوست داری؟ گفت آره و سرشو انداخت پایین. اون سری که برای اون یکی دختره که اسمشو نمی‌دونم کتاب برده بودم، دیده بود و دلش کتاب خواسته بود. اسمشو پرسیدم و گفتم کلاس چندمی؟ گفت بیتا. مدرسه نمی‌رم هنوز. ولی نقاشی بلدم. لبخند زدم. پرسید بلدی با کاغذ خونه درست کنی؟ برام خونه هم درست می‌کنی؟ گفتم آره. چشم ازم برنمی‌داشت که یه وقت قیافه‌ام یادش نره. نماز که شروع شد، اینم بلند شد مثل بقیه نماز بخونه. رکعت دوم بودیم که یهو نمازشو قطع کرد پرسید بلدی کادو کنی برام؟ جوابی نشنید. جلوی خنده‌مو گرفتم. نماز که تموم شد یواشکی گفتم آره بلدم. می‌خواست مثل کتابِ اون یکی دختره که نمی‌دونم چرا اسمشو نپرسیدم کادو کنم. دید دارم با انگشتام ذکر می‌گم، تسبیح آورد برام. منم نگفتم با تسبیح‌های مسجد راحت نیستم و گرفتم ازش. نماز که تموم شد بلند شدم برم. گفت فردا میاری دیگه؟ گفتم فردا نه. هر دفعه‌ی بعدی که فردا نیست. بهش گفتم الان دارم میرم خونه و خونه‌مون از اینجا خیلی  دوره. هر موقع بیام خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا بازم میام مسجد و کتابتو می‌دم. یه کم فکر کرد و گفت هر موقع ینی چند روز دیگه؟ یه کم فکر کردم و "هفت تا خوبه؟ هفت تا رو نشونم بده ببینم بلدی". دستشو گرفت سمتم. گفتم نه! این پنج تاست. دو تای دیگه هم از اون یکی دستت بذار روش. گفت با کاغذ برام قایق و خونه هم درست کن بیار. گفتم باشه و رفتم. داشتم کفشامو می‌پوشیدم که شنیدم به مامان‌بزرگش میگه این غریبه 7 روز دیگه برام کتاب و قایق و خونه میاره.

2. هر کدوم یکی یه ظرف قیمه‌ی نذری دستشون بود. سه تا پسر هفت هشت ساله‌ی بی‌قاشق. نشسته بودن کنار مسجد و درِ ظرفا رو شکسته بودن و باهاش قاشق درست کرده بودن. دست کردم تو کیفم ببینم قاشق دارم یا نه. همیشه چند تا قاشق چنگال یه بار مصرف تو کیفمه. سه تا بیشتر نداشتم. رفتم نزدیکشون و گفتم بچه‌ها؟ من سه تا قاشق دارم که فکر کنم مال شماست. 

3. من صف سوم نشسته بودم و اون صف دوم. هی برمی‌گشت عقب و نگام می‌کرد. چشم ازم برنمی‌داشت و منم سرمو بلند نمی‌کردم که راحت باشه. نماز اولو خوندیم. تموم که شد دوباره برگشت سمت من. سرمو بلند کردم و لبخند زدم و گفتم اسمت چیه؟ خجالت کشید. لبخندمو پهن‌تر کردم و گفتم چی صدات کنم پس؟ گفت آیلین. سرشو انداخت پایین و پرسید اسم تو چیه؟ گفتم حدس بزن. فکر کردم شاید ندونه حدس زدن چیه. گفتم قیافه‌ام شبیهِ چه اسمیه؟ گفت اِلنا؟ گفتم نه. اسمم اِلنا نیست. اسم منم مثل اسم تو آخرش این داره. مثل آیلین. یه کم فکر کرد و گفت رُزا؟ خندیدم و گفتم نسرین. پرسید کلاس چندمی؟ گفتم اول تو بگو بعد من میگم. گفت دوم. گفتم منم... دوازدهو با پنج و دو جمع کردم و گفتم منم کلاس نوزدهمم.

4. میگن من وقتی تازه تازه می‌خواستم راه رفتن یاد بگیرم دستمو می‌ذاشتم روی اون نرده‌ها (نرده است دیگه؟ یا حفاظ؟ یا میله؟ یا حالا هر چی)، بعد سعی می‌کردم وایستم و تعادلم رو حفظ کنم. یهو یاد این کمد افتادم نمی‌دونم چرا. کمده رو داریم هنوز. خونه‌ی مامان‌بزرگم ایناست. بعد چون ممکنه بپرسید پیرهن مشکی بابا برای چیه، عارضم که من دو ماه قبل محرم دیده به جهان گشودم و تو این عکس، ماه محرمه.


۹۶/۰۷/۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابا

نظرات (۲۵)

خودم رو تصور کردم تو صحنه ها :) منم این مدلی ام :)
البته من دو ماه قبل از محرم به دنیا نیومدم! :دی
پاسخ:
حس خوبی به آدم دست میده وقتی با بچه‌هاست. من کلاً با پیرمردا و پیرزنا و اطفال بیشتر حال می‌کنم تا هم‌سن و سالای خودم
۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۲:۳۸ محبوبه شب
سوال!
چرا با تسبیحای مسجد راحت نیستی؟
پاسخ:
تسبیح هم مثل لیوان و مسواک یه چیز شخصیه به نظرم. هزار نفر قبل از من ممکنه ازش استفاده کرده باشن :|
۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۵ آقاگل ‌‌
یه ردیف شغلی خوب برات سراغ دارم هر دو مورد رو پوشش میده. :-)
نگهبان موزه اسباب بازی ها کاشان. 
عملاً هم سر و کارت با بچه هاست هم تو موزه کار میکنی. خلاصه اگه میخوای سریع انصراف بده بیا برو استخدام شو. :d

https://goo.gl/iFytjp
پاسخ:
:)) فقط کاشان یه کم دوره. نمیشه موزه رو بیارن تبریز؟ :دی
نمیشه چهار روز دیگه کتاب رو بدین بهش؟ یک هفته خیلیه. من بچه بودم فقط فردا و پس‌فردا می‌فهمیدم. بیش‌تر می‌شد می‌گفتم واسه خودت :))) 

بعد خیلی جالبه که شغل‌های موردعلاقه‌تون به رشته‌های تحصیلی‌تون ارتباطی پیدا نمی‌کنه :)) می‌دونین؟ منم شغل‌های موردعلاقه‌م به هیچ‌کدوم از این درس‌هام ارتباطی نداره :| 
پاسخ:
شدنش که میشه. ولی اون مسجد نزدیک خونه‌ی مامان بزرگم ایناست و باید یه موقعی برم خونه‌ی اونا هم برم. زود زود هم نمی‌تونم برم راستش. یه کم معذبم... در واقع از وقتی فهمیدم ملت میرن نمازجمعه و مسجد که شوهریابی کنن یا برای پسراشون عروس پیدا کنن، از اجتماعاتی که خانما توش باشن گریزان شدم به واقع

+ آره برای خودمم جالبه :دی
۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۵:۳۱ پسر مشرقی
چه حس خوبی داشت این نوشته. ارتباط با بچه ها اونم به این شکل...
چقدر کیفور شدم با خوندنشون...
فقط می تونم بگم. دمت گرم 🌷
پاسخ:
:) پیشنهاد می‌کنم خودتونم یه بار این حس رو تجربه کنید. کیفش بیشتره
۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۵:۴۹ پسر مشرقی
قبلن زیاد تجربه کردم و منم مثل خودت هستم 😊
ولی خب این مدت که دور افتادم از خونواده و محیط کاری و زندگیم طوری شده که اصلا بچه ای رو نمی بینم دیگه چه برسه که بخوام باهاش حرف بزنم, براش کاردستی درست کنم یا ... 😢
پاسخ:
مترو و مسجد پر بچه است
چشمها را باید شست :)))
عین ممول عروسک بچگیهام کچل و کوچولو بودی:)
بلاخره کتاب را بهش دادی یا مونده هنوز؟
پاسخ:
هنوزم کوچولو ام
ولی کچل نیستم دیگه
هنوز شش روز مونده تا قرارمون
دیشب قولشو دادم
چند ساعت پیشم داشتم براش با کاغذ رنگی خونه درست می‌کردم :)))
مرسی عالی بود

با تلاش بیشتری مطلب بزارید
پاسخ:
:| :))
۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۹:۰۳ پسر مشرقی
مترو که کم سر می زنم. وقتایی هم که می رم خیلی شلوغه و در کل خوشم نمی آد جلو ننه بابای بچه باهاش بازی کنم و ادا اصول دربیارم مگه والدینش دوست و رفیقم باشن!
مسجد هم یادم نمی آد آخرین بار کی رفتم! بماند که اون وقتایی هم که می رفتم بچه ای نبود! قسمت آقایون با خانوما فرق می کنه وضعش!
پاسخ:
خب شما چون خانوم نیستی، یه کم مشکوک و لوسه که با بچه‌ها بازی کنی و لپشو بکشی و بگی گوگولی :)))
آدم فکر می‌کنه می‌خواین بدزدینش :دی
۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۹:۱۸ پسر مشرقی
دقیقا! اصلا من به یکی از دوستام هم این رو گفتم با بچه های مردم وقتی پدر مادرشون نیستن شوخی و بازی نکن. تا فکر نکنند همه ی غریبه ها خوبن و ...
منم همیشه ترجیح می دم با بچه های دوست و آشنا بازی کنم و براشون کاردستی درست کنم.
پاسخ:
مهدکودکا هم جذبتون نمی‌کنن :(
۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۹:۲۵ پسر مشرقی
آخ که کار توی مهدکودک و بودن با بچه ها آرزومه. اون موقع که با خانواده بودم توی مهمونیا من بچه ها رو دور خودم جمع و سرگرم و آرومشون می کردم...
پاسخ:
راهی نمی‌مونه جز معلم کلاس اولی
۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۹:۴۸ پسر مشرقی
فکر نکنم امکانش باشه. ولی خب لطفا دعا کنید من یه کاری توی شهر خودم پیدا کنم و رها شم از این غربت تا برگردم پیش خونواده و فامیلام و بالطبع بتونم وقتی هم با بچه ها بگذرونم.
پاسخ:
ایشالا که یه کار خوب به زودی پیدا کنین و برگردین شهرتون و یه زنم گیرتون بیاد اونجا :دی و بچه‌های فراوان :))
۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۹:۵۳ خونه مادری
صف اول نشسته بود و موقع نماز فرستاده بودنش عقب.

مگه اونایی که تو صف اول و دوم نماز می خوندن مسلمون نبودن و نمی دونستن نباید اینکارو  انجام بدن!!


دو ماه قبل محرم دیده به جهان گشودم و تو این عکس، ماه محرمه
احیانا کمی مقدمه و موخره اش گیر نداره!
پاسخ:
حالا چون دارم کامنتتو به صورت عمومی جواب می‌دم مثال‌های دیگه نمی‌تونم بزنم از اعتقادات نادرست ملت. به یه چیزایی اعتقاد دارن این خانومای اول صف که به جز ابراز تاسف کار دیگه‌ای از دست آدم برنمیاد.

من ماه ذی‌القعده به دنیا اومدم. تو این عکس دو ماهه هستم. این عکس وقتی گرفته شده که ماه، ماه محرمه. مقدمه و موخره‌ی چی گیر داره؟
۲۴ مهر ۹۶ ، ۲۰:۱۲ پسر مشرقی
ممنونم 😊🌷
پاسخ:
:)
۲۴ مهر ۹۶ ، ۲۰:۴۲ خونه مادری
درسته
من ذهنم هنوز توی صف اول گیر کرده بود و باقی متنو رو متوجه نشدم!
پاسخ:
خب خیلیا معتقدن بچه نباید بینشون نماز بخونه وگرنه نمازشون باطل میشه
۲۴ مهر ۹۶ ، ۲۲:۲۱ صرفاً یه نظر....
من اتفاقاً از بودن با بچه ها خوشم نمیاد، یعنی اصلاً حوصله کوچیکتر از خودم رو ندارم....
با خیلی چیزایی که تو این پست گفتی موافق نیستم،اما چون یه سری مسائل مهم هم توش اشاره کردی منفی نمیدم....
پاسخ:
دنیای بچه‌ها دنیای جالبیه.
اگه تلگرام دارید این کانالو دنبال کنید:
۲۵ مهر ۹۶ ، ۰۹:۴۸ بانوچـ ـه
بعد که درست کردی عکسشو بذار... خیلی خوبه دوستی با بچه ها... آدم رو سر ذوق میاره
پاسخ:
اینم عکس:
نخندیااااااا! نسرین هستم، شش ساله از تبریز :دی
۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۱:۲۲ بانوچـ ـه
چند روز دیگه مونده بهش بدی؟
پاسخ:
29 ام، 30 ام می‌برم :)
چه طور؟
۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۱:۴۲ بانوچـ ـه
بیا عکس العملشو بنویس
پاسخ:
باشه :دی
ایشالا
۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۲:۴۵ محسن رحمانی
حالا براش کتاب بردید؟
پاسخ:
هنوز نه
۲۶ مهر ۹۶ ، ۰۰:۵۸ رضا فتوکیان
حالا مربی مهد یه چیزی،
اما نگهبان موزه...... یه کم عجیبه!!!!!
پاسخ:
احتمالا شناخت کافی ندارید که اینو میگید
من عاشق عتیقه ام و هر چی که باهاش خاطره داشته باشمو نگه میدارم عتیقه بشه
۲۶ مهر ۹۶ ، ۰۱:۱۸ آرزو ﴿ッ﴾
یکی از شغل‌های مورد علاقه‌ی منم هست :) ولی خب مسئولیت‌پذیریِ زیادی می‌خواد که فکر نکنم داشته باشم! 
پاسخ:
این ژن مسئولیت پذیری تو خون من زیاده خوشبختانه :))
۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۲:۴۴ محسن رحمانی
میدونید زیاد رفتن شما = با پیدا شدن مراد است :دی 

اگه بخواید با این فکرها خودتون رو محصور کنید در کل باید قید رفتن به همه جارو زد چون اصولا همه جا
میگن دخترا اومدن شوهر پیدا کنند . در کل چون یه عده به این خاطر میرن این رو نسبت میدن به همه
دخترا که این کاملا اشتباست . این یه نکته فلسفی منطق بود که اسمش رو یادم رفت یه نوع قیاسه .
پاسخ:
به هر حال ترجیح میدم کم برم
همممممم
من هم بچه ها رو دوست دارم البته دختربچه ها رو بیشتر .دی:
دوست دارم همچی سالمی قورتشون بدم ....
قبلنا بیشتر براشون شکلک در می آوردم....لیکن این روزها فقط نگاه شون می کنم.
مهد کودک شلوغه فقط صبر و حوصله ی خانم ها رو می طلبه.


پاسخ:
من اگه برم مربی مهد بشم هر روز یه چند تاشونو درسته قورت میدم :))))
بعدشم میشینم گریه می‌کنم که چرا خوردم‌شون
۰۵ آبان ۹۶ ، ۲۱:۰۱ محسن رحمانی
من بچه های شیرین زبون رو خیلی خیلی دوست دارم اگه ساعتها بشینم حرفاشونو گوش بدم وباهاشون حرف بزنم خسته نمیشم.
پاسخ:
:)