1151- بعد از نگهبان موزه، شغل مورد علاقهی بعدیم مربی مهدکودکه
1. با مادربزرگش اومده بود. میگن با مادربزرگش زندگی میکنه. پدر و مادرش جدا شدن. صف اول نشسته بود و موقع نماز فرستاده بودنش عقب. وسط صفم نذاشته بودن بشینه و فرستاده بودنش به منتها الیه سمت راست صف دوم. نشستم کنارش و گفتم دفعهی بعد که دیدمت برات کتاب میارم. کتاب دوست داری؟ گفت آره و سرشو انداخت پایین. اون سری که برای اون یکی دختره که اسمشو نمیدونم کتاب برده بودم، دیده بود و دلش کتاب خواسته بود. اسمشو پرسیدم و گفتم کلاس چندمی؟ گفت بیتا. مدرسه نمیرم هنوز. ولی نقاشی بلدم. لبخند زدم. پرسید بلدی با کاغذ خونه درست کنی؟ برام خونه هم درست میکنی؟ گفتم آره. چشم ازم برنمیداشت که یه وقت قیافهام یادش نره. نماز که شروع شد، اینم بلند شد مثل بقیه نماز بخونه. رکعت دوم بودیم که یهو نمازشو قطع کرد پرسید بلدی کادو کنی برام؟ جوابی نشنید. جلوی خندهمو گرفتم. نماز که تموم شد یواشکی گفتم آره بلدم. میخواست مثل کتابِ اون یکی دختره که نمیدونم چرا اسمشو نپرسیدم کادو کنم. دید دارم با انگشتام ذکر میگم، تسبیح آورد برام. منم نگفتم با تسبیحهای مسجد راحت نیستم و گرفتم ازش. نماز که تموم شد بلند شدم برم. گفت فردا میاری دیگه؟ گفتم فردا نه. هر دفعهی بعدی که فردا نیست. بهش گفتم الان دارم میرم خونه و خونهمون از اینجا خیلی دوره. هر موقع بیام خونهی مامانبزرگم اینا بازم میام مسجد و کتابتو میدم. یه کم فکر کرد و گفت هر موقع ینی چند روز دیگه؟ یه کم فکر کردم و "هفت تا خوبه؟ هفت تا رو نشونم بده ببینم بلدی". دستشو گرفت سمتم. گفتم نه! این پنج تاست. دو تای دیگه هم از اون یکی دستت بذار روش. گفت با کاغذ برام قایق و خونه هم درست کن بیار. گفتم باشه و رفتم. داشتم کفشامو میپوشیدم که شنیدم به مامانبزرگش میگه این غریبه 7 روز دیگه برام کتاب و قایق و خونه میاره.
2. هر کدوم یکی یه ظرف قیمهی نذری دستشون بود. سه تا پسر هفت هشت سالهی بیقاشق. نشسته بودن کنار مسجد و درِ ظرفا رو شکسته بودن و باهاش قاشق درست کرده بودن. دست کردم تو کیفم ببینم قاشق دارم یا نه. همیشه چند تا قاشق چنگال یه بار مصرف تو کیفمه. سه تا بیشتر نداشتم. رفتم نزدیکشون و گفتم بچهها؟ من سه تا قاشق دارم که فکر کنم مال شماست.
3. من صف سوم نشسته بودم و اون صف دوم. هی برمیگشت عقب و نگام میکرد. چشم ازم برنمیداشت و منم سرمو بلند نمیکردم که راحت باشه. نماز اولو خوندیم. تموم که شد دوباره برگشت سمت من. سرمو بلند کردم و لبخند زدم و گفتم اسمت چیه؟ خجالت کشید. لبخندمو پهنتر کردم و گفتم چی صدات کنم پس؟ گفت آیلین. سرشو انداخت پایین و پرسید اسم تو چیه؟ گفتم حدس بزن. فکر کردم شاید ندونه حدس زدن چیه. گفتم قیافهام شبیهِ چه اسمیه؟ گفت اِلنا؟ گفتم نه. اسمم اِلنا نیست. اسم منم مثل اسم تو آخرش این داره. مثل آیلین. یه کم فکر کرد و گفت رُزا؟ خندیدم و گفتم نسرین. پرسید کلاس چندمی؟ گفتم اول تو بگو بعد من میگم. گفت دوم. گفتم منم... دوازدهو با پنج و دو جمع کردم و گفتم منم کلاس نوزدهمم.
4. میگن من وقتی تازه تازه میخواستم راه رفتن یاد بگیرم دستمو میذاشتم روی اون نردهها (نرده است دیگه؟ یا حفاظ؟ یا میله؟ یا حالا هر چی)، بعد سعی میکردم وایستم و تعادلم رو حفظ کنم. یهو یاد این کمد افتادم نمیدونم چرا. کمده رو داریم هنوز. خونهی مامانبزرگم ایناست. بعد چون ممکنه بپرسید پیرهن مشکی بابا برای چیه، عارضم که من دو ماه قبل محرم دیده به جهان گشودم و تو این عکس، ماه محرمه.
البته من دو ماه قبل از محرم به دنیا نیومدم! :دی