پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زهرا ح» ثبت شده است

۲۰۱۶- از هر وری دری (قسمت ۶۳)

پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۴۰۳، ۰۳:۴۳ ب.ظ

۴۸. تو یه همایشی یکی به اسم ابوالفضل علمدار کنارم نشسته بود. اونم سخنرانی داشت. می‌گفت هر موقع اسممو گوگل می‌کنم صحنه‌های کربلا میاد به‌جای مقاله‌هام.

داشت آب می‌خورد (همایش قبل از ماه رمضون بود). به منم تعارف کرد. گفتم نه میل ندارم. یه کم اصرار کرد. گرفتم گفتم چون سقای کربلا هستین. بعد گفتم تازه آب نطلبیده مراد هم هست.

خانومشم مثل خودش زبان‌شناسی می‌خونه. میگه تو خونه همه‌ش بحث‌های علمی و زبانی می‌کنیم.

یکی از فانتزیای ازدواجی منم اینه فضای خونه‌مون علمی باشه همه‌ش بحث زبانی، فنی، فلسفی، ادبی، حتی سیاسی کنیم باهم. ولی از اونجایی که بحث ورزشی دوست ندارم، می‌ترسم تهش فقط بحث ورزشی نصیبم بشه.

۴۹. داشتم می‌رفتم جایی. تصمیم نداشتم با بی‌آرتی برم. نزدیک ایستگاه بودم. یه بی‌آرتی قبل از من اونجا بود و دراشو بسته بود و آمادهٔ حرکت بود. وقتی رسیدم راننده درا رو باز کرد برام. تو رودروایستی سوار شدم. دیدم به‌خاطر من درا رو دوباره باز کرده روم نشد بگم نمیام. بعد خودمم خنده‌م گرفته بود از این حرکتم. ایستگاه بعدی پیاده شدم که از مقصدم دور نشم. اتوبوس نطلبیده هم مراده؟

۵۰. چند ساله که همهٔ قسمت‌ها و فصل‌های برنامه‌های زندگی پس از زندگی و محفل رو دانلود کردم ببینم و هنوز فرصت نکردم ببینم. هی هر سال هم اضافه میشه و روی هم تلنبار میشه و من همچنان فرصت نمی‌کنم ببینم. امسال تصمیم گرفتم حداقل تو اون نیم ساعت مسیر رفت و برگشتم که بی‌کارم بخش‌هاییش رو ببینم. ماجرای دختربچه‌ای که تو دیگ آب‌جوش افتاده بود رو دوست داشتم. دختره حالا هم‌سن منه. اونجا که راجع به وساطت امام حسین گفت متأثر شدم. کم مونده بود چشام اشکی بشه وسط خیابون. اواخر برنامه که ماجرای زنده شدنش و ترسیدن مأمور سردخانه رو تعریف می‌کرد سر کوچه‌مون بودم. هندزفری تو گوشم بود و می‌شنیدم حرفاشو. و همچنان متأثر بودم. به توصیف صحنهٔ سردخونه که رسید یهو خنده‌م گرفت و جلوی خنده‌م هم نمی‌تونستم بگیرم. چند نفر که از کنارم رد می‌شدن فکر کردن خل شدم.

۵۱. روز اول ماه رمضون، با اینکه موقع سحر قهوه خورده بودم، ولی سر کار به‌زور خودمو بیدار نگه‌داشتم. بعد از اذان مغرب رسیدم خونه و برای افطار چند قاشق سوپ خوردم و خوابیدم. در واقع بیهوش شدم. یهو هشت‌ونیم بیدار شدم که وای آزمون ضمن خدمت دارم. یه آزمون از کتاب علوم و فنون ادبی پیش‌دانشگاهی (همون دوازدهم) انسانی‌ها بود. وزن شعر و اینا بود. با اینکه نه خودم انسانی خوندم نه این کتابتو تدریس می‌کنم، ولی با اطلاعات عمومی و مطالبی که جسته‌گریخته تو این چند سال شنیدم و خوندم، تو عالم خواب و بیداری به سؤال‌ها جواب دادم و از بیست، پونزده شدم. این نمره هم برای خودم قابل‌قبول بود هم برای مدرسه.

بعد دوباره خوابیدم و به مامان گفتم برای نماز مغرب بیدارم کنه. چون نماز نخونده بودم. یازده بیدار شدم و نماز خوندم و دوباره خوابیدم. حدودای یک دوباره بیدارم کرد میوه بخورم. چون بیدار نمی‌شدم میوه‌ها رو می‌ذاشت تو دهنم و منم قورت می‌دادم. انتظار داشتم دفعهٔ بعدی که میاد سراغم برای سحری باشه ولی قبل از سحری با یه بشقاب چیپس و پفک بیدارم کرد و اینجا دیگه چشمامو باز کردم و خوردم و دوباره خوابیدم. حدودای چهار چهارونیم هم بیدار شدم برای سحری و قهوه و دیگه نخوابیدم و رفتم سر کار، تا افطار. برنامهٔ روزانه‌م همینه تقریباً. 

مامان اومده تهران که بدون سحری و بدون افطاری نمونیم.

۵۲. روش آشپزی من به این صورته که مواد اولیه و دستور پخت رو بررسی می‌کنم، بعد به مقدار دلخواه با روش دلخواهِ خودم درست می‌کنم. اما مامانم! موبه‌مو عین دستورالعمل، عمل می‌کنه و حتی یک گرم هم کم و زیاد نمی‌کنه. وقتی چیزی درست می‌کنه و کنارشم اعصابم خرد و خاک شیر میشه.

۵۳. هر موقع مامان و بابا میان تهران، وسایل خونه آگاه میشن و نیاز به تعمیر پیدا می‌کنن. مثلاً روز اولی که اینا رسیدن، شیر آب شکست و آب فواره زد. فلکه‌ای هم نبود که ببندیمش. یه فلکه پایین بود که برای کل ساختمون بود و نمی‌تونستیم اونو قطع کنیم. نیم ساعت آب هدر رفت تا بابا بره شیر بخره درستش کنه. اگه بابا نبود نمی‌دونم چه خاکی باید به سرم می‌کردم.

۵۴. اون مدیر منطقهٔ هفت که جلسهٔ اول به معلما فلش هدیه داد و بعدش نرفتم اون مدرسه و فلش رو بردم پس بدم و پس نگرفت یادتونه؟ برادرم همون موقع فلششو گم کرد و از اون فلش هم خوشش اومده بود. چون نمی‌خواستم اونو بدم بهش یکی مشابهشو خریدم براش. ولی قبل از اینکه بدم بهش دیدم خودش برای خودش فلش گرفته. ندادم. تا اینکه بابا چند روز پیش فلشو دید و خواست و دادم بهش. همیشه موقع هدیه گرفتن برای بابا با معضلِ چی بخرم که به دردش بخوره مواجهم و حالا از اینکه یه چیزی بهش دادم که لازم داشت و خودش خواسته بود بی‌نهایت خوشحالم.

۵۵. چند وقت پنج‌تا کلیپس گرفتم و چهارتاشو هدیه دادم. می‌خواستم یکیشم بدم به مامان، ولی فکر کردم اینا خیلی ساده‌ست و مامان از اینا استفاده نمی‌کنه. کلیپس‌های مامان خیلی خاصن. با اینکه خودم استفاده نمی‌کنم ولی یکیشو که مشکی و ساده بود برای خودم نگه‌داشتم. اینو دیگه عمراً مامان می‌خواست. ولی در کمال ناباوری مامان چند روز پیش دیدش و گفت کاش برای منم می‌گرفتی. منم با کمال میل گفتم مال تو. گفتم فکر نمی‌کردم همچین مدلی رو دوست داشته باشی.

۵۶. یه مدت یکی از همکارای فرهنگستان سفر بود و من کارهاشو انجام می‌دادم. تو اون مدت نمایندۀ فرهنگستان تو بخش واژه‌گزینی یکی از رشته‌های مهندسی بودم. تو تلگرام یه گروه ساخته بودیم برای تبادل نظر و هماهنگی جلسات. عکس پروفایل گروه رو هم خودم گرفته بودم و گذاشتم بودم. چون خودم هم رشته‌م مهندسی بود ارتباط خوبی بینمون برقرار شده بود. بعد که اون همکار برگشت، رئیس گفت من کارها رو ادامه بدم و به اون همکار یه کار دیگه بسپره. حس کردم که برخورد همکار باهام یه جوری شده و احتمالاً حس کرده که من کارشو از دستش درآوردم. نپذیرفتم. هم به این دلیل، هم اینکه خودم وظایف دیگه‌ای داشتم و فرصت نمی‌کردم. کارها رو خودش ادامه داد، ولی من همچنان تو اون گروه بودم. و اون همکار نمی‌دونست من گروه رو ترک نکردم. دیروز پیام داد که من تازه متوجه شدم شما هنوز تو گروه هستید و با توجه به اینکه مسئولیتی ندارید از گروه خارج بشید. یادمه وقتی برگشت، زمان و مکان اولین جلسه‌ای که تشکیل داد رو به من نگفت که لااقل برم با اعضا خداحافظی کنم. حالا هم می‌گفت از گروه تلگرامی خارج بشم. به‌عنوان کسی که هیچ وقت هیچ گروه تلگرامی‌ای رو ترک نکرده که پیام‌ها رو از دست نده و هنوز تو گروه‌های دوستان دورۀ دبیرستان و لیسانس و ارشد و حتی گروه‌هایی که فقط یه عضو ازش مونده حضور داره، سخت بود ترک اون گروه. ولی ترک کردم. حالا اگه من جای ایشون بودم، به اعضای جدید می‌گفتم به‌نیتِ کارآموزی و اطلاع از روند و پیچ‌وخم‌های این کار بمونن تو گروه و یاد بگیرن. هر چند بلد بودم که چند ماه گروه رو مدیریت کرده بودم، ولی دوست داشتم همچنان باشم تو گروه. در کل دلم می‌شکنه با این برخوردها.

۵۷.تو گروه کلاس‌های ریاضی روز مهندس رو به دانش‌آموزانم تبریک گفتم و عکس تخته‌سیاه کلاس خودمونو که سال ۸۷ روش نوشته بودیم روز مهندس مبارک براشون فرستادم.

۵۸. دانش‌آموز سر جلسهٔ امتحان دستشو بلند کرد راهنماییش کنم. یه سؤال از ادبیات مقاومت و فلسطین داده بودم. پرسید ببخشید خانوم، سوریه همون فلسطینه؟

پارسال هم یه دانش‌آموز داشتم فکر می‌کرد فلسطین تو ایرانه.

۵۹. می‌گفتن وزیر آموزش‌وپرورش گفته ماه رمضون امتحان نگیرید. براشون توضیح دادم که اگه بمونه بعد از عید، سنگین میشه و نمی‌رسید بخونید. قبول کردن و گرفتم. ولی انسانی‌ها گفتن بمونه بعد از عید که بخونیم. برای اونا فرقی نمی‌کنه. نه الان می‌خونن نه بعد از عید.

۶۰. تو امتحان، نام نویسندهٔ هم‌صدا با حلق اسماعیل رو پرسیده بودم. سید حسن حسینی نوشته. دیدم یکیشون یواشکی داره به بغل‌دستیش میگه دروازه‌بان استقلال، ولی امام دومِ سومی!

دروازه‌بان استقلال، سید حسین حسینیه.

۶۱. پرسیدن خانم شما استقلالی هستین یا پرسپولیسی؟ گفتم والا خیلی وقته فوتبالو دنبال نمی‌کنم. الان حتی اسم یه دونه بازیکن رو هم بلد نیستم، ولی هم‌سن‌وسال شما که بودم طرفداریم بستگی به نیکبخت واحدی داشت. وقتایی که استقلال بود منم استقلالی بودم وقتایی که می‌رفت پرسپولیس، پرسپولیسی. گفتن الان کجاست؟ گفتن مهد فرشو تبلیغ می‌کنه.

۶۲. میگه خانم شما رونالدو رو می‌شناسی؟ گفتم رونالدوی برزیل؟ از ته کلاس یکی گفت نهههه رونالدو پرتغالیه. گفتم اون اسم کوچیکش کریسه، اینی که من می‌گم کچل بود و وقتی شما نبودید تو جام جهانی فقط یه تیکه مو جلوی سرش بود. دو نفر فهمیدن کیو می‌گم.

۶۳. چهارشنبه مدرسه افطاری دعوتمون کرده. مدرسه‌های پارسال هم دعوت کرده بودن ولی چون دور بودن نرفتم. حالا نزدیکم و تصمیم دارم برم.

دفاع دکتری الهام هم چهارشنبه‌ست. دوست داشتم برم، ولی کلاس دارم اون روز. دکتر شدنِ هیچ کدوم از دوستامو از نزدیک ندیدم و غمگینم از این بابت. نگار، نرگس، زهرا، مریم، حالا هم الهام. شاید بعد از کلاس و قبل از افطاری مدرسه یه سر برم دیدنش، ولی به دفاع نمی‌رسم.

۶۴. یه پیرمرد حدوداً شصت‌ساله موقع رد شدن از اتوبان با یه پراید تصادف کرده بود. کفشش چند متر اون‌ورتر پرت شده بود و من اول کفششو دیدم بعد خودشو. غم‌انگیزتر اینکه دقیقاً زیر پل عابر پیاده بود. اینکه نخواسته بود از پل استفاده کنه یا نتونسته بود، نمی‌دونم. به‌نظر می‌رسید داشته می‌رفته سر کار. شش صبح این اتفاق افتاده بود و تا هفت که من از اونجا رد می‌شدم اونجا بود. ظاهر معمولی‌ای داشت. صبحم رو با دیدن جنازه‌ش که کنار خیابون افتاده بود و ماشین پلیس کنارش بود شروع کردم و تا شب حالم بد بود. تا برسم مدرسه براش فاتحه خوندم و غصهٔ خانواده‌شو خوردم. دلم برای پرایدیه هم می‌سوخت که با اینکه حق با‌ اون بود ولی دیه باید می‌داد. یکی دو نفر از دانش‌آموزا هم دیده بودن. سر کلاس که موضوع رو مطرح کردم گفتن آره ما هم دیدیم.

۶۵. یه زری (اسم مستعار) تو کلاس انسانیا داریم یه زری تو کلاس تجربیا. اونی که کلاس انسانیاست بی‌ادبه و دوستش ندارم. اونی که کلاس تجربیاست مؤدب و درس‌خون و دوست‌داشتنیه و دوستش دارم. عصر دیدم یکی به اسم زری بدون نام خانوادگی پیام داده پرسیده فلان چیز هم تو امتحان میاد؟ با اینکه انسانیا گفته بودن بعد از عید امتحان می‌دن، فکر کردم زریِ انسانیاست. ذهنم نرفت سمت زری تجربیا. جوابشو سرد و کوتاه دادم. بعداً یادم افتاد تجربیا هم زری دارن. پیامای قبلیشو چک کردم دیدم بله تجربیه. جوابم حداقل یه «عزیزم» و قلب و گل و بوس کم داشت.

۶۶. برای بچه‌ها نیمکت خریدن. چند دقیقهٔ آخر کلاس قرار شد دوتادوتا برن نیمکتاشونو بیارن و صندلیا رو ببرن سالن که کارگرها بیان بردارن. موقعی که یکی از بچه‌ها صندلیشو می‌برد سالن، یکی از کارگرها پشت سرش بود و دستش صندلی بود. با دست اشاره کرد که بره کنار. دیدم که دستش خورد به دانش‌آموز، ولی منظور خاصی نداشت. فقط می‌خواست دانش‌آموز بره کنار. یهو اون دانش‌آموز رفت پیش معاون. سریع خودمو بهشون رسوندم و دیدم حدسم درست بوده و به معاون میگه اون کارگر بهم دست زد. ترسیدم دعوا بشه و کار به جاهای باریک بکشه و کارگرها به دردسر بیفتن. گفتم فقط می‌خواست بری کنار، شر درست نکن. و هدایتش کردم سمت کلاس. امیدوارم واقعاً منظوری نداشته باشه. هم به دروغگویی و شیطنت بچه‌ها واقفم هم به خصوصیات آقایون.

۶۷. تو کتاب ادبیات یه درسی هست تحت عنوان درس آزاد. از بچه‌های ریاضی و تجربی خواستم اصطلاحات علمی رشته‌شونو جمع کنن و تو اون درس آزاد راجع به این اصطلاحات و معادلشون بنویسن. یکی از بچه‌ها تو گروه پرسید از کجا بدونیم معادل فارسی این اصطلاحات چیه؟ یکی از بچه‌ها سایت (وبگاه) فرهنگستان و معادل‌های مصوب رو معرفی کرد و لینکشو گذاشت گفت از اینجا. به‌واقع انتظارشو نداشتم و بهش گفتم یادم بندازه یه نمره به نمرهٔ ورقه‌ش اضافه کنم بابت این کار.

از انسانیا چیزی نخواستم هنوز. نمی‌دونم چی بخوام از اونا. هر چی بگم هم می‌دونم قرار نیست خودشون انجام بدن و کارشون کپی از اینترنته.

۶۸. مثل اینکه یه سری هتل تخفیف‌دار تو مشهد هست برای اسکان معلم‌ها. داشتن ثبت‌نام می‌کردن قرعه‌کشی کنن برای عید. من اسم ننوشتم. یکی از معلما گفت بنویس، اگه اسمت درومد من جای تو می‌رم. گفتم من شانس ندارما. نشون به این نشون که برای وام مدرسه قرعه‌کشی کردیم نفر آخر شدم. موقعی که اسم نفر اول برای این وامه درومد سکه سی‌میلیون بود. حالا خدا تومنه و هنوز نوبت من نشده! خلاصه اسممو برای این هتله نوشتم و در کمال ناباوری درومد! ما از این دو ماجرا نتیجه می‌گیریم که شانس دارم، ولی نه برای بهره‌مندی خودم.

۶۹. چهارشنبه سر کلاس انسانی‌ها با چند نفر سر اینکه درس نمی‌خونن بحثم شد. وسط دعوا یکیشون اجازه خواست بره آب بخوره. اگه نمی‌گفت برای آب خوردن می‌ره می‌ذاشتم ولی چون ماه رمضونه، بدون اینکه اشاره‌ای به روزه و اینا کنم گفتم نیم ساعت تا زنگ تفریح صبر کن. شروع کرد به اصرار و بحث. بعد، یکی دیگه اجازه خواست همین جوری بره بیرون. گذاشتم بره. بعد، اینی که می‌خواست آب بخوره درخواستشو تکرار کرد. گفتم بدون اینکه بگی برای چی می‌خوای بری بیرون هم می‌تونی اجازه بگیری. بعد گذاشتم بره. بعدشم سردستهٔ شلوغ‌ها اجازه خواست و برای اینکه چند دقیقه کلاس آروم بگیره گذاشتم بره. سه نفر بیرون بودن. بعد دیدم با معاون اومدن. فکر کردم اینا رفتن معاونو صدا کنن. با معاون هم رابطه‌م خوب نیست زیاد. دیدم معاون اومده اطلاع بده که مدیر می‌خواد بیاد بشینه سر کلاسم برای پر کردن فرم ارزیابی. بازم فکر کردم نقشهٔ ایناست، ولی بعداً فهمیدم اتفاقی بوده. شانس ما رو می‌بینید؟ کلاس‌هایی که صدای خنده‌مون تا حیاط می‌رسه رو ول کردن عدل کلاسی که توش همیشه جنگ و دعوا داریمو انتخاب کردن. جالب اینجاست جلوی مدیر هم ساکت نمی‌شدن و یه‌جورایی می‌خواستن ثابت کنن من بلد نیستم کلاسو اداره کنم. بدون اینکه اهمیتی بهشون بدم درسمو با تدریس به ردیفای جلو که همیشه ساکتن تموم کردم. بعد زنگ خورد و رفتم و مدیر موند و بچه‌ها. گویا یه سریاشون کلی پشت سرم به مدیر شکایت کرده بودن. ولی خدا رو شکر مدیر این مدرسه خودشم تدریس می‌کنه و آگاهه به وضع موجود. همیار معلم و نماینده هم طرف من بود و ازم دفاع کرده بود. شبم بهم پیام داد و به‌نمایندگی از بچه‌های ساکت کلاس عذرخواهی و ابراز تأسف کرد و گفت لطف کنم ببخشمشون و ازم خواست با دانش‌آموزان بی‌نظم برخورد کنم. جوابشو این‌جوری دادم که تأسف شما و لطف و بخشش من، سواد کلاستونو بیشتر نمی‌کنه. ده سال دیگه تبعاتشو می‌بینید. وقتی چشم باز می‌کنید و می‌بینید مسئولیتی دارید، ولی نه بلدید درست بنویسید، نه درست بخونید. البته که سواد و ادب دو مقولهٔ جدا هستند. در کلاستون هستند کسانی که ضعیف‌اند، اما مؤدب‌اند و تلاش‌گر. من موظفم اجازه ندم حق این چند نفری که ساکت نشسته‌اند که یاد بگیرند با گستاخی و بی‌نظمی بقیه ضایع بشه.

دوست ندارم اون چند نفرو بکشونم دفتر و تعهد بگیرم ولی به‌نظر می‌رسه اگه این کارو نکنم ادب نمیشن. تازه حق بقیه رو هم ضایع می‌کنن و نمی‌ذارن درست و حسابی درس بدم.

۷۰. تابستون، اولین جلسه از دورۀ مهارت‌آموزیمو اشتباهی رفتم شهر ری. بعد فهمیدم یه شعبۀ دیگه‌ش تهرانه و اتفاقاً نزدیک خونه‌مونه. با اینکه کلاس‌ها درست و حسابی برگزار نشد، ولی همون چند باری هم که حضوری بود اذیت نشدم. جلسۀ اولی که شهر ری بود شماره‌مو بهشون دادم به گروه‌هاشون اضافه‌م کنن. اونی که شماره‌ها رو جمع می‌کرد تو همین منطقه‌ای تدریس می‌کرد که من الان تدریس می‌کنم. البته اون موقع من تو این منطقه نبودم و انتقالی نگرفته بودم. خلاصه الان باهم دوستیم و در ارتباطیم. چند وقت پیش تلفنی داشتیم راجع به اوضاع مدرسه‌هامون حرف می‌زدیم. از سواد و ادب انسانی‌ها گله کردم که فوق‌العاده کم‌سواد و بی‌سوادن و در برابر فهمیدن و یاد گرفتن مقاومت می‌کنن. هر چی هم میگی می‌گن ما اگه باهوش بودیم که نمیومدیم انسانی. حالا کم‌سوادیشونو میشه پذیرفت، ولی ادب هم ندارن. وارد کلاس می‌شی فقط دو سه نفر بلند میشن. دلم هم نمی‌خواد تذکر بدم که بلند بشن. چون من به بلند شدن اونا نیاز ندارم. ولی اینکه نصف بیشتر کلاس تو حال خودشونن و از اون حال هم درنمیان و توجهی به درس ندارن آزاردهنده‌ست. نه گوش می‌دن نه بلدن که جواب بدن. تجربیا و ریاضیا این‌طور نیستن. وقتی با اون همکار این مسائل رو مطرح کردم گفت ببین مدرسۀ شما معدل زیر فلان رو اخراج می‌کنه. اخراجیاتون میان مدرسۀ ما. بعد می‌گفت بدترین‌های مدرسۀ شما که اخراج میشن، بهترین‌های مدرسۀ ما هستن. گفتم پس خدا بهت صبر بده. این بنده خدا یه مشکل دیگه هم داشت و اونم این بود که خونه‌شون نیاوران بود (شمالی‌ترین نقطۀ تهران) و پودمانش شهر ری (جنوبی‌ترین نقطه) بود. استادهای پودمانشونم هر هفته می‌کشوننشون دانشگاه. در حالی که استادهای پودمان دانشگاه ما، ما رو به حال خودمون رها کردن و تقریباً هیچی بهمون یاد ندادن. می‌گفت یکی از استادهامون مجبورمون کرده کتاباشو بخریم و از همون کتاب امتحان می‌گیره. در حالی که استادهای پودمان ما نه منابع درست و درمونی معرفی کردن نه امتحان گرفتن. همین‌جوری الکی نمره گذاشتن برامون. بعضیاشونم گفتن در ازای تحقیق و تولید محتوا و ارائه نمره می‌دن که همونا رم بررسی نکردن و همین‌جوری نمره دادن. مثلاً برای کار من که هم به‌موقع و هم کامل تحویل داده بودم ۱۴ داده بودن. نمرهٔ بقیه هم همین حدود بود.

۷۱. اون کارمندی که سال ۹۴ تو اتوبوس فرهنگستان (سرویس کارمندان) باهاش آشنا شدم و اسم دخترش ریحانه بود، ولی دوست داشت صبا باشه رو یادتونه؟ قطعاً یادتون نیست. داره بازنشسته میشه و چند وقتیه که دفتر خاطراتشو میده استادها و پژوهشگرها براش یادگاری بنویسن. من اینو براش نوشتم:

صحبت نیکان بود مانند مشک

کز نسیمش مغز جان یابد اثر

از هنرمندان طلب کن دوستی

ز آنکه یاری را نشاید بی‌هنر

آشنایی بنده با شما به سال ۹۴ برمی‌گردد. آن زمان که دانشجوی اولین دورۀ ارشد رشتۀ واژه‌گزینی بودم. یک روزِ پاییزی، که هوا نه آنقدر سرد بود که لباس گرم بپوشم و نه آنقدر گرم بود که احتیاط نکنم و چیزی با خود برندارم سوار سرویس کارمندان فرهنگستان شدم. هم‌مسیر بودیم. سر صحبت را باز کردید و در مورد پالتوی توی دستم پرسیدید. گفتم قابل شما را ندارد. احتمالاً اندازۀ تن دخترتان باشد. شبیه پدرهایی که دختر دارند بودید. از ریحانه گفتید. از دخترتان. از اینکه شما دوست داشتید نامش صبا باشد و مادرش ریحانه را انتخاب کرد. یادم هست که پرسیدم با سین یا صاد؟ از ترکیب این دو اسم که صبحانه می‌شود گفتید. از اینکه دخترتان برخلاف شما که اهل شعر و ادب هستید، ریاضی را دوست دارد و می‌خواهد در آینده مهندس شود. بعدها هر بار که در راهروهای فرهنگستان می‌دیدمتان سلام و احوالپرسی می‌کردیم و حال دخترتان را می‌پرسیدم. وقتی خبر قبولی‌اش در دانشگاه و مهندس شدنش را شنیدم خوشحال شدم. و بعدتر که خبر مهاجرتش را، البته کمی غمگین. به دوری از عزیزان و تنها ماندنمان فکر کردم. این روزها که سعادت همکاری با فرهنگستان را دارم و اتاقم روبه‌روی اتاق شماست، بیش از پیش می‌بینمتان. و این هم‌صحبتی سعادتی است برای من. چرا که صحبت نیکان بُود مانند مشک. صحبت با شما که از نیکان روزگار هستید و نیکوخصال، برای بنده مانند مشکی ناب است که از نسیمش مغز جانم اثر می‌یابد. خدا را شاکرم و برای شما که نیک‌خواهید، روزهایی سرشار از آرامش آرزو می‌کنم.


دخترش شریف قبول شد و بعد از فارغ‌التحصیلی مهاجرت کرد.

چند صفحه قبل از نوشتهٔ من، یادداشت استادان بزرگی مثل دکتر علی‌اشرف صادقی و دکتر دبیرمقدم و مرحوم سمیعی گیلانی و استاد راهنمای رساله‌م بود.

۲۱ نظر ۱۶ اسفند ۰۳ ، ۱۵:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۱- چه بی‌نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۰۹ ب.ظ

استادی که تو بخش ۱۷ پست شمارهٔ ۱۵۶۰ در موردش نوشته بودم امروز در ۱۰۲سالگی فوت کرد. متولد ۱۲۹۹ بود و همهٔ سال‌های هزاروسیصد رو تجربه کرده. تجربهٔ هیجان‌انگیزی بوده احتمالاً. سال دوم ارشد باهاش کلاس داشتیم. اون موقع روم نشد بگم باهم عکس بگیریم و الان پشیمون و غمگینم که روم نشده ذوقمو از هم‌صحبتی باهاش نشون بدم. آروم و مهربون و باسواد بود. این اواخر گوشش هم یه کم سنگین شده بود و باید با صدای بلند و شمرده صحبت می‌کردی تا متوجه بشه. هفتهٔ پیشم نشان نخل آکادمیک رو از سفیر فرانسه گرفت. اگه تهران بودم تو مراسمش شرکت می‌کردم حتماً. روحش شاد.

یکی از هم‌کلاسیای دورهٔ کارشناسیم تو گروه دویست‌نفریمون پیشنهاد داده که هر کی ایرانه اعلام حضور کنه که یه روزی یه جایی قرار بذاریم همو ببینیم. یه تعداد استقبال کردن و قضیه جدی شده. اگه مریم یا نگار یا نرگس یا منیره یا زهرا برن منم می‌رم. ینی حاضرم به‌خاطر این دورهمی پاشم برم تهران. اگه اینا نباشن حوصلهٔ بقیه رو هم ندارم. فقط با همین پنج‌تا که عرض کردم حالم خوبه و یکیشونم تو اون جمع باشه برای من کفایت می‌کنه.

سال هزاروچارصدو«یک نفر» گذشت؛

سال هزاروچارصدو«دو نفر» بشید ایشالا.

۷ نظر ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۲- چالش‌های شارمین

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۳۴ ب.ظ

خوانندگان وبلاگ شارمین توی این پست ۴۲ فقره چالش! طراحی کردن و پیشنهاد دادن و سپس به‌دلخواه برخی از وبلاگ‌نویس‌ها رو به شرکت در برخی از این چالش‌ها دعوت کردن. من به چالش‌های شمارۀ ۱ و ۸ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۴ دعوت شدم.


چالش شمارۀ ۱. طراح این چالش خودم بودم و همه رو دعوت کردم و خودم هم جزو همه محسوب می‌شم. شرح چالش: ده‌بیست‌تا از وبلاگ‌هایی که می‌خونی رو معرفی کن.

پاسخ: هوپ، نسرین، مترسک، شارمین، محمدعلی، مهتاب، آقاگل، بانوچه، راسپینا، مهرداد، خورشید، زهره، نیمچه‌مهندس، معلوم‌الحال، حورا رضایی، سرندیپ، ماستفت، در دیار نیلگون، الی، مضراب، دست‌ها، کوثر، تسنیم، سمیه، میلیونر، علی‌اصغر، دلنیا، واران و کلی وبلاگ دیگه.


چالش شمارۀ ۸. طراح این چالش ناشناسه و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: ماجرای اولین عشق شما :|

با سه بیت از غزل مجتبی ناصری طهرانی پاسخ می‌دم.

یک روز سرد و برفی شد وقت آشنایی
با دیدنش گرفتم حس غزل‌سرایی

رفتم به او بگویم من عاشقت شدم را
لرزیدم از نگاهش، گفتم عجب هوایی

من ماندم و نگاهی، افسوس ماند و آهی
او رفت و روی قلبم، جا ماند رد پایی


چالش شمارۀ ۱۸. طراح این چالش هم ناشناس هست و آتنه دعوتم کرده. شرح چالش: ده مورد از فانتزی‌هایی که تو ذهنتون هستند و دوست دارید اتفاق بیفتن ولی ممکنه خیلی‌هاشون خیلی دور و دراز باشند و هیچ‌وقت اتفاق نیافتند رو نام ببرید.

پاسخ: برگردد. دلار بشه هزار تومن. سکه بشه یه میلیون. دوتا دختر و دوتا پسر داشته باشم. تو خونه تلویزیون نداشته باشیم. همۀ وسایل خونه تولید داخلی باشن. پای سفرۀ عقد تو وبلاگم پست بذارم و عنوانشم بذارم عروس رفته پست بذاره. کارآفرین باشم و برای مردم اشتغال ایجاد کنم. چندتا کتاب تو حوزۀ زبان بنویسم و کِیسم بچه‌هام باشن. تو هفتۀ مشاغل برم مدرسۀ بچه‌هام و مهندسی و زبان‌شناسی رو معرفی کنم به دانش‌آموزا. تنهایی تو جادۀ بین‌شهری رانندگی کنم و ماشینم پنچر شه و خودم رفع و رجوع کنم قضیه رو. در صحنهٔ ترورِ یه دانشمند حضور داشته باشم و نجاتش بدم. خودمم یه جوری بمیرم که بتونم اعضای بدنمو اهدا کنم. 

 

چالش شمارۀ ۱۹. طراح این چالش ناشناس هست و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: ده تا از عادت‌های عجیب و غریبی که دارید تو زندگیتون رو نام ببرید.

پاسخ: هر عکس یا اسکرین‌شاتی در طول روز بگیرم تا شب باید منتقلش کنم به لپ‌تاپ و در پوشۀ مناسب قرارش بدم. تو لیوان و ظرف خیس و با قاشق و چنگال خیس آب و غذا نمی‌خورم. اگه فقط همون یه ظرفو داشته باشم صبر می‌کنم خشک بشن. انتهای صفحات جزوه‌م باید جمله‌م تموم بشه و نرم صفحهٔ بعدی جمله رو تموم کنم. تهِ ظرف رو با نون یا با انگشت تمیز نمی‌کنم. کلاً از ته غذا بدم میاد. در برابر دکتر رفتن و دارو خوردن مقاومت می‌کنم و معتقدم دردها خودبه‌خود خوب میشن. موقع مطالعۀ عمیق انگشتم لای موهای سرمه و با موهام بازی می‌کنم. چون اعداد رُند رو دوست دارم وقتی آهنگ گوش می‌دم یا فیلم می‌بینم باید صداش رُند باشه. مانده‌حسابم باید رُند باشه. وقتی می‌خوابم میزان باتری گوشی و لپ‌تاپم باید صد باشه. اگه سینک پر ظرف کثیف باشه خوابم نمی‌بره. وقتی لباس یا کیف یا کفش جدید می‌خرم حتماً باید یکی از قبلیا رو ببخشم به کسی یا بندازم دور؛ در غیر این صورت نمی‌خرم. عادت دارم درِ اتاق و درِ داخلی خونه رو باز بذارم و هم‌اتاقیام با این قضیه مشکل داشتن همیشه. با قفل کردن و پسورد گذاشتن روی چیزمیزام مشکل دارم. دوست دارم باز و بی‌قفل باشه همه چی :|


چالش شمارۀ ۲۱. طراح این چالش ناشناس هست و هوپ دعوتم کرده. شرح چالش: ده‌تا کار کوچک و معمولی روزمره که حالتون رو خوب می‌کنه نام ببرید.

پاسخ: پرداخت قبض، خرید اینترنتی، نوشتن تو وبلاگم، خوندن وبلاگ بقیه، آه‍نگ شاد، دوش گرفتن، آب دادن به گل‌ها، آشپزی و شیرینی‌پزی، شستن ظرف، اتو کشیدن لباس‌ها، بازی با بچه‌های زیر دو سال، تماس تصویری گروهی با نگار و مریم و زهرا و نرگس، گریه کردن و خوابیدن.


چالش شمارۀ ۲۴. طراح این چالش آبان هست و شارمین دعوتم کرده. شرح چالش: از محتویات کیفتون عکس بگیرید و به اشتراک بذارید.

پاسخ: من هر موقع از بیرون برمی‌گردم محتویات کیفمو خالی می‌کنم تو کشو و هر بار می‌رم بیرون بر اساس اینکه کجا می‌رم و برای چه کاری می‌رم و چه مدت بیرونم توشو با ضروریات پر می‌کنم. تو کیف مهمونی فقط گوشی می‌ذارم و این حداقل محتواست و تو کیف دانشگاهم از شیر مرغ تا جون آدمی‌زاد پیدا میشه. کاملاً متغیره کیفیت و کمیت چیزمیزای توی کیفم. من سال ۹۳ هم تو چالش کیف شرکت کرده بودم و چون لینک پستمو بلاگفا حذف کرده، عکسِ کیفِ اون چالش رو برای این چالش هم بازنشر می‌کنم.

۱۸ خرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۶۷- هی فلانی، زندگی شاید همین باشد

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۲۳ ب.ظ

نمی‌دونم این آموزش مجازی و ندیدنِ میز و نیمکت و گچ و تخته منو نسبت به درس خوندن دلسرد کرده و دارد از دل می‌رود هر آنچه از دیده رفته یا چون یک ماهی به‌خاطر کروناگیری! از درس و مشق فاصله گرفتم تنبل شدم یا دچار بحران سی‌سالگی‌ام یا افسردگی دوران دکتری گرفته‌ام یا گرون شدن عجیب و غریب همه چیز و اولویتِ کار کردن و پول درآوردن انگیزه‌مو برای درس خوندن کم کرده یا حتی شاید نمره‌های امتحان دو هفته پیشمون که دور از حد انتظار همه‌مون بوده، علی‌الخصوص اون ششصدوبیست‌وپنج‌هزارمِ اعشار نمره‌م ناامیدم کرده. هر چی که هست و هر دلیلی که داره، نتیجه‌ش شده کلی مشقِ تلنبارشده‌ای که دلم نمی‌خواد انجامشون بدم و برم سمتشون. نسبت به هر چی که رنگ و بوی علم می‌ده قیافه‌م «خب که چی»طوره و به‌وضوح حس می‌کنم دانشگاه داره ازمون بیگاری می‌کشه و کاری که بیرون، حداقل دستمزدش بیست میلیونه رو می‌خواد مفت انجام بدیم و در عوض اسممون تو مقاله بیاد. تازه نه به‌عنوان نویسندۀ اول مقاله. اون پایین‌پایینا.

آخر هفته از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت. گفتم یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنم. با بابا رفتم گل‌های باغچه رو آب بدیم. دوتایی. پدر و دختری. تو ماشین یادم افتاد که قرار تماس تصویری با دوستام دارم. آنلاین شدم و یک ساعتی باهم حرف زدیم. رسیدیم. یه دسته‌کلید دستم بود. یه دسته‌کلید با کلی کلید که قیافۀ همه‌شون شبیه هم بود. هنوز تماس تصویریمون برقرار بود. با بچه‌ها احتمال اینکه اولین کلید، کلید در باشه رو حساب می‌کردیم. کلید اول درو باز کرد. بهتون گفته بودم که اگه به من رأی بدین کاری می‌کنم که اولین کلید، همون کلید اصلی باشه. دلم می‌خواست زمان همون‌جا متوقف می‌شد و تا ابد بین سبزه‌ها و درختا می‌موندم. چای دم کردیم. از باغچه عطر چیدم و ریختم توی قوری. برای ناهار دوتا تخم‌مرغ نیمرو کردم و نعناع چیدم برای سر سفره. اول هفته زدم به دل خیابونا و کارای اداری عقب‌افتاده‌مو سروسامون دادم. رفتم بانک. رفتم بیمه. رفتم از دفتر خدمات پیشخوان فلان اپراتور تأییدیه گرفتم برای سیم‌کارتم. رفتم نمایندگی فلان شرکت. دو جا اطلاعاتمو ویرایش کردم و از اینکه بعد از مدت‌ها مردم رو دیدم و آسمونو دیدم و با مردم حرف زدم مشعوف شدم و حس زندگی و زنده بودن بهم دست داد. دیروز مامان ده متر پارچه آورد و چرخ خیاطیشو گذاشت وسط پذیرایی که روبالشیا و ملافه‌ها رو عوض کنه. لپ‌تاپمو خاموش کردم و بده منم بدوزم گویان بهش ملحق شدم. تمام تلاشمو کردم که یه وجب پارچه هم هدر ندره و تهش ذوق داشتم که از اون همه پارچۀ قلبی صورتی فقط یه مربع کوچولو اضافی موند. یه کم سنم زیادی بزرگ بود برای اینکه اون پارچه رو برای خودم بردارم و تو خونه‌بازی و خاله‌بازیام به‌عنوان اسباب‌بازی ازش استفاده کنم و برای عروسکام لباس بدوزم. دستمالش کردیم. یادم افتاد که چقدر دوختن و اتو کردن رو دوست داشتم. مردا خونه نبودن و ساعت‌ها مادر و دختری بریدیم و دوختیم. شب هردومون همون‌جا وسط پذیرایی از خستگی بی‌هوش شدیم. صبح که ظرفا رو می‌شستم یادم نمیومد آخرین بار کی این کارو کرده بودم ولی یادم بود که ظرف شستن رو هم دوست دارم. به مامان گفتم دقت کردی دیروز تلویزیونو روشن نکردیم؟ دیروز هم دلم می‌خواست زمان همون‌جا متوقف می‌شد و تا ابد بین پارچه‌ها و نخ‌ها می‌موندم. حالا ولی برگشتم سروقت لپ‌تاپم و مجبورم برای ارائۀ چهارشنبه اسلاید آماده کنم و دارم فکر می‌کنم این سه چهار روز چقدر بوی زندگی می‌داد و چقدر بهم خوش گذشت.

۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۹ (رمز: ط****) پل طبیعت

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

قرامون چهار بود و من پنج‌ونیم با بدبختی رسیدم. تا یه جایی رو سرگروهم رسوند. بعد خیابون یه‌طرفه شد. اونجا که خیابون یه‌طرفه شد، باید پیاده می‌رفتم. منم تا حالا از ده ونک نرفته بودم پل طبیعت. دورهمیِ دوستای کارشناسیم بود، ولی گفته بودم شن‌های ساحلم بیاد. لوکیشن دادم بیاد باهم بریم. شن‌های ساحل دوست وبلاگیمه. از فصل یک تا حالا نمی‌دونم چجوری دووم آورده و ترکم نکرده :دی

سر قرار میوه هم برده بودم با خودم. همینا کیفمو سنگین کرده بودنا. از ایرانداک و فرهنگستان و پژوهشگاه و شریف و شهید بهشتی و الزهرا با من بودن. از خونه آورده بودم. کاشت و داشت و برداشتش با خودمون بود و بچه‌ها متفق‌القول بودن که زردآلوها از همه‌شون خوشمزه‌تره. روز قبلشم با الهام تو پارک جلوی پژوهشگاه یه کمشو خورده بودیم. 



ظهر تو بی‌آرتی، پیکسل انارم گم شد. شن‌های ساحل برام گرفته بودش. غمگین بودم و بهش گفتم که یه همچین اتفاقی برای انارم افتاده. این جغدو جای اون گرفت. عکسو با گوشیم از گوشی اون گرفتم. اسم جغدمو گذاشتم انار ثانی.


۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


1. فکر می‌کردم عشقولانه و هندیه، لیکن سخت در اشتباه بودم. به یه بار دیدنش می‌ارزه


2. هر بار متنی که در راستای پایان‌نامه‌م نوشتمو پس می‌گیرم تغییرش بدم یه غلط کردمِ خاصی تو چشامه به جهت انتخاب موضوع و استاد مشاور و استاد راهنما و حتی ادامه تحصیل

و جا داره باریکلایی بگم به خودم بابت حدس سن و سال ملت. اون از همکارم تو اون شرکته که هی ازم راجع به کنکور ارشد می‌پرسید و تصور می‌کردم از من کوچیکتره و روز آخر فهمیدم دو تا ارشد و یه دکترا داره و اینم از استاد مشاورم که هم‌سن بابامه و فکر می‌کردم اندکی از من بزرگتره فقط. تازه امروز فهمیدم ۴۹ سالشه. ولی خدایی خوب مونده.

ینی می‌خوام بگم تخمین زدن‌هام تو حلقم :|


3. تا ساعاتی دیگر امتحان زبان دارم و خوابم میاد. فکر می‌کردم چهار می‌رسم قزوین، پنج رسیدم و خوابم میاد. از سه بیدار بودم و نگران بودم خواب بمونم و الان خوابم میاد. تا یک نصف شب خوابم نمی‌برد و الان خوابم میاد. دیشب من فقط دو ساعت خوابیدم و طبیعیه که خوابم بیاد. هم‌اکنون نشستم سالن انتظار راه‌آهن قزوین که هوا روشن بشه و خوابم میاد. باید تا هشت و نیم خودمو برسونم دانشگاه امام خمینی و خوابم میاد. دانشگاه امام خمینی رو نمی‌شناسم و خوابم میاد. بعد از امتحان باید برم تهران و خوابم میاد.


4. تهران یه نفر

یه نفر تهران

اتوبوسای ترمینال که خالیه. قطارم که نیست. دقیقاً یک ساعته با سه تن از دوستانی که از سر جلسه پیداشون کردم نشستیم توی تاکسی و راننده داره حنجره‌شو پاره می‌کنه یه مسافر دیگه پیدا کنه و کسی نیست. الان علاوه بر اینکه خوابم میاد، گشنه هم هستم.

یه نفر تهران

تهران یه نفر

هنوز در قزوین


5. ره‌آورد نمایشگاه کتاب تهران

اون شاخه گل رزو یه خانومه تو نمایشگاه بهم داد و گفت ممنون که پوششت قشنگه. منم مات و مبهوت و متحیر گله رو گرفتم و گفتم خواهش می‌کنم.

و مثل همیشه بن کتابم کم اومد و از جیب خرج کردم.

هم‌اکنون در مترو


6. چایِ قبل از کیک تولد

هر لیوان ۴۵۰۰ تومن :(

یازده و نیم تا بودیم

نگار و مریم هم‌مدرسه‌ای و هم‌رشته‌ای کارشناسی

زهرا هم‌رشته‌ای کارشناسی

نسیم ۱ و فهیمه هم‌اتاقی ارشد

نسیم ۲ هم‌مدرسه‌ای من و نگار و مریم

شن‌های ساحل و جولیک دوست وبلاگی

و خدیجه و زهرا و نرگس، همسر، خواهرزن و فرزند هم‌کلاسی کارشناسی

ینی یه جورایی میشه گفت هیچ کدوم از مدعوین همدیگه رو نمی‌شناختن 😂


7. چای‌های ۴۵۰۰ تومنی که دستم خورد ریخت روی میز و بعدش رفت زیر میز و کتابایی که برای دوستام کادو گرفته بودمو خیس کرد

ما چهار تا اردیبهشتی هستیم و میانگین گرفتیم از تولدامون و میانگینمون امروز بود. 

من ۲۶ ام. تبریکاتونو نگه‌دارید اون موقع بگید


8. اگه یه وقت دیدین یه دختری خسته و کوفته با کوله‌باری از کتاب داره یه هندونهٔ ده کیلویی رو تو یه مسیری با خودش حمل می‌کنه شک نکنید دانشجوی خوابگاهیه و تو اون شهر غریبه

شیرین بود :)


9. وقتی برای تولد کسی هدیه می‌خرید یه چیزی بخرید که به دردش بخوره و به کارش بیاد. مثلا از این لیوانا که مثل قوریه و چای توش دم می‌کشه بخرید که طرف از صبح فردای اون روز که هدیه‌شو تحویل گرفت توش چای دم کنه و بخوره و دعاتون کنه

با تشکر از دوستی که اینو برام خرید


10. یادتونه می‌گفتم جغد دوست دارم؟ اگه یادتون نیست برید پستای سه چهار ماه پیشو مرور کنید یادتون بیفته و دیگه سعی کنید مطالبی که می‌گمو یادتون نره

خب از اونجایی که جغد دوست دارم بلوزی که الان تنمه جغدیه، کیفی که روی دوشمه جغدیه، دستبند دستم جغدیه، کیف پول و جلد دفترا و جاکلیدیمم جغدیه. نصف کادوهای دیشبم هم جغدی بود. اون شال و کلاه جغدی رو هم دوستم بافته نگهش دارم برای نسل‌های آینده و دلتون بسوزه که شما از این دوستا ندارید و من دارم

با تشکر از دوستی که این شال و کلاه جغدی رو بافته


11. تصویری که مشاهده می‌کنید تصویر گل‌های جلوی مسجد دانشگاه شریفه. اصولا من الان باید پژوهشگاه علوم انسانی سر جلسهٔ سخنرانی تاریخچهٔ واژه‌گزینی می‌بودم

ولیکن صبح رفتم شریف و دو ساعتی توی کتابخونه‌ش چرخیدم و دو ساعتی در مسجدش خسبیدم و دیدم من الان این سر شهرم و سخنرانی اون سر شهر. بعد دیدم اصن نای راه رفتن ندارم. تازه صبم برخلاف عادتم که بعد اذان و نماز صبح نمی‌خوابم دل سیر خوابیده بودم. فلذا به خسبیدنم تو مسجد ادامه دادم و سخنرانی رو نرفتم. حال آنکه یکی از اهدافم از تهران اومدن حضور توی اون سخنرانیه بود


12. تصویری که مشاهده می‌کنید عکس چای نُقل‌پَهلوی بر وزن قندپهلوی جلسهٔ دیروز فرهنگستانه. نقل‌ها رو دوست ارومیه‌ایم آورده بود و منم سری بعد باید یه چیزی از تبریز ببرم که به هر حال کم نیاورده باشیم جلوی ارومیه‌ای‌ها. در سمت چپ تصویر که شما مشاهده‌ش نمی‌کنید چند تا صندلی اون‌ورتر دکتر حداد نشسته و روبه‌روم چند صندلی اون‌ورتر هوشنگ مرادی کرمانی و دکتر پورجوادی و طباطبائی و علی کافی و ژاله آموزگار و چند تا استاد دیگه است که احتمالاً نمی‌شناسید. ولی به هر حال من این پستو می‌ذارم که دلتون بسوزه و بدونید ما با کیا نشست و برخاست داریم و با کیا چایی می‌خوریم


13. از اونجایی که من خوابگاه ندارم و یکی دو روز بیشتر تهران نیستم، امشب شام ماکارونی مهمون هم‌اتاقی سابقم نسیم


14. از اونجایی که من خوابگاه ندارم و یکی دو روز بیشتر تهران نیستم، پریشب شام ماکارونی مهمون هم‌اتاقی خیلی سابقم نگار

در واقع می‌خوام بگم ماکارونی عضو ثابت سفرهٔ یه خوابگاهیه

اون آشم دستپخت مامان نگاره


15. دستپخت هم‌اتاقیمه

چشم والدینمو دور دیدم و امشب شام سوسیس‌تخم‌مرغ داشتیم

فکر کنم پونزده سالی میشه که ما سوسیس نمی‌خوریم و معده‌م در حال تعجبه الان


16. شش عصر جنازهٔ خسته و گشنه و ناهار نخورده‌ و بی‌جانمو رسوندم خوابگاه و رفتم از حلیم‌فروشی پشت خوابگاه حلیم بگیرم. پرسیدم هنوز حلیم دارین؟ خدایی شش عصر چنین انتظاری، انتظار منطقی‌ای نیست. ولی خوشبختانه به اندازهٔ همین یه کاسه تهِ دیگشون حلیم داشتن

اون لیوانم از اتاق استادم برداشتم آوردم. برام چایی ریخت. منم بعد اینکه خوردم لیوانو گذاشتم تو کیفم و گفتم استاد، من کلی لیوان یه بار مصرف یادگاری جمع کردم اینم می‌برم بذارم پیش اونا


17. دیگه گفتم سر صُبی، بخشی از هزاران هزار هنرم رو فروکنم تو چش و چال ملت بعد برم دانشگاه. برای تهیهٔ این خاگینه، از اونجایی که ساکن خوابگاه نیستم و از لوازم خوابگاهی برخوردار نمی‌باشم، مقداری روغن و آرد و شکر و تعدادی تخم‌مرغ از نسیم و کمی ماست از سهیلا اخذ نمودم و داخل کاسهٔ فاطمه ریخته و باهم مخلوط کرده و با قاشق و چنگال نسیم هم‌زده و در ماهیتابهٔ زینب به منصهٔ ظهور رسوندم و چیدمشون توی بشقاب نسیم. بعدشم ظروف کثیف تلنبار شده توی سینک رو با اسکاچ و مایع ظرفشویی یکی از همین عزیزان، دقیقاً نمی‌دونم کدومشون، شستم و فی‌الواقع داریم دور هم حاصل دست‌رنجمو نوش جان می‌کنیم. حالا من از اونایی بودم که از هیشکی هیچی نمی‌گرفتم که جانما سینمز. ولی الان می‌بینم به جانم می‌سیند


18. روز پاسداشت زبان فارسی و بزرگداشت فردوسی

اون آقاهه ردیف اول، دومی، دکتر حداده

اون خانومه هم از صدا و سیما اومده

باهم اومدیم

اصن اگه من نبودم اون خانومه اینجا رو پیدا نمی‌کرد گم میشد

والا

سه تایی همزمان رسیدیم هر چی گفتم شما بفرمایید نفرمودن و اول منو فرموندن تو


19. از سمت راست پنجمی استاد سمیعی گیلانیه. بزنم به تخته چند روز بیشتر تا تولد صدسالگیش نمونده. چهارمی هم استاد سعادته که نود و سه چهار سالشه

حفظکم الله

دیروز یکی از دغدغه‌هام این بود که تو یه همچین شرایطی که در هر لحظه از زمان حداقل یکی از این یازده بزرگوار نگام می‌کنن چجوری آدامسمو دربیارم جاش شکلات بذارم دهنم

این عزیزان دل، مدیران یازده گروه فرهنگستانن و همونطور که ملاحظه می‌نمایید دکتر حداد و واژه‌گزینی یکی از گروه‌هاست و فرهنگستان فقط منحصر در واژه‌سازی نیست و کارهای دیگری هم می‌کنه و مدیران دیگری هم داره که می‌بینید


20. اعتراف می‌کنم این پیرمرد تنها کسیه که وقتی دارم برمی‌گردم تبریز دلم براش تنگ میشه و هر بار به امید اینکه یه بار دیگه از جلوی بساطش رد شم و ببینمش تهران رو ترک می‌کنم و برمی‌گردم خونه

بلوار کشاورز، حوالی خوابگاه سابقم


21. خُرفه‌وَرتا هستن ایشون. هدیهٔ تولد هم‌اتاقی‌های سابق ارشدم. اسمشم خودم گذاشتم. نامی وزین و شیک و شکیل و بسیار هم زیبا. خرفه که اسم عامیانهٔ خودشه؛ مثل کاکتوس، شب‌بو و غیره. ورتا هم در زبان پهلوی ینی گل سرخ و اشاره داره به کافه‌قنادی ورتا که تولد رو اونجا برگزار نمودیم. حالا اگه گل در بیاره رنگ گل‌هاش قرمز میشه و از این لحاظ هم ورتا اسم مناسبیه. ضمن اینکه این زبان پهلوی زبان رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی نیست. اونا اصن پهلوی نبودن و این زبان، زبان هزار سال پیشمونه. در واقع زبان ایرانیان در زمان ساسانیان و اشکانیان. و جا داره ضمن تقدیر و تشکر از کادودهندگان یه نصحیت و توصیهٔ دوستانه و خواهرانه هم داشته باشم و اون اینکه وقتی می‌خواید برای کسی که خونه‌ش یه شهر دیگه است و تولدشو یه جای دیگه گرفته کادو بگیرید، به این نکته دقت و توجه داشته باشید که این بدبخت چجوری می‌خواد این هدیه رو ببره خونه. به ابعاد و حجم و وزن و چگالی‌ش دقت نمایید. از کت و کول افتادم تا بیارمش خونه به خدا


22. آقا؟!


23. پیرمردی که کیکو ازش گرفتیم بنده خدا دیکته‌ش خیلی ضعیف بود. اول یه دندونه اضافی گذاشت و تذکر دادم و با خامه درستش کرد. بعد دیدم ی بعد از سین هم اضافیه و بابا چشمک زد برام که گیر ندم دیگه و دیگه چیزی نگفتم. برای جان هم نقطه نذاشت 😂

خلاصه برای یه ویراستار هیچی دردناک‌تر از این نمیتونه باشه 😭


+ بچه‌ها این اکانت اینستای من خانوادگیه و فقط فامیل درجۀ یک و دو و سۀ سببی و نسبی می‌تونن پستامو دنبال کنن. حتی دوستان و هم‌کلاسیای صمیمی و نزدیکم هم نه.

+ یادتونه می‌گفتم یه چیزایی برای ویراستاران تایپ کردم و چون بابت هر کلمه‌ش دستمزد گرفتم نمی‌تونم بدون اجازه‌شون بذارم وبلاگم و اگرم اجازه بگیرم نمی‌تونم آدرس وبلاگمو بهشون بدم؟ الوعده وفا که اجازه رو گرفتم و آدرس اون یکی وبلاگو بهشون دادم که اونجا منتشر کنم. زین پس هر روز یک پست با موضوع درست‌نویسی:

persianacademy.blog.ir/category/virastaran

۱۷۵ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تولدِ 25 سالگی اردیبهشتی‌ها

تندیسِ دیالوگ برترِ امروزو می‌دم به اون سکانسی که یه تیکه کیک اضافی موند و بردم بدم بچه‌های اتاق بغلی و برگشتم و در زدم و اومدم نشستم و نرگس گفت انگار دارن در می‌زنن. مریم رفت دید کسی نیست و منم کاملاً جدی و بی‌شوخی گفتم لابد صدای در زدنِ من با تأخیر رسیده بهت. و کاملاً جدی داشتم فرایند این delay رو توضیح می‌دادم و بقیه پوکر فیس (ینی اینجوری: ":|") نگام می‌کردن.

۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من آنم که گل دستشه:

از طرفِ نگار و نرگس و مریم و زهرا، دانشگاه، تالار1، ساختمان ابن سینا

و این دو دانشجویی که هم دانشجو اَن هم بابا! :دی و برای وضوح بهتر و بیشتر، از پرده‌ی نمایش عکس گرفتم


از اونجایی که هفته‌ی بعد 4 تا ارائه دارم، باقیِ حرفام بقایِ عمر شما :)

www.mashreghnews.ir

۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مرکز خرید کوروش - بزرگراه شهید ستاری

از سمت چپ، اولی (شال قرمز)


خداوندا! مرسی بابت همچین دوستای خوبی! خیلی خیلی مچکر و سپاس‌گزارم ازت؛ تنکیو!

ناهار عروسی بود

عروسم کنار من نشسته

هیچی دیگه

همین

همیشه که نمیشه طومار نوشت

کلی کار آوار شده رو سرم

تا درودی دیگر بدرود.

۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تولد من و زهرا اردیبهشت بود و 26 ام, 23 رو تموم کردم و تولدم تموم شد رفت پی کارش

هفته پیش نگار اسمس داد که 9 بیا جلوی سلف دور هم جمع شیم همدیگه رو ببینیم و


انتظارشو نداشتم هدفش غافلگیر کردن من به مناسبت تولدم باشه!

حتی فکر می‌کردم برای تولد خودش که اونم اردیبهشت بود داره برنامه ریزی میکنه

خلاصه اون روز انقدر درگیر پروژه و ارائه بودم که ده و ربع رسیدم سر قرار و

فقط ده دقیقه آخرو با بچه ها بودم.


و بدینسان سورپرایز شدم:



قابل توجه بعضیااااااا, باید خاطر نشان کنم که شما در این عکس, تصویر کامل منو نمی‌بینید, 

چون تو چشای من یه جادوی خاصی هست که این جادوی خاص همه رو مجذوب می‌کنه

منم نمی‌خوام مجذوب بشین 

.

.

.

.

عه! انیست؟!

خب حتماً بوده تموم شده...

به خدا بود!

ای بابا!!!



به ترتیب از راست به چپ: من, نگار, نرگس, مریم, زهرا

پ.ن: یکی نیست بگه تو که این جوری عکسارو ادیت می‌کنی و می‌پوشونی, 

فازت چیه از چپ و راست معرفی هم می‌کنی ملتو!!!؟

۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)