یک روز قبل... (یک روز قبل از دورهمیِ پست قبل)، به روایت پستهای اینستا:
۲۷ تیر، ساعت ۸:۳۰ صبح. خبر جدید و هیجانانگیز اینکه عروسی دوستمه و دارم میرم تهران. ینی انقدر که من این یه ماهو تو مسیر تهران تبریز بودم، تو خود تهران و تبریز نبودم. و بالاخره فهمیدم این صندلیا چجوری تخت میشن.
دیشب کلا نخوابیدم که صبح تو اتوبوس بخوابم، ولی خوابم نمیاد.
اتوبوسای قبلی خوراکی نمیدادن، ولی این یکی بهمون از اینا داد. عوضش اینم تلویزیون نداره.
بلیتاتونو اینترنتی بخرین. بعضی وقتا ده بیست درصد تخفیف داره.
بلیتاتونو از علیبابا بخرین. چند ساله مشتریشم و راضیام ازش.
برخلاف اون یکی اتوبوسا که معمولا کمربنداشون خرابه و مهم نیست براشون که خرابه، رانندهٔ این اتوبوس خودش اومد گفت ببندید کمربنداتونو. البته از ترس جریمه شدن گفت. ولی به هر حال گفت.
ابهر نگهداشت برای ناهار و نماز. اومدم مسجد میبینم یه عده نماز میخونن یه عده نمیخونن یه عده هم با یه عده دیگه سر اینکه اذانو گفتن یا نه بحث میکنن. اینجا بود که دیدم باد صبا به درد میخوره. تنظیمش کردم روی ابهر و دیدم بله، شش دقیقه مونده تا اذان.
ساعت ۲۰. دیگه چون مجلس زنونه است، به عکس میز و چای و شیرینی و کادومون اکتفا میکنم. صدای منو از عروسی میشنوید. عروس، هممدرسهای و همدانشگاهیمه. خوشگلا دارن میرقصن.
سمت چپی کیک عروسیه، سمت راستی هم شامه. میزشونم آینه بود و الان شما در واقع دارید سقف تالارو میبینید. شامشونم سلفسرویس بود و منم از هر کدوم از سالادا و غذاها و دسرا یه قاشق برداشتم تست کردم ببینم کدوم خوبه. معدمهم تا چند ساعت هنگ کرده بود نمیدونست دقیقاً چی کار کنه. یه معلمم داشتیم میگفت روشنفکرا و باکلاسا به جای نوشابه آب سفارش میدن.
۲۸ تیر. اینجا خوابگاه نگار ایناست و مهمون نگارم. ولی قسمت هیجانانگیز ماجرا اینجاست که نگار خودش خوابگاه نیست و رفته خونهشون. ولی ظرفا و یخچال و تخت و حتی اکانت اینترنت خوابگاهشو در اختیارم گذاشته. دوست به این میگن. بقیه فقط اداشو درمیارن.
ساعت ۱۹، کافه بستنی چتر، با دوستان. (تو اینستا به همین یه خط اکتفا کردم و تو وبلاگم دو تا طویلۀ ژنراتوری و پنیری نوشتم. این است فرق شما و اونا :دی)
ساعت ۲۱، مترو، ایستگاه ارم سبز. دارم میرم کرج.
ساعت ۱۰:۳۰ بالاخره رسیدم کرج. پسردایی و ایلیا لطف کردن اومدن مترو دنبالم. الانم ساعت یازدهه، برقیلر گدیپ، قرانخدا شام ییروخ (برقا رفتن، توی تاریکی داریم شام میخوریم).
۲۹ تیر. ساعت ۲۲. تهران. همکاری با دخترخاله، در راستای تهیهٔ آش دوغ
ساعت ۲۳. دونن گجه کرج دکی کیمین بوردادا برقیلر گدّی. قرانخدا شام ییروخ (اینجا هم مثل دیشب و کرج برقا رفته. تو تاریکی داریم شام میخوریم).
برای اینکه این پستم با ض تموم بشه، آیا میدانستید به دندانهای جلوی دهان که هنگام خنده نمایان میشن میگن ضواحک؟
0. گفتم حالا که بعدِ عمری لپتاپم به شبکۀ جهانی اینترنت وصل شده (ینی اگه ثبتنام دکتری نبود عمراً رنگ نتو میدید این لپتاپ)، از فرصت پیش آمده استفاده کنم و مغتنم بشمارم و چهار تا دونه عکس از اینستا براتون آپلود کنم. دیگه کی بشه که من بیام از این حوصلهها خرجتون کنم.
0.25. شاید باورتون نشه، خودمم باورم نمیشه که ۹۸.۲ درصد پستهای یک سال اخیر رو با گوشی نوشتم :|
0.5. دوست دوستم، فاطمه، از دانشگاه علموص! یه گروه خیریۀ خانوادگی داشت که بعداً توسعهش داد و دوستا و اساتید رو هم به تیم اضافه کرد. سه نفرن که میرن میگردن افراد گرفتار و نیازمند رو پیدا میکنن و میان تو کانال مطرح میکنن و کمک جمع میکنن. امشب دارن برای اجارهخونۀ یه خانوادۀ بیسرپرست پول جمع میکنن. ساکن تهرانن. کانالشونو معرفی میکنم. خواستید کمک کنید باهاشون در ارتباط باشید. حضوری هم بخواید ببینیدشون مشکلی ندارن. فقط بهشون نگید شباهنگ معرفیشون کرده. اگه رفتید پیویشون و خواستید بگید از کجا آمدهاید آمدنتان بهر چه بود، بگید از طریق نسرین، نسرین خانوم، خانومِ نسرین :| نگید شباهنگ. خب؟
0.75. میتونستم عنوان پستو بذارم «من بشم مادر گلها، تو بشی بابای بارون». بخشی از یه ترانه؟ آهنگ؟ شعر؟ سرود؟ از رضا صادقیه که میگه تو بشی مادر گلها، من بشم بابای بارون. ینی من بشم مادر گلها، تو بشی بابای بارون. یا عنوان میتونست «بچههای مردم»، «یه فولدر دارم تو لپتاپم به اسم کودکان»، «دو گروه از آدما رو هیچ وقت درک نکردم؛ یک اونایی که شکلات دوست ندارن، دو اونایی که بچه دوست ندارن»، «البته فقط ده درصد از پستهای اینستام برنامۀ کودکه»، «من عاشق بچههام، شما چطور؟»، «حالا میفهمم چرا انقدر خواب بچه میبینم» هم باشه. کلی فکر کردم راجع به عنوان و فکر کنم عنوان خوبی انتخاب کردم.
1. براش دفتر نقاشی گرفتم، صفحهٔ اولشم باهم نقاشی کردیم
2. همانا یکی از لذتبخشترین کارهای دنیا قلقلک دادن پای کودکان است. آقا مبین هستن ایشون. شایدم معین. دوقلوئن، تشخیصش یه کم دشواری داره.
3. مبین «ب» دارد، جوراب «ب» دارد، مبین جوراب دارد. معین «ب» ندارد، معین جوراب ندارد. و اینگونه بود که ما با جوراب! و به کمکحرف «ب»، برادران آقا محسن را شناسایی مینمودیم! (این سه بزرگوار که با میم شروع میشن و به نون ختم میشن نوههای دوست بابا، آقای ... میباشند! حفظهم الله و دامت برکاتهم)
4. با کودک ناآرام و به هر سو لگد زننده و از دیوار راست بالا روندهٔ دوستمان چه کنیم تا دوستمان مقالهٔ سمینارش را ترجمه کند؟ کودک را در آغوش بگیریم و با دو انگشت شست و اشاره، پای چپ کودک را تحت کنترل داشته و با سه انگشت دیگر پای راست او را سفت بگیریم. با این روش در مصرف دستهایمان صرفهجویی میشود و میتوانیم با اون یکی دستمون تایپ کنیم، سلفی بگیریم، میوه بخوریم، و حتی بیایم پست بذاریم
5. سمت راستی؟ حنانه، ششماهه، دخترِ دخترِ همسایه، مشغول رسیدگی به گل و گیاه و پرپرکردن و از ریشه کندشون. سمت چپی؟ محمدیاسین، چهارماهه، پسرِ دخترِ دخترعمو و پسرعمهٔ اَبَوی. ایشون خسته است و ولم کنین بذارین بخوابم خاصی تو چشاشه. وسطی؟ منم دیگه. دستاشونو گرفتم تو صورت هم چنگ نندازن
6. سمت چپی؟ مهنّا، سهماهه، دخترِ پسرعمهٔ ابوی. عمیقاً به فکر فرورفته و اسیر شدیم به خدای خاصی تو چشاشه. سمت راستی؟ محمدیاسین، هفتماهه، پسرِ دخترِ دخترعمو و اون یکی پسرعمهٔ اَبَوی. انگشت وسط دست چپش سوخته و با اون یکی دستش در صدد چنگ انداختن رو صورت دخترعموی مامانشه. وسطی؟ منم دیگه. دستاشونو گرفتم تو صورت هم چنگ نندازن
7. تو مسجد نشسته بودیم. سالگرد عمهٔ باباست. داشتم با مهنّا و محمدیاسین سلفی میگرفتم که این کوچولو اومد گفت از منم عکس بگیر. نمیشناختمش. بعداً پرسوجو کردم و گویا نوهٔ خواهرشوهر عمهٔ ابوی بنده هستن ایشون. اِلسا، ۱۱ ماهه، نوهٔ خواهرشوهر عمهٔ بابا
8. با ذوق از مامانش میپرسن دختره یا پسر؟ مامانش با خوشحالی میگه دختره. لبخندشون محو میشه و میگن اشکالی نداره خدا ایشالا یه پسرم میده
+ بعد از هزاروچهارصد سال هنوز جاهلیم
9. از پشت این تریبون میخواستم خسته نباشیدی گفته باشم به دوستان متأهل و بچهدارم که هم درس میخونن و در حال طی کشیدن پلههای ترقیاند، هم مامان و بابا هستن و با این موجودات گوگولی مگولی دست و پنجه نرم میکنن. خدا قوت به همهشون. خدایی چه جوری درس میخونین؟ این یه الف بچه پدرمو درآورد رسماً. روح اجدادمو آورد جلوی چشمم. ینی خودکارو میگرفتی دفترو برمیداشت، دفترو نجات میدادی سیم لپتاپو میکشید، سیمو ول میکرد خودکارو برمیداشت، بعد دفترو خطخطی میکرد، خودکارو میگرفتی دفتره رو پاره میکرد، بعدشم آب لب و لوچهشو میریخت رو لپتاپ و کتابات. اصن یه وضعی که نه، صد تا وضع باهم.... بچهی فامیل هستن ایشون. دامت برکاته
10. رفتم آشپزخونه وضو بگیرم که اومد کنارم ایستاد و خندید. با دقت تحت نظرم داشت. خم که شدم مسح بکشم بغلشم کردم و گفتم میدونی دارم چی کار میکنم؟ گفت منم اکبر! منم اکبر! به نماز میگه اکبر :))) یه جانماز دیگه برداشتم و کنار جانماز خودم باز کردم و گفتم تو هم اکبر. بعد یه کم کشیدمش جلو و خودم رفتم عقب و گفتم آقا پسرا یه کم جلوتر باید وایستن. چادرمو مرتب کردم و شروع کردم به خوندن. خم شد نگام کرد و رفت روسری مامانشو آورد. سرش کرد و دوباره خم شد نگام کرد و خندید. بعد یهو سینهخیز رفت سجده.
کودکان تقلید میکنند، کودکان یاد میگیرند!
آقا احسان هستن ایشون، نوهی همسایه :) دامَ ظلّهُم عالی
11. امشب موقع نماز مغرب دارالحجه بودیم. زیر زمینه. اونجا با دو تا دختر چهار و چهار و نیم ساله به نامهای فاطمه و صایما دوست شدم. این دو تا در ابتدا سر دفتر و مداد باهم بحثشون میشه و صایما به فاطمه که از ردیف عقب اومده بود میگه دفتر منو خطخطی نکن. باهاشون دوست شدم و به هر کدوم یه کاغذ کوچولو دادم برام نقاشی کنن. بعد باهم دوستشون کردم که باهم تو دفتر صایما نقاشی بکشن. فاطمه زیاد بلد نبود و خطخطی میکرد خدایی. بعدشم از صایما خواستم نقاشیاشو برام توضیح بده. یه ساعتی باهم بودیم و مامانش به مامانبزرگش میگفت میبینی؟ از وقتی اومدیم مشهد، صایما ساکت بود. ببین الان چه گرم و صمیمی شده با این دختر
معنی صایما رو از مامانش پرسیدم. گفت صایما ینی زن روزگار.
12. سوار قطار تهرانم. اول یه دختر دانشجو سوار شد 😊 بعد یه خانم حدوداً چهل ساله 😒 که بعدا فهمیدم پنجاه و دو سالشه. این خانومه بدون هندزفزی داره ویسای شخصیشو گوش میده 😐 تو کوپهٔ بغلی هم که کوپهٔ برادران باشه یه آقاهه تلفنی صحبت میکنه 😐 گذاشته روی آیفون. ما هم میشنویم. کلا انگار ملت براشون مهم نیست ما هم هستیم و میشنویم خصوصیجاتشونو. بعد یه دانشجوی دیگه و یه پیرزن با یه خانمه که بچه داره و بچه در حال ونگ زدنه سوار شدن. پیرزنه میگه من صدای بچه رو نمیتونم تحمل کنم و قلبمو عمل کردم نمیرم بالا و خانومه میگه من با بچه نمیتونم برم بالا و بچه هم حتما باید براش موزیک پخش بشه و ونگ بزنه. الان خانومه، در واقع مامانه، داره گریه میکنه که پیرزنه یه همچین چیزی بهش گفت. ما هم داریم دلداری میدیم نگریه. اصن یه وضعی 😂 من و دانشجوی اولی تصمیم گرفتیم بریم تخت خیلی بالایی که خانم پنجاه و دو سالهی بدون هندزفری و دانشجوی دومی برن تخت وسطی که این خانم بچهدار و خانم مسن تخت پایین سکنا بگزینن. هر چند از نظر شمارهی تخت باید اونا این بالا باشن. در ادامه به خانومه گفتم چه پسر نازی دارین. بعد گوشوارههاشو دیدم و سکوت پیشه کردم. الانم ازش اجازه گرفتم با پسرش، در واقع با دخترش سلفی یا به عبارت دیگر خودعکس، بگیرم. یه شوکولاتم دادم جیغ نزنه. سرمون رفت به قرآن
13. دو روزم تو مهدکودک برای بچهها نقاشی و الفبا و رنگها رو یاد دادم و یه ماهه دارم خاطرات این دو روزو تعریف میکنم و بهنظر میرسه تا دو سال آینده هم تموم نمیشه خاطراتم. بامزهترین سکانس سلسله خاطراتم اونجا بود که یکی از بچهها بوی وحشتناکی میداد و رفتم مسئول تعویض پوشک رو صدا کردم رسیدگی کنه به موضوع. گفتم این بچه بوی شماره دو میده. گفت این بوی شماره یکه که چهار ساعته خشک شده. گفت یه مدت بگذره تو هم بوها رو یاد میگیری. این دو روز کلی انرژی گرفتم و کلی تجربه کسب کردم و کلی خاطره و کلی دوستِ چهار پنج ساله پیدا کردم. چرا انصراف دادم؟ اولا تکلیف درس و دکترا مشخص نشده، ثانیاً مدرک و تخصص این کارو ندارم و باید دورهشو ببینم، ثالثاً تخصص خودم یه چیز دیگه است و درستش اینه که در راستای تخصص خودم کار کنم و کلی پروژه از استادام گرفتم و اونا رو باید انجام بدم و رابعاً حقوقش. از بچهها شش هفت میلیون میگیرن و فکر میکردم کمِ کمش یه تومنم به مربی میدن. خودم اگه مدیر اونجا بودم برای یه همچین کاری سه تومن کمتر به مربیا نمیدادم. ولی در کمال ناباوری حقوقِ هفتِ صبح تا سهٔ بعد از ظهر، شش روزِ هفته بدون مرخصی و مزایا و بیمه و حتی آبجوش برای صبحانه، ماهی دویست تومنه. حقوق، ماهی دویست تومن. همه جا هم روال همینه. یه جورایی میشه گفت بیگاری مُدرن که مسبب این ظالمپروری همین مربیایی هستن که این شرایطو قبول میکنن. تازه اغلب مربیا هم تخصص مربیگری ندارن و این وسط حیفِ تربیت بچه و حیف ساعتهایی که بچهٔ بیچاره تو مهد سپری میکنه
14. پریروز تو مترو یه دختری همسن و سال خودم با دختر یهسالهش کنارم نشسته بود. من محو تماشای بچه و شکلک درآوردن و خندوندنش بودم و اونم تو فاصلهای که منتظر قطار بودیم شصت جا زنگ زد و گویا میخواست کوچولوشو بسپره به کسی و کسی نبود. دوستاش یا دانشگاه بودن یا کار داشتن یا سرما خورده بودن یا خواب بودن یا جواب ندادن. بالاخره قطار اومد و بیخیال دوستاش شد و دخترشو بغل کرد و گفت اشکالی نداره باهم میریم دانشگاه. سوار شدیم و تا برسیم مقصد چشم از بچه برنداشتم. وقتی رسیدن چهارراه ولیعصر دختره به فسقلی گفت با خاله خدافظی کن پیاده شیم. اونم دستشو تکون داد برام. قبل پیاده شدن اسم فسقلیو پرسیدم و لپشو ناز کردم. گفت اسمش ریحانه است. حافظهٔ تصویری من اصلاً خوب نیست و قیافهٔ آدما زود یادم میره. عجیبه که هنوز تصویر ریحانه و مامانش تو خاطرم مونده. چقدر این بچه شیرین بود. چقدر دوست دارم بازم ببینمش.
پند و نتیجه اخلاقی پست: درس خوندن با بچه کار سختیه. اگه به مهدکودک و پرستار اعتقاد نداری سعی کن یا نزدیک مامانت اینا خونه بگیری، یا نزدیک مامانش اینا
والسلام علی من اتبع الهدی
پسردایی بابا، بعد از اینکه رأی دادیم: پارک یا خونه؟
ایلیا: پارک
بیتا: پارک
من: پارک
دخترخالهی بابا که مامانِ بچهها باشه، خطاب به من که مهمونشون باشم: ببخشید تو رو خدا، پارک و ماکارونی پیشنهاد بچهها بود.
ایلیا (نگاه به انگشتم میکنه و): نسین تو هم رای دادی؟
من (انگشتمو میگیرم سمتش و): آره. ایناهاش.
ایلیا: من تا حالا رأی ندادم. فایده نداره.
میخندم و بغلش میکنم و میگم تو همین الان به پارک رأی دادی ایلیا. وقتی بابات پرسید بریم خونه یا پارک، اگه ما نمیگفتیم پارک الان پارک نبودیم. ماکارونی هم پیشنهاد شما بوده هااا! (وگرنه من ماکارونی دوست ندارم :|)
لپم رو میکشه و میبوسه. آبدار و محکم!!!
صورتمو پاک میکنم و میگم حالا فهمیدی رأی چیه و چه فایدهای داره؟
شوهر دختردایی بابا هم ماکارونی دوست نداشت. منم با اکراه میخوردم. ولی با اونایی که ماکارونی دوست داشتن، باهم سر یه سفره نشسته بودیم. /اردیبهشت 96/
پ.ن: داشتم یادداشتهامو مرتب میکردم؛ یه چند تا نوشتهی منتشر نشده پیدا کردم که نه دلم اومد پاکشون کنم، نه به نظرم ارزش پست کردن داشتن. تلگرامم پرِ یه همچین یادداشتهاییه که از دهن افتاده. نمیدونم چی کارشون کنم.
پیارسال تو مراسم دایی بابا، بچهها خیلی سر و صدا میکردن و رو اعصاب ملت، از جمله خودم بودن؛ فلذا جمعشون کردم دور خودم و به ایلیا گفتم بره از تو حیاط یه مشت گلبرک بیاره تا بازی کنیم. گلبرکِ همین گلایی که برای یادبود دایی آورده بودن. بازی این جوری بود که یکی از گلبرگارو میذاشتم تو مشتم و میگفتم چه رنگیه؟ خودمم نمیدونستم چه رنگیه. هر کی درست میگفت یه گلبرگ همون رنگی بهش میدادم و اگه اشتباه میگفت اون رنگو ازش میگرفتم. این سمت راستی (ملیکا) رنگارم بلد نبود حتی :)) ایلیا (وسطی) صبر میکرد ببینه محدثه (سمت چپی، دخترداییش) چی میگه همونو بگه. هر سه تاشونم تبلت و گوشی داشتن ولی پیشی برده بود :دی
امشب بابای محدثه زنگ زده میگه محدثه میخواد بیاد با نسرین بازی کنه :)) فردا قراره محدثه بیاد باهم بازی کنیم :)) از همین الانم گفته باشم که عروسکامو نمیدم بهش :| صُبم تو گروه رادیو، بچهها یه لینکی گذاشتن که سن عقلیمونو تست کنیم و از همه مسنتر من بودم :| با 42 سال سن :|
1. خونهی دایی بابا اینا. ایلیا: دلت با من
من: هماهنگه
ایلیا: نگاه تو
من: تو چشمامه
ایلیا: تنت با من، میرقصه. همون حسی که میخوامه. نسین با من مییقصی؟
من: :)))) نه دیگه این یه فقره رو شرمندهام. ناسلامتی مجلس عزاست. بریم بیتِ بعدی
ایلیا: من یه دیوونم وقتشه عاقل شم
من: تو تهِ خوبی حق بده عاشق شم. ایلیا من چیِ تو ام؟
ایلیا: آجی!
شاعر میفرماید: سخت است عاشقش شده باشی و او فقط، همشیرهات بخواند و هی دلبری کند :)))
فقط به مسئولین حوزه نگین من از این آهنگا گوش میدم. من اونجا آبرو دارم به واقع :دی
2. دیشب سالگرد دایی بابا بود و رفته بودم کرج. پارسال همین موقع:
nebula.blog.ir/post/462 و nebula.blog.ir/post/468
3. رفتنی (ینی وقتی داشتم میرفتم خونهشون) برای ایلیا و بیتا دفتر نقاشی خریدم و برای خودم مداد و پاکن و مدادتراش و اون ماژیکارم برای محدثه ابتیاع کردم. البته مشکی و قرمزشو خودم برداشتم. لازم داشتم. شما سمت راست تصویر بالا، یه قفس میبینید که توش پرنده است و قرار بود به زودی جوجهدار بشن و صبح که اینا خونه نبودن تخمِ جوجه افتاده شکسته و اونی که ایلیا داره در سمت چپ تصویر پایینی نشون میده جنین مورد نظره.
5. زندایی بابا با اینکه خیلی وقته کرج زندگی میکنن، فارسی بلد نیست و دیروز وقتی رسیدم، مهمونا ازش خواستن منو بهشون معرفی کنه. گفت: نسرین، نوهی خاله، تهران، درس، دانشگاه!
6. شب، قرار شد ما مهمونا بریم خونهی پسردایی بابا بخوابیم و منم رفتم اتاق ایلیا و بیتا. یه رخت خواب رو زمین پهن بود که ظاهراً جای خواب من بود. ولیکن! ایلیا نذاشت رو زمین بخوابم و گفت تو برو رو تخت من بخواب (تختش بزرگ بود البته!). بعد برگشته به دخترخاله (مامانش دخترخالهی باباست) میگه مامان من بهترین جایی که داشتم رو به نسین دادم («ر» رو نمیتونه تلفظ کنه و اگه یه اسمی با «ر» شروع بشه «ی» تلفظ میشه.) صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم داره همین جوری برای خودش راه میره. فکر کنم نتونسته بود بخوابه. گفتم بیا پیش من بخواب. از من به یه اشارت و از وی به سر دویدن. همین که سرش به بالش رسید خوابش برد. تنها مشکلی که تا حدودای 9، 9 و نیم باهاش دست و پنجه نرم میکردم این بود که هر چند دیقه یه بار جیغ میزدم که ایلیا موهام. ایلیاااااااااااا موهام. رفتی رو موهام. موهامو ول کن. یه کم بکش اون ور. آی موهام! وای موهام. و سوالم از خانومای متاهلی که موهاشون بلنده اینه که موقع خواب اینا رو چه جوری مدیریت میکنن که نمیمونه زیر سر و دست و پای آقاشون! نگن میبندیم که من اصن نمیتونم با موی بسته بخوابم و در حالت بیداری هم لقبم "آهای وصله به موهای تو هیچی"ه. بر وزن آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایقی که جناب فریدون خوندن.
7. موقع صبونه بلند شدم برم پیش ملت و وارد که شدم گفتم سلام، صبح به خیر. (تو خونه هم همیشه همین جمله رو ادا میکنم. موقع خواب هم میگم شب به خیر. ینی لفظِ صبح به خیر و شب به خیر رو حتی اگه موقعیت و بافتِ زمانیم ترکی باشه بازم همین مدلی و به همین شکل ادا میکنم.) خلاصه ما رفتیم و گفتیم صبح به خیر و جماعتِ پانترکِ طایفهمون که تعدادشون کم هم نیست فرمودن به زبان آدمیزاد بگو. صبح به خیر چیه. باید بگی "گون آیدن". و من اون لحظه در کِسوت یه زبانشناس (کِسوت ینی لباس) نمیدونستم در پاسخ به اینکه فارسی زبان آدمیزاد نیست، چه جوابی بدم به واقع. خب ینی چی آخه. کارت عزا و عروسی و روی سنگ قبرو که ترکی مینویسین. دیگه چی کار به صبح به خیر گفتنِ من دارین آخه. الان این موضوع انقدر برای من حیاتی و رو اعصاب و روانه که اگه n سال دیگه خواستم شوهر کنم، جلسهی خواستگاری به جای بحث شغل و تحصیلات و مهریه، اولین و آخرین چیزی که از یارو میپرسم نظرش در مورد زبان و زبان ترکی و زبانهای آدمیزاد و غیر آدمیزاده. خدا راه راستو به سمت اینا کج کنه به حق همین وقت عزیز.
8. خالهی 80 سالهی بابا (سمت راستم نشسته): کی درس و دانشگاهت تموم میشه؟
من: یه سال دیگه ارشدم تموم شه و دکترا و بعدش پُست دکترا و فکر کنم یه ده دوازده سالی طول بکشه
خالهی 80 سالهی بابا: بسه دیگه. چه قدر درس میخونی. شوهر کن!
(دقت کردین این خاله سنش تغییر نمیکنه و همیشه 80 سالشه؟ :دی)
اون یکی خالهی بابا (سمت چپم نشسته بود. همون که پسراش ارادت عجیبی به زبان سرزمین سبزم ایران دارن): کار هم بکن. زن باید دستش تو جیب خودش باشه. تو این دوره زمونه زن نباید تو خونه بمونه.
خالهی 80 سالهی بابا (که سمت راستم نشسته): ازدواج هم بکن!
9. پسرخالهی بابا قرار بود یه سری چیز میز از تبریز برام بیاره. ترشی و مربا و رب و آبلیمو و هر چیز خونگی که تهران گیر نمیاد! به مامانم گفته بودم چند جفت کفشم بفرسته برام. با اینکه معمولاً همیشه یه جفت کفش پامه و تنوع برام یه چیز تعریف نشده است، ولی گفتم یه وقت اگه این کفشامو بدزدن یا یه بلایی سرشون بیاد، تا یکی دیگه بخرم سختم میشه. عمهها (که عمه جون صداشون میکنم) هم کلی شکلات و خوراکی و قاقالیلی فرستاده بودن که چون به روح اعتقاد دارم عکسشو نذاشتم که دلتون نخواد :دی
10. نصف شب برگشتم تهران و بچههای خالهی 80 ساله منو رسوندن خوابگاه و رفتن. همین که رسیدم هماتاقی شمارهی 3 با حال و احوال پریشون ازم خواست با دقت به وسیلههام نگاه کنم ببینم چیزی کم شده یا نه. بچهها رفته بودن اردو (شمال) و این هماتاقیم تنها بوده و ظاهراً ظهر یه چند دیقه از اتاقمون میره بیرون و میاد میبینه ساعت و پولای توی کیفش نیست. لپتاپ و گوشی و همه چی وسط اتاق رو زمین بوده. ولی دزده به اینا دست نزده. یه جفت کفشم خواسته ببره. تا وسط راه برده، بعدش گذاشته رو پلهها و رفته. دزد که میگم منظورم یکی از دانشجویان سرزمین سبزم ایرانه که ساکن همین خوابگاهم هست. لپتاپ من که سر جاش بود. چیز باارزش دیگهای هم نداشتم. یه چمدون دارم که خوراکیامو توش میذارم. بازش کردم دیدم خوراکیام سر جاشه. خب دزد عزیز، تو که یکی یکی کیفا رو چک کردی پولاشو برداشتی. اینم باز میکردی چار تا دونه پسته و شکلات برمیداشتی :)))))
11. این عکسو یکی از بلاگرانِ بلاگستان که رفته بوده کربلا و دیروز برگشته فرستاده:
السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنَائِکَ عَلَیْکَ مِنِّی سَلاَمُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ لاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیَارَتِکُمْ. السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلَى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ. اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی شَفَاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لِی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ الَّذِینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ علیه السلام.
خردهگفتمانهای دیشب:
پسرخاله (پسرخالهی باباست البته): نسرین منیم کفیم؟ (نسرین، احوالِ من؟ (حال خودشو از من میپرسه؛ ینی انتظار داره من احوالپرسی کنم))
من: [لبخند میزنم]
عمه (که بهش میگم عمهجون): برو بشین پیش دخترا! چیه یه گوشه نشستی زل زدی به آسمون!
بیتا: خسته است دخترخاله؛ ولش کن
دخترخاله (دخترخالهی باباست به واقع! و مامانِ بیتا): چیزی شده؟
پسرخاله: منیم کفیم؟
امید: نسرین در میان جمع و دلش جای دیگر است
من [تو دلم البته!]: شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر! (ادامهی همون مصرعه؛ از سعدی)
بابا بلند میشه چراغ قوه رو بذاره روی درخت
من: بابا یکم ببرش عقبتر
امید: عه! این حرف زد!!! حرف زد!!! این بچه حرف زدن هم بلده!!! گفت بابا یه کم ببرش عقبتر!
مامان: سردته؟
مامانِ اَسما (زنِ پسرخاله): نسرین بیا اینو بنداز رو شونهت
من: ممنون
امید: عه!!! بازم حرف زد... گفت "ممنون"!
ایلیا: نسین (رِیِ نسرینو رو بلد نیست تلفظ کنه!) سردته؟ بیا بغلت کنم گرم شی [و منو محکم بغل کرد]
ایلیا: یه بوس میدی؟
من: !!!
چند روز پیش، از یه بافت خوشم اومد خریدم برای مامان، یه ماه دیگه تولدشه،
فکر نکنم شب یلدارو بتونم برم خونه؛ مثل همهی این شب یلداهایی که نبودم
دیشب پیشاپیش تبریک گفتم و کادوشم دادم
من همیشه آخرین نفری ام که خبرا بهم میرسه :(
دیروز صبح رفتم کرج برای مراسم کفن و دفن و تشییع و
کوچهشون پرِ ماشین پلاک تبریز بود
صرف نظر از ده دوازده تا ماشین شخصی، با هواپیما و قطار هم اومده بودن
دایی همیشه نگران تنهایی و مرگِ غریبانه بود...
بیست سالی میشد که کرج بودن
سر خاک دیدم همهی اموات مونث عکس هم دارن رو سنگ قبرشون و از اونجایی که تبریز از این رسما نداره، علیالحساب وصیت کردم منم همینجا دفن کنن و آخرین عکس پروفایلمم بزنن رو قبرم
خالهی 80 ساله بابا برگشته میگه نه!!!!!!!!!! نامحرم میبینه قیافهتو، گناهه!!!
من: خب رمز میذارم، یا ویرایش میکنم با paint که صورتم معلوم نباشه و همه نبینن :دی تازه فقط گردی صورت و دست ها تا مچ!
خالهی 80 سالهی بابا: نه اصن نمیشه، تو حتی نباید به سنگ قبر نامحرم دست بزنی، همین جوری بدون تماس با سنگ قبر باید فاتحه بخونی براش، نامحرمم همون جوری باید فاتحه بخونه برات
من: کجا نوشته اینو؟ :)))))
خالهی 80 سالهی بابا: تو اینارو نمیدونی!
من: به هر حال قبرم اگه عکس پروفایل نداشته باشه من روحم آروم نمیشه، هی میام به خوابتون میگم قبرمو عکس دار کنید
خالهی 80 سالهی بابا: نه، گناه داره، نامحرم میبینه، میبرنت جهنم
من: به هر حال من هی میام به خوابتون.
داشتم نماز میخوندم؛ یه چادر سفید با گلای ریز آبی از صابخونه گرفتم و
وایستاده بودم جلوی آینه و محو تماشای خودم بودم که چه قدر بهم میاد این رنگ :دی
بعد شروع کردم به خوندن و همچین که الله اکبر و بسم الله گفتم ایلیا اومد چراغو خاموش کرد و
وایستاد جلوم که نسین نسین نسین؟ منم که نمیتونم بگم چیه!
ایلیا: نسین چراغو بستم، بازش کنم؟
منم که نمیتونم بگم برای چراغ از فعل روشن و خاموش کردن استفاده میکنن
ایلیا: نسین؟ چراغو چی کار کنم؟
رفتم رکوع و به زور جلوی خندهمو گرفته بودم و ایشونم بی خیال نمیشد
ایلیا: نسین؟ برگردونم به حالت اولیه اش؟
یه کم منتظر موند و دید صدایی ازم درنمیاد
ایلیا: خب برش میگردونم به حالت اولیه و
رفت روشنش کرد (ایلیا نوهی دایی بابا و اون یکی خالهی باباست)
میگفت نسین لِوِلِ چندِ کلشی؟
گفتم من کلش بازی نمیکنم
ایلیا: پس چی بازی میکنی؟
من: کلاً بازی ندارم تو گوشیم
ایلیا: چه آدم عجیبی!!!
موقع شام خلاصهی یه هفتهی کیمیارو میدیدن (البته هفتهی پیش با داییِ خدابیامرز)
بیتا(خواهر ایلیا): کیمیارو میبینی؟
من: نه، معمای شاهم نمیبینم! اگه سریال دیگهای هم پخش میشه اونم نمیبینم
بیتا: چه آدم عجیبی!!!
شش هفت ساله تلویزیون هیچ نقشی رو تو زندگی من ایفا نمیکنه!
موقع شام دست به دست داشتن ته دیگ رو میچرخوندن، من گرفتم دادم بغلی
بغلی: بردار!
من: دوست ندارم
بغلی: چه آدم عجیبی!!!
بعد از مراسم بچهها خیلی سر و صدا میکردن و رو اعصاب ملت، از جمله خودم بودن؛
جمعشون کردم دور خودم و به ایلیا گفتم بره از تو حیاط یه مشت گلبرک بیاره تا بازی کنیم
گلبرک همین گلایی که برای یادبود آورده بودن :دی
بازی این جوری بود که یکی از گلبرگارو میذاشتم تو مشتم و میگفتم چه رنگیه؟
خودمم نمیدونستم چه رنگیه
هر کی درست میگفت یه گلبرگ همون رنگی بهش میدادم و اگه اشتباه میگفت اون رنگو ازش میگرفتم
این سمت راستی (ملیکا) رنگارم بلد نبود حتی :))))
ایلیا (وسطی) هم صبر میکرد ببینه محدثه (سمت چپی، دخترداییش) چی میگه همونو بگه
هر سه تاشونم تبلت و گوشی داشتن ولی پیشی برده بود :دی
راستی بنده نسبت به اینستا کافرم؛ ندارم! ینی دارماااااااااااا ولی هر صد سال یه بار سر میزنم که صرفا ریکوئستامو دیلیت کرده باشم، حدوداً بیست نفر فالور دارم که واقعاً برام سواله چیو دارن فالو میکنن و همون بیست نفر که دوستای نزدیکمن فالو میکنم؛ شمام اگه دوست دارید فالوتون کنم قبل از ریکوئست از طریق "کامنت" خبر بدید که ریکوئستتونو در نطفه خفه نکنم. دایرکت و اینا هم حالیم نیست چیه، ینی نمیدونم چیه کلاً، نمیخوام هم بدونم، چون به این پدیدهی اینستا کافرم، پستم نمیذارم و نذاشتم تا حالا و اصن نمیدونم چه جوری پست میذارن توش، صرفاً دارمش که یه موقع یکی از دوستام یه چیزی شیر کرد و گفت ببین ببینم! چند تا ریکوئست فیس بوکم داشتم اخیراً، اگه شماهایید بگید که دیلیت و بلاک نکنم :دی پس اگر احیاناً تاکنون ریکوئست یا هر چی که اسمشه ارسال کردید و بنده پاک کردم یا قبول نکردم به معنی خصومت شخصی نیست؛ کلاً این بیمهری بنده رو در مورد لایک نکردن یا کامنت نذاشتن به بزرگواری خودتون ببخشید.
+ بابت پیامهای تسلیتتون ممنون، ایشالا بقای عمر شما
+ بابت کشف غلطهای املاییم (برخواست، توجیح و ...) هم تشکر :)
+ تولدت مبارک ملیکا
ترجمه خط اول اینه که خوش به حال محمدرضا که وقتی ما پایانترمامون شروع میشه مال اون تموم میشه, محمدرضا سال اول مکانیکه, محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی باباست, برادر پریسا, پریسا هم همونیه که عید مراسم عقدش بود, برق میخونه, سال سوم برق, امیدم که داداش منه, تجربی بود, ولی الان آی تی میخونه, سال اول آی تی, ندا هم دختر دخترخاله باباست, یکی از نوادگان خاله بابا! مدیریت, بیمه, یا یه همچین چیزی میخونه, دانشجوی سال سوم, خواهر حسین ه, حسین عمران خونده, میترا خواهر علی ه, میترا مامایی میخونه, سال چهارم, اینا بچه های پسرخاله بابا هستن, ما همه مون دانشجوییم ولی علی هنوز دانش آموزه, پسردایی هم پسردایی باباست, بابای ایلیا و بیتا! مامان ایلیا دخترخاله باباست, همون که باهاش رفتم دکتر, ایلیا و بیتا بچه ان, هادی و امین و اون یکی محمدرضارو توضیح نمیدم, اصن نمیدونم الان اینارو چرا توضیح میدم ولی وقتی خودمو میذارم جای مخاطب حس میکنم باید توضیح بدم, امتحان فردا خره! کلاً امتحان خره!!!
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته!
در ضمن, خسته ام!
حال ندارم این همه آدمو تگ کنم ولی دکتر کرجی رو تگ میکنم!
ینی این ادیت کردنم تو حلقم!!!
کلاس بیوسنسور, دکتر ف.
من اونی ام که کنار اونی که مانتو سبز یا به قول شما آبی پوشیده (بهنوش) ایستادم
چون دکترهای تهرانو نمیشناختم, ظهر رفتم کرج که با دخترخاله بابا برم دکتر
به خاطر همین درد دست چپم
شب که داشتم برمیگشتم, ایلیا میگه میشه بمونی؟
گفتم نه, باید برم مشقامو بنویسم
یه دونه سیب بهم داد گفت پس اینو تو مترو بخور از حال نری!
بعدشم یه سیب دیگه داد گفت اگه اون توش سیاه بود اینو بخور
بعدش یه سیب دیگه آورد گفت اگه اونا خراب بود اینو بخور
بعدشم چندتا گوجه سبز داد که وقتی دارم مشقامو مینویسم بخورم
ایلیا, محصول مشترک دخترخاله بابا و پسردایی بابا
من, مترو!
پست امروز رو با این عکس خاتمه میدم
23 سالو رد کردم, هنوزم عین چی! از آمپول میترسم
میترسماااااااا! اصن یه وضعی
+ نمیتونم بیشتر از این تایپ کنم, دستم درد میکنه
با سلام
امشب خواب دیدم برای دانشگاه حواسم نبوده یه لنگه از کفشای بابارو پوشیدم یه لنگه از کفشای مامان! لنگه چپی کفش بابا بود! راستیه کفش مامان, تازه ردیف اولم نشسته بودم, از صبم کلاس داشتم و عصر متوجه شده بودم که چی پوشیدم! ردیف اولم نشسته بودمااااااااااا
نچ نچ نچ نچ
عکس: خونهی پسردایی بابا - کرج
یادمون رفت شمع بخریم, دو تا شمع ساده گذاشتم و
گفتم بابا یه 2 بنویسه و یه 3 که بشه 23
وقتی داشتم عکس میگرفتم امید هی دستشو میآورد جلو گند میزد به عکسم
میگفتم چرا همچین میکنی آخه؟
میگفت برای اینکه تگم کنی! حتی اگه رمز نداشته باشم!
وقتی میخواستم شمعارو فوت کنم هم ایلیا نمیذاشت!
سه بار روشنش کردیم, ولی نمیذاشت خودم فوت کنم
ولی بالاخره بار چهارم تونستم
کیکو به رادیکال شصت و سه قسمت نامساوی تقسیم کردم
گفتم برای نگار و نرگس و مژده هم کیک میبرم
به هر حال آدم باید یکیو داشته باشه که به فکرش باشه
دوستش داشته باشه
براش کیک ببره و از این صوبتا!
اون خرسه رو مژده برام گرفته
الانم که رو تختم دراز کشیدم و این پستو تایپ میکنم, همین خرسه کنارم خوابیده
مامان قُلبونِس بِلِه, خِلسِ خودمه! به هیچکسم نمیدمش!
تولد 23 سالگیم بودااااااااا! یه وقت فکر نکنید 2 یا 3 سالم بوده