من که از عنفوان کودکیم عاشق این سلسله بودم و قدمت لطفعلیخان خیلی بیشتر از قدمت مراده. ولی ذوقم مضاعف میشه وقتی میبینم این همه مراد تو این سلسله بوده. بعد میدونستین اگه روزای اول دورۀ ارشدم دوستم اون یه لیوان آبو نمیداد دستم و نمیگفت بخور آب نطلبیده مراده، کاراکتر مراد هیچ وقت خلق نمیشد؟
داشتم از جلوی تلویزیون رد میشدم، نگاهم ناخودآگاه و گذرا افتاد رو زیرنویس برنامهای که پخش میشد و کسی نگاش نمیکرد. یه برنامۀ مذهبی بود راجع به اربعین و یه آقایی داشت صحبت میکرد و اون پایین نوشته بود امامزاده زید، بازار بزرگ تهران. چند قدم از تلویزیون فاصله گرفته بودم که یهو برگشتم گفتم امامزاده زید؟!!! امامزاده زید!!! مامان، امامزاده زید. ببین. ببین اونجا رو. میبینی؟ سمت راست آقاهه رو ببین. یه در سبزه. دره یه کم اینورتره و دیده نمیشه. ولی ببین، ببین ایناهاش. لطفعلیخان اونجاست. اونجا دفنش کردن. قبرش اونجاست. الان امامزاده رو مرمت کردن. قبلاً اینجوری نبود که. داغون بود. اونجا رو میبینی؟ یه کم اونورتر. اونجا تالار کامرانمیرزاست. اینجا بازار کفاشهاست. تهِ بازار کفاشها. ببین. و تمام مدت مامان که خدا شفات بدۀ خاصی تو چشاش بود چیزی جز یه آقاهه که روی صندلی نشسته و راجع به عطر اربعین صحبت میکنه نمیدید و من همچنان داشتم توضیح میدادم یه کم اونورتر از آقاهه کجاست و یه کم اینورتر از آقاهه و پشت دوربین تو زاویهای که ما ایستادیم چیه.
پ.ن: اگه هشت سال پیش عقل و تجربۀ الانمو داشتم، هیچ وقت تنهایی تو روز تعطیل پا نمیشدم برم امامزادۀ مخروبهای که تا حالا نرفتم و تهِ بازاره و بازار تعطیله (+، +، +).
ضمن تقدیر و تشکر از دستاندرکاران مسابقات، دورهمیها و چالشهای وبلاگی، عارضم به حضورتون که اگه گذاشتین اینجا تا مهرماه بهروز نشه. اگه گذاشتین. حالا این پستو مینویسم خدافظی میکنم، باز دو روز دیگه به چالش دعوتم کنین نذارین اینجا تا مهرماه بهروز نشه. خب؟ شیطنت، به استناد لغتنامههای عمید و معین و دهخدا عبارت است از نافرمانی و بدکاری و بداندیشی و بازی و جنبوجوشی که موجب آزار دیگران شود. چیزی که اصن به گروه خونی من نمیخوره. و بهعنوان یه بلاگر که وبلاگنویسی و وبلاگش رو دوست داره و بخشی از زندگی و عمرشو اینجا توی بلاگستان با شما سپری کرده، سعی میکنم تا جایی که در توانم باشه چالشها، بازیها، مسابقات و دورهمیهای وبلاگی رو حمایت کنم و حتی اگه شرکت هم نکنم، در کسوت داور و حامی و مشاور و تبلیغاتچی ظاهر شم و همۀ تلاشمو بکنم بازار وبلاگنویسی از رونق نیفته. بریم که داشته باشیم مسابقۀ شیطنت وبلاگ یک آشنا رو.
* * *
انقدر دوستش داشتم که هر چی کتاب تاریخی در موردش بودو خونده بودم و فوق تخصص مسائل سیاسی-اجتماعی دوران زندیه بودم. دیوار اتاقم و جلد دفترا و کتابام عکس لطفعلیخان زند بود. عشق دوران راهنمایی و دبیرستانم. یه جایی، تو همین کتابای تاریخی، روز و ماه و سال مرگشو خونده بودم و اون روز براش اعلامیۀ سالگرد درست کردم. چند تا پرینت گرفتم و بردم مدرسه. یکی رو چسبوندم روی تابلوی اعلانات کلاس و یکی رو دم در ورودی و یکی رو هم بردم زدم روبهروی اتاق مدیر. زنگ تفریح دیدم اون دوتایی که بیرون کلاس چسبونده بودم، نیستن. دوباره دوتای دیگه بردم زدم همونجای قبلی و زنگ تفریح بعدی دوباره دیدم نیستن [عکس اعلامیۀ مذکور]. فکر کردم ملت خوششون اومده و میان برمیدارن برای خودشون. دوباره بردم چسبوندم. نمیدونم حالا چه اصراری بود بقیه بدونن اون روز، سالگرد لطفعلیخان زنده. من نمایندۀ کلاسمون بودم و یکی از اعضای تحریریۀ نشریۀ خرمالو. اهل ذوق و نویسندگی بودیم و هر هفته روی تابلوی اعلانات کلاس، شعر و اخبار و مطالب جالب علمی و فرهنگی و حتی ورزشی میچسبوندیم. با این کار هم خودمونو زنگای تفریح، هم معلمها رو موقع امتحان گرفتن و حل تمرین و وقتای استراحت سرگرم میکردیم. اونا هم استقبال میکردن و میخوندن و نظر میدادن. گاهی حتی راجع بهشون حرف هم میزدیم و بحث میکردیم. عکسامونم با رتبه و دانشگاه و رشتهای که آرزوشو داشتیم چسبونده بودیم کنار تابلو. من نوشته بودم دانشجوی دورشتهای فیزیک و ادبیات دانشگاه تبریز. جا داره بگم چی فکر میکردیم، چی شد (شدم). تختهسیاهمون از اینا بود که با گچ روش مینوشتیم و زنگای تفریح به نوبت میبردیم تختهپاکنمونو میشستیم که خیس بشه و موقع پاک کردن گرد و خاک بلند نشه. اسم بچهها رو روی یه برگه نوشته بودم و زده بودم روی تابلو. هر کی میدونست چه روزی نوبت پاکن شستنشه. اون روز هندسه داشتیم. زنگ تفریح با تمام قوا تخته رو خطخطی کرده بودیم و پاکن نداشتیم که پاکش کنیم. آقای هاشمی که اومد، منتظر موندیم اونی که برده پاکنو بشوره، بشوره بیاره. هر چی منتظر موندیم کسی نیومد و نیاورد. همهمون تو کلاس بودیم و اصن کسی نرفته بود که بیاد و چیزی بیاره. در واقع تختهپاکنی نبود که ببریم بشوریم بیاریم. آقای هاشمی مشغول خوندن تابلوی کلاس و اعلامیۀ لطفعلیخان بود. خیلی هم خوشش اومده بود. همیشه منو تشویق و حمایت میکرد. همهمون منتظر تختهپاکن بودیم. وقتی پرسید پس چی شد این پاکن، گفتیم لابد دزدیدنش. عصبانی شد و یکی از بچهها رو فرستاد بره خانم غفاریو صدا کنه. تهدید کرد که از مستمرمون یکی یه نمره کم میکنه بابت گم کردن تختهپاکن. خانم غفاری ناظممون بود. وقتی اومد تو، نه گذاشت نه برداشت، با عصبانیت گفت من نمیدونم به شماها باید بگم مریض یا بیمار؟ (ما هیچ وقت نفهمیدیم این سؤال در بدو ورود چه ربطی به موقعیت داشت؛ ولی به نظرم مریض همون بیماره و هر کدومو بگن فرقی نمیکنه). پیشبینی رتبههای سه سال بعدو که دید پرسید نمایندۀ کلاس کیه؟ بلند شو ببینم. بلند شدم. پرسید اون رتبهها چیه؟ یعنی چه این کار؟ بعد اعلامیه رو دید و با خشمی مضاعف چنانکه گویی سرنخی از مجرمی که روی در و دیوار مدرسه اعلامیه میچسبوند و هر چی میکندنشون از رو نمیرفت، پیدا کرده باشه پرسید این اعلامیهها کار کیه؟ از صبح هر چی من و خانم مدیر از در و دیوار مدرسه میکَنیمشون باز میایم میبینیم دوباره یکی دیگه چسبوندین جاش...
میخواین برگردیم به حال و هوای ده سال قبل و بقیۀ داستانو از زبان شونزدهسالگیم بخونیم؟ [کلیکرنجه بفرمایید]
+ روز سمپادم به سمپادیای قدیم و جدید و گذشته و حال و آینده تبریک میگم.
+ شما هم شرکت کنید. شاید شما برندۀ جایزۀ یک میلیون ریالی یک آشنا شدید :))
یکی از خوانندگان اطلاع دادن بزنم کانال 4
برم اون گوشیمو که تلویزیون داره رو پیدا کنم ببینم قضیه چیه
:))))) بعداً ادامهی پستو مینویسم...
+ به یاد این پست: deathofstars.blogfa.com/post/362
+ الهی بمیرم برای رسانه ملی که انقدر با کمبود موضوع مواجهه :)))
که موضوع برنامهاش لطفعلیخان زند و انقراض زندیه است :))))
+ همکلاسیای ارشدم دل خوشی از این ذبیح الله من.صوری ندارن
نمیدونم املاش درست بود یا نه، زبیح یا ضبیح یا ظبیح و همین روال با "ه" :دی
اهل فن میگن ایشون چرت و پرت زیاد مینویسه
به جای تاریخ، قصه مینویسه معمولاً :))) نخونین کتاباشو :دی
زبان سرخ سر سبزم میدهد بر باد! ولی من از کتب تخیلی خوشم نمیاد به هر حال
+ این چهار تا لینک ربطی به پست نداره ولی مفیده:
Why Night Owls Are More Intelligent Than Morning Larks