پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

این پست قسمت آخر فصل اول مدرسه‌ست.

خودعکس (سلفی!) در مدرسۀ شمارۀ دو


خودعکس در مدرسۀ شمارۀ یک و سه در کنار همکارانِ از خودم ده سال کوچیکتر که باهاشون تشکیل پرچم دادیم.


۸۶. درخواست انتقالیم خطاب به رئیس بود و ایشون ارجاع داده بود به مدیرکل و اونم ارجاع داده بود به مسئولان مربوطه. درخواستم بعد از دست‌به‌دست شدن رسیده بود دست یه خانومی که سه هفته پیش وقتی رفتم پیشش گفت تا فردا ارجاع می‌دم به منطقه. برو از اونجا پیگیری کن. می‌دونستم منطقه اجازهٔ خروج نمی‌ده. ولی امیدوار بودم. دو سه روز بعد زنگ زدم منطقه، کسی جواب تلفنمو نداد. حضوری پا شدم رفتم شمارهٔ کارگزینی و دبیرخانه رو از نگهبان گرفتم. چند روز بعد زنگ زدم و گفتن ما نامه‌ای دریافت نکردیم. زنگ زدم به اون خانومه که چرا نفرستادی نامه‌مو؟ گفت شهریور خودت تو سامانه درخواست بده. گفتم من اگه می‌تونستم وارد سامانه بشم که نامه نمیاوردم. سامانه برای سابقه‌داراست نه ماها که تازه استخدام شدیم. گفت شهریور باز میشه. امیدی به سامانه‌شون نداشتم. امروز شش صبح پا شدم رفتم ادارهٔ کل. از این اتاق به اون اتاق، از این طبقه به اون طبقه برای پیگیری درخواستم. خانومه گفت اواسط شهریور بیا نتیجهٔ کمیته رو بگیم. پرسیدم چرا کمیته؟ کمیتهٔ چی؟ درخواستم چه مشکلی داشت که نفرستادین منطقه؟ گفت روالش همینه. رفتم دفتر مدیرکل. گفتم شهریور از کجا بفهمم نتیجهٔ این کمیته رو؟ کجا زنگ بزنم پیگیری کنم؟ گفتن حضوری بیا.

۸۷. بعد از ادارهٔ کل رفتم یکی از پردیس‌های دانشگاه فرهنگیان که انتخاب واحد مهارت‌آموزیمو پیگیری کنم. گفتم با فلانی کار دارم. گفتن نیومده. گفتم از کجا می‌دونستم نمیاد. می‌گین حضوری بیا، تلفن جواب نمی‌دیدن، هر موقع هم میایم نیستین. گفتن اصلاً چرا اومدی اینجا؟ ما اینجا مهارت‌آموزی برای آموزگاری داریم نه دبیری. برو پردیس فلان جا. گفتم ببینید، من اردیبهشت اومدم اینجا چون تو فرمم اسم اینجا رو نوشته بودن. اومدم، گفتین اینو الکی نوشتن که بیاید بگیم کجا برید. فرستادینم فلان جا، اون سر شهر. فلان جا هم گفت برو تهِ تهران، پردیس شهر ری. شهر ری میگه اسمت اینجا نیست که خدا رو شکر که نیست. اونا دوباره فرستادنم اینجا. الان شما واحدامو انتخاب کنید بگید کلاسام کجا برگزار میشه من برم. خانومه قانع شد. سیستمو چک کرد گفت نمی‌دونم، حضوری برو پردیس مرکزی بپرس. بعد گفت شاید تعداد دبیرهای ادبیات کم بوده کلاً براتون کلاس برگزار نشده که امسالیا هم بیان زیاد بشید. گفتم خب اینو نباید اطلاع بدید؟ از کجا می‌دونستم من؟ خانومه گفت گفتم شاید! نه حتماً. ولی شما برو پردیس مرکزی از اونجا پیگیری کن. شمارهٔ این پردیس مرکزی رو خواستم، گفت تلفن ندارن. حضوری. حالا این پردیس مرکزی کجاست؟ شرقی‌ترین نقطهٔ تهران، که یه کم دیگه برم اون‌ور تر می‌رسم سمنان.

۸۸. سؤالات شهریورو برای افتاده‌ها طراحی کردم و چند روزه منتظرم بگن بفرستم براشون. امروز از یکی از معلما پرسیدم تاریخ امتحانا کیه؟ گفت اواسط مرداد بود و تموم شد. نمی‌دونم چرا به من نگفتن. همکارم میگه شاید رفتن یه مدرسهٔ دیگه امتحان دادن. شایدم چون نوبت اولشونو خوب داده بودم نمرهٔ سالانه‌شون بالای ۱۰ شده و قبول شدن. نمی‌دونم والا. قوانینشو نمی‌دونم و دلم هم نمی‌خواد بدونم.

۸۹. یکی از دانش‌آموزایی که درسمو افتاد، قصد ترک تحصیل داشت. مثل اینکه تابستونم نرفته امتحان بده. سر جلسهٔ امتحان هر چی راهنمایی می‌کردم نمی‌نوشت که قبول نشه. مدرسه رو دوست نداشت. و البته مشکل خانوادگی هم داشت.

۹۰. وقتایی که مراقب امتحان بودم، موقع تحویل برگه‌ها اگه می‌دیدم کسی جواب یه سؤالیو خالی گذاشته نمی‌گرفتم که بشین بیشتر فکر کن هر چی به ذهنت رسید بنویس.

۹۱. تا اردیبهشت هیچ کدوم از اولیا رو نخواسته بودم بیان صحبت کنیم. راستش فرصتشم نداشتم. بعد از امتحان میان‌ترم نوبت دوم، وقتی دیدم یه سریا همچنان صفر می‌گیرن نامه دادم که والدینشون بیان. گفتم اگرم نمی‌تونن بیان پشت نامه، بنویسن که در جریان این نمره‌ها هستن. یکی از دانش‌آموزان با خط خودش جوابمو نوشته بود. به روم نیاوردم که این خط خودته. فقط پرسیدم اینو مامانت نوشته؟ با استرس گفت آره. دیگه چیزی نگفتم.

۹۲. یه دانش‌آموز هم بود که کل مدرسه از دستش عاصی شده بودن. تو کلاس من نبود ولی چند بار سعادت مراقبت ازش رو داشتم. همیشه بدون خودکار میومد سر جلسه و از یکی قرض می‌گرفت. معلما می‌گفتن به‌شدت بی‌ادبه. یه بار موقعی که من مراقب بودم یه نفر یه چیزی به یکی گفت که مؤدبانه نبود. این دانش‌آموز گفت جلوی خانم (منظورش من بودم) زشته. ایشون اولین بارشونه ما رو می‌بینن، خوب نیست جلوشون این حرفا رو بزنیم.

۹۳. از کی اینا انقدر به کُره و کره‌ایا و فیلما و آهنگای کره‌ای علاقه‌مند شدن که اسمشون، عکس پروفایلشون، نوشت‌افزار و لباساشون رنگ و بوی کره رو میده؟ به‌مناسبت روز زبان مادری خواسته بودم یه حکایت از کتابشونو به زبان مادری بخونن. یکیشون اومد گفت میشه به کره‌ای بخونیم؟

۹۴. بچه‌ها اگه یه وقت تو پیام‌هاشون غلط املایی داشتن تذکر می‌دادم. یه سریاشونم برای اینکه غلطاشونو نفهمم پیام صوتی می‌فرستادن. همیشه پیام‌های متنی رو زودتر از صوتیا جواب می‌دادم. چون هر جایی نمیشه پیام صوتی گوش کرد و جواب داد. بعضی وقتا هم پیام‌ها از طرف والدینشون بود (چون اکثراً از گوشی والدینشون استفاده می‌کردن). این‌جور مواقع روم نمیشد غلط بگیرم. مورد داشتیم معلم ادبیات خودشم غلط املایی داشت تو متن سؤالات یا پیام‌ها.

۹۵. مدرسه‌ها هر چند ماه یه بار با قرعه‌کشی به یکی دو نفر از معلما وام سی‌چهل‌میلیونی می‌دن. همه مشتاقِ گرفتن وام بودن و من تنها کسی بودم که علاقه‌ای به وام نداشتم. یه بارم یکی خواست ضامنش بشم قبول نکردم. نمی‌خواستم به‌خاطر مسائل مالی گذرم به اداره بیفته و ارتباطم بیشتر بشه.

۹۶. بعد از اون بحثی که با معلما سر تقلب تو آزمون ضمن خدمت شد و دیدم که چطور برای بالا بردن رتبهٔ مدرسه به دانش‌آموزان اجازهٔ تقلب می‌دن، اعتمادم نسبت بهشون در زمینه‌های دیگه هم کم و حتی صفر شده.

۹۷. یه ویژگی خوب دیگه از مدرسهٔ شمارهٔ ۲ (بعد از سختگیری و قانون‌مندی)، نون‌های صبحانه‌ش بود. اوایل تو مدرسهٔ شمارهٔ ۳ خودمون پول جمع می‌کردیم و یه نفر صبحانه می‌خرید. به‌مرور متقاضی صبحانه کم شد و هر کی برای خودش صبحانه برد. ولی تو مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هر روز سنگک تازه می‌گرفتن و دیگه پنیر و خامه و کره و مربا و عسل با خودتون بود. اونجا هم یه سریا پول جمع می‌کردن اینا رو می‌گرفتن. بعضی روزا کنار سنگک، تخم‌مرغ آب‌پز هم می‌دادن. من همیشه گردو و پنیر خامه‌ای می‌بردم و یه لقمه هم درست می‌کردم برای ظهرم تو فرهنگستان. ناهار نمی‌تونستم ببرم چون از صبح مدرسه بودم و تا برسم فرهنگستان فاسد می‌شد. تا عصر هله‌هوله می‌خوردم تا برسم خونه و یه چیزی درست کنم. یه وقتایی هم کیک درست می‌کردم برای ناهارم. نسبت به لیوان‌ها هم اوایل حساسیت نشون می‌دادم ولی تلاش کردم خودمو تافتهٔ جدابافته نشون ندم و لیوان شخصی نبرم و تو همینا بخورم.

مناسبت حلواها یادم نیست. عکسو به‌خاطر سینی جغدی گرفتم.



۹۸. مدرسه‌ها تو مناسبت‌های مختلف جشن می‌گرفتن و بعضی از همکارا آش و الویه و یه همچین چیزایی می‌آوردن. مدرسهٔ شمارهٔ ۳ جلساتشو تو مناسبت‌های خاص برگزار می‌کرد و دو بار بعد از جلسه ناهار داد (کوبیده و جوجه). جلسه‌های مدرسهٔ شمارهٔ ۲ روزهایی بود که من اونجا نبودم. معمولاً تو مراسماشون نبودم. ولی چند بار معاون و یه بارم یکی از دبیرهای جدیدالاستخدام ناهار مختصری درست کرده بود و منم بودم. روز معلم هم برای ناهار دعوتمون کردن تالار. رسمه که روز معلم، معلما پول جمع کنن و برای مدیر هدیه بگیرن. اونایی که کل هفته رو بودن مثلاً چهارصد می‌دادن، اونایی که مثل من دو روز بودن نصف می‌دادن. البته امثال من باید برای دوتا مدیر هدیه می‌خریدیم. مدیرها هم برای معلما کارت هدیه می‌دادن. رسم هدیه دادن اونا هم این‌جوریه که به معلمای تمام‌وقتشون مثلاً چهارصد بدن، به اونایی که دو روز میان کمتر. علاوه بر روز معلم، دم عید، عیدی هم دادن. مدرسهٔ شمارهٔ ۳ روز مادر و ولادت‌ها و مناسبت‌های دیگه هم هدیه‌های کوچیکی مثل ماگ می‌داد. لوح تقدیر هم زیاد می‌داد.

۹۹. یکی دیگر از تفاوت‌های مدرسهٔ شمارهٔ ۲ و ۳ این بود که معلم‌ها و مسئولان مدرسهٔ شمارهٔ ۳ مذهبی و انقلابی و ولایت‌مدار بودن و اینو نشون می‌دادن. اینو می‌شد از عکس پروفایل و پیام‌هایی که تو گروه می‌ذارن هم متوجه شد. ولی اون یکی مدرسه این‌طور نبود. همکاران این یکی مدرسه از لحظه‌ای که خبر سقوط سخت بالگرد رئیس‌جمهور منتشر شد تا چهلمشون پیام‌های مرتبط با این موضوع می‌ذاشتن تو گروه. اول ابراز نگرانی و دعا و بعد اظهار تأسف و گریه و قرآن خوندن تا گزارش لحظه‌به‌لحظه از مراسم. چندتا شعر هم به اشتراک گذاشتن که خوشم اومد و از توش نکتهٔ ادبی درآوردم گذاشتم تو گروه بچه‌ها. نکته این بود:

تاکنون در سال‌های مختلف در کتاب فارسی با انواع آرایه‌ها آشنا شده‌اید و خواهید شد. مانند واج‌آرایی (نغمهٔ حروف)، جناس، تخلص، مراعات‌النظیر (تناسب)، تضاد، تناقض، تلمیح، تضمین، اغراق (مبالغه)، تشبیه، مجاز، استعاره، کنایه، تشخیص (جان‌بخشی)، حس‌آمیزی، تکرار و حُسن تعلیل.

بعضی از این‌ها را امسال یاد گرفتید و بقیه را سال‌های بعد خواهید آموخت. یکی از آرایه‌هایی که سال‌های بعد خواهید آموخت حُسن تعلیل است. حُسن یعنی زیبایی و تعلیل هم‌خانوادهٔ علت است. این آرایه وقتی به‌کار می‌رود که برای یک اتفاق، یک علت ادبی و زیبا بیان می‌کنیم. مثلاً علت باریدن باران، تبخیر آب، سرد شدن هوا و تبدیل بخار به مایع است اما شاعران در شعرهایشان دلایل زیبا و ادبی بیان می‌کنند. و به این آرایه حُسن تعلیل می‌گویند. به‌عنوان مثال یکی از شعرهایی که به‌مناسبت شهادت رئیس جمهور سروده شده است این است:

دیدم این مشهد چرا هی‌ بی‌قراری می‌کند

جای باران، سیل در این شهر جاری می‌کند 

‌دیر فهمیدم که او اندر فراق خادمش

 عزم خود را جزم دارد گریه زاری می‌کند

در این شعر، شاعر دلیل سیل و بارش اخیر در شهر مشهد را بی‌قراری این شهر برای از دست دادن خادمش بیان کرده است. هم آرایهٔ تشخیص دارد (چون گریه و بی‌قراری کار انسان است نه شهر) هم آرایهٔ حُسن تعلیل (چون علت زیبا و ادبی برای یک اتفاق بیان کرده است).

۱۰۰. تو مسیرِ هرروزهٔ خونه تا مدرسه و مدرسه تا فرهنگستان و فرهنگستان تا دانشگاه و دانشگاه تا خونه، یه سریا بودن که سر ساعت مشخصی، هر روز می‌دیدمشون. مسیر بعضیاشونم خلاف جهت من بود و هر روز فقط چند ثانیه از کنار هم رد می‌شدیم. اسم هم براشون گذاشته بودم. یکیشون مدیر یه مدرسهٔ محروم در شرق تهران بود. وقتایی که می‌خواستم برم مدرسهٔ شمارهٔ ۳، تا یه جایی با بی‌آرتی می‌رفتم که بعدش اسنپ بگیرم. اونو تو بی‌آرتی می‌دیدم. همیشه فاز منفی می‌زد و سیاه‌نمایی می‌کرد شرایط جامعه رو. هیچ امیدی تو حرفاش نبود. چادرش همیشه تو کیفش بود و موقع پیاده شدن می‌پوشید. حتی زمستون که هوا گرم نبود.

روزای زوج با بی‌آرتی رو به جنوب می‌رفتم و بعد سمت شرق، روزای فرد رو به شمال و بعد سمت شرق. یه خانم کارمند بود که اینو هر روز تو ایستگاه می‌دیدم و همیشه سمت شمال می‌رفت. دیگه یاد گرفته بود که اون روز کدوم مدرسه تدریس دارم و کدوم سمتی قراره برم. روز آخر مدرسه با این دوتا خانم خداحافظی کردم و گفتم ممکنه دیگه نبینمتون. یه خانم معلم دیگه بود که اونو روزایی که مدرسه نداشتم و مستقیم می‌خواستم برم فرهنگستان می‌دیدم. اونم همیشه چادرش تو کیفش بود و موقع پیاده شدن می‌پوشید. هر بارم به یه بهانه‌ای سعی می‌کرد کارت نزنه. تموم شدن شارژ و خراب بودن کارت و اینکه زدم نشنیدی و چند بارم ادای اینکه داره با تلفن حرف می‌زنه رو درآورد که مثلاً حواسش نیست. چند بارم مدیر مدرسه اومد ایستگاه و با اون رفت. یه دختر خواب‌آلود و قدبلند و لاغر هم بود که سر یه ساعت مشخصی تو مترو می‌دیدمش. اسمشو گذاشته بودم سُمیه. به‌نظرم سرمایی بود. یه دختر دیگه هم بود که اینم سر یه ساعت مشخص تو یه ایستگاه دیگه می‌دیدمش. همیشه شال سرش می‌کرد. چون شبیه میترا، نوهٔ خالهٔ بابا بود میترا گذاشته بودم اسمشو. عجله نداشت و وقتایی که واگن پر بود سوار نمی‌شد.

تو مسیر مدرسه، یه آقای میانسال رو هم تو یکی از ایستگاه‌ها می‌دیدم. جایی که من پیاده می‌شدم پیاده می‌شد. اسمشو گذاشته بودم آقا قادر. یه دختر چادری لاغر، حدوداً بیست‌ساله هم نزدیک مدرسه، سر خیابون وایمیستاد. به‌نظر می‌رسید منتظر اتوبوس یا سرویسه. قیافه‌ش شبیه مرضیه‌ها بود. چندتا آقا هم بودن که اینا رو هر روز عصر، برگشتنی روی پل طبیعت می‌دیدم. مسیر همه‌شون خلاف جهت من، سمت فرهنگستان و مترو بود و مسیر من سمت میدان ونک. یکیشون تیپ باشگاه بدنسازی داشت. شبیه مردان آهنین بود. همیشه هم یه کیف کوچیک دستش بود. اونو یه بارم صبح که مدرسه نداشتم و مستقیم از خونه می‌رفتم فرهنگستان، روی همین پل دیدم. اون موقع اون داشت می‌رفت سمت میدون ونک و من می‌رفتم فرهنگستان. روی همین پل که مسیرش پنج دقیقه‌ای طول می‌کشه دو نفر دیگه رو هم هر روز عصر می‌دیدم. یه پسر قدبلند و لاغر که سیبیل داشت و چند بار دستش سیگار دیدم. شبیه نادرها بود. اسمشو گذاشته بودم نادر. مثلاً اگه یه روز نمی‌دیدمش با خودم می‌گفتم امروز نادرو ندیدم. یه پسر هم بود که تیپ اسپورت داشت و یه کم می‌لنگید. اسم اونم گذاشته بودم پدرام. یه آقای مسن هم بود که شبیه یکی از استادهای دورهٔ کارشناسیم بود. چون اسم کوچیک اون استاد سعید بود اسم اینم گذاشته بودم سعید. مهندس سعید. و یه پسر با قد متوسط که ریش داشت و قیافه‌ش شبیه هم‌کلاسی اسبق بود. اسم اینم گذاشته بودم محمد. چون حس می‌کردم اونم متوجه حضور هرروزهٔ من روی این پل شده، یه وقتایی دیرتر راه می‌افتادم که اون بیاد رد بشه و نبینمش. ولی از شانسم اونم دیرتر راه می‌افتاد و بازم به هر حال می‌دیدمش. از وقتی خونه‌مون عوض شده و مدرسه‌ها تعطیله و دیگه این جماعتو نمی‌بینم از صمیم قلبم خوشحالم. از اینکه مدرسه رو با کارکنان و دانش‌آموزانش نمی‌بینم هم خوشحال‌تر. این وسط دلم فقط برای یکی دوتا دانش‌آموز درس‌خونم تنگ میشه که زمان بگذره فراموششون می‌کنم و دیگه تنگ نمیشه.


شماره‌های آبی‌رنگ قبلاً همراه با عکس در اینستاگرام منتشر شده‌اند.

۱۰۱. یه ساعته اینجا تو دفتر پلیس به‌علاوهٔ ده منتظر نشستم گواهی عدم سوءپیشینه بگیرم برای فرهنگستان. هم شلوغه و هم سیستمشون قطع و وصل میشه. بعدشم باید برم گواهی عدم اعتیاد بگیرم.‌ از گواهی عدم اعتیادم دوتا پرینت گرفتم که به آموزش‌وپرورش هم همینو بدم. البته اگه اونا هم آزمایشگاه این بیمارستانو قبول کنن و نگن حتماً برو فلان جا. (که قبول نکردن و گفتن حتماً برو فلان جا)

ولی من فکر می‌کردم در رابطه با تست اعتیاد سخت می‌گیرن. انتظار داشتم مسئول آزمایشگاه (برای تست اعتیاد فرهنگستان) حداقل اجازه نده با کیف برم تو سرویس بهداشتی. خب شاید معتادم و یه نمونۀ سالم تو کیفم گذاشتم آوردم بریزم تو ظرفشون :| به خودشونم گفتم اتفاقاً. بعدشم هردومون خندیدیم و در پایان خاطرنشان کردم که خداوکیلی کار چندشناک و کثیفی دارین. خدا اجرتون بده.

۱۰۲. صبح تا ظهر تو مدرسه، فارسی و انگلیسی درس می‌دم و ظهر تا عصر می‌رم فرهنگستان، زبان فارسی رو پاس می‌دارم. (این مربوط به دو هفتهٔ اوله که مدرسهٔ شمارهٔ یک زبان تدریس می‌کردم)

[عکس از جلسهٔ فرهنگستان]

۱۰۳. دیروز تو متن انشای یکی از بچه‌ها (راجع به روزی که دوست داشت تکرار بشه) واژهٔ سورپرایزو دیدم و امروز اتفاقاً تو فرهنگستان داشتیم برای همین واژه معادل‌یابی می‌کردیم. میشه به‌جاش گفت شگفتانه یا غافلگیری. البته هنوز تصویب نشده و تو مرحلهٔ پیشنهاده. شما هم پیشنهاد بدید اگر چیزی به ذهنتون می‌رسه. برای پادکست و نوستالژی و پارکور و دیت و کیس و کراش هم همین‌طور. (این پست برای پارساله. الان معادل مصوب پادکست پادپخشه)

[عکس: انشای اون دانش‌آموز]

۱۰۴. بچه‌ها با املای گذار و گزار مشکل دارن و تفاوتشونو متوجه نمی‌شن. دیروز کتابامو گذاشتم روی میز و بهشون گفتم من الان اینا رو روی میز قرار دادم، گذاشتم، نهادم. ولی سپاس رو نمیشه گذاشت جایی. سپاس انجام‌دادنیه. پس با ذ ننویسید گزارِ سپاسگزاری رو. بعد اومدم دانشگاه دیدم کارکنان شرکت پویا تلاش عمران جنوب از صبر و شکیباییمون سپاسگذاری کردن.

[عکس از دانشگاه]

۱۰۵. صبح تا ظهر مدرسه بودم. از اونجا رفتم اداره برای یه کار اداری. بعد تا عصر فرهنگستان و هم‌اکنون صدای خستهٔ مرا از سالن اجلاس سران می‌شنوید. به دعوت وزارت علوم در دومین همایش ملی و دهمین همایش بین‌المللی ترویج اخلاق حرفه‌ای و مسئولیت‌پذیری اجتماعی حضور به هم رسوندم.

عکس: قیافهٔ یه معلم خسته رو که تو سالن اجلاس سران در جمع سران نشسته تصور کنید. دکتر حداد هم دعوت بود. اتفاقی منو دید گفت شما اینجا چی کار می‌کنی. یه دختره هم گوشیمو گرفت رفت با دکتر سلفی گرفت. من روم نشد تو عکس وایستم. سلفی چیه وقتی هر روز می‌بینمشون.

۱۰۶. املا و انشاشون با یه معلم دیگه‌ست ولی منم گاهی بهشون موضوع می‌دم در موردش بنویسن. گفته بودم در مورد معنی اسمشون، و اینکه کی این اسمو گذاشته و چرا و چجوری انتخاب کرده برن تحقیق کنن و بگن آیا اسمشونو دوست دارن یا نه. بیتا نوشته بود من از اسمم خجالت می‌کشم و دوستش ندارم. وقتی دلیلشو پرسیدم گفت چون اسم دستمال کاغذیه و مسخره‌م می‌کنن. گفتم پونه و نسیم هم اسم خمیردندونه. محسن برنجه. رعنا و بیژن و بهروز و روژین سس هستن. احمد و مریم و شهرزاد چاین. سمیرا ماکارونیه. گلاب نادر، آبلیموی ناصر، نان سحر. مجید و کامبیز هم رب و ترشی و سمیه هم که کشکه. گفتم اتفاقاً باید خوشحال باشین که اسمتون این قابلیت رو داشته که به یه برند تبدیل بشه.

۱۰۷. اسم یکی از بچه‌ها مدینه بود. حدس زدم یه اسم دیگه هم داشته باشه. گفتم اونایی که اسم دوم و غیرشناسنامه‌ای دارن بگن داخل پرانتز جلوی اسمشون بنویسم و با اون اسم صداشون کنم. خوشحال شدن و گفتن شما چقدر خوبین! مادربزرگ خدابیامرزش این اسمو انتخاب کرده بود براش.

۱۰۸. هوای تهران آلوده‌ست و مدارس تعطیله و کلاس‌ها مجازی. این اسکرین‌شات‌ها رو از کلاسای امروزم گرفتم.

تصویر اول: #غلط_ننویسیم و #فارسی_را_پاس_بداریم

تصویر دوم: #غلط_ننویسیم

تصویر سوم: یه جایی می‌خوندم که بچه اومده خونه گفته امسال خانوممون آقاست. به زبان اینا، خانوم یعنی معلم. خانم قبلی میشه معلم قبلی. من خانوم جدیدشونم

و نکتهٔ پایانی اینکه معادل اسکرین‌شات نماگرفت است. مصوب بیست سال پیشه و جدید نیست. ولی از اونجایی که جملهٔ «نماگرفت گرفتم» یه‌جوریه، می‌تونیم به‌جای اسکرین‌شات گرفتم بگیم نماگرفت برداشتم. این برداشتن مثل برداشتن توی تصویربرداری و فیلم‌برداریه.

۱۰۹. دیروز دانش‌آموزانمو اول به خدا و بعد به همکارم سپردم و به‌عنوان نمایندهٔ دانشگاهمون از طرف وزارت علوم تو بازدید از سازمان انرژی اتمی شرکت کردم. سی نفر بودیم. چون گوشیامونو دم در تحویل گرفتن عکس ندارم و چون نمی‌‌دونم کدوم بخش از دیده‌ها و شنیده‌هام محرمانه‌ست شرح ماوقع نمی‌کنم و به همین نکته بسنده می‌کنم که انگار یادم رفته بود که ما هم بلدیم و ما هم می‌تونیم. بازدید دیروز یادم انداخت چه رویاهایی داشتم و الان چقدر بهشون نزدیکیم. اینم فهمیدم که اونجا هیچ کس به رآکتور نمی‌گه واکنشگاه. یه شاخه گلم به مناسبت روز دانشجو بهمون هدیه دادن. بعدشم می‌خواستم به خودم مرخصی بدم و دیگه نرم فرهنگستان که یادم افتاد شارژرمو اونجا جا گذاشتم و آخر هفته لازمش دارم.


عکس اون یکی گلم هم به پست قبل اضافه کردم

۱۱۰. نصف کلاس نیومده بودن امروز. منم درس ندادم و از اونایی که اومده بودن امتحان گرفتم. مشورت کردن هم آزاد بود. حتی از خودمم می‌تونستن راهنمایی بخوان. هدف این بود که یاد بگیرن. بیست‌تا جمله داده بودم و نقش کلماتو خواسته بودم.

[عکس از نیمکت و دفتر و کتاب]

۱۱۱. چندتا اصطلاح علمی از کتاب علومشون انتخاب کردم و نوشتم گذاشتم تو پاکت. معادل‌های فارسیشونم نوشتم گذاشتم تو پاکت. از نماینده خواستم پاکت‌ها رو به‌صورت تصادفی بین بچه‌ها تقسیم کنه و هر کدوم یه واژه بردارن. مسابقه به این صورت بود که اصطلاحات انگلیسی باید معادل‌های فارسیشونو پیدا می‌کردن و می‌نشستن کنار معادلشون. با اطلاع قبلی و رضایت و اجازهٔ خودشون، ازشون فیلم و عکس گرفتم نشون شما بدم و بفرستم برای جشنوارهٔ نوآوری در فرآیند تدریس. قبل از اینکه ضبطو شروع کنم داشتن باهم تمرین می‌کردن. یکیشون به اون یکی گفت ببین مثلاً کراوات میره می‌شینه کنار درازآویز زینتی.

[عکس از بچه‌ها]

۱۱۲. امروز چون بین دوتا تعطیلیه (اصطلاحاً بین‌التعطیلینه) نه تو فرهنگستان جلسه داریم نه تو مدرسه تونستم درس بدم. از هر کلاس شش هفت نفر اومده بودن. منم دست این شش هفت نفرو گرفتم بردم کتابخونه و با فرهنگ‌نویسی و لغت‌نامه‌ها آشناشون کردم. من هم‌سن اینا بودم یه دور عمیدو خونده بودم. هر روز چند صفحه‌شو می‌خوندم و از اینکه با واژه‌های جدید آشنا شدم خوشحال می‌شدم.

[عکس از کتابخونه و دست بچه‌ها در حال ورق زدن کتابا]

۱۱۳. بچه‌ها دیروز امتحان علوم داشتن و من مثل عقاب بالای سرشون وایستاده بودم مراقبت می‌کردم. چندتاشون این سؤالِ دارینه و آسه رو بلد نبودن و راهنمایی می‌خواستن. معلمشون اومد و یه کم پشت سر فرهنگستان و معادل‌هاش غر زد و بچه‌ها هم همراهیش کردن که معادل فارسی کراوات و چیپس و پیتزا و پاستا هم فلانه. امیدی به هدایت معلماشون ندارم، ولی تصمیم گرفتم بخشی از زنگ‌های ادبیاتو اختصاص بدم به واژه‌شناسی این اصطلاحات. مثلاً اگه بدونن دارینه با دار به‌معنی درخت هم‌خانواده‌ست و دارینه یعنی شبیه درخت و آس و آسیا و محور سنگ آسیا به هم مربوطن و آس اینجا معنی محور میده بیشتر و بهتر ارتباط برقرار می‌کنن با واژه و مفهوم سلول عصبی. ولیکن اینا هنوز تو مرحلهٔ کش‌لقمه گیر کردن و اول باید توجیهشون کنم کش‌لقمه معادل پیتزا نیست و اصلاً پیتزا معادل فارسی نداره و قرار هم نیست داشته باشه. به‌قول حافظ: زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس.

[عکس از سؤالات امتحان]

۱۱۴. چهارده سال از آخرین باری که بابا رسوندم مدرسه می‌گذره. (پست مربوط به روزیه که بابا رسوندم مدرسه و هر چی می‌رفتیم نمی‌رسیدیم. از شش صبح راه افتادیم و هی می‌گفت چجوری هر روز این راهو می‌ری. گفتم با مصیبت. مصیبت بعدی وقتی بود که داشت اون مسیرو برمی‌گشت و ترافیک بود و ۹ رسید خونه)

[سلفی با بابا، جلوی مدرسه]

۱۱۵. ما تو کلاس فارسی، ترکی رو هم پاس می‌داریم. البته بچه‌ها نمی‌دونن خانومشون ترکه.

عکس: متن گفت‌وگوی من دانش‌آموز، که خواسته بودم شعر بنویسن و گفته بود من یه شعر اردبیلی! نوشتم اشکالی نداره؟ منم گفته بودم نه، چه اشکالی؟ خیلی هم عالیه.

۱۱۶. مدیر مدرسه از معلم‌ها خواسته بود که از بچه‌ها بخوان که بعد از آخرین امتحان، کتاباشونو بیارن بدن مدرسه برای بازیافت. به‌عنوان کسی که از ابتدای ابتدایی تاکنون همهٔ کتاب‌ها و دفترها و حتی برگه‌های امتحانشو نگه‌داشته نتونستم این درخواستو از بچه‌ها بکنم. 

امروز تو گروه دبیران فیلمِ تحویل کتاب‌ها رو گذاشته بودن. بچه‌ها یکی‌یکی اومدن کتاباشونو با احترام انداختن تو سطل آشغال و رفتن. بغضم گرفت و دلم برای کتاب‌هام تنگ شد. منم این دوتا عکسو گذاشتم تو گروه دبیران که رُطب‌خورده کِی منع رُطب کند؟ اتفاقاً همیشه تو کلاس بهشون می‌گفتم مواظب کتاب‌ها و نوشته‌هاشون باشن و آثارشونو نگه‌دارن.‌ لابد می‌پرسید به چه دردمون می‌خوره؟ به همون دردی که کتیبهٔ بیستون می‌خوره.

[عکس از عتیقه‌هام]

۱۱۷. از دیروز که امتحانا تموم شده شاگردام یکی‌یکی دارن گروه‌های درسیشونو ترک می‌کنن. اون‌وقت من و آناهیتا هنوز گروه پالس دورهٔ کارشناسیمونو ترک نکردیم و احتمالاً منتظریم خود پاول دورف بیاد بیرونمون کنه. فی‌الواقع فقط تو نگه‌داشتن کتاب و دفتر نیست که شبیه هم نیستیم؛ از هر بُعد و زاویه که بهشون نگاه می‌کنم ما مثل هم نیستیم. لابد دوباره براتون سؤاله که این یکی دیگه به چه دردمون می‌خوره؟ هنوزم فکر می‌کنم به همون دردی که کتیبهٔ بیستون می‌خوره. حداقل به درد مقایسه و بررسی تغییرات که می‌خوره؟

این عکسی که گرفتم، آخرین مکالمهٔ گروه بود. ۹ سال پیش، همین موقع.

۱۱۸. یکی دیگر از موضوعات موردعلاقه‌م هم نوشته‌های تحصیل‌کنندگان، اعم از دانش‌آموز و دانشجو، روی در و دیوار و میز و صندلی‌های محل تحصیلشونه. اینکه چرا می‌نویسند و چه می‌نویسند؟

عکس اول رو چند روز پیش تو مدرسه گرفتم. تو یه دبیرستان دخترانه. دم عید یکی یه اسکاچ می‌دن دست بچه‌ها که پاکشون کنن. لذا بهترین زمان برای جمع‌آوری این داده‌ها اسفندماهه. اینی که من ثبت کردم رو دوباره بعد از عید نوشتن. اینکه چه اصراریه حتماً بنویسن هم جالبه برام.

عکس دوم رو سال‌ها پیش تو یکی از کلاس‌های دانشکدهٔ برق گرفتم و سومی هم خیلی سال پیش تو دبیرستان فرزانگان تبریز، زمانی که خودم دانش‌آموز بودم. آخری رو هم پنج سال پیش تو یه مهدکودک.

۱۱۹. منطقه‌ای که اونجا تدریس می‌کنم از خونه و دانشگاه و فرهنگستان دوره و از پارسال پیگیر گرفتن انتقالی‌ام. مسئله اینه که همهٔ مناطق با کمبود نیرو مواجهن و به‌راحتی اجازهٔ خروج نمی‌دن. همکارای باسابقه و باتجربه بهم گفته بودن اگه می‌خوای با رفتنت موافقت کنن، عملکرد ضعیفی داشته باش و خوب کار نکن.

الان این منم با هشت ماه سابقه که برای دومین بار دارن ازم تجلیل می‌کنن بابت عملکردم تو محور پژوهش. مگر نه اینکه اون منطقه‌ای که می‌خوام برم هم باید یه رغبتی به جذبم داشته باشه؟ پس باید یه کم هم خوب باشم دیگه. فقط اینکه از دستم در رفت بیشتر از یه کم شد.

[عکس از مراسم تجلیل و تقدیر]

۱۲۰. چند وقت پیش که رفته بودم تبریز با دختر یکی از آشناها راجع به تهران و تدریس و کار و بار صحبت می‌کردم. پرسید فارسی درس می‌دی؟ گفتم آره، ادبیات. گفت نه، منظورم اینه به زبان فارسی؟ گفتم آره دیگه. خندید گفت سخته آخه. من نیم ساعت فارسی حرف بزنم فارسیم تموم میشه.

۱۲۱. اینو تو یکی از کلاسا که مراقب امتحانشون بودم از روی زمین پیدا کردم.


۹ نظر ۳۰ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۵- ماجراهای مدرسه (قسمت نهم)

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۲۵ ب.ظ

۶۰یکی از مراحل استخدام هم این بود که یه سری تأییدیهٔ پزشکی در رابطه با بینایی و شنوایی و گویایی و دندان و قلب و اعصاب و اعتیاد و اینا بگیریم. باید حتماً می‌رفتیم کلینیک فرهنگیان. کل آزمایشا و ویزیتا حدوداً دومیلیون شد. همه‌شونم تو یه روز نبود. مثلاً اون روز که دکترِ صافی کف پا! بود، گفتاردرمان نبود. وسط سال هم بود و مدرسه هم می‌رفتیم. برای همین وقتمون آزاد نبود و فقط پنج‌شنبه‌ها می‌شد رفت. یا باید کلاسامونو با یکی جابه‌جا می‌کردیم. هر ساعتی هم نبودن. یه بار ده‌ونیم رسیدم برای بخش گفتاردرمان، گفتن دکتر ۱۰ رفت، هفتهٔ دیگه بیا.

۶۱این کلینیک فرهنگیان نزدیک متروی حسن‌آباد بود. اسم حسن‌آباد رو اولین بار از جولیک شنیده بودم که می‌رفت از اونجا کاموا می‌گرفت. هر بار برای کارهای پزشکی می‌رفتم اونجا یادش می‌افتادم. کانالشو دنبال نمی‌کنم چند ساله. امیدوارم هر جا هست حالش خوب باشه.

۶۲. آخرین متخصصی که باید مهر تأیید توی پروندهٔ پزشکیم می‌زد گفتاردرمان بود. بعد از اینکه نوبت گرفتم و کلی منتظر موندم، بالاخره اومد و بعد از کلی آدم نوبتم رسید. پرونده‌به‌دست وارد اتاقش شدم و بدون اینکه خودمو معرفی کنم فقط گفتم سلام. جواب سلاممو که داد پرسید ترکی؟ همزمان پرونده‌مو گرفت و به محل تولدم نگاه کرد و همزمان با جواب مثبت من گفت دیدی درست حدس زدم. حالا نمی‌دونم حرفه‌ای بود و از روی سلامم تشخیص داد یا همین‌جوری الکی گفت. استادهای درس آواشناسیم هم حتی تا وقتی خودم بهشون نگفته بودم ترکم نمی‌دونستن ترکم. سعی می‌کرد به حرفم بیاره تا مهارت گفتاریمو تأیید کنه. اول نگاه به مدرکم کرد و تحسینم کرد. بعد راجع به درس و دانشگاه پرسید. بعد نگاه به وضعیت تأهل کرد و با اخم گفت پس چرا مجردی؟ شونه‌هامو بالا انداختم و گفتم پیداش نکردم هنوز. با خنده گفت لابد خوب نگشتی. وی در پایان خاطرنشان کرد که موفقیت، تنهایی به درد نمی‌خوره.

۶۳پارسال نتایجو آخر مهر اعلام کردن که از آبان بریم سر کلاس. دوره‌های مهارت‌آموزی رو هم حین تدریس برگزار کردن که من نرفتم. امسال زودتر اعلام کردن و دوره‌ها از شهریور شروع میشه. من و هر کی که دوره نگذرونده با استخدامیای امسال باید تو این دوره‌ها که بهشون میگن پودمان شرکت کنیم. پودمانِ اول، شهریور شروع میشه و زمان پودمان دوم متعاقباً اعلام میشه. بعدشم یه آزمون می‌گیرن به اسم آزمون اصلح. اینا برای ماهاییه که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندیم و مدرک تحصیلی‌مون دبیری و آموزگاری نیست و با آزمون استخدامی جذب شدیم. بهمون میگن ماده ۲۸ای. به اونایی که از گزینش رد بشن هم میگن کد ۱۹. تو تکمیل ظرفیت، بعضی از این کد ۱۹ایا، اگه دلیل رد شدنشون چیز مهمی نباشه و فقط امتیاز کم آورده باشن جذب میشن. پارسال حدودای آذرماه بود که دیدن بازم نیرو کمه و یه سریا با تکمیل ظرفیت اومدن. به اونایی که پایهٔ اول تا ششم رو درس بدن میگن آموزگار، به اونایی که هفتم تا دوازدهم تدریس کنن میگن دبیر. به همه‌شونم میگن معلم. حقوق‌ها هم بر اساس اینکه چه پایه‌ای یا چه درسی می‌دی نیست و یکسانه. در واقع بر اساس رتبه‌بندیه. اونایی که تازه استخدام شدن بدون رتبه هستن. بعدش میشن رتبهٔ یک و بعدش دو تا پنج. انتظار داشتم برعکس باشه و رتبهٔ یک، بالاترین رتبه باشه، ولی این‌جوری نیست.

۶۴هر سال تعداد آقایونی که برای آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش شرکت می‌کنن کمتر از ظرفیته. یعنی اگه همه‌شون قبول بشن هم بازم کمبود دارن. طبیعیه با این حقوق. نتیجه اینکه فضای آموزش‌وپرورش به‌شدت زنانه شده. هر موقع مراسمی، سخنرانی‌ای، مسابقه‌ای، جشنواره‌ای چیزی برگزار میشه، اکثر شرکت‌کنندگان خانومن. دقیق‌تر بگم از پونصد نفر شرکت‌کننده، پنج نفر هم آقا نیستن. همه خانومن.

۶۵. هفته‌ای ۲۴ ساعت باید تدریس کنم. پارسال دوشنبه‌مو خالی گذاشته بودم که دو روز برم مدرسه و یه روز ذهنم استراحت کنه و دوباره دو روز دیگه برم. دوشنبه‌ها یا می‌رفتم دانشگاه، یا صبح تا عصر فرهنگستان بودم.

برای امسال تقویمو گذاشتم جلوم ببینم کدوم روزای هفته تعطیلیش بیشتره، اون روزا مدرسه برم و تعطیل باشم و روزی که تعطیلی نداره برم فرهنگستان. این کارم میزان و شدت علاقه‌مو به تدریس و مدرسه نشون می‌ده.

۶۶یه گروه داریم تو تلگرام برای دبیرهای جدید کل کشور. من تا حالا هیچ پیامی نذاشتم ولی پیام‌ها رو همیشه می‌خونم. برعکس گروه مدرسه که در برابر این موضوع که یه نفر دیگه پول بگیره و جای شما آزمون ضمن خدمت بده سکوت می‌کنن و حتی دفاع و توجیه می‌کنن، تو این گروه به کسی اجازهٔ همچین صحبتی داده نمیشه و همه میگن این کار حلال نیست و اگه نمی‌تونی چرا اومدی و خودت باید آزمون بدی. یه بارم یکیشون می‌خواست یه مقاله تو حوزهٔ آموزش‌وپرورش بنویسه، اطلاع داد که هر کی می‌خواد اسمش تو مقاله بیاد، بیاد خصوصی صحبت کنیم. یه پولی می‌گرفت و اسم بقیه رو هم می‌نوشت. از گروه اخراجش کردن.

۶۷اون مدرسه‌ای که کلاساش بیشتر بود، برای ادبیاتش چهار پنج‌تا معلم داشت. سؤال‌های امتحان یکسان بود، ولی روش تدریسمون خیلی فرق داشت. اردیبهشت‌ماه بعد از اینکه سؤال‌های امتحان رو طراحی کردیم و تحویل مدرسه دادیم، گویا یکی از معلما، جلسهٔ آخر سؤال‌ها رو با بچه‌های کلاسش کار کرده بود. مثلاً گفته بود اینو بخونین اینو نخونین، این مهمه اون مهم نیست. من هفتهٔ آخر مدرسه نبودم ولی بعداً شنیدم که اولیای کلاسای من اومده بودن اعتراض که چرا معلم بچه‌های ما نگفته از کجا سؤال میاد یا نمیاد. درستش این بود که دوباره سؤال طراحی بشه ولی فرصت نبود و سؤالا پرینت شده بود. مجبورمون کردن بقیهٔ معلما هم بگن از کجاها میاد و از کجاها نمیاد. من البته مقاومت کردم و فقط بخشی از قسمت اعلام و واژه‌ها رو حذف کردم ولی اون معلم حتی گفته بود معنی و آرایه‌های این شعرو بخونید یا نخونید. در جواب اولیایی که انتظار داشتن منم بگم گفتم وقتی می‌دونید اون معلم سؤالا رو گفته، قطعاً اینم می‌دونید که چیا رو گفته. پس خودتون برید از دانش‌آموزان اون کلاس بگیرید.

۶۸یکی از دانش‌آموزای خوبم که مامانشم معلمه و تو گروه دبیرانه، بعد از اون بحثی که با معلما راجع به ضمن خدمت و اینکه پول بدی یکی دیگه جای تو امتحان بده داشتیم، یهو پیام داد که خیلی دوستتون دارم و دلم براتون تنگ شده و کاش سال دیگه هم شما معلممون باشید. فکر کنم مامانش تو خونه راجع به این پیام‌ها صحبت کرده و اینم گفته چه معلم شجاع و درستکاری، یه پیام بدم بهش.

۶۹یه بار با یکی از مسئولای اداره که خانوم مهندس صداش می‌کردن حرف می‌زدم. وسط حرفاش خودشو مثال زد و گفت فکر می‌کنی چندتا شریفی تو آموزش‌وپرورشه. فکر کنم می‌خواست توانایی‌هاشو به رخم بکشه و بگه مثل بقیه نیستم. گفتم خب منم تو همین دانشگاه درس خوندم. گفت خب دو نفر. گفتم اتفاقاً چندتا از هم‌دانشگاهیامم امسال آزمون دادن استخدام شدن. دیگه نمی‌دونم قانع شد که خاص نیستیم یا لازم بود مثال‌های بیشتری بیارم.

۷۰ولی چرا یه سری از شریفیا فکر می‌کنن به بقیه لطف می‌کنن وقتی ایران می‌مونن؟ خب تو هم برو.

۷۱«مِن حیث المجموع»، عبارت رایجی در زبان فارسی نیست. حداقل در فارسی گفتاری نیست. ولی مدیر دوست داشت هی ازش استفاده کنه که جملاتش فاخر و رسمی باشه و نشون بده خیلی مدیره.

۷۲. یه بار که تو فرهنگستان کار داشتم، یکی دیگه از معلمای ادبیات جای من رفت سر کلاس و بعداً قرار شد من برم سر کلاس اون. گویا کلاسش شلوغ‌ترین کلاس بود و من نمی‌دونستم. ولی بدون تنش و درگیری کلاسشو اداره کردم و آخرش بچه‌ها گفتن شما تنها معلمی بودین که نگفتین شما چقدر شلوغین و دعوامون نکردین. یه دانش‌آموز هم تو این کلاس بود که گویا اون روز آخرین روز حضورش در مدرسه بود و قرار بود بره یه شهر دیگه. همه براش یادگاری می‌نوشتن و بخشی از موهاشونو قیچی می‌کردن می‌دادن بهش. در مورد دلیل رفتنش پرسیدم. گفت اینجا با نامادریم آبم تو یه جوب نمیره. می‌رم شهرستان پیش مامانم. تهران با پدر و نامادریش زندگی می‌کرد. اکثراً بچه‌های طلاق بودن.

۷۳این خاطره یه کم بی‌ادبی داره. یه بار یکی از همکارا پرسید با کدوم کلاسا امروز کلاس داری؟ فرضاً من گفتم با کلاس دو وُ چهار (این اعدادو نگفتما. فرض کنید اینا رو گفتم). زبونشو گاز گرفت که وای! ما این همه به بچه‌ها می‌گیم نگن دو وُ چهار، بگن دو وَ چهار، شما میگی دو وُ چهار؟ متوجه منظورش نشدم و گفتم می‌دونم در زبان فارسی «وَ» نداریم و عربیه. اینم می‌دونم که توی متون ادبی «اُ» اومده و شروع کردم به توضیح دادن انواع واژه‌بست‌ها و حرف عطف و... بعد ایشون دوباره گفت که نه، منظورم این بود که اینجا اینو نگی و «وَ» بگی. متوجه حرفش نمی‌شدم و اونم درست توضیح نمی‌داد. بعد از مدرسه که رفتم فرهنگستان، اتفاقی با یکی از استادای مرد داشتم دربارهٔ معلما حرف می‌زدم که این حرف اون معلم رو هم مطرح کردم. بعد این استاد یه کم سرخ و سفید شد و گفت منظور ایشون ربطی به وَ یا اُ نداره. تلفظ اون دوتا عدد کنار هم با اُ شبیه تلفظ یه واژهٔ تابو و بی‌ادبانه میشه. برای همین گفتن این‌جوری نگین. تازه اونجا بود که دوزاریم افتاد و دلم می‌خواست زمین دهن واکنه برم توش.

۷۴. بچه‌ها تمایل زیادی به حضور تو جشنواره‌های خوارزمی ندارن و مدرسه‌ها اصرار دارن که بچه‌‌ها شرکت کنن و مقام بیارن. معلما هم باید راهنماییشون کنن. تو بخش ادبیات، یکی از معلما که اون سال داشت بازنشسته می‌شد رو راهنما کرده بودن. به منم گفتن تو هم راهنمای بخش برنامه‌نویسی باش. از اونجایی که نمی‌دونستن مهندسی خوندم، نتیجه گرفتم که پس نمی‌دونن برنامه‌نویسی چیه که سپردنش به معلم ادبیات. حدسم درست بود و نمی‌دونستن چیه. با اون دانش‌آموزی که تو این بخش از جشنواره شرکت کرده بود صحبت کردم. گفت html بلدم. ولی تهش دیدم یه وبلاگ تو بلاگفا درست کرده و یه پست سه‌چهارخطی گذاشته که محتوای پست، معرفی مدرسه‌ست. یوزر پس وبلاگ رو ازش گرفتم و ده بیست‌تا پست با عکس از مدرسه براش گذاشتم که بخش‌های مختلف مدرسه رو معرفی می‌کرد. نحوهٔ آپلود عکسم بهش یاد دادم. دیگه پیگیری نکردم ببینم مقام آورد یا نه و چی شد ولی به مسئولای مدرسه گفتم این اسمش برنامه‌نویسی نیست و وب‌نویسیه.

۷۵اوایل با الگوگیری از لافکادیو که نمرهٔ تشویقی گذاشته بود برای وبلاگ‌نویسیِ دانش‌آموزانش، منم به سرم زده بود از بچه‌ها بخوام وبلاگ درست کنن و انشاهاشونو اونجا بنویسن. به‌مرور متوجه شدم نه اونا قلم خوبی دارن نه من وقتشو دارم. مدیر هم گفت ممکنه یه چیزایی بنویسن که دردسر بشه برات. بی‌خیال شدم.

۷۶یکی دوتا دانش‌آموز داشتم که کسی حاضر نبود باهاشون هم‌گروه بشه. اینا هم حاضر نبودن با کسی هم‌گروه بشن. مثلاً یکیشون به‌شدت لوس و مغرور بود و دلیلش این بود. یکیشون بسیار ضعیف بود و کاری بلد نبود انجام بده. یکیشون بیش‌فعال بود و درسشم خوب نبود. یکیشون شپش! داشت و همه ازش فرار می‌کردن. حتی منم سعی می‌کردم فاصله‌مو حفظ کنم باهاش. قرار شد گروه اینا تک‌نفره باشه و خودشون تنها باشن. یه بار یکی از دانش‌آموزام که درسش نسبتاً خوب بود بهم پیام داد که حاضرم با اینا همگروه بشم. تو کلاس به بچه‌ها نگفته بودم که اگه با اینا همگروه بشید نمرهٔ امتیازی می‌دم. ولی بابت این کارش تحسینش کردم و یه نمره به نمرهٔ پایانیش اضافه کردم. البته فقط به خودش گفتم و الان به شما می‌گم.

۷۷. اسم مترجم یه کتابیو خواسته بودم و نصف کلاس نوشته بودن علیرضا. فامیلیشم ننوشته بودن. ضمن اینکه طرف اسمش علیرضا نبود و غلط نوشته بودن. با بررسی دقیق ورقه‌ها متوجه شدم اینا از روی یکی تقلب کردن. یکی که علاوه بر علیرضا، یه فامیلی هم نوشته بود. هر موقع بچه‌ها می‌پرسیدن از کجا می‌فهمین تقلب کردیم می‌گفتم معمولاً از غلط‌های مشترکتون سرنخ می‌گیرم.

۷۸. یه سریا بیرون از مدرسه مقنعه‌شونو درمی‌آوردن و حجاب نداشتن. تو کلاسم که اکثراً درمیاوردن مقنعه‌شونو. وقتایی که سرایدار مدرسه یا تأسیساتی میومدن داخل ساختمان به بچه‌هایی که اجازه می‌گرفتن برن بیرون می‌گفتم حواستون باشه آقا تو سالنه. یه سریا یه‌جوری گنگ و مبهوت نگام می‌کردن که انگار آیهٔ حجاب برای اینا نازل نشده. مجبور می‌شدم یه جملهٔ دیگه هم اضافه کنم که اگه خواستید حجاب کنید. 

۷۹. اجازه نداشتیم به دانش‌آموزانی که می‌خوان برن بیرون اجازهٔ بیرون رفتن بدیم. ولی من بعضی وقتا اجازه می‌دادم. البته به دو نفر همزمان اجازه نمی‌دادم و به هر کی هم کارش واجب بود! با چند دقیقه تأخیر اجازه می‌دادم که اگه با یکی از بچه‌های اون یکی کلاس هماهنگ کرده از هماهنگی دربیاد. انقدر دروغ می‌گفتن که راست و دروغشونو نمی‌شد تشخیص داد. مدرسه اجازهٔ آب خوردن و خوراکی خوردن هم نمی‌داد.

۸۰. یه وقتایی بچه‌ها ازم سؤال احکام می‌پرسیدن و منم می‌گفتم بستگی داره از کدوم مرجع تقلید کنید. همین جوری نمی‌تونم بگم ولی یه جواب تقریبی می‌دادم. مثلاً یکی از بچه‌ها سنی بود و یه بار راجع به نحوهٔ نماز خوندن با بچه‌ها بحث کرده بود و حالا من باید تأییدشون می‌کردم که کی درست می‌گه.

۸۱تا اواسط اردیبهشت، سؤالات امتحان خرداد رو با هماهنگی دبیرهای دیگه بعد از دو هفته بحث و تبادل نظر نوشتم فرستادم مدرسه. چون ۲۵ و ۲۶ اردیبهشت تو فرهنگستان همایش بود، قرار بود نرم مدرسه و به‌جاش یه سری نمونه‌سؤال بدم بچه‌ها مرور کنن. کسی که مسئول تکثیر بود، اشتباهی سؤالای امتحانو به‌جای نمونه‌سؤال داده بود دست بچه‌ها. وسط همایش بودم که زنگ زد که بیچاره شدیم. ماجرا رو تعریف کرد و گفتم نگران نباش، تا چند ساعت دیگه سؤال جدید می‌فرستم برات. استرس داشت که مدرسه توبیخش کنه. گفت حتماً کاغذ سفید می‌خرم و جای کاغذایی که اشتباهی تکثیر کردم می‌ذارم. فقط شما به کسی نگو. بعداً هم گفت پیاما رو پاک می‌کنم. منم سؤالا رو انقدر شبیه سری قبل طراحی کردم که معلما متوجه نشدن. فقط اون معلم مسن که پدرش فوت کرده بود و تخصصشم یه چیز دیگه بود متوجه شد که مخالفتی با تغییر نداشت. دلیلشم نپرسید و منم نگفتم.

۸۲. نمی‌دونستم فردای تعطیلات نوروز، مدرسه تق و لقّه. مسیرم دور بود و هیچ ماشینی حاضر نبود منو اون سر شهر ببره. چون هر کی می‌رفت، برگشتنش دیگه با خدا بود. با چه استرسی بالاخره یه اسنپ پیدا کردم و خودمو رسوندم مدرسه. دیدم از هر کلاس سه چهار نفر بیشتر نیومدن. معلما هم هنوز نیومده بودن. کلی نشستم منتظر موندم تا یکی دو نفر اومدن. معاون هم نیومد اون روز. اگه روز قبلش نپرسیده بودم که کلاسا تشکیل میشن یا نه و اگه معاون نگفته بود که بله، انقدر حرص نمی‌خوردم. کلاسا رو ادغام کردن و ما هم تا ظهر بی‌کار نشستیم. تو فرهنگستانم مراسم تبریک سال جدید بود. این‌ور بی‌کار نشسته بودم اون‌ور تو مراسم جام خالی بود. هر سال، روز اول کاری رئیس یه شاخه گل می‌ده به کارمندا. گل منو روی میزم گذاشته بودن. یه گل صورتی خوشگل بود. حدودای یازده یازده‌ونیم مدیر گفت می‌تونید بچه‌های زنگ آخرتونو بسپرید به یکی از همکارها و برید. یکی از دبیرا که خونه‌ش نزدیک بود موند و من رفتم فرهنگستان و خودمو به دقایق پایانی سخنرانی و تبریک نوروز رسوندم.



۸۳. برای یکی از نیروهای خدماتی فرهنگستان داشت بازنشسته می‌شد. قرار بود یه جشن کوچیک بگیریم و ازش تقدیر و تشکر کنیم. دوست داشتم یه روزی باشه که مدرسه نباشم و منم باشم. یه روز تو گروه گفتن که چهارشنبه ساعت ۱۰ بیایید اتاق ناهارخوری فرهنگستان. مدرسه بودم اون روز. نوشتم: من یک ونیم می‌رسم. یکیشون در جوابم نوشت که شما که خوش به حالتون هست. شما وقتی تشریف میاورید که ما داریم منزل می‌رویم. گنجورو باز کردم و تو قسمت جست‌وجو نوشتم تأخیر. بعد این بیتو انتخاب کردم و در جواب اون بزرگوار گذاشتم تو گروه که

نز گران‌جانی به تأخیر آمدم

کوکب صبحم اگر دیر آمدم 🙂

۸۴من هیچ وقت نفهمیدم چرا تپسی‌م گزینهٔ عجله ندارم نداره. حالا درسته همیشه عجله دارم، ولی بارها از بقیه شنیدم که ازش استفاده کردن.

۸۵. یه بارم ماشین اسنپ تو مسیر مدرسه تا فرهنگستان وسط اتوبان خراب شد. همیشه پرداخت اعتباری رو می‌زنم. گفت نقدی بزن ولی هیچی نمی‌خوام. حالا وسط اتوبان مگه دیگه ماشین پیدا می‌شد؟ شانس آوردم نزدیک ایستگاه اتوبوس بودیم. این اتوبوس یه ساعت طول می‌کشه ببردت نزدیکترین مترو. از اون ایستگاه مترو تا فرهنگستانم یه ساعته. هیچی دیگه. دیرتر رسیدم فرهنگستان ولی همه‌ش فکر اون رانندهٔ بیچاره بودم که ماشینش اون‌جوری شد و پولم نگرفت.

۱۲ نظر ۲۸ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۴- ماجراهای مدرسه (قسمت هشتم)

جمعه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۲۷ ب.ظ

۳۳پارسال برای گزینش آموزش‌وپرورش و فرهنگستان شمارهٔ چند نفرو خواسته بودن که برای تحقیق راجع به من زنگ بزنن. یادمه نوشته بودن ترجیحاً هم‌جنس خودتون باشن. من ولی چندتا از دوستای بابامم نوشته بودم با یه تعداد از هم‌کلاسیا و دوستان دختر. دقیقاً یادم نیست کیا. اون موقع تازه از سفر اربعین برگشته بودیم و اسم دختر دوست بابام که باهاشون همسفر بودیم هم نوشته بودم. نگار و نرگس رو هم همیشه می‌نویسم. مریم و سهیلا چون ایران نبودن ننوشته بودم. الهامو فکر کنم ننوشته بودم. یه مدتی میشه که باهم کمتر در ارتباطیم. چند ماه پیش به نرگس زنگ زده بودن و یه سری سؤال راجع به اخلاق و رفتار و عقاید سیاسی و مذهبیم پرسیده بودن. نرگسو از سال اول لیسانس می‌شناسم و با توجه به اینکه جزو معدود کسانیه که هنوز وبلاگمو می‌خونه شناختش از من خوبه. از دختر دوست بابام که دوست خانوادگی محسوب میشه و تو اینستای خانوادگی همدیگه رو دنبال می‌کنیم هم همین سؤالا رو پرسیده بودن. زنگ زده بود بهم می‌گفت انقدر ازت تعریف کردم که آخرش گفتم انقدر خوبه که اگه برادر داشتم می‌گرفتمش برای برادرم. حیف که نه برادر دارم نه برادرشوهر. پسر مجرد هم نداریم تو اقوام و دوروبریا. گفتم آره، واقعاً حیف 🤭

۳۴. وقتی برگه‌های امتحانو از معاون تحویل گرفتم که ببرم تصحیح کنم، یه دفتر گذاشت جلوم که توش بنویسم برگه‌های فلان کلاسو در فلان تاریخ تحویل گرفتم و امضا کنم. بقیۀ معلما هم همین کارو کرده بودن قبل از من. نوشتم و امضا کردم و تاریخشو نوشتم ۱۳۹۴. معاون نگام کرد و من نگاش کردم و ضمن اینکه هردومون خنده‌مون گرفته بود گفت ۴۰۲ یا ۱ یا ۴۰۰ هم نه، ۹۴ آخه؟! فکر و خیالت کجاست؟

۳۵وقتی با والدین بچه‌های درس‌خون و حتی با خودشون صحبت می‌کردم و تشویقشون می‌کردم و می‌گفتم این دختر باهوشه و چرا نفرستادینش مدارس نمونه و تیزهوشان، بعضیاشون می‌گفتن می‌خواد بره هنرستان که یه کاری یاد بگیره و پول دربیاره. بعضیاشونم می‌گفتن فضای این مدارس بچه رو دچار اضطراب می‌کنه و خوب نیست. هر چی از تجربهٔ درس خوندن خودم تو این مدارس و امکانات و فضاش می‌گفتم، بازم ذهنیت خوبی نداشتن.

۳۶من مخالف نظام طبقاتی نیستم. شاید بهتر باشه که تو یه مدرسه، دانش‌آموزان بر اساس معدل و انضباط کلاس‌بندی بشن تا توانایی‌های بچه‌های باهوش، تو کلاس‌های بی‌انضباط هدر نره. بعضیا نمی‌خوان درس بخونن، از بقیه هم فرصت درس خوندنو می‌گیرن. مثلاً تو یکی از کلاس‌های فوق‌العاده بی‌انضباط دوتا دانش‌آموز به‌شدت درس‌خون و مؤدب داشتم که در حد لیسانس سواد داشتن، ولی از اونجایی که جو کلاسشون ناآرام بود، همهٔ انرژی من صرف آروم کردن بقیه و تکرار مطالب ابتدایی برای بقیه می‌شد. با این حال، کتاب‌های مدارس استعداد درخشان رو تو گروه براشون فرستاده بودم که اگه دوست داشتن بخونن و اگه سؤالی داشتن بپرسن (این مدارس در کنار کتاب‌های عادی، یه کتاب مخصوص دیگه هم دارن برای یه سری از درساشون که محتوای تکمیلی و پیشرفته داره. فارسیشونو یکی از استادهای فرهنگستان نوشته و این کتاب‌ها رو ایشون در اختیارم قرار داد. البته قبل از اینکه ایشون این کتابا رو بهم بده، من از خودم برای دانش‌آموزان زرنگ، مطالب پیشرفته می‌گفتم، بدون اینکه اون کتابا رو دیده باشم. و جالب اینجاست که مطالبی که می‌گفتم همون مطالبی بود که تو اون کتابا نوشتن). یه دانش‌آموز داشتم که می‌خوند و میومد اشکالاشو ازم می‌پرسید. ولی جو کلاسشون فرصت رشد نمی‌داد بهش.

۳۷بعضی از مدارس در آزمون‌ها سختگیری نمی‌کنن و مراقبت استانداردی ندارن و نمره‌ها و رتبه‌های عالیشون دور از واقعیته. من مدرسهٔ شمارهٔ ۲ رو به‌لحاظ قانون‌مندی واقعاً تحسین می‌کنم. ولی متأسفانه رتبه‌ش خوب نیست. یه بار که مدیر از معلما گله کرد بهش گفتم اگر یه وقتی می‌بینید رتبه‌تون خوب نشده، به این هم فکر کنید که رقابت‌ها معمولاً عادلانه برگزار نمیشه و بعضی از اونایی که در رتبه‌های بالاترن عادلانه به اون مقام نرسیدن.

۳۸یکی از مدرسه‌ها تعداد کلاساش بیشتر بود و من نمی‌تونستم معلم همهٔ دانش‌آموزانش باشم. یکی از کلاسای ادبیات رو داده بودن به یه معلم مسن‌تر که تخصصشم ادبیات نبود. انصافاً خوب درس می‌داد، ولی همیشه عقب بود و مطالب غیرضروری که برای پایه‌های بالاتر بود رو می‌گفت. نزدیک امتحانا پدر ایشون فوت کرد و مدیر ازم خواست یه جلسه جای ایشون برم و کتاب رو با دانش‌آموزانش دوره کنم. دختر یکی از معلما هم تو کلاس ایشون بود. دختر چندتا معلم دیگه هم تو کلاس من بود، ولی بهشون گفته بودم نگن دخترشون کدومه، که فرق نذارم. البته از شباهت چهره‌ها حدس زده بودم، ولی تا بعد از امتحانات و ثبت نمره، نپرسیدم دخترتون کدوم بود. خلاصه چون سؤالا رو خودم برای این پایه طراحی کرده بودم، می‌دونستم موقع دوره کردن، تو اون فرصت کم چی بگم و چی نگم. اون معلم مسن‌تر هم مخالفتی با سؤالای من نمی‌کرد هیچ وقت. نزدیک امتحانا اون معلمی که دخترش تو کلاس ایشون بود غیرمستقیم ازم خواست برای دخترش کلاس خصوصی بذارم. گفتم سؤالا آسونه و نیازی به کلاس نیست و قبول نکردم. با معلم یه پایه بالاتر که تدریس اون پایه رو نداشت کلاس خصوصی گرفته بود.

۳۹تا دو سه هفته بعد از روز معلم، من همچنان از بچه‌ها هدیه می‌گرفتم. بعد عذاب وجدان می‌گرفتم که فلانی درسش خوب نیست و نمره‌ش کم شده و بهم هدیه داده و من قرار نیست نمره‌شو زیاد کنم. موضوع بعدی هم این بود که تا اون موقع که اواخر اردیبهشت بود هنوز اسم یه سریا رو یاد نگرفته بودم و یه وقتایی یادم می‌رفت فلان چیزو کدومشون بهم داده. در کل من اینا رو مثل چینیا که شبیه همن، شبیه هم می‌دیدم و در طول هفته انقدر ذهنم درگیر چیزای دیگه بود که تفاوت‌های رفتاریشون زیاد یادم نمی‌موند. تقریباً هر جلسه ذهنم ریست می‌شد. یه بارم تو شلوغی سالن، چندتا مامان اومده بودن برای پیگیری درس بچه‌هاشون. به اونایی که صفر گرفته بودن یا تقلب کرده بودنو خودم گفته بودم بیان. اون لحظه یهو همزمان سه چهارتا هدیه گرفتم و تا چند روز ذهنم درگیر این بود که اینا رو کیا دادن. خوشبختانه معلمای دیگه حواسشون جمع بود و بعداً که این موضوع رو بهشون گفتم گفتن اونی که فلان چیزو داد مامان فلانی بود و به ما هم از همونا داده.

۴۰یه دانش‌آموز هم داشتم که یه بار پرچم فلسطین رو بالای برگهٔ تکلیفش کشیده بود. در طول سال فرصت نکردم تشویقش کنم و به روم نیاوردم. ولی چند روز پیش بهش پیام دادم و تحسینش کردم بابت حمایتش از فلسطین. همیشه نمره‌ش بیست بود. سؤالات امتیازی و تشویقی رو هم جواب می‌داد که اگه کم آورد جبران بشه.

۴۱. مثل اینکه معلمای دیگه پیام‌های بچه‌ها رو دیر جواب می‌دادن یا جواب نمی‌دادن. بارها بچه‌ها بهم گفته بودن شما چقدر خوبین که زود جواب پیاما رو می‌دین.

۴۲یه بار یکیشون گفت شما خیلی خوبین. کاش فلان درسمونم شما درس می‌دادید.

۴۳معمولاً می‌پرسیدن سال دیگه هم شما معلممون هستین؟ وقتی می‌گفتم مسیرم دوره و می‌خوام برم یه مدرسهٔ نزدیک‌تر، بعضیاشون می‌گفتن ما به‌خاطر شما می‌خوایم تو این مدرسه بمونیم، لطفاً بمونید.

۴۴یکی از دانش‌آموزان درس‌نخونم به نمره‌ش اعتراض کرده بود. اعتراضش وارد نبود و نمره‌شو تغییر ندادم. چند روز بعد (همون موقع که رفته بودم مشهد که از اونجا برم تبریز) مدیر زنگ زد که چرا تغییر ندادی نمره‌شو؟ چرا مستمرشو کمتر از پایانی دادی؟ گفتم چون در طول سال درس نمی‌خوند و تکلیف تحویل نمی‌داد. اینکه خرداد نمره‌ش خوب شده دلیل نمیشه که گذاشته‌شو نادیده بگیرم، ولی بازم ارفاق کردم و مستمرشو بیشتر از چیزی که حقش بود دادم. گفت این دانش‌آموز دههٔ فجر سر صف سرود خونده. گفتم سرود خونده، درس که نخونده. ولی باشه، به‌خاطر اینکه حرفتون زمین نیفته دو نمره افزایش می‌دم مستمرشو.

۴۵. بعد از گزینش، موقعی که رفته بودیم مدارکمونو بدیم و استخدام بشیم یه برگه که روش نوشته بود سوگندنامه بهمون دادن امضا کنیم. خوندم، عکسشو گرفتم، امضا کردم. یه روز فرصت کنم با صدها عکس دیگه می‌ذارم وبلاگم.

۴۶بعد از کلاس با دو سه نفر از بچه‌ها داشتیم از پله‌ها میومدیم پایین که من برم دفتر دبیران و اونا برن حیاط. یکیشون گفت نمرهٔ ادبیات برام مهمه و می‌خوام انسانی بخونم. گفتم در آینده می‌خوای وکیل بشی؟ گفت نه، می‌خوام پاسدار بشم. به جان خودم فکر کردم منظورش پاسداری از زبان فارسیه. گفتم پس می‌خوای زبان‌شناسی بخونی؟ گفت نه، می‌خوام پاسدار بشم. می‌خوام سپاهی بشم. گفتم والا نمی‌دونم خانوما هم بتونن سپاهی بشن یا نه. ضمن آرزوی موفقیت، راهمو کج کردم سمت اتاق دبیران.

۴۷یه بارم یکی از همکارا، یکی از همکارای شوهرشو بهم معرفی کرد که منو بهش معرفی کنه. گفت موضوع اینه که چون فلان قسمتِ دانشگاهه، سپاهی محسوب میشه ولی پاسدار نیست. مشکلی که نداری؟ تو رودروایستی و اینکه نمی‌تونستم دقیقاً به این دلیل بگم نه گفتم باشه باهاش صحبت می‌کنم. زنگ زد و خدا رو شکر که از من کوچیکتر بود و نشد. اینم نتیجهٔ بیبی‌فیس بودنم و اینکه همکارام فکر می‌کنن چون سال اول تدریسمه پس سنم هم کمه و پسرای بیست‌وچندساله معرفی می‌کنن بهم.

۴۸یه بار یکی ازم راجع به دستمزد تصحیح برگه‌های امتحان نهایی پرسید. نمی‌دونستم. گفتم نه وقتشو دارم نه علاقه‌شو. امتحانای دانش‌آموزای خودمم به‌زور تصحیح می‌کنم. کار زمان‌بریه. مخصوصاً برای من که دنبال قاتل بروسلی هم می‌گردم موقع تصحیح. البته در کنار زمان‌بر بودنش، مفرّح هم هست. با یه سری از جوابا نمیشه نخندید. وقتایی که مچشونو می‌گیرم و از روی شواهد و قراین می‌فهمم کی از روی کی نوشته رو دوست دارم.

۴۹. هم‌خانوادهٔ محبوب رو خواسته بودم. یکیشون نوشته بود حبوبات.

۵۰بچه‌ها زیاد دروغ می‌گن. یکی از نگرانیام این بود و هست که تو خونه از زبان من یه حرف خلاف‌واقع بزنن و بگن خانم! گفته. مثلاً یه بار معلمشون گفته بود فوت کردن تو غذا مکروهه. سر کلاس من می‌گفتن خانم فلانی گفته فوت کردن تو غذا حرامه. یا یه بار یکیشون کتابشو نیاورده بود. خودش اصرار کرد که زنگ بزنه مامانش بیاره. بعداً معاون از من گله می‌کرد که چرا مامانا رو به‌خاطر کتاب می‌کشونی مدرسه.

۵۱مدرسه‌ها معمولاً املا و انشا رو می‌دن به معلمای بازنشسته و حق‌التدریس و غیرمتخصص. چون به‌نظرشون این درسا مهم نیستن. به منم ادبیات داده بودن و املا و انشا با من نبود. ولی برای اینکه برنامهٔ چهارشنبه‌م کامل بشه، مجبور شدم با دوتا از کلاسا علاوه بر ادبیات، نگارش یا همون انشا هم بردارم. یکی از قوانین نگارش اینه که گفتاری ننویسن. هر جلسه من این نکته رو می‌گفتم و بازم بعضیا گفتاری می‌نوشتن. خرداد ماه یکی از شاگردهای نسبتاً خوب کلاس انشاشو گفتاری نوشته بود. بهش ۱۹ دادم. منتظر بودم اعتراض کنه و دلیلشو بگم که نکرد. خودم بهش پیام دادم و گفتم به این دلیل ۱۹ گرفتی.

۵۲اکثراً املاشون ضعیف بود. معنی خیلی از کلمات رو هم نمی‌دونستن. برای اینکه هم املاشون تقویت بشه هم معنی کلمات رو مرور کنن، بهشون گفتم هر کی واژه‌های واژه‌نامهٔ پشت کتاب رو بنویسه یه نمره به امتحانش اضافه می‌کنم. شش هفت صفحه بیشتر نبود. وقتی می‌دیدم با خط بزرگسال نوشته شده تو گروه پیام می‌ذاشتم که نمره‌های امتیازیتونو دادم به مامان و باباتون. بعد از این پیام، یه بار یکی از بچه‌ها پیام داد که اون تکلیف رو خوشنویسی کردم، برای همین خوش‌خطه. گفتم پس از این به بعد ورقهٔ امتحانتم با همین خط بنویس. اینم گفته بودم که برای حفظ محیط‌زیست اگه روی کاغذ باطله بنویسید نیم نمرهٔ دیگه هم اضافه می‌کنم. 

۵۳دوتا هانیه تو کلاس بود. یه بار هیچ کدومشون اسمشونو روی برگه ننوشته بودن. از اونجایی که معلم دقیقی هستم، می‌دونستم که هانیه۱، نقطهٔ حرف نون رو نمی‌ذاره و موقع نوشتنِ ن یه حلقه تو نیم‌دایرهٔ نون درست می‌کنه. به این چیزا دقت می‌کردم ولی به قیافه‌هاشون نه.

۵۴یه بارم تو دفتر دبیران یکی از معلما یه چیزی راجع به یکی گفت و یکی دو نفر دیگه تأییدش کردن. من چون نمی‌دونستم کیو میگه چیزی نگفتم. بعداً اومدم تحقیق کردم و این پیامو گذاشتم تو گروه دبیران:

راستی عزیزان اگر خاطرتون باشه شنبه تو دفتر دبیران یه صحبت دوستانه‌ای داشتیم در رابطه با یکی از کارشناسان مذهبی یکی از برنامه‌های تلویزیونی. من چون برنامه رو نمی‌بینم دقیق نشناختم ایشونو، و نمی‌تونستم مواردی که مطرح شد رو رد یا تأیید کنم؛ با تردید به موضوع نگاه کردم. دیروز فهمیدم ایشون از استادان دانشگاه سابقم بودن و [...] هم بودن. با شناختی که ازشون دارم فرد بسیار باسواد و شریف و کاردرستی هستن. چون توی جمع در موردشون صحبت شد و من هم شنیدم، وظیفهٔ خودم دونستم که توی جمع ازشون دفاع کنم که مدیونشون نباشم. تا شنبه هم نمی‌تونستم صبر کنم حضوری بگم. آدم از یه ساعت بعدشم خبر نداره. 

اگه نگفته می‌مردم اون دنیا یقه‌مو می‌گرفتن. می‌بینی ابلاغ ورود به بهشتو دادن دستم، بعد یهو دم در ورودیش میان جلومو می‌گیرن که وایستا شاکی خصوصی داری. تو چرا فلان چیزو شنیدی، سکوت کردی. حالا بیا و حلالیت بگیر.

۵۵در راستای ترویج معادل‌های فارسی اصطلاحات انگلیسی ریاضی و فیزیک و شیمی و... از دانش‌آموزان پرسیدم معلماتون فارسیشو می‌گن یا انگلیسی؟ گفتن انگلیسی. چون کلمات فارسی علمی نیستن.

۵۶تو مراسم تجلیل از معلمان چند دقیقه سخنرانی کرد و از اون چند دقیقه اینا تو ذهنم موند: استارت بزنیم، چندتا سمپل، رزومه سیو بشه، فورس ماژوره، ددلاین، سرچ کنید.

۵۷تجربه‌نگاری‌های معلما رو ویرایش می‌کردم که کتاب بشه. هر چی نمودن به‌معنای انجام دادن و کردن بود رو تبدیل کردم به انجام دادن و کردن. خیلی هم زیاد بود. بعد رسیدم به تجربهٔ خودم که عنوانش «بباید پژوهش نمودن بسی» بود. چون بخشی از یه شعر از خواجوی کرمانی بود نمی‌تونستم شعرو عوض کنم. یه عنوان دیگه گذاشتم.

۵۸این مطالب و خاطراتی که دربارهٔ مدرسه تو وبلاگم منتشر کردمو قبلاً در طول سال جایی ننوشته بودم (تصمیم هم نداشتم بنویسم) و الان با فشار به ذهن و حافظه‌م نوشتم. شاید زیاد به‌نظر برسن ولی چند برابر این چیزایی که از حافظه‌م بازیابی کردم، از ذهنم پاک شده و یادم نیست. بعد چون دیربه‌دیر به وبلاگم سر می‌زنم یکی از نگرانیامم اینه که یه موضوعی رو دو بار براتون تعریف کنم تکراری باشه. اگه تکراری بود بهم بگید. یه چیزایی هم تو اینستا منتشر کردم که سر فرصت همه رو باهم انتقال می‌دم اینجا.

۵۹نوشته بود هر کس برای سخن تو نشاط نشان ندهد، زحمت شنیدن سخنت را از او بردار. حدیث منسوب به امام علی بود. منظورم اینکه کامنت بذارید و نشاط نشون بدید وگرنه رفع زحمت می‌کنم 🙄🤭

۲۵ نظر ۲۶ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۳- ماجراهای مدرسه (قسمت هفتم)

سه شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۴۸ ق.ظ

۱۸. بچه‌ها امتحان ریاضی داشتن و من مراقب بودم. یکی از سؤالا این بود که می‌خوایم یه جعبۀ کفشو کادو کنیم و چقدر کاغذ کادو لازم داریم. بچه‌ها بلد نبودن و راهنمایی می‌خواستن. به همه‌شون گفتم باید مساحت جانبی مکعب رو حساب کنید. مساحت هر کدوم از سطح‌ها رو به دست بیارید و جمع کنید. گفتن آخه نگفته کدوم یک از این اضلاع طول و عرض و ارتفاعه. اول به‌عنوان مهندس و دوم به‌عنوان زبان‌شناس گفتم هیچ فرقی نمی‌کنه. شما قراره سه‌تا عدد رو دوتادوتا ضرب کنید و بعد جمع کنید. مهم نیست کدوم طوله کدوم عرضه کدوم ارتفاع. این اسم‌ها رو ما روی این مفاهیم گذاشتیم. می‌تونستیم یه چیز دیگه بگیم. می‌تونستیم به جای طول بگیم عرض به‌جای عرض بگیم طول. شما چه جعبه رو ایستاده نگه‌دارید چه افقی، مساحت جانبیش عوض نمیشه. بعضیا شروع کردن به حل کردن مسئله و بعضیا هم همچنان متوجه صورت مسئله نشدن. یه کم بعد معلم ریاضیشون اومد و مجدداً ازش راهنمایی خواستن. همون راه‌حلی که من گفتم رو گفت، با این تفاوت که حتماً فلان عدد رو طول در نظر بگیرید، فلان عدد رو عرض و فلان عدد هم ارتفاع. آروم بهش گفتم فرقی نمی‌کنه کدوم یک از این سه‌تا عدد طول یا عرض یا ارتفاع باشه. تغییری در جواب مسئله ایجاد نمیشه. همون‌طور که اگه جعبه رو بچرخونیم مساحتش تغییر نمی‌کنه. گفت نه، تغییر می‌کنه و مهمه که عدد کوچیکتر عرض باشه و بزرگتر طول و اون یکی ارتفاع. نخواستم نظم جلسه رو با بحث کردن به هم بزنم و ادامه ندادم. بعداً تو دفتر دبیران گفتم ببین فرقی نمی‌کرد کدوم طول و کدوم عرض باشه ها. می‌خوای هر دو حالتشو حساب کنیم ببینی؟ گفت نه، فرق می‌کنه. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم باشه. 

۱۹. روزی که بچه‌ها امتحان املا داشتن دیدم چند نفرو فرستادن یه اتاق دیگه که جدا براشون املا گفته بشه. و من تا اون لحظه نمی‌دونستم اینا مشکل شنوایی دارن. نباید همون اول سال، مسئولان مدرسه یا خود بچه‌ها یا والدینشون بهم اطلاع می‌دادن؟ حالا باید می‌فهمیدم؟ همون اوایل بارها هم پرسیده بودم که اگه بین بچه‌ها کسی هست که مشکلات خاص جسمی یا روانی داره بهم بگین.

۲۰. یکی دیگه از سؤالای نمی‌دونم کدوم امتحانشون ویژگی‌های یک بسیجی بود. یکی از بچه‌ها صدام کرد و گفت میشه راهنماییم کنین؟ گفتم والا کتابتونو نخوندم و نمی‌دونم دقیقاً چی باید بنویسی، ولی هر چی ویژگی خوب به‌نظرت می‌رسه بنویس. راستگو، امانت‌دار، خوش‌اخلاق، بنویس نمازشونو اول وقت می‌خونن، رهبر رو دوست دارن، امریکا رو دوست ندارن. هر چی به ذهنت می‌رسه بنویس :|

۲۱. یه بارم به یه سخنرانی‌ای دعوت بودیم (مدیرای هر دو مدرسه گفته بودن باید شرکت کنید و گواهی حضور می‌دن). موضوع هیچ ربطی به کار و تخصصمون نداشت و حضورمون صرفاً برای پر کردن سالن بود. به دین و فلسفه و تفاوت نیچر و کالچر و شباهت هنجار و فرهنگ مربوط بود. وسطش من پا شدم رفتم چندتا کار بانکی انجام بدم و وقتی برگشتم دیدم دعوا شده. گویا لحن سخنران یه‌طوری بود که به یه عده برخورده بود و اعتراض کرده بودن. موقع ورود، دم در، مشخصات شرکت‌کنندگان رو می‌گرفتن که احتمالاً با توجه به اونا گواهی بدن (که البته ندادن). اسم و کد ملی و کد پرسنلی و شماره تلفن و اینکه عضو بسیج هستید یا نه رو پرسیده بودن. بررسی کردم دیدم تقریباً همۀ معلما عضون. به تیپ و رفتار یه سریاشون نمیومد عضو بسیج باشن ولی برای امتیازش عضو بودن. ماهیتش بد نیستا، ولی نمی‌دونم چرا خوشم نمیاد و حس دافعه دارم.

۲۲. یه بارم به یه مسئولی پیشنهاد دادم که یه تشکّلی با محوریت پاسداشت زبان فارسی یا مادری تشکیل بشه و هر کی عضوش باشه و توش فعالیت کنه موقع استخدام و گزینش براش امتیاز قائل بشن. به هر حال هر شغلی به یه نحوی به خط و زبان مربوطه دیگه. مثل امتیازی که به اعضای بسیج و متأهل‌ها و بچه‌دارها می‌دن اینم لحاظ کنن.

۲۳. وقتایی که مراقب امتحان بودم، تا یه حدی راهنمایی می‌کردم بچه‌ها رو، ولی مطلقاً اجازۀ تقلب نمی‌دادم. بارها متوجه شده بودم که تو جیبشون یا مشتشون کاغذ دارن و آروم بدون اینکه بقیه متوجه بشن ازشون خواسته بودم تقلباشونو تحویلم بدن. بعداً هم به روشون نمی‌آوردم و ضمیمۀ ورقه‌شون نمی‌کردم که برخورد بشه، ولی معلمای دیگه تقلباشونو که می‌گرفتن به معلمشون یا دفتر اطلاع می‌دادن. من خودم موقع تصحیح برگه‌ها متوجه می‌شدم که کی از روی کی نوشته و کنار جواباشون یادداشت می‌کردم که از روی فلانی تقلب کردی، یا به فلانی تقلب دادی. و به هردوشون صفر می‌دادم. هر چند که صفراشونو وارد سامانه نمی‌کردم و فقط می‌خواستم حساب ببرن و تکرار نکنن.

۲۴. یه سری از معلما موقع مراقبت به بچه‌ها آزادی عمل می‌دادن که تقلب کنن. یه سریا هم به‌شدت سخت می‌گرفتن. یه بار وقتی داشتم می‌رفتم سمت یه کلاسی شنیدم که بچه‌ها میگن وای خانم فلانی مراقبمونه. چون من جزو سختگیرها هستم. گفتم می‌خواین جامو با خانم بهمانی عوض کنم؟ گفتن وای نه، خانم بهمانی مثل عزرائیله. از اونجایی بنده از هر فرصتی برای آموزش و مرور نکات استفاده می‌کنم پرسیدم این جمله‌ای که الان گفتین چه آرایه‌ای داشت؟ بعد تا برگه‌ها رو بیارن پخش کنیم مشبه و مشبه‌به و ادات تشبیه و وجه تشبه رو باهم مرور کردیم. این ویژگی‌مو دوست داشتن.

۲۵. روز امتحان ادبیات، من مدرسهٔ شمارهٔ ۳ مراقبت داشتم. چند روز بعد تونستم برم برگه‌های دانش‌آموزان مدرسهٔ شمارهٔ ۲ رو بگیرم. برگه‌ها رو هی از مدرسه به فرهنگستان و از فرهنگستان به خونه و مجدداً از خونه به مدرسه جابه‌جا می‌کردم و فرصت نمی‌‌کردم تصحیح کنم. یه روز که شروع کردم به تصحیح، دیدم برگهٔ یکیشون نیست. از همکارای دیگه پرسیدم گفتم شاید قاطی کارهای اونا شده. ولی نبود. نگران بودم که تو این جابه‌جایی‌ها گم شده باشه. تو گروه مدرسه مطرح کردم. معاون پیام داد که فلانی تقلب کرده و برگه‌شو گرفتیم. اول یه نفس راحت کشیدم، بعد با توجه به اینکه دانش‌آموز بدی نبود وساطت کردم که ببخشنش. مدیر مدرسه قبول نکرد و گفت باید بمونه شهریور. ولی انتظار داشتم موقع تحویل برگه‌ها بهم بگن یکی کمه که چند روز دنبالش نگردم و استرس نگیرم که وای کجا گم کردم!

۲۶. چند روزه منتظرم معاون مدرسه برای اونایی که موندن شهریور سؤال امتحان بخواد ازم، ولی خبری نیست. پس اینایی که خرداد قبول نمیشن کی و کجا امتحان می‌دن؟

۲۷. یه دانش‌آموز پررو داشتم که درس نمی‌خوند و می‌گفت شما معلما به‌خاطر خودتون هم که شده کسیو نمی‌ندازین. چون اگه نمرهٔ قبولی ندین خودتون به دردسر می‌افتین و دوباره باید سؤال طراحی کنید و بیایید برگه‌ها رو بگیرید و تصحیح کنید. درسته که مسیرم دور بود و از خدام بود نرم مدرسه، ولی به ورقهٔ سفید و تلاشی که نکرده بود چه نمره‌ای می‌دادم؟ با ۹ انداختمش که معدلش زیاد خراب نشه. ولی در کل احساس می‌کنم میانگین نمره‌های کلاس‌های من پایین‌تر از بقیهٔ معلما بود. حالا یا من خیلی سختگیر بودم تو نمره دادن، یا شاگردای من خودشون ضعیف‌تر از اون یکی کلاسا بودن. نمی‌دونم.

۲۸. توییت زده بود که با معلم‌ها ازدواج کنید! کسی که بتونه ۳۰ نفر رو تحمل کنه، حتماً می‌تونه شما رو هم تحمل کنه. به خدا که راست می‌گه. تازه ۳۰ نفر هم نه، ۳۰ نفر به‌علاوۀ مامان و بابای این ۳۰ نفر به‌علاوۀ مدیر و معاون و بقیۀ همکارا.

۲۹. در سالی که گذشت در مجموع ۳۲۵تا دانش‌آموز در این دو مدرسه داشتم که قیافه‌هاشون شاید یادم مونده باشه ولی اسم خیلیاشونو تا روز امتحان هم یاد نگرفتم و یادم نیست. یه دلیلش این بود که برام مهم نبود و نمی‌خواستم بخشی از حافظه‌مو به اسامی اختصاص بدم؛ دلیل دوم هم این بود که انقدر مطلب برای گفتن بود که فرصت نمی‌شد حضور و غیاب کنم و اسامی تکرار نمی‌شد که یادم بمونه. 

۳۰. پارسال جملۀ من دقیقاً اینجا چی کار می‌کنم رو بارها از خودم پرسیدم. سر کلاس، تو دفتر دبیران وقتی شنوندهٔ یه گفت‌وگوی مسخره بودم، تو راه، تو اداره، تو فرهنگستان، در دیدار رهبری، ریاست‌جمهوری، رئیس مجلس، وزیر علوم، پشت در اتاق فلان مدیر و مسئول و آخرین بار هم روی سن موقع گرفتن لوح تقدیر از دست رئیس ادارهٔ آموزش‌وپرورش.

۳۱. پرسید شما که قاضی بودید چرا این شغلو رها کردید و معلم شدید؟ جواب داد: وقتی به مراجعینم و مجرمینی که پیش من می‌آمدند دقیق می‌شدم می‌دیدم که اون‌ها کسانی هستند که یا آموزش ندیده‌اند و یا آموزشی که دیده‌اند درست نبوده. به خودم گفتم به جای پرداختن به شاخ و برگ باید به اصلاح ریشه بپردازیم.

۳۲. نوشته بود حالا همه‌مون از ساعی تعریف کردیم و گفتیم چقدر خوب بود و یه عده هم گفتن کاش از اول هم میومد سراغ مدیریت ورزشی. ولی به‌نظرم اگه مدیریت غیرورزشی نمی‌کرد نمی‌تونست روش تعامل با سیستم‌های دولتی رو تو ایران یاد بگیره! در واقع در ایران (و احتمالاً در خیلی کشورهای در حال توسعه) فقط تخصص در رشتهٔ خودت مهم نیست. مهم اینه که بتونی با بدنهٔ سیستم ارتباط برقرار کنی.‌ بلد باشی چجوری امتیاز و فرصت بگیری و چجوری باهاشون حرف بزنی تا بفهمن تو رو و چجوری اقناعشون کنی برای برنامه‌هایی که داری. تمام تجربیات این‌چنینی هادی ساعی قطعاً براش کارساز بوده.

۷ نظر ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۲- ماجراهای مدرسه (قسمت ششم)

يكشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۲۶ ب.ظ

۱. یه سال تو مدرسه جون کندم که به هر نحوی که شده به بچه‌ها تفهیم کنم تقلب زشته، استفاده از زحمت بقیه برای گرفتن نمره و امتیاز زشته، سرقت علمی و ادبی زشته، گناهه، جرمه؛ اون وقت همکارای خودم وایمیستن تو روم و کسیو جای خودشون برای آزمون ضمن خدمت فرستادنشونو توجیه می‌کنن. تازه از هم دفاع هم می‌کنن و تهش متهم میشی به قضاوت و بی‌تجربگی.

از دیشب که یکیشون تو گروه پیام گذاشت و پرسید کسیو می‌شناسید پول بگیره و آزمون ضمن خدمت بده دارم باهاشون بحث می‌کنم تا الان. با احترام و الفاظی مثل جسارتاً، عذر می‌خوام، بنده کوچیکتر از اینم که این حرفا رو بزنم در جوابش نوشتم از حضور همکاران و بزرگان جمع عذر می‌خوام؛ جسارت منو ببخشید، ولی هم کسی که جای بقیه آزمون می‌ده کارش خطاست، هم کسی که بقیه به‌جاش آزمون می‌دن، هم کسی که چنین کسی رو به بقیه معرفی می‌کنه. جواب داد که هر کسی مسئول کار خودش هست و نیازی به نهی از منکر  نیست. دوباره با ادب و احترام نوشتم ما همه‌مون توی یه کشتی هستیم. متأسفانه اگه یه قسمتش سوراخ بشه همه‌مون غرق می‌شیم. نوشت اینجا کلاس درس نیست. گروه همکارانه و بهتره احترام همدیگه رو داشته باشیم. من بی‌احترامی نکرده بودم ولی جوابشو ندادم دیگه. ضمن اینکه اصلاً نمی‌دونستم کدوم همکارمونه. چون اکانتش به اسم دخترش بود و دخترشم نمی‌شناختم. صبح یکیشون در حمایت از اون همکار خطاب به من نوشته بود که «خانم فلانی، اندکی تأمل بکنید. قضاوت نکنید. شما الان مجردی، متوجه نیستی. ایشالا ازدواج می‌کنی و بچه‌دار می‌شی می‌فهمی این ضمن خدمت‌ها ارزشی ندارن». تو دلم گفتم ایشالا :)) ولی من همین الانشم می‌فهمم این ضمن خدمت‌ها چقدر بی‌ارزش و بی‌فایده‌ن؛ که اگه اثر و فایده داشتن نیروها درست تربیت می‌شدن و الان دنبال این نبودن یکی دیگه رو جای خودشون بفرستن آزمون بده. این معلما فردا با چه رویی می‌خوان به دانش‌آموز بگن تقلب نکن؟ از مسلمونی هم فقط آیه و حدیث گذاشتن تو گروه و سخنرانی و روضه فرستادنشو یاد گرفتن. به امربه‌معروف و نهی از منکرش که می‌رسن هر کی مسئول کار خودشه و قضاوت نکنیم!

چالش ذهنی: حالا اگه به جای تقلب، موضوعِ حجاب مورد بحثمون بود، بازم  این‌جوری نهی از منکر می‌کردم؟ نه. چرا؟ نمی‌دونم. شاید چون فکر می‌کنم اون یه موضوع شخصیه. شاید اولویت اینو بالاتر می‌دونم. نمی‌دونم.

۲. با اینکه دلِ خوشی از مدرسهٔ شمارهٔ ۲ ندارم، ولی در مقایسه با مدرسهٔ شمارهٔ ۳ یه ویژگی عالی داشت که از این بابت تحسینش می‌کنم. به‌شدت قانون‌مدار بود و به دانش‌آموز اجازهٔ تقلب نمی‌داد. و اگر تقلب کسی گرفته می‌شد به‌شدت برخورد می‌شد. روز امتحان، معلم حق راهنمایی کردن نداشت و اجازه نداشت بخشی از مطالب رو حذف کنه یا بگه کجاها مهمن و کجاها مهم نیستن. ولی مدرسهٔ شمارهٔ ۳ این‌طور نبود و آسون می‌گرفتن. حتی موقع امتحان هم مراقبت سفت و سخت نبود و بچه‌ها راحت‌تر تقلب می‌کردن.

۳. مدیر مدرسهٔ شمارۀ ۳ هر موقع می‌خواد شماره‌مو به کسی بده زنگ می‌زنه ازم اجازه می‌گیره. مثلاً یه بار ازم اجازه گرفت که بده به مسئول کتابخونه که بیاد از فرهنگستان برای کتابخونهٔ مدرسه کتاب ببره، یه بار اجازه گرفت که بده به یکی از مسئولین اداره که برای ویرایش کتابشون با من صحبت کنه، حالا هم اجازه گرفت که شماره‌مو به دبیر جدید ادبیات مدرسه بده که زنگ بزنه و تجربه‌هامو باهاش به اشتراک بذارم. چه تجربه‌هایی اسماعیل...

۴. پارسال (سال تحصیلی ۱۴۰۲-۱۴۰۳) من توی دوتا مدرسه تدریس داشتم (مدرسهٔ شمارهٔ ۲ و ۳. دو هفتهٔ اول تدریسم هم مدرسهٔ شمارهٔ ۱ بودم و دیگه نبودم). هر هفته دوازده ساعت تو هر کدومشون تدریس می‌کردم ولی فقط اسم مدرسهٔ شمارهٔ ۳ تو ابلاغم اومده و مدیر اون مدرسه قراره فرم ارزشیابیمو پر کنه. تو این مدت یکی دو بار از اداره لوح تقدیر گرفتم و این افتخار به اسم مدرسهٔ شمارهٔ ۳ تموم شد. چون اسم اون مدرسه تو ابلاغم اومده. یه بار بعد از مراسم تقدیر، هر دو مدیر تو گروهشون تبریک گفتن. بعد، فرداش که مدیر شمارهٔ ۲ فهمید اسم اون یکی مدرسه تو لوح تقدیرمه، رفتارش عوض شد و دیگه تبریک نگفت. یه همچین رقابت‌هایی جاریه تو مدارس.

۵. با اینکه ارزشیابیم با مدیر شمارهٔ ۲ نیست، ولی یه بار معاون اون مدرسه یه برگه بهم داد امضا کنم که به‌نظر می‌رسید ارزشیابیه. توش با مداد! نوشته بودن عدم حضور در جلسات دبیران، دو بار تذکر جهت عدم پوشیدن مانتوی بلند، ضعف در ادارهٔ کلاس و... امضا کردم و گفتم روزهایی که جلسه دارید اون یکی مدرسه تدریس دارم و نمی‌تونم جابه‌جا کنم بیام. در رابطه با ادارهٔ کلاس هم مشکل از فلان کلاسه نه معلم. بقیهٔ کلاسا رو خوب اداره می‌کنم. خودتونم می‌دونید که اون کلاسو هیچ معلمی نتونسته و نمی‌تونه اداره کنه. 

بعدها فهمیدم معلمای دیگه هر جلسه چند نفرو چند روز اخراج می‌کردن از اون کلاس. هر چند وقت یه بارم تعهد می‌گرفتن و اولیاشونو می‌خواستن. من کمترین تنش رو داشتم باهاشون و تا اردیبهشت صدامم بلند نکرده بودم روشون. این آخرا هم کاسهٔ صبر من لبریز شد هم اونا پرروتر شده بودن. این شد که دو هفتهٔ آخرو با یکی از دبیرا جابه‌جا کردم و به بهانهٔ مراسم بزرگداشت فردوسی و سخنرانی نرفتم مدرسه. مثلاً قهر بودم با بچه‌ها.

در مورد مانتو هم سلیقه‌ای عمل می‌کردن، چون مسئولان اون یکی مدرسه همیشه از رنگ و مدل مانتوهام تعریف می‌کردن، ولی اینا تذکر می‌دادن.

۶. این دوتا مدرسه یه تفاوت بزرگ دیگه هم داشتن. یکیشون به‌شدت به اولیا بها می‌داد و اون یکی مدرسه نه‌تنها بها نمی‌داد که حتی اولیا هم به درس و مدرسه و معلم و دانش‌آموز بها نمی‌دادن. به این صورت که تو اون یکی مدرسه چند نفر از اولیا اعتراض کردن که حجم کتاب زیاده و چرا معلمشون (که من باشم) نگفته بچه‌ها کجا رو بخونن و کجا رو نخونن. در جوابشون گفتم خردادماه دانش‌آموز موظفه همۀ کتاب رو بخونه. سؤال‌ها هم آسون طراحی شده. یه روز قبل از امتحان، معاون زنگ زد که اولیا اعتراض دارن و بچه‌ها نمی‌تونن آثار همۀ شاعران رو حفظ کنن. چند نفرو مشخص کن اونا رو بخونن. گفتم من سن اینا بودم این کتابا رو می‌خوندم، اون وقت حفظ کردن اسم کتابا هم براشون سخته؟ بیشتر از چهل پنجاه‌تا که نیست. انقدر بخونن تا یادشون بمونه. قبول نکردن و مجبورم کردن ده دوازده‌تاشو مشخص کنم بگم اینا رو بخونید.

۷. تو مدرسۀ شمارۀ ۲، یکی از پایه‌ها رو فقط من تدریس می‌کردم. موقع طراحی سؤال خودم بودم و خودم. صاحب اختیار بودم. ولی مدرسۀ شمارۀ ۳ هم کلاس‌هاش بیشتر بود هم معلماش. روال هم این‌جوری بود که بیشتر کارها رو بندازن گردن اونی که مجرده. چون فکر می‌کنن وقتش آزاده. نمی‌دونن این مجرد بدبخت هشت شب جنازه‌شو می‌رسونه خونه و باید شام و ناهار درست کنه و برگه تصحیح کنه و گزارش بنویسه و اگه تونست بخوابه و چهار پنج صبح دوباره بیدار شه بره سر کار. خلاصه قرار شد من سؤالا رو طراحی کنم و بقیه نظر بدن. بقیه هم به دو دسته تقسیم میشن. یه دسته با همه چی موافقن و نظری ندارن. یه دسته هم با سؤال‌ها موافق نیستن و باید عوضشون کنی. بعد از اینکه عوض کردی هم همچنان موافق نیستن و باید عوضشون کنی. با سؤالایی که اینا پیشنهاد می‌دن هم بقیه ممکنه موافق نباشن. یه وقتایی خودت هم موافق نیستی ولی حوصلهٔ بحث نداری.

۸. راننده پرسید میشه سیگار بکشم؟ گفتم مشکلی نیست. گفت نکنه خودتونم سیگاری هستین که بوی سیگار اذیتتون نمی‌کنه (یادم نیست مفرد گفت یا جمع). یه نگاه به هیکل و وجناتم کردم ببینم کجام به سیگاریا می‌خوره. گفتم چون بویاییم ضعیفه؛ زیاد اذیت نمی‌شم. بعد دیگه صحبت رفت سمت غذاهایی که بر اثر همین بویایی ضعیف سوزوندم. از برکات مسیر طویل خونه تا مدرسه بود این گفت‌وگوهای مسخره و بی‌سروته.

۹. بخشی از نمرۀ درس ادبیات به معرفی کتاب توسط دانش‌آموزان اختصاص داشت. یکی از دانش‌آموزان، دیوان پروین اعتصامی رو آورده بود و می‌خواست پروین و دیوانشو معرفی کنه. گفتم یکی از شعرها رو به انتخاب خودش بخونه. گفت نمی‌دونه کدوم رو انتخاب کنم و خواست من پیشنهاد بدم. از فهرستش دنبال یه شعر آسون و آشنا می‌گشتم. از اونجایی که منم فقط محتسب مستی به ره دیدش رو خونده بودم و بلد بودم و به کلماتش تسلط داشتم و حتی حفظ بودم، همونو انتخاب کردم. معنی محتسب رو نمی‌دونستن. گفتم یه چیزی تو مایه‌های گشت ارشاد. به‌نظر می‌رسید انتخاب مناسبیه چون مفهوم شعرو کامل متوجه شدن.

۱۰. شب امتحان ادبیات یکی از شاگردهای فوق‌العاده باهوش و درس‌خونم که نمره‌ش همیشه بالای بیست بود (چون سؤالات امتیازی رو هم جواب می‌داد) و اشکالاتی که ازم می‌پرسید سطحش در حد دانشگاه بود پیام داد که «خانم، من خیلی وقت بود می‌خواستم یه چیزی رو براتون بفرستم. من بعضی مواقع می‌تونم شعر بگم. یکیشون جدیده و مخاطب تقریباً شمایید. نمی‌دونم خوبه یا نه». و بابت اینکه به ضرورت وزن شعر «تو» خطابم کرده بود عذرخواهی کرده بود. ازش تشکر کردم و ضمن تحسین و تشویق گفتم درسته که ضمیر جمع نشانۀ احترامه، ولی یکی از کاربردهای ضمیر مفرد هم نشون دادن صمیمیت بین گوینده و مخاطب، و نزدیک بودن هست. درست و به‌جا ازش استفاده کردی و اشکالی نداره. هفتهٔ بعدش امتحان داشتن و من مراقب بودم. آخرای جلسه چندتا کتاب زبان‌شناسی گذاشتم کنار برگهٔ امتحانش گفتم امتحانت که تموم شد اینا رم بردار مال توئه.

۱۱. مدرسۀ پسر معلم ریاضی مدرسۀ شمارۀ ۲ نزدیک فرهنگستان بود و شنبه‌ها تا یه جایی نزدیک فرهنگستان منو می‌رسوند که پسرشو برداره. خونه‌شونم تو همون مسیر بود. آخر سال برای اینکه ازش تشکر کرده باشم فرهنگ مصوبات ریاضیو بردم براش. هفتۀ قبلش کتابو کادو کردم گذاشتم تو کمدش که شنبه صبح ببیندش. گفتم شاید شنبه یه کاری برام پیش اومد و نتونستم برم مدرسه. برای همین زودتر گذاشتم تو کمدش. شنبه، وقتی رسیدم دفتر دیدم با تعجب داره کادوشو باز می‌کنه. خوشحال شد و کلی هم تشکر کرد. گفتم این همه منو تا فرهنگستان رسوندی، گفتم یه یادگاری از فرهنگستان داشته باشی که دیگه فراموشم نکنی.

این همکارم هم با بیست‌وهفت‌هشت سال سابقه دنبال انتقالیه و نمی‌دن بهش.

۱۲. مدیر مدرسۀ شمارۀ ۲ نه‌تنها سر دانش‌آموزا داد می‌زد بلکه وقتایی که اتاقش تمیز نبود سر سرایدار هم داد می‌زد و این کارش قشنگ نبود. یه بارم جلوی بقیۀ معلما، معلمی که بچه‌ها تو درسش نمرۀ پایینی گرفته بودنو توبیخ می‌کرد. همه‌مون ازش می‌ترسیدیم!

۱۳. مراقب امتحان تاریخ یا اجتماعی یا یه چیزی تو این مایه‌ها بودم که یکی از بچه‌ها دستشو بلند کرد که برم پیشش راهنماییش کنم. ثمرات انقلاب اسلامی رو نمی‌دونست. گفتم کتابتونو نخوندم و نمی‌دونم چی باید بنویسی، ولی چیزای خوب بنویس. مثلاً قبلاً ظلم و بی‌عدالتی بوده الان نیست. الان رفاه و امکانات و اینا هست قبلاً نبود. نگاه معناداری به هم کردیم و گفتم در مورد دخالت و استعمار بیگانگان هم بنویس.

تو یکی از سؤال‌ها ویژگی‌های یکیو گفته بودن و اینا باید می‌نوشتن اینی که توصیف شده کیه. یکی از بچه‌ها تشخیص داده بود که رهبره، ولی در این که کدومه شک داشت. صدام کرد و پرسید اونی که فوت کرده کدومه؟

چند نفر از بچه‌ها هم این سؤالو خالی گذاشته بودن و بلد نبودن.

یکی از سؤالات درست و غلط هم این بود که بالاترین مقام سیاسی کشور رئیس‌جمهوره. بعد از امتحان از معلمشون پرسیدم درست بود اون جمله؟ گفت تو چطور از گزینش قبول شدی وقتی نمی‌دونی بالاترین مقام رهبره؟ گفتم جدی؟ تازه خونه‌شونم رفتم، دو بار هم رفتم، از گزینشم دو بار قبول شدم، چون گزینش فرهنگستان هم رفتم. ولی فکر می‌کردم رهبر مقام معنوی داره و کارهای سیاسی و اجرایی نمی‌کنه. یه جور عجیبی نگام می‌کرد :|

۱۴. اون روز که بچه‌های مدرسهٔ شمارهٔ ۲ امتحان ادبیات داشتن مراقب اون یکی مدرسه بودم. بعداً از یکی از بچه‌های این مدرسه پرسیدم چطور بود امتحان؟ خوب بود؟ گفت خانم ریدم. خودمو زدم به نشنیدن. گفتم سخت بود؟ گفت افتضاح دادم. و مجدداً گفت ریدم. مامانشم پیشش بود. اومده بود بگه ارفاق کنم.

این دانش‌آموز جزو سه نفری بود که بهشون نمرهٔ قبولی ندادم و موندن برای شهریور. واقعاً همون کاری که گفتو کرده بود :|

۱۵. یه روز پا شدم از این سر شهر رفتم اون سر شهر برای انتخاب واحدِ دورهٔ مهارت‌آموزی. اصولاً انتخاب واحد باید اینترنتی باشه ولی نیست. گفتن محل دورهٔ آموزشت اینجا نیست که! اینو الکی نوشتیم که بیاین بگیم کجاست. برو فلان سر شهر. رفتم فلان سر شهر، دیدم خرابه‌ست. کلی کارگر و بنا تو ساختمون بودن داشتن تعمیرات می‌کردن. یه مسئول پیدا کردم که گفت مسئول این کار فلان مسئوله. گفتم فلانی کجاست؟ گفت الان زنگ می‌زنم. زنگ زد. طرف پشت خط گفت بگو نیست! گفتم ینی چی که نیست. من از اون سر شهر نیومدم که دست خالی برم. حتماً باید ببینمش. از وسط خاک و ماسه‌ها رد شدم رفتم اتاقش. گفت محل کلاساتون اینجا نیست و باید بری شهر ری! گفتم شهر ریو دیگه نمی‌تونم. خداحافظی کردم برگشتم. شهریه‌شم پرداخت کرده بودم. می‌تونستم چند جلسه برم و یکی در میون بپیچونما، ولی چون نمی‌خواستم بپیچونم و می‌خواستم کامل برم نرفتم. اونایی هم که پارسال رفتن اکثراً پیچوندن. تازه هزینه‌شم ندادن و هی کارزار امضا می‌کنن که این هزینۀ پنج و چهارصد تومنِ مهارت‌آموزی رو رایگان کنن و امتحانِ آخرش که بهش می‌گن امتحان اصلح رو حذف کنن.

۱۶. اونی که باید دستور انتقالیمو می‌فرستاد ادارهٔ منطقه، نفرستاده هنوز. احتمالاً نمی‌خواد بفرسته. دلیلشم نمی‌دونم. زنگ زدم اداره، خانومی که کارمند بخش انتقال بود گفت خودت شهریور تو سامانه درخواست بده. گفتم سامانه برای زیر دو سال سابقه فعال نیست. مرداد امتحان کردم نشد. گفت فعال می‌کنیم. گفتم اگه نکنید چی؟ گفت اون موقع مجدداً پیگیری کن. گفتم باشه، ولی اون موقع همهٔ مدرسه‌ها معلماشونو گرفتن ظرفیت پر شده.

گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالۀ من، آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.

۱۷. برای یه کاری (یه کاری جز انتقالی، ولی یادم نیست چه کاری) رفته بودم اداره (هر جا گفتم اداره منظورم ادارۀ آموزش‌وپرورشه که یکیش برای کل تهرانه و چندتاش مربوط به مناطق تهران. وزارت هم اگه گفتم وزارت علوم منظورمه). تو مسیرم یه ساختمونی دیدم که روی دیوارش نوشته بودن برای یک کشور نیروی انسانی همه چیز است. جمله از رهبر بود. نمی‌دونم تا کی قراره خودمونو گول بزنیم، ولی کشوری که هر سال بهترین‌هاش مهاجرت می‌کنن آیندۀ خوبی در انتظارش نیست. حال خوبی هم نداره چه رسد به آینده. لااقل با نیروی انسانی‌ای که مونده انسانی رفتار کنن که بی‌همه‌چیز نشن :|

۴ نظر ۲۱ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۱- ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود ۲

شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۰ ق.ظ

صابخونهٔ خونه‌ای که توش مستأجریم خونه رو فروخته و صابخونهٔ جدید می‌خواد بیاد تو همین خونه بشینه. چند روزه دنبال خونه‌ایم. پنج‌شنبه یکیشو تقریباً قطعی کردیم و دیگه امروز ایشالا قراردادشو می‌بندیم. احتمالاً همین هفته هم اسباب‌کشی کنیم. برای پیگیری نامهٔ انتقالیمم باید برم اداره. فکر کنم موافقت شده. هنوز مطمئن نیستم. با سامانه نتونستم اقدام کنم و نامه بردم. دیروز بالغ بر بیست‌تا کارتن وسیله جمع کردم گذاشتم گوشهٔ خونه. که نصفش کتاب بود. لباسا و بخشی از ظرف‌ها مونده هنوز. هر چقدر که من تو انتخاب هر چیزی سختگیر و زیادبررسی‌کننده‌ام، بابا همون‌قدر کم‌حوصله و همینو بپیچ ببریمه. و تو قسمت امکانات هر چقدر که من سخت‌نگیرم و به آسانسور نداشتن و پارکینگ نداشتن و کوچیک بودن خونه راضی‌ام، خانواده برعکس من امکانات براشون مهمه. اجاره‌ها هم که سر به فلک می‌کشه. تا پارسال داداشم اجاره رو می‌داد؛ ولی از این به بعد چون مبلغش چند برابر شده و از حقوقمون بیشتره! قراره نصف کنیم.

مسیر هر روز پارسالم تا خرداد یه همچین چیزی بود. اون فلش مشکیه مسیر خونه تا مدرسه بود، سبز مسیر مدرسه تا فرهنگستان، قرمز هم مسیر فرهنگستان تا خونه. دلم برای مسیر سبز و مشکی هرگز تنگ نمیشه، ولی برای قرمز چرا. می‌تونستم به جای اینکه هر روز تو گرما و سرما ساعت‌ها تو راه باشم، بیشتر بخونم، بیشتر بنویسم، یا نه اصلاً بیشتر بخوابم. یه وقتایی تو مسیرم با مدیری معلمی کسی همراه می‌شدم و وقتی صحبت از سختی راه و انتقالی گرفتن می‌شد به‌جای امید دادن می‌گفتن عمراً بتونی و عمراً بذارن. مدیر مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هم همین‌طور. مدیر شمارهٔ ۳ لااقل همدل بود باهام، ولی اونم با رفتنم موافق نبود. راه‌حلش این بود که یه ماشین بگیر خودت بیا. انگار خریدن ماشین یا رانندگی این مسیر طولانی اونم هر روز کار راحتیه. ولی همکارای خودم این‌جوری نبودن. امید می‌دادن. راه‌حل پیش پام می‌ذاشتن. چندتاشون چند نفرو معرفی کردن که شاید کاری از دستشون بربیاد. اونا هم البته می‌گفتن ماشین بگیر. اون فلش قرمز با ماشین بدون ترافیک یه ربع راه بود و با ترافیک یه ساعت. پیاده‌شم یه ساعت بود. وقتی فلش به اون کوچیکی یه ساعته، اون سبز و مشکی ببین چه اعصابی از من به فنا داد تو این مدت.

اون قلب قرمز موقعیت دانشگاه شریفه. موقعیتش ربطی به پست نداشت ولی دلم خواست مشخص کنم کجاست.


۱۱ نظر ۰۶ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)