پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

۲۰۱۵- از هر وری دری (قسمت ۶۲)

جمعه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۱۷ ق.ظ

۳۷. دیروز تولد وبلاگم بود. مبارک من و شماهایی که ترک کردن بلاگستان برامون معنی نداره.

۳۸. عید نیمهٔ شعبانمون هم مبارک. کاش باشیم و ظهورشونم ببینیم.

۳۹. در رابطه با بند شمارهٔ ۹ پست هفتهٔ پیش، دیروز یه سر رفتم دانشگاه و این سری از هر دو نگهبان در شرقی و شمالی اسممو پرسیدم. درست گفتن اسممو. فرضیه‌هام مبنی بر اینکه گیت فرمالیته‌ست رد شد. دوربین‌هاشون واقعاً چهره رو شناسایی می‌کنن و الکی نیستن. اینکه چرا اون سری باز نشدن هم لابد دلیل دیگه‌ای داشته.

۴۰. ثبت‌نام آزمون اعزام معلمان به خارج از کشور (برای تدریس تو مدارس اونجا) شروع شده و پنجمین شرطش تأهله! جالب‌تر اینکه یه شرط اضافه‌تر هم برای خانوما گذاشتن که اونم اینه که شوهرشونم معلم باشه.

حقوقشونم دوهزار تا شش‌هزار دلار در ماهه. دویست تا پونصدمیلیون.

۴۱. پریروز با برادرم رفتیم یه کم خرت‌وپرت برای خونه و چند قلم خوراکی برای ماه رمضون گرفتیم. دوتا ترازو هم خریدیم. یکی برای وزن کردن خودمون، یکی برای آشپزخونه. مامان میگه برای خونهٔ موقتی و اجاره‌ای انقدر وسیله نگیرین چون بالاخره یه روز هردوتون می‌رید از اونجا. نظر منم اینه که خب موقع رفتن وسیله‌ها رم می‌بریم یا می‌دیم به شما. 

۴۲. و در رابطه با بند شمارهٔ ۲ همون پست هفتهٔ پیش، اولین چیزی که با ترازوی آشپزخونه وزن کردم خرما بود. همون دو جعبه خرمای ششصدگرمی و هفتصدگرمی، که به وزنشون مشکوک بودم. جعبه‌ها عین هم بودن و تعداد خرماها و ابعادش به‌نظر برابر بود و فکر می‌کردم هر دو هم‌وزن باشن. ولی اشتباه می‌کردم و یکیش واقعاً ششصد بود یکیش واقعاً هفتصد. می‌دونم؛ به چیزهایی پیله می‌کنم که خب که چی.

۴۳. یه قابلمهٔ تفلون مربعی هم دیدیم که قیمت مناسبی داشت. اونم گرفتم. برادرم معتقده ویژگی جنس خوب گرون بودنشه. این چون گرون نبود می‌گفت نخر خوب نیست. ولی من نه به جنسش کاری داشتم نه قیمتش. آنچه دلمو برده بود مربعی بودنش بود. من عاشق ظرف‌های چهارضعلی‌ام. نمی‌دونم دلیل روان‌شناسیش چیه ولی آشپزی تو قابلمهٔ مربعی، یا پختن کیک تو قالب مربعی یا مستطیلی حس بهتری بهم میده. یه‌جور حس چارچوب داشتن و نظم. حس خوبِ موازی بودن با اضلاع چیزای دیگه. ولی گوشه نداشتنِ دایره احساس بی‌نهایتی و سردرگمی میده بهم.

۴۴. از اینایی که تو اینستا آشپزی یاد می‌دن و لای کوکوی سیب‌زمینی، پنیرپیتزا می‌ریزن یاد گرفتم که پنیر هم بریزم توش تا خوشمزه بشه. خوشمزه شد ولی نتیجهٔ بصریش خوب نشد. پنیر آب میشه و کوکو رو شل و آبکی می‌کنه و ریخت و قیافه‌ش به هم می‌ریزه.

۴۵. چهارتا باگت رو خشک و سپس پودر کردم. اینم از اینستا یادم گرفتم. ولی بقیه‌ش یادم نمیاد که این پودرو تو چی می‌ریختن یا چی تو این پودره می‌ریختن و به چه کاری میاد.

۴۶. مدرسه این روزا یا مجازیه یا کلاً تعطیله. وقتایی هم که حضوریه براشون کارگاه و اردو می‌ذارن و نمیشه درست و حسابی درس داد. 

شنبه کلاس‌ها مجازی بود و عملاً نمیشه تو شرایطی که خود بچه‌ها اعتراف می‌کنن حواسشون به درس نیست و مشغول کار دیگه‌ای هستن درس داد. درسشون رسیده به بخش حماسی. چندتا فیلم (انیمیشن) از ضحاک و فریدون و کاوه (داستان‌های شاهنامه) براشون فرستادم و خواستم خلاصه‌شو بنویسن. ظاهراً دوست داشتن و مفید بود. چهارشنبه هم که کلاً تعطیل شد. این هفته یه سه‌شنبه رو برای تدریسِ درست و درمون داشتیم که اونم یهو معاون اومد بچه‌ها رو برد کارگاه شخصیت‌شناسیِ دکتر فلانی. دو نفر از بچه‌ها که درس‌خون‌تر از بقیه هستن و تو المپیادهای مختلف شرکت کردن و اتفاقاً شعر هم میگن گفتن نمیشه تو کلاس بمونیم؟ به معاون گفتم میشه این دو نفر بمونن باهاشون برای المپیاد کار کنم؟ اجازه داد. خودم هم تمایلی به حضور تو اون کارگاه نداشتم. موندیم کلاس و گفتم خب از کجا شروع کنیم؟ چی دوست دارین بگم؟ گفتن از عروض و قافیهٔ انسانی شروع کنیم. اینا ریاضی بودن خودشون. وزن شعر گفتم. یه کم بعد نمی‌دونم بحث از کجا به کجا رسید که دیدم دارم مختصات کروی و مثلثات می‌گم بهشون. از تخته عکس نگرفتم ولی وقتی چندتا نکته هم راجع به فصل آینه‌ها و نور فیزیک می‌گفتم گفتن حتی تو خواب‌های آشفته و بی‌ربط و درهممون هم این صحنه رو نمی‌تونستیم تصور کنیم که معلم ادبیاتمون ریاضی و فیزیک درس بده. از هر دری حرف زدیم. فهمیدم خانوادهٔ یکیشون قصد مهاجرت داشتن و اینم قرار بود بره ولی یه اتفاقی افتاده و نشده. دوست داشتن شریف قبول بشن و مهاجرت کنن. هی ازم می‌پرسیدن خانوم، شما چرا نمی‌رین؟

۴۷. دنبال فیلم یا انیمیشن از داستان سهراب و گردآفرید بودم که اگه بازم کلاسا مجازی شد بفرستم براشون ببیننن. توی جست‌وجوهام رسیدم به یه فیلم سینمایی که محصول چهل پنجاه سال پیش تاجیکستانه. سکانس گردآفریدش مورد خاصی نداره (به‌جز اونجا که با سهراب دست می‌ده و پیمان می‌بندن! که البته بعدش گردآفرید می‌زنه زیر حرفش). این بخش نبرد سهراب و گردآفرید رو می‌تونم بفرستم براشون. سه چهار دقیقه بیشتر نیست. ولی کاملش که از ازدواج تهمینه و رستم شروع میشه و با مرگ سهراب و بعدشم تهمینه تموم میشه بیشتر از یه ساعته و هنوز فرصت نکردم کامل بیینم. تا خودم نبینم هم نمی‌تونم بفرستم براشون.

۲۹ نظر ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۱۴- از هر وری دری (قسمت ۶۱)

دوشنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۲۷ ب.ظ

۱۸. یه روز سر فرصت کپشن‌های اینستامو منتقل می‌کنم اینجا. اونا مفیدترن به‌نظرم. محتوای وبلاگم هم کامل و جامع میشه.

۱۹. می‌گه جای شما خالی بود تو راهپیمایی. گفتم وای نه تو رو خدا من از این‌جور جاهای شلوغ می‌ترسم. به گروه خونیمم نمی‌خوره این کارا. بعد خاطرهٔ روز قدس امسالو براش تعریف کردم که انجمن‌های علمی رو افطاری دعوت کرده بودن نهاد ریاست‌جمهوری و صبحش از مسیر راهپیمایی رفتم ببینم چجوریه. قلبم داشت میومد تو دهنم از استرس. روزه هم بودم. همه‌ش فکر می‌کردم الانه که ساواکیا بریزن بگیرنمون یا مردم رو به رگبار ببندن. یا حتی منافقین حمله کنن. روز هیجان‌انگیزی بود. بعدشم رفتم نماز جمعه و از اونجا هم پاستور و دیدار با آقای رئیسی و افطاری. یادش به‌خیر.

۲۰. یه سری از مدارس به معلمایی که تو راهپیمایی و نمازهای جماعت مدرسه شرکت می‌کنن تقدیرنامه می‌دن. تقدیرنامه‌ها هم تو رتبه‌بندیشون اثر داره. نمی‌گم همه به‌خاطر امتیازش انجام می‌دن این کارها رو ولی با امتیاز دادن به چنین کارهایی مخالفم. از طرفی، اگه این چیزا رو بذارن کنار، نظام از حالت اسلامیش خارج میشه. باید بیشتر فکر کنم.

۲۱. برادرم همهٔ رسیدها و فاکتورهای خرید قبل و بعد از عقدشو نگه‌داشته بود و تصمیم داشت یادداشت کنه همه رو. ولی انقدر امروز فردا کرد که تلنبار شد و دیگه یادش نبود کدوم مبلغ مال چیه. چند بار نشستن دوتایی با عروسمون تلاش کردن لیست کنن و نتونستن. چند بار خودش نشست بنویسه و نتونست کامل کنه. کار، کار خودم بود. یه روز که خونه نبود همهٔ رسیدها رو به ترتیب تاریخ پرداخت مرتب کردم. بالای رسیدها هم اسم مغازه رو نوشته بود. کنار مبلغ‌ها تاریخ و اسم مغازه رو نوشتم و دیگه اینکه این مبلغ برای چیه رو خودشون می‌دونستن. تاریخ‌ها رو به قبل و بعد از بله‌برون و قبل و بعد از سفر مشهد تقسیم کرده بودم و راحت‌تر می‌شد فهمید هر رسید برای چیه. انقدر خوشحال شد که نگو.

۲۲. جمعه مادر مدیر مدرسه‌مون به رحمت خدا رفت. شنبه مراسم خاکسپاری بود و امروزم یه مراسم تو مسجد گرفته بودن. مراسم‌های عزای تهرانو دوست ندارم. اصلاً احساس حزن و اندوه بهت دست نمی‌ده. انگار رفتی نشستی تو سینما. حتی صندلی‌های سالن اجتماعات مساجد هم مثل صندلی‌های سینماست. نه گریه‌ای، نه قرآنی، هیچی. بعدشم یکی یه پک می‌دن دست مهمونا و تموم. تقریباً اکثر همکارا اومده بودن. یه سری از دانش‌آموزان هم بودن.

موقع خداحافظی از مدیر و اقوامش، مسئول کتابخونهٔ مدرسه رو دیدم و تا در مسجد باهم بودیم. کلی ازم تعریف و تمجید و تحسین کرده و بعدش میگه می‌خواستم بپرسم چندتا بچه داری بعد گفتم شاید مجردی. گفتم بله مجردم. گفت ایشالا هم‌کفوِت رو پیدا کنی. منظورش یکی شبیه خودمه. نمی‌دونم چه خوابی برام دیده ولی می‌خواستم بگم لنگهٔ خودمو گشتم نبود.

البته مولانا می‌گه در اگر بَر تو ببندد مَرو و صبر کن آنجا. زِ پسِ صبر، تو را او به سَرِ صَدر نشاند. صبر می‌کنم شاید خدا از تهِ انبارش یکی پیدا کرد.

۲۳. بعد از امتحانات، یه سری از همکارا رفتن به معاون گفتن من موقع مراقبت، قبل از تموم شدن امتحان، مدرسه رو ترک می‌کردم و تو فلان امتحان هم گوشیمو درآوردم جوابا رو از روی گوشی به فلانی رسوندم. وقتی معاون این موضوع رو مطرح کرد نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم. بعضیا دیگه شور حسادت رو درآوردن. گفتم من تا گرفتن برگهٔ آخرین نفر می‌موندم. دوربین که دارید، اونا رو چک کنید. ولی بعدش نمی‌رفتم دفتر دبیران برای صبحانه و می‌رفتم فرهنگستان. صبحانه هم مگه جزو فرایند امتحانه؟

بعد اسکرین‌شات پیامی که سر جلسهٔ امتحان حین مراقبت تو گروه دبیران گذاشتم رو فرستادم براش و گفتم اون روز گوشیمو برای گذاشتن این پیام درآوردم. جای دو سه نفرم عوض کردم چون داشتن باهم حرف می‌زدن و تقلب می‌کردن. چون به مراقب‌ها اجازهٔ راه رفتن نمی‌دن آوردمشون نزدیک خودم که تسلط داشته باشم و تقلب نکنن. نه که خودم بخوام بهشون برسونم. تازه اگه می‌خواستم جوابا رو بگم چه نیازی به گوشی بود؟ همین الانشم از من امتحانات دوران مدرسه رو بگیرن نخونده همه رو بیست میشم.

کز فاسق خبر بپذیرند بی‌سند!

۲۴. دانش‌آموز دبیرستانی نام دیگر قالب چهارپاره که مضامین سیاسی و اجتماعی داره رو نوشته حیوان سم‌دار.

۲۵. رفته بودم یه چیزی تحویل رئیس بدم. ذهنم درگیر بود. آبدارچی هم اونجا بود. سلام کرد. یه کم بعد تو راهرو دوباره دیدمش. پرسیدم ببخشید من جواب سلام شما رو دادم؟ گفت آره. گفتم ذهنم درگیر بود متوجه نشدم و گفتم شاید جواب نداده باشم.

حساسیتم روی این موضوعِ سلام از وقتی بیشتر شده که یه عده رفتن گفتن فلانی بهمون سلام نمی‌ده و ادب و احترام نمی‌ذاره. با اینکه حرفشون از روی کینه و حسادت بوده، ولی از اون موقع سعی می‌کنم بیشتر دقت کنم. اون یه عده، این‌جوری‌ان که می‌گردن یه نقطهٔ ضعفی، نقصی، خطایی تو افراد پیدا کنن و برن گزارش بدن. مثلاً میگن فلانی که مجرده با فلانی که متأهله می‌ره و میاد، چرا؟ فلانی صداش بلنده. فلانی بو می‌ده. فلانی زیاد حرف می‌زنه. فلانی سیفون سرویس بهداشتی رو نمی‌کشه. فلانی کار نمی‌کنه و همه‌ش مشغول غذا دادن به گربه‌هاست. فلانی همه‌ش خوابه. در مورد هر کی یه چیزی دارن که بگن. راجع به منم گویا گفته بودن سلام نمی‌ده که حرف بی‌خودی بوده. انقدر که سرشون تو زندگی بقیه‌ست تو زندگی خودشون نیست. بعد خجالتم نمی‌کشن این حرفا رو می‌رن گزارش می‌کنن. زشت نیست واقعاً؟ از اون عجیب‌تر اینکه شنونده باید عاقل باشه و نیست.

۲۶. یه فرمولی هست مربوط به حجم بال یا دم هواپیما. تو حمل‌ونقل هوایی یا هوافضا مطرحه که حاصلضرب دوتا کسره. اینو میشه به‌صورت تقسیم یه ضرب تو صورت و یه ضرب تو مخرج هم نوشت. ویراستار اومده بود ازم بپرسه ببینه چیزی که نوشتن درسته یا نه. فرمولش این بود:

Tail Volume = (Tail Area/Wing Area} X ( Tail Arm/Wing Avg. Chord)

توضیح دادم براش. یه کم بعد به‌عنوان جایزه دوتا قهوه برام آورد. دیدین یه سریا تمبر (نمی‌دونم این ب چیه این وسط) جمع می‌کنن؟ منم از وقتی روی برندها کار می‌کنم انواع قهوه و نسکافه‌ها رو جمع می‌کنم. قند و نبات امیرشکلاتم پنج‌شنبه به جمع داده‌هام پیوست. نبات عصرونه‌ای بود که نگار تو کافه مهمونمون کرد.

پنج‌شنبه با نگار و نرگس رفتیم تیراژه. ناهارو مهمون نرگس بودیم و عصرانه مهمون نگار. بابت دفاع دکتریشون. از وقتی دفاع کردن اسماشونو تو گوشیم دکتر فلانی ذخیره کردم.

۲۷. یه دیالوگ دیگه هم از اون همکار دانشجوی دکترای زبان‌شناسی که ابلاغش ادبیاته و زبان انگلیسی درس می‌ده و پنج‌شنبه تا مترو رسوند یادم افتاد. یهو گفت راستی مقاله‌هاتونو دانلود کردم. مونده بودم چی بگم. تشکر کنم که مقاله‌هامو دانلود کرده؟ یا منم مقاله‌هاشو دانلود کنم؟ در ادامه‌شم گفت البته هنوز نخوندم ولی حتماً می‌خونم. لابد ترسید از بخش نتایج مقالات سؤال کنم گفت نخوندم هنوز ولی حتماً می‌خونم!

بعدش صحبت دوره‌های مهارت‌آموزی شد و گفتم می‌خوام به نحوهٔ برگزاریش اعتراض کنم و یه نامه بنویسم بدم به آقای دکتر (رئیس) که برسونه به گوش رئیس دانشگاه فرهنگیان. البته فکر کنم خود رئیس هم یکی از مسئولینه. یه بار تو یه جلسه‌ای بحث این دوره‌های مهارت‌آموزی دبیران تازه‌استخدام شد و گفتم که دوره‌ها کیفیت نداره و عملاً برگزار نمیشه و امتحانات و نمره‌ها فرمالیته‌ست. قرار شد نامهٔ اعتراض‌آمیز بنویسم برسونم دست مسئولین. خیرِ سرم می‌خواستم از ایشونم مشورت بگیرم برای متن اعتراض. گفت صبر کنید نمره‌هامونو بدن بعد. الان اعتراض کنید دردسر میشه برامون. گفتم اتفاقاً اعتراضم به‌خاطر نمره‌هاست. چه نمره‌ای وقتی نه کلاسی برگزار می‌کنن و نه امتحانی می‌گیرن. این وسط اون شش تومنو نمی‌دونم برای چی گرفتن. گرفتن که دقیقاً چی یادمون بدن؟ گفت من هنوز ندادم اون شهریه رو. گویا یه سریا هم به مبلغ شهریه معترضن و ندادن و نمی‌خوان بدن.

۲۸. پنج‌شنبه صبح موقعی که می‌رفتم کلاس مثنوی حواسم نبود و کوچه رو اشتباه رفتم. سر کوچهٔ اشتباه یه اتاقک بود که روش نوشته بود پلیس دیپلمات. یه سری تابلوی عکس‌برداری ممنوع هم روی در و دیوار بود. یه نگهبان هم تو اتاقک بود. سر کوچهٔ رئیس هم نگهبان بود ولی روی اتاقکش ننوشته بودن پلیس دیپلمات. نمی‌دونم خونهٔ کی تو این کوچهٔ اشتباهی بود. سریع دور شدم. استرس می‌گیرم این چیزا رو می‌بینم.

۲۹. جلسهٔ قبلی کلاس مثنوی مفتخر بودم به اینکه دخترشونو دیدم و سلام احوالپرسی کردیم و جلسهٔ قبل‌ترش برادرزاده‌شونو. جالبه موقع معرفی کردن من به این دو بزرگوار هر دو بار گفتن فلانی مهندس برقه و شریف درس خونده. من خودمم یادم بره از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود، بقیه یادشون نمی‌ره گویا. یه صحبتی هم شد راجع به اینکه چطور شده که مهاجرت نکردم یا نمی‌کنم. حالا انقدر بگین که منم بذارم برم. یه روز بیدار شین ببینین نیستم.

۳۰. بخش واژه‌گزینی فرهنگستان سی‌ساله شده و دارن یه فرهنگ سی‌ساله که توش تمام مصوبات این سی سال اومده تدوین می‌کنن. بسی رنج بردند در این سال سی.

۳۱. پارسال فرهنگستان سه چهار نفر از دانشجوهاشو (فارغ‌التحصیل‌هاشو) جذب کرد برای کار که منم جزوشون بودم. ویژگی مشترکمون این بود که لیسانسمون مهندسی بود و ارشدو فرهنگستان خونده بودیم. چند وقت پیش یهو یکیشون مهاجرت کرد. بدون خداحافظی. اون یکی هم که اتفاقاً شریفی بود مدام دم از رفتن می‌زنه. چند وقتی هم هست که یه روز در میون و هفته‌ای یکی دو روز میاد.

۳۲. درِ مدرسه این‌جوریه که با کنترل (ریموت) باز میشه. بارها پیش اومده که بعد از تعطیل شدن، اسنپ گرفتم سریع خودمو برسونم فرهنگستان و اونی که ریموت دستشه رو پیدا نکردم و راننده لغو کرده رفته. و من حرص خوردم. درِ حیاط خونهٔ رئیس هم از اونا بود و اونی که ریموت دستش بود نمی‌دونم کجا رفته بود که من و چند نفر دیگه تو حیاط گیر افتاده بودیم و نمی‌تونستیم بریم بیرون.

۳۳. اتوبوسی که دو هفته پیش باهاش اومدم تهران نسبتاً گرم بود. جعبهٔ شیرینی رو نمی‌دونستم کجا بذارم که اولاً خنک باشه و ثانیاً یادم نره موقع پیاده شدن بردارم. گذاشتم تو قفسه‌های بالای اتوبوس، نزدیک سقف. برای اینکه صبح یادم نره باید کنارش یه چیزی می‌ذاشتم که صبح بدون اون چیز پیاده نشم و وقتی اون چیزو برمی‌دارم شیرینی رو هم بردارم. گوشیمو که به‌لحاظ امنیتی نمی‌تونستم بذارم اونجا. تازه اگه می‌ذاشتم هم صبح یادم می‌رفت بردارم. بهترین گزینه کفشام بودن که اونم درآوردنش تو اتوبوس ممنوعه! چادرمو گذاشتم کنار شیرینی، ولی بازم بعید نبود بدون چادر پیاده شم برم.

۳۴. شنبه شیرینی رو بردم جلسه. جلسه‌مون پنج‌نفره‌ست. رئیس گفت بازش کن تعارف کن به همه. خودش و معاونش هر کدوم یه دونه برداشتن و اون دو نفر دیگه یه دونه رو نصف کردن. من چون شیرینی دستم بود و احساس میزبان بودن می‌کردم برنداشتم. دوست داشتم بردارما، ولی نمی‌دونم چرا خجالت کشیدم. یکی هم نبود بگه چطور اون سری خجالت نکشیدی کشمش‌های شیرینی رو دونه‌دونه دربیاری بذاری گوشهٔ بشقاب، حالا خجالت می‌کشی؟ از طرف دیگه نگران بودم خدای نکرده یه چیزی بشه بگن مشکل از شیرینیا بوده و نخوردنِ خودم هم تقویت کنه ماجرا رو!

۳۵. برای ثبت اسم شرکت و اسم مستعار، مردم باید برن ادارهٔ ثبت. اگه اسامی پیشنهادی عجیب و غریب باشه و ثبت نتونه نظر بده می‌فرستن فرهنگستان. مثلاً یه خواننده هست به اسم علیرو. اسمش تأییدیه می‌خواست. تو جلسه خواستن یکی از آهنگاشو پخش کنم ببینیم چی می‌خونه. تصادفی این آهنگشو دانلود کردم: هنوز تو رو می‌خوام حالم کلافه‌س. می‌گفتی تا تهش باتم چی شد پس؟ خودت نیستی ولی فکرت باهام هست. نفس می‌گیرم از عطرت سه کام حبس! گفتن پخش کن دیگه. گفتم وایستین اول کامل متن آهنگشو بررسی کنم که یه وقت حرف زشتی نزده باشه. قیافهٔ هر پنج نفرمون دیدنی بود وقتی آهنگه رو می‌شنیدیم. اسمش تأیید شد ولی به‌نظرم می‌خواست اندرو رو تداعی کنه. معنی هم نداره آخه ینی چی علیرو! حالا اگه علی‌یار بود یه چیزی. علیرو آخه؟

۳۶. نوشتن به ذهنم نظم می‌ده. کاش فرصت بیشتری برای نوشتن داشتم. وقتی دیربه‌دیر می‌نویسم یادم می‌ره چیا رو بهتون گفتم و چیا رو هنوز نگفتم. ممکنه تکراری باشه بعضی حرفام. بعضی حرفا رم ممکنه فکر کنم گفتم و نگم.

۱۸ نظر ۲۲ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۱۳- از هر وری دری (قسمت ۶۰)

شنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۵۹ ب.ظ

۱. در بدو ورودم به تبریز متوجه لقب جدیدش که روی در و دیوار و تابلوها نوشته بودند شدم: تبریز، بهشت ماندگار

۲. این خرماهای ۶۰۰گرمی و ۷۰۰گرمی مشکین فرق چندانی ندارن به‌لحاظ وزنی. ترازو ندارم دقیق حساب کنم ولی اندازهٔ جعبه‌ها و خرماها هم مثل همه. فقط سی چهل تومن اختلاف قیمت دارن.

+ وزن کردم. این پست را ببینید

۳. یکی از کارهای موردعلاقهٔ من شرکت در آزمون و امتحان دادنه. هر آزمونی؛ کنکور، استخدامی، امتحان نهایی، میان‌ترم، کوییز. هر چی. و یکی از چیزهایی که حالمو خوب می‌کنه نمرهٔ بالا گرفتن یا قبول شدن تو آزمون‌هاست. فرقی هم نمی‌کنه چه آزمونی. فکر می‌کردم آزمون جامع دکتری و آزمون استخدامی آخرین امتحانات زندگیم باشن و غمگین بودم از این بابت. تا اینکه با آزمون‌های ضمن خدمت آشنا شدم. فکر کن ملت پول می‌دن که یکی به جای اونا ضمن خدمت شرکت کنه، اون وقت من با ذوق می‌شینم پای آزمون آشنایی با قانون اساسی و احکام نماز و پدافند. عرض کردم که، فرقی نمی‌کنه چه آزمونی باشه. هفتهٔ پیش یه ضمن خدمت گذاشته بودن تحت عنوان پرورش حس مذهبی در نوجوانان. یه کتابی هم معرفی کرده بودن که سؤالا از اون بود. انصافاً کتاب خوبی بود ولی فرصت خوندن نداشتم. نخونده آزمون دادم و از بیست، یازده شدم. نمرهٔ قبولی ۱۲ بود و من تا چند روز حالم گرفته بود بابت این نمره. چند روز بعد اون آزمونو دوباره تکرار کردن و این دفعه ۱۹ شدم. انقدر خوشحال بودم که قابل توصیف نیست. یه ضمن خدمت دیگه هم بود راجع به مواد رادیواکتیو! اونم از بیست، هفده شدم و خوشحالم. فرهنگ نماز هم هجده از بیست. فی‌الواقع دوتا چیز می‌تونه یه جون به جونای من اضافه کنه: قبولی در آزمون (فرقی نمی‌کنه چه آزمونی) و تعطیلی.

۴. احساس و واکنش من نسبت به تعطیلات (تعطیلی به هر دلیلی اعم از ولادت و شهادت و سرما و آلودگی) به این صورته که از تعطیلی یکشنبه و دوشنبه ناراحت می‌شم (چون مدرسه نمی‌رم و صبح تا شب فرهنگستانم و ساعت کاریم با این دو روز پر میشه و اگه تعطیل بشن نمی‌تونم جبران کنم. البته کاری که اونجا انجام می‌دم رو می‌تونم تو خونه هم انجام بدم ولی دورکاری رو نمی‌پذیرن و باید همون‌جا ساعتم پر بشه). از تعطیلی سه‌شنبه و چهارشنبه خوشحال می‌شم، چون این دو روز مدرسه دارم و مدرسه رو دوست ندارم. تو فرهنگستان هم خبر خاصی نیست این دو روز. حالا اگه تعطیلی سه‌شنبه و چهارشنبه به‌صورتی باشه که مدرسه مجازی باشه و اداره‌ها هم باز باشه واکنشم مثل یکشنبه و دوشنبه میشه و خوشحال میشم که صبح تا عصرِ سه‌شنبه و چهارشنبه فرهنگستان باشم و ساعتامو پر کنم و کلاسامم از اونجا مدیریت می‌کنم. کارهای فرهنگستانم میارم آخر هفته خونه انجام می‌دم. شنبه‌ها هم چون دوتا جلسهٔ مهم و دوست‌داشتنی دارم ترجیح می‌دم مدرسه تعطیل باشه و اداره‌ها تعطیل نباشه. در مجموع ترجیحم اینه مدرسه‌ها همیشه تعطیل باشه.

۵. تو گروه معلم‌ها راجع به کلاس مثنوی که پنج‌شنبه‌ها خونهٔ رئیس برگزار میشه گفتم. یکی از آقایون که دانشجوی دکتری زبان‌شناسی بود و ابلاغش دبیری ادبیات بود ولی زبان انگلیسی درس می‌داد تمایل نشون داد که بیاد. پروفایلش عکس نداشت و به چهره نمی‌شناختمش ولی چند بار کلاس‌های مهارت‌آموزی رو اومده بود و دورادور می‌شناختمش. آدرس دادم و رفت. خودم اون هفته نرفتم و هفتهٔ بعدش که رفتم تازه فهمیدم کی بوده. هفتهٔ بعدش دوباره نرفتم و هفتهٔ بعدترش رفتم. اون ولی همهٔ جلساتو می‌رفت و حسابی با رئیس انس گرفته بود و حتی عکس یادگاری باهاش گرفته بود و گذاشته بود پروفایلش. یه کتاب هم رئیس بهش هدیه داده بود. این هفته وقتم آزاد بود و منم رفتم. بعد از جلسه گفت مسیرم فلان جاست و می‌تونم تا یه جایی برسونمتون. گفتم تا نزدیک‌ترین ایستگاه مترو که تو مسیرتون باشه میام. از وقتی سوار شدم هی خانم دکتر خانم دکتر خطابم کرد (که از نظر من و به‌قول توییتریا رِد فلگ محسوب میشه) و از کار و حقوق و اینا گفت. منم تو نقشه داشتم دنبال نزدیک‌ترین مترو می‌گشتم که هر چه سریع‌تر پیاده شم. داشت توضیح می‌داد که از شهر فرش یه سری لوازم خانگی گرفته و قسطاش دیگه داره تموم میشه که یهو گفتم همین‌جا پیاده میشم و تشکر کردم. گفت ای بابا. کو؟ گفتم ایناهاش ایستگاه مترو. دوباره گفت ای بابا. 

۶. یادمه یه بارم پای هم‌کلاسی اسبق رو به این کلاس‌های مثنوی باز کردم و بعد از کلاس منو تا دم خوابگاه رسوند و چون پرت و پلا نمی‌گفت دنبال نزدیک‌ترین ایستگاه مترو نبودم که سریع پیاده شم. ولی ایشونم یه سری رِد فلگ داشت.

۷. یه بارم دورهٔ ارشد با هم‌کلاسیا رفتیم کلاس مثنوی و اون موقع هم برگشتنی با دوتا از پسرا هم‌مسیر شدم. بچه‌های خوبی بودن تا اینکه یه بار یکیشون تو پیامش به جای شما نوشت تو. بعداً چند بار دیگه هم تکرار کرد این ضمیرو. همین حرکتش از نظر من رد فلگ محسوب می‌شد و باعث شد از لیست آدم‌های امن حذفش کنم.

۸. از این ترم باید هشت‌میلیون به دانشگاه جریمه بدم. سنوات دکترام تموم شده و هنوز دفاع نکردم.

۹. قبلاً ورود به دانشگاه با نشون دادن کارت دانشجویی بود. حدوداً یه ساله که گیت و دوربین گذاشتن، و از همون موقع من به این گیت‌ها مشکوکم و به‌نظرم فرمالیته‌ست و یه نفر می‌شینه دستی باز می‌کنه درا رو. احتمالاً هم حضورش برای چک کردن پوششه.

چون اولاً از من هیچ ثبت چشم و چهره‌ای انجام ندادن تا حالا ولی راحت رد میشم. پس شاید اگه غریبه هم بیاد بتونه رد بشه. چون منم فرقی با غریبه‌ها ندارم. ثانیاً عکس سامانهٔ گلستان در حد کیلوبایته و انقدر کیفیت نداره که با اون تطبیق بدن. ثبت چهره‌ای هم اگه از بعضیا انجام دادن احتمالاً فرمالیته بوده.‌ در همین راستا، یه بار ازشون پرسیدم آیا من که رد شدم تشخیص دادین کی هستم؟ گفتن بله اینجا نشون میده. گفتم خب نشونم بدین منم ببینم. گفتن الان قطعه سامانه. خب اگه قطعه چرا باز شد و رد شدم؟

ثالثاً پنج‌شنبه دانشگاه بودم. کسی اونجا ننشسته بود. و طبق انتظارم نباید گیت باز می‌شد و باز نشد. همون موقع یه دختر دیگه اومد رد بشه و برای اونم باز نشد. از در بزرگ که ماشینا رد میشن رد شدیم هردومون. یه بار دیگه می‌خوام ازشون بپرسم این گیت‌ها چجوری باز میشن.

+ پرسیدم. این پست را ببینید

۱۰. همون هفته که دکتر کاویانپور، استاد ادبیات دورهٔ کارشناسیم فوت کرد، دکتر چمران (برادر شهید چمران)، استاد درس اقتصاد دورهٔ کارشناسیم هم فوت کرد. هر دو درس و هر دو استاد رو دوست داشتم. از دکتر چمران فقط یه خاطره تو ذهنم مونده. یه بار که گوشیمو گذاشتم روی حالت ضبط که صداشو ضبط کنم و بعداً جزوه‌مو کامل کنم گفت ضبط نکنم. صداشو تا همون‌جا که گفته ضبط نکنم دارم. روی ضبط صداش حساس بود. می‌گفت اگه ضبط کنید نمی‌تونم راحت درس بدم. بنده خدا مطالب عادی اقتصاد رو می‌گفت و حاشیه نمی‌رفت، ولی دوست نداشت ضبط کنیم صداشو. وقتی خبر فوتشو شنیدم بعد از دوازده سیزده سال دوباره رفتم سراغ اون فایل صوتی چندثانیه‌ای که توش گفته بود ضبط نکنم و نکرده بودم.

۱۱. برادرم اغلب خونهٔ پدر عروسمونه و هفته‌ای شاید دو سه روز یا دو سه ساعت هم نبینمش. با اینکه خودمم صبح تا شب سر کارم و خونه نیستم که جای خالیشو حس کنم، ولی عمیقاً احساس تنهایی می‌کنم. و در شرایطی این احساس تنهایی رو دارم که هر روز حداقل با دویست نفر در ارتباطم.

۱۲. پارسال درخواست کارت پرسنلی آموزش‌وپرورشو دادم. یه سری مراحل طی کرد و چند ماه پیش به مرحلهٔ تحویل رسید. کارتم آماده بود ولی فرصت نمی‌کردم برم از اداره تحویل بگیرم. سه‌شنبه زنگ سوم بچه‌های تجربی رو برده بودن موزهٔ عبرت. به‌شوخی گفتم من خودم موزهٔ عبرتم دیگه، موزه برای چی؟ از فرصت استفاده کردم و رفتم کارتمو از اداره گرفتم و دوباره برگشتم مدرسه. نمی‌دونم کی و کجا به چه دردم می‌خوره این کارت ولی حس خوبی بهم می‌ده داشتنش.

۱۳. بدون اطلاع قبلی رفته بودم تبریز. وقتی رسیدم، نگفتم بیان دنبالم. مامان رو به این صورت غافلگیر کردم که صبح زنگ زدم گفتم پیک قراره نون بیاره و ازش خواستم تحویل بگیره. اینکه زنگ بزنم بگم پیک قراره چیزی بیاره عادی بود براش. به چندتا نونوایی سر زدم و به‌شدت شلوغ بودن اون وقت صبح. وارد یه سنگک‌فروشی (شایدم سنگک‌پزی) نزدیک خونه‌مون شدم. قبل از من چندتا خانم مسن نشسته بودن که یکیشون گوشاش سنگین بود. تو صف تکیا وایستادم. بعد از یک ساعت، و شاید حتی بیشتر، آقای نانوا پرسید چندتا می‌خوای؟ اگه بزرگ می‌خواستی باید پول دوتا نون رو می‌دادی. بزرگشم البته خیلی بزرگ نبود ولی مثل بقیه گفتم یه دونه بزرگ. اکثراً بزرگ می‌گرفتن و پول دوتا نون رو حساب می‌کردن. اشاره کردم که بعد از این خانوم‌ها هستم. اون خانومه که گوشاش سنگین بود نمی‌دونم چی شنید که گفت نههههه این دختره بعد از ما اومده. گفتم بله منم همینو گفتم؛ من بعد از شمام. دوباره نمی‌دونم چی شنید که اعتراض کرد که ما قبل از این دختره اینجا بودیم و یه ساعته نشستیم و این تازه اومده. البته منم یک ساعت و شاید بیشتر سر پا وایستاده بودم، ولی به‌نظر ایشون تازه اومده بودم. دیگه حرفی نزدم تا الکی دعوامون نشه. یه لبخند بسیار ملایم زدم که لااقل ببینه دعوا ندارم. با غر و بی‌اعصابی اومد نزدیک‌تر و زیر لب گفت دیر اومده و فلان. معنی اون فلان کلمه رو متوجه نشدم. اگر درست شنیده باشم گفت گرشلانر. مکالمه‌مون به زبان ترکی بود ولی نفهمیدم منظورشو. ما این فعل رو استفاده نمی‌کنیم و نشنیده بودم تا حالا. شاید منظورش این بود که دیر اومده، لبخند هم می‌زنه، عشوه میاد، ناز می‌کنه یا یه چیزی تو این مایه‌ها. گرش رو فکر کنم به چین پارچه می‌گن. شایدم به باز شدن چین پارچه می‌گن. خلاصه یه دونه سنگک نسبتاً بزرگ گرفتم و رفتم خونه مامانِ منتظرِ پیکو غافلگیر کردم. بعد با گوشیش به بابا زنگ زدم. از اونجایی که چندتا از سیم‌کارت‌های مامان به‌خاطر بسته‌های اینترنتش دست منه و گاهی هم از مکالمه‌شون استفاده می‌کنم، بابا تعجب نکرد. فکر کرد با اونا زنگ زدم. یه کم که حرف زدیم، گفتم به این شماره‌ای که باهاش زنگ زدم دقت کردی؟ دقت کرد و دید شمارهٔ اصلی مامانه و با تردید پرسید خونه‌ای؟ و غافلگیر شد. پرسیدم کی میای خونه؟ گفت داره می‌ره بازار برای عمه‌ها یه چیزی بخره. آدرس اونجایی که اون چیزه رو قرار بود بخرن رو گرفتم و خودمو بهشون رسوندم و اونا رم اونجا غافلگیر کردم. حین غافلگیری فیلم هم گرفتم گذاشتم اینستای فامیل. بعد به قصد خرید کفش یه چرخی تو بازار زدم و شبانگاه برگشتم خونه دیدم همسایهٔ قدیمیمون (سارا خانوم اینا که معروف حضور خوانندگان قدیمی هستن) دارن میان احوالپرسی. اونا هم از دیدنم خوشحال شدن. همهٔ این اتفاقات یکشنبه افتاد. یکشنبه‌ای که نرفتم فرهنگستان و خودم به خودم مرخصی دادم.

۱۴. فرداش که دوشنبه باشه صبح از فرهنگستان زنگ زدن برای یه کاری. گفتم نیستم و کاره موند برای هفتهٔ بعد. ظهر با مامان و خالهٔ شمارهٔ ۱ رفتیم خونهٔ خالهٔ شمارهٔ ۲. ولی از اونجایی که اونا پست اینستا و فیلم غافلگیر کردن عمه‌ها رو دیده بودن غافلگیر نشدن. ولی خوشحال شدن. از اونجا هم رفتیم یه جای دیگه که شام دعوت بودیم و از اونجا هم رفتیم دیدن پسرعمهٔ پدربزرگم! که بنده خدا زن و پسرشو تو کرونا از دست داده بود و این چند وقته مدام سراغ خونهٔ پدربزرگم اینا رو می‌گرفت که بره اونجا تجدید خاطره کنه. گفتم یه سر بریم دیدنش که خوشحالش کنیم. خیلی خوشحال شد. بنده خدا تو گذشته گیر کرده بود. ما رو می‌شناختا، ولی همه‌ش از گذشته‌ها می‌گفت. دخترش اینستامو نداشت و خبر نداشت برادرم ازدواج کرده. همون‌جا همدیگه رو دنبال کردیم و الان مثلاً از همدیگه خبر داریم.

سه‌شنبه صبح هم یه سری کار شخصی داشتم و بعدشم خبر رسید که همسر کریم بنا فوت کرده. کریم بنا هم مثل سارا خانوم معروف حضور خوانندگان قدیمی اینجا هست. سه‌شنبه تا عصر منتظر بودم یکی بلیت قطارشو پس بده من بگیرم، ولی استردادی نداشتن و دیگه قرار شد شب با اتوبوس برگردم تهران. از یکی از شیرینی‌فروشی‌های قدیمی و معروفمون یه جعبه شیرینی قرابیه هم برای رئیس گرفتم. از سال ۹۹ که ارشدمو به‌خاطر کرونا مجازی دفاع کردم گفته بود قرابیه بیار و نبرده بودم. خودش یادش رفته بود ولی من یادم بود.

۱۵. دوست داشتم بیشتر بمونم تبریز، ولی چهارشنبه دوتا کلاس داشتم. در واقع چهارتا کلاس داشتم که استثنائاً اون روز زنگ اول و آخر با من نبودن. می‌تونستم با مدرسه صحبت کنم و بگم بلیت پیدا نکردم یا نمی‌تونم بیام یا یکی از معلما رو جایگزین کنم. ولی درخواست کردن، اونم برای یه همچنین موضوع کم‌اهمیتی سختمه. کلاً درخواست و خواهش و منّت‌های احتمالی بعدشو دوست ندارم. کلاسم نه‌ونیم شروع میشد. یه موقعی رسیدم تهران که برای خونه رفتن و از اونجا به فرهنگستان رفتن دیر بود. برای مستقیم به فرهنگستان رفتن هم زود بود. از طرفی، رئیسو شنبه‌ها می‌بینم و اون روز چهارشنبه بود. چون شنبه‌ها صبح مدرسه دارم، فکر کردم اگه شیرینی رو ببرم خونه، شنبه دوباره باید ببرم مدرسه و از مدرسه ببرم فرهنگستان. لذا مستقیم رفتم فرهنگستان و گذاشتمش تو یخچالِ اونجا که شنبه ببرم براش. وسایلم هم گذاشتم اتاقم و صبونه خوردم و رفتم مدرسه. بعد با کلاسی که دو سه نفر اومده بودن مواجه شدم. کارد می‌زدی خونم درنمیومد. هم به این دلیل که بلیت‌های وسط هفته گرون‌تر بودن و من به‌خاطر اینا وسط هفته برگشته بودم تهران، هم به‌خاطر اینکه هنوز از دیدن خانواده سیر نشده بودم هم به‌خاطر کسر ساعت‌های فرهنگستان. اگه معاون اطلاع می‌داد کسی نیومده، می‌موندم فرهنگستان. دلیل غیبتشون هم این بود که چهارشنبه بین‌التعطیلین بوده. نه می‌شد درس داد، نه می‌شد این دو سه نفرو به حال خودشون رها کرد. گفتم بشینن برای جشنوارهٔ نوجوان سالم مطلب بنویسن. ولی زنگ بعدی غایب نداشتیم و درس دادم. زنگ آخر هم یه روان‌شناس اومد براشون کارگاه شخصیت‌شناسی برگزار کرد. انتظار داشتم زنگ آخرو اجازه بدن من برم فرهنگستان، ولی گفتن معلما هم باید تو کارگاه شرکت کنن.

۱۶. به شاگردام گفتم هر کی انشاهاشو تو وبلاگ بنویسه مستمرشو ۲۰ می‌دم. اسم وبلاگ هم به گوششون نخورده بود چه برسه به اینکه داشته باشنش. برای اینکه از لینک وبلاگ‌های برتر بیان به اینجا نرسن، بلاگفا رو معرفی کردم بهشون. و با اینکه گفتم می‌تونن به اسم مستعار بنویسن ولی اسم و آدرس وبلاگ نام و نام خانوادگیشونه. تو قسمت پروفایل هم نوشتن کدوم مدرسه هستن. آدرسشونو نمی‌دم بهتون ولی شاید بعداً یه چندتا اسکرین‌شات از مطالبشون گذاشتم. براشون کامنت هم می‌ذارم انگیزه بگیرن برای نوشتن. نوشته‌هاشونم ویرایش می‌کنم. هر چند خودم تا آخر لیسانس ویرایش بلد نبودم.

۱۷. چند روز دیگه وبلاگم هفده‌ساله میشه! کی تو انقدر بزرگ شدی آخه؟

۱۳ نظر ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۱۲- از عاشورا تاکنون نتبریزیده‌ام ۲

شنبه, ۶ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۰۹ ب.ظ

سه‌شنبه ۲۵ دی (روز پدر) تعطیل بود. دوست داشتم از این تعطیلی استفاده کنم و برم تبریز. بچه‌ها تا آخر دی امتحان داشتن و کلاس‌ها هم قرار بود از بهمن شروع بشه. معلما هم هفته‌ای دو سه روز مراقبت داشتن. فردای روز پدر که چهارشنبه باشه هم چون روز سوم اعتکاف بود گفته بودن امتحان نگیرین. چهارشنبه نه امتحان داشتن نه کلاس، ولی معاون مدرسه گفت باید بیایید مدرسه و کلاس‌ها رو برگزار کنید. رفتم دیدم از هر کلاس فقط دو سه نفر اومدن که اونا هم زنگ زدن از والدینشون اجازه گرفتن و برگشتن خونه. از معلما هم فقط دو سه نفر اومده بودن. برای سومین بار رودست خوردم و بی‌تجربگی کردم. بار اول فردای سیزده‌بدر بود که کشوندنمون مدرسه و نتونستم تو مراسم فرهنگستان شرکت کنم و دانش‌آموزان هم نیومده بودن مدرسه. الکی وقتم هدر رفت و کلی هم هزینهٔ رفت‌وآمدم شد. بار دوم روز اردو بود که گفتن معلما هم حتماً باید بیان و با اینکه فرهنگستان کار داشتم رفتم اردو و دیدم از معلما فقط دو سه نفر اومدن. اون روزم وقتم هدر رفت. بار سوم هم حالا که بی‌خودی رفتم دیدم کسی مدرسه نیست.

سه‌شنبه، ۹ بهمن (عید مبعث) هم تعطیله و تصمیم داشتم این دفعه دیگه برم خونه. ولی چون تصمیمم قطعی نبود بلیت نگرفته بودم. وقتی هم که تصمیمم قطعی شد دیدم بلیت نیست. همه‌شون فروش رفته بودن. گزینهٔ اگر موجود شد به من اطلاع بدید رو فعال کرده بودم. امروز بعد از مدرسه، تو مسیر فرهنگستان پیام اومد که کاربر گرامی علی بابا، قطار ۶ بهمن تهران تبریز موجود شد. گویا یه نفر بلیتشو پس داده بود. ساعت حرکتش ساعت ۱۸:۴۰ بود. وسط خیابون قبل از اینکه یکی دیگه بخره خریدمش.

امروز راجع به معادل تگ و منشن و فالوبک و چندتا اصطلاح دیگه بحث کردیم. یه برنامه‌ای هم اومده بود برای اسمش مجوز بگیره. کارش پیدا کردن سرویس‌های بهداشتی توی نقشه بود. نمی‌تونم اسمشو بگم ولی بامزه بود و مجوز هم گرفت. هفتهٔ پیشم اسم مستعار یه خواننده رو آورده بودن. به اونم مجوز دادن و اسم اونم نمی‌تونم بگم بهتون. گوگل کردیم ببینیم سبکش چجوریه و یکی از آهنگاشم پخش کردیم تو جلسه. 

رئیس برای بار دوم تأکید و توصیه کرد ازدواج کنم. بعد دقت کردیم دیدیم تقریباً تمام کارمندان و پژوهشگران و استادان یا مجردن یا طلاق گرفتن:|

امروز تو جلسه هی به ساعت نگاه می‌کردم و نگران بودم نرسم به قطار. نماز ظهرمم نخونده بودم. نمی‌تونستم هم از اونجا مستقیم برم راه‌آهن. باید برمی‌گشتم خونه و یه چیزایی برمی‌داشتم. رئیس متوجه اضطرابم شد و بهش گفتم دو ساعت دیگه بلیت دارم. وسط جلسه گفت پاشو برو و پا شدم اول بدوبدو رفتم نمازخونه نمازمو خوندم، بعد بدوبدو رفتم خونه و ناهار خوردم و شام برادرمو آماده کردم و پالتوی بابا رو که سری قبلی یادش رفته بود ببره تبریز و ظرفای خالی مامانو گذاشتم تو کوله‌م و پنج‌ونیم راه افتادم سمت راه‌آهن. برادرم هنوز برنگشته بود و فرصت نشد ازش خداحافظی کنم. و دلم براش تنگ شد. 

شش‌ونیم رسیدم راه‌آهن و بدوبدو رفتم نمازخونه و نماز مغربمو خوندم و ۳ دقیقه به حرکت قطار سوار شدم. چون ساعت حرکتش یه ساعت بعد از اذان بود، دیگه قرار نبود برای نماز مغرب نگه‌دارن. باید می‌خوندیم و سوار می‌شدیم.

دوشنبه نرگس دفاع داره و دوست داشتم تو جلسهٔ دفاعش باشم، ولی بیشتر از شش ماهه تبریز نرفتم و دلم برای خونه و خانواده تنگ شده و بین دفاع نرگس و تبریز، تبریزو انتخاب کردم.

با اینکه هزاران کار عقب‌افتاده دارم که برای انجام همه‌شون لپ‌تاپم و اطلاعات توش لازمه، لپ‌تاپمو گذاشتم تهران بمونه. می‌خوام چند روز کار نکنم ببینم کار نکردن چجوریه.

به مامان و بابا نگفتم می‌رم تبریز و به برادرم هم گفتم رفتنمو لو نده که صبح غافلگیرشون کنم.

بلیت برگشت نگرفتم هنوز. البته نیست که بگیرم. یکشنبه و دوشنبه کلاس ندارم و فرهنگستان هم می‌تونم نرم و سه‌شنبه هم تعطیله و چهارشنبه هم فقط دوتا کلاس نگارش دارم که می‌خوام با مدیر صحبت کنم و نرم که تا جمعه بمونم تبریز. ببینم چی پیش میاد.

+ از عاشورا تاکنون نتبریزیده‌ام ۱

۷ نظر ۰۶ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۱۱- طلعت

جمعه, ۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۵:۳۲ ق.ظ

ادبیات فارسی دورهٔ کارشناسیمو با دکتر طلعت کاویانپور گذروندم. طلعت صداش می‌کردن و من فکر می‌کردم طلعت نام خانوادگی استاده. ترم اول کارشناسی بودم. یه روز رفتم مرکز زبان‌ها و زبان‌شناسی دانشگاه که از مسئول آموزش بپرسم چطور می‌تونم با خانمِ طلعت ادبیات بردارم. بخت با من یار بود که اتاق خانم طلعت! کنار آموزش بود و من قبل از اینکه سؤالم رو مطرح کنم اسمشون رو روی در اتاقشون دیدم.

خاطراتی که اون سال‌ها نوشته‌ام رو مرور می‌کنم‌. کلاسمون الف۱۲ تشکیل می‌شد. یه کلاس بزرگ تو ساختمان ابن‌سینا. این الف هم حرف اول ابن‌سیناست که به اِبنِس معروف بود. در خاطراتم نوشته‌ام که من همیشه ردیف اول می‌نشستم؛ تنها و با فاصلهٔ چند متر جلوتر از بقیه، که ردیف‌های آخر کلاس رو ترجیح می‌دادند. روخوانی متن درس، شعرها و نثرها با من بود. هیچ وقت تأخیر و غیبت نداشتم. اساساً در هیچ درسی هیچ وقت تأخیر و غیبت نداشتم و در تمام کلاس‌ها جای من ردیف اول بود. که بهتر جزوه بنویسم. آخرین خاطره‌ام مربوط به روز امتحان پایان‌ترمه. آخرین روزی که استاد رو دیدم. چهارده سال پیش. مدت امتحان، یک‌ونیم ساعت بود. با خودم فکر کرده بودم هر ساعت صد دقیقه‌ست و در مجموع صدوپنجاه دقیقه زمان داریم. هفت‌تا سؤال بود. همیشه در خاطراتم به جزئیات اشاره می‌کنم. اشاره کرده‌ام که سؤال اول معنی ده بیت شعر بود و سؤال دوم مفهوم ده تا جمله به‌صورت نثر. و من با آرامش به این دو سؤال جواب دادم و بعد نگاه به ساعت کردم و دیدم یک‌ونیم ساعت گذشته. برای محاسبهٔ زمان باقی‌مانده، با خودم گفته بودم صدوپنجاه دقیقه می‌شود دوونیم ساعت. پس یک ساعت دیگر هم زمان دارم. همین که شروع کرده بودم به نوشتن جواب سؤال سوم، مراقب جلسه گفته بود «وقتتون تمومه ورقه‌ها بالا!». فرصت اینکه به چرایی و چگونگی شاهکارم در محاسبهٔ مدت آزمون فکر کنم نداشتم. تا مراقب برگه‌ها رو جمع کنه به سؤال تشریحی سوم جواب دادم. بعد، دو دقیقه فرصت اضافه‌تر خواستم و به یک سؤال تشریحی دیگه جواب دادم. ده بیت شعر حفظی از حافظ رو در شرایطی که یه گوشهٔ برگه‌م دست مراقب بود و گوشهٔ دیگه‌ش دست خودم نوشتم. در خاطراتم ذکر شده که سؤال شش و هفت رو رو هوا در شرایطی که مراقب برگه رو می‌کشید و من اما رهایش نمی‌کردم نوشتم و بعد از تحویل پاسخنامه مستقیم رفتم پیش استاد و ماجرای تبدیل ساعت به دقیقه و دقیقه به ساعت و دلیل تفاوت دست‌خطم برای دو سؤال اول و پنج سؤال بعدی رو توضیح دادم. این آخرین دیدار ما بود.


با کمال تأسف و تأثر به اطلاع می‌رسانیم استاد پیشکسوت مرکز زبان‌ها و زبان‌شناسی دانشگاه صنعتی شریف دکتر طلعت کاویان‌پور به رحمت ایزدی پیوستند. این ضایعه را به خانوادۀ محترم ایشان و جامعۀ دانشگاه صنعتی شریف تسلیت عرض نموده و از درگاه خداوند متعال برای آن مرحوم رحمت و مغفرت و برای خانواده محترم ایشان صبر و سلامتی آرزومندیم.

روحشان شاد و یادشان گرامی

❤️

۱۲ نظر ۰۵ بهمن ۰۳ ، ۰۵:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)