حدودای یک، خوابگاه رو به مقصد دانشگاه سابقم ترک کردم برای گرفتن لباس جشن فارغالتحصیلی.
از درِ آزادی تا طبقهی آخر ساختمان ابنسینا رفتم و مسئول لباسا گفت برو از امور دانشجویی برگه بگیر.
ساختمان امور دانشجویی رو که کوبیده بودن و اصن همچین جایی نبود.
تا طبقهی آخر تحصیلات تکمیلی رفتم و گفتن برو ساختمون کناری!
رفتم و برگه رو گرفتم و دوباره برگشتم ساختمان ابن سینا که لباسو بگیرم.
اون برگه رو میتونستن بذارن روی میز مسئولِ لباسا که هر کی برگهی خودشو برداره و
لباسشو تحویل بگیره
ولی خب تو این ممکلت هر کی باید به هر نحوی یه جوری نون دربیاره دیگه.
باید اشتغالزایی بشه!
مثلاً سه نفر بشینن تو اون قسمتی که قراره به ما برگه بدن.
اون سه نفر اون سه تا میزو گرفتن که سر ماه نونِ حلال! ببرن سر سفرهشون خب.
برای تحقیق میدانیم روی اصطلاحات باید یکی دو ساعتی با نمونههام حرف میزدم و
اصطلاحات مهندسی که ناخوداگاه تو دیالوگاشون استفاده میکردن رو یادداشت میکردم.
با پرسشنامه مشکلم حل نمیشد.
یه چند ساعتی با نرگس و مریم و نگار بودم و یه چند تا کلمه دستگیرم شده بود
ولی خب کافی نبود
گره کارمو فقط ارشیا میتونست باز کنه
ارشیایی که وقتی حرف میزد، باید یه دیکشنری انگلیسی به فارسی میذاشتی دم دستت که بفهمی چی میگه!
آخرین پیامی که با تلگرام براش فرستاده بودم، بعد از چند ماه هنوز seen نشده بود و
حدس زدم درگیر کنکور ارشده.
صبر کردم تا جمعه و خدا رو شکر seen شدن بالاخره و
اسمس دادم که اگه وقت داره این هفته یه ساعت همو ببینیم و حرف بزنیم
کلاً یادم نمیاد تا حالا به کسی گفته باشم که بیا همو ببینیم و حرف بزنیم،
ولی خب باید حتماً حرف میزدیم و با چت نمیشد
قرارمون امروز، حوالی سه.
حدودای دو لباسارو تحویل گرفتم و برگشتم دانشکده و رفتم سالن مطالعه و
یه سجاده پهن کردم رو زمین و نمازمو خوندم و رفتم نشستم عرشه و
اینترنت داشتم هنوز :)
مطهره رو دیدم
همسرشو دیدم
دوست داشتم مهدی و خانومشم ببینم و
اسمس دادم که اگه دانشگاهه یه جایی قرار بذاریم و خانومش دانشگاه نبود و خودش کلاس داشت.
تو عرشه نشسته بودم و منتظر 3 شدنِ ساعت
نگارو دیدم و کار داشت و یه سلام و احوالپرسی و رفت و
علیاصغر!
از کنکورش پرسیدم و از حداد حرف زدیم و از مسابقهی خوشبخت دلنشین
ارشیا به سرعت از کلاس اومد بیرون و رفت اتاق (دفتر) دکتر صاد و
با علیاصغر رفتیم همکف و منتظر موندیم کارش تموم شه و
بیرون که اومد با خنده گفتم تو هنوز این فیلترو پاس نکردی؟!
از کنکورش پرسیدم و با این درصدایی که زده یحتمل رتبه زیر چهارو میاره
گفت تا حالا به سه نفر قولِ ناهار دادم و تو هم چهارمی و گفتم نه آقا من خطکشتو میخوام!
گفتم اگه رتبهات خوب شد، اون یکی خطکشتم بده من
علیاصغر کار داشت و رفت و گفت اگه مهدیو دیدیم سلام برسونیم و با ارشیا رفتیم آیدا (بوفه)
طبق معمول نه صبونه خورده بود نه ناهار و لابد شبم نخوابیده بود
گفت چی میخوری و گفتم ذرت، ولی کوچیک
یه بزرگشو برای خودش گرفت و کوچیک برای من و
صندلیای جلوی آیدا رو رنگ زده بودن و روش نوشته بودن رنگی نشوید
ننشستیم و نیم ساعت، به صورت ایستاده در مورد کنکور و تحقیق من حرف زدیم
در ابتدای مکالمهمون گفتم که دارم روی اصطلاحات تخصصی که تو زندگی روزمرهمون استفاده میکنیم
و فقط هم عدهی خاصی و نه همه استفاده میکنن، کار میکنم.
یهو سعید و دوستاش اومدن و
اون با دوستای سعید و منم با سعید، نیم ساعت، بازم ایستاده، جلوی صندلیا حرف زدیم و
موضوع بحث من و سعید، حداد بود.
سعید و دوستاش سه کلاس داشتن و سه و نیم بود و ما داشتیم حرف میزدیم کماکان!
سه و نیم رفتن و اسمس دادم مهدی و گفتم ما جلوی هایدا (بوفهی کنار آیدا) نشستیم و
کلاسش که تموم شد بیاد اونجا
دفترمو دادم دست ارشیا و گفتم همین جوری که حرف میزنی،
هر چی اصطلاح به ذهنت میرسه رو توش بنویس و
این وسط هی ملت رد میشدن و سلام میدادن و ارشیا میشناختتشون و من نه
یکی اومد ازش در مورد یه فیلمی سوال کنه و تا اینا داشتن حرف میزدن من رفتم آب طالبیای هندونهای چیزی بگیرم و مهدی اومد و البته باید میرفت سر کار و اومد که بره و خیلیهای دیگه رو هم دیدیم که علیرغم دروس متعددی که باهاشون داشتم، ولی چون تاکنون دیالوگی باهم نداشتیم، من سلام ندادم بهشون و اینا فقط احوالپرسی کردن.
نزدیک پنج بود و یه مسیری رو برای برگشت انتخاب کردیم که هم به محل کار مهدی نزدیک باشه، هم به خونهی ارشیا و هم به مترو که من برگردم خوابگاه.
هی میپرسیدیم چه خبر و هی سلامتی و هی چه خبر و هی سلامتی. مهدی گفت چی کار میکنی و گفتم حوزه ثبت نام کردم و ارشیا خندید و مهدی گفت همین جوریشم با ما با اکراه و به قدر ضرورت ارتباط داری؛ دیگه شیخ بشی چی میشی!
گفتم اون موقع شمارههاتونو از گوشیم پاک میکنم و دیگه نمیشناسمتون :دی
لباسا و کتابامو دادم دستش که از کیفم لواشک درارم و تاکید کردم خونگیه و گفت لواشکمو میبرم با خانومم بخورم و گفتم پس صبر کن بیشتر بدم.
نمیخواستم در مورد امروز بنویسم؛ ینی قرار نبود بنویسم. ولی یه اتفاقی افتاد که مهدی گفت اینم سوژه برای وبلاگت و ارشیا گفت حتماً بنویس و لینکشو بده بخونم و منم بدون مقدمه نمیتونستم فقط اون اتفاق رو بنویسم. حالا اون اتفاق چی بود؟
وقتی رسیدیم نزدیک مترو و سر کوچهای که محل کار مهدی بود، وایستادیم که مکالمات آخرو انجام بدیم و خدافظی کنیم و بریم پی کار خودمون
هوا گرم و آفتابی بود؛ با یه نمه باد! ینی اگه چادرمو سفت نمیچسبیدم باد میبردش و خب تا منتهاالیه روسریم جلو بود و چادرمم سفت گرفته بودم و حالا بماند که اخیراً ساق هم خریدم و اصن من انقدر خوبم که دومی ندارم.
یه خانومه که داشت از جلوی کوچهی مذکور رد میشد یه کم نگامون کرد و جلوی اون دوتا اومد بهم گفت چادرت زیادی رفته بالا و مانتو و شلوارت معلومه.
مانتو تنم بود و مانتومم مشکی بود و انقدرام چادرم بالا نبود! اصن بود که بود...
من که شوکه بودم، وسیلههامو دادم دست مهدی که درستش کنم و تا خودم اقدام کنم خانومه چادرمو کشید که خیر سرش درست کنه و خب از سرم افتاد!!!
البته روسریم کماکان رو سرم بود ولی خب خانوم محترم!!! به تو چه آخه؟!!!
بعد بیخیال هم نمیشد و میخواست دوباره درستش کنه و اگه جلوی ارشیا رو نمیگرفتیم فکر کنم میگرفت خانومه رو یه دست میزد :دی
خانومه رفت و مهدی عذرخواهی کرد از من و گفتم نه بابا تو چرا معذرت میخوای و هر سه تامون دونقطه با چند تا خط صاف بودیم.
میخواستم به خانومه بگم چی فکر کردی؟ من خودم الان شیخم! حوزه ثبت نام کردم! هر چند هنوز نه آزمونشو دادم نه مصاحبه، ولی خب حوزه میدونی چیه؟ اصن میدونی این مهدی خودش شیخه؟ اصن همین ارشیا رو الان نبین! این مکبّر نمازجماعتای مدرسهشون بود خیر سرش!
ولی خب اینا رو نگفتم و با لبخند تشکر کردم و هر سه داشتیم سعی میکردیم به اعصابمون مسلط باشیم و به این فکر کنیم که خب امروز خوش گذشت بهمون و بیاید به چیزای خوب خوب فکر کنیم.
امر به معروف و نهی از منکر خوبه، اتفاقاً من خودم شخصاً 24 ساعته در حال امر به معروف و نهی از منکر شماهام :دی ولی به پیر به پیغمبر شرایط داره!!!