پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عروس دوست بابا» ثبت شده است

۱۹۳۳- از هر وری دری ۴۵

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

یک. شهریور قراره مدرسۀ تابستانه برگزار کنیم تو دانشگاه اصفهان. اسمش مدرسه‌ست ولی محتواش دانشگاهیه و مقاله و سخنرانی ارائه میشه. چند روزم طول می‌کشه. اطلاعیه‌شو که منتشر کردم دوستای اصفهانیم گفتن هر موقع اومدی خبر بده همو ببینیم. گفتم خودم نمی‌تونم بیام و صرفاً دارم اطلاع‌رسانی می‌کنم بقیه برن. گفتم دفاع پروپوزالم همون روزاست و آه کشیدم که نمی‌تونم برم. 

دو. دیروز مامان و بعدشم بابا زنگ زده بودن که اربعین میای بریم کربلا؟ بازم قرار نیست پیاده بریم و می‌ریم خونۀ یکی از دوستان. همون دوستی که عروسش کنکور تجربی داره و می‌خواد پزشک بشه. گفتم دفاع پروپوزالم سیزدهمه و نمی‌تونم بیام. آه عمیق‌تری کشیدم.

سه. من بازم دارم ماستو می‌ریزم تو قیمه. به این صورت که تصمیم گرفتم تو مدل ساختار معنایی رساله‌م از گراف‌های ریاضی هوش مصنوعی استفاده کنم و استاد راهنمام هم قبول کرده. تلفیق بازاریابی و زبان‌شناسی بس نبود، حالا ریاضی و کامپیوترم بهش اضافه کردم.

چهار. همیشه موقع شروع آزمون‌ها (چه کنکور چه استخدامی چه هر چی) یکی با بلندگو میگه با نام و یاد خدا و با صلوات به روح رهبر انقلاب، امام راحل، امام خمینی، سؤالات رو بردارید و شروع کنید. تو این ده پونزده سالی که حداقل تو ده پونزده‌تا کنکور ارشد و دکتری و استخدامی شرکت کردم به‌وضوح متوجه بودم که صدای صلوات‌ها آروم‌تر میشه. تو آزمون قبلی که رسماً هیشکی صداش درنیومد. این سری خانومه گفت با نام و یاد خدا و با صلوات شروع کنید. نگفت برای کی و این بار صدای ضعیفی درومد در مقایسه با آزمون‌های قبلی.

پنج. پنج‌شنبه محل آزمون استخدامیِ آموزش و پرورش، شریف بود. اونجا پنج‌تا در داره و من از درِ متروی شریف رفتم. نگهبان گفت دور بزن از درِ مسجد (بعد از درِ آزادی) بیا. چون باید وسایلتونو تو حیاط مسجد بدید امانت و بعدش بگردنتون و بعدش وارد بشید. داشت توضیح می‌داد مسیرو. هی می‌خواستم بگم می‌شناسم ولی بی‌خیال نمی‌شد و توضیح می‌داد. 

شش. سختگیرانه تفتیش می‌کردن و حتی گفتن مقنعه‌تو بکش عقب داخل گوشاتو ببینیم. انگشتر و گوشواره‌های نامتعارف هم ممنوع بود. اتود منو برگردوندن گفتن فقط مداد و پاکن و تراش مجازه. خودکار و اتود ممنوعه. خوراکی هم گفتن ممنوعه و اونجا می‌دیم خودمون. کیفمو داده بودم امانت و وقتی دوباره برگشتم مسجد که اتودمو به آقاهه بدم که بذاره تو کیفم، بهش گفتم بذاره داخل اون کیف جغدی. بعد از امتحان وقتی کیفمو پس می‌گرفتم گفت این کیف چقدر آشناست. گفتم صبح اتودمو توش گذاشتید. گفت آره یادم افتاد.

هفت. شمارۀ داوطلب‌ها با چهارهزار و فلان شروع می‌شد. دختری که پشت سرم نشسته بود به بغل‌دستیش می‌گفت ینی چهل‌میلیون نفر شرکت کردن تو آزمون دبیری ادبیات؟ می‌خواستم بگم اولاً چهل‌میلیون نیست و چهارهزاره، ثانیاً جمعیت ایران هشتادمیلیونه، چجوری نصفش می‌تونه برای دبیری ادبیات تقاضا بده واقعاً؟ دخالت نکردم و بغل‌دستیش همینا رو بهش گفت.

هشت. تو کنکور دکتری یکی دوتا بیشتر داوطلب چادری تو سالن نبود. تو آزمون استخدامی مهندسی که یکی دو سال پیش شرکت کرده بودم هم همین‌طور. ولی تو این آزمون یک‌سوم شرکت‌کنندگان چادری بودن. البته این آمار رشتۀ ادبیاته. شاید رشته‌های دیگه کمتر یا بیشتر باشه. شایدم چون آموزش و پرورشه. تعداد غایب‌ها هم انگشت‌شمار بود.

نُه. دانشکدۀ برق نزدیک‌ترین دانشکده به مسجده. عمران هم نزدیکه، ولی برق بزرگتره و بیشتر تو دیده و چندتا در داره. روز آزمون، بعد از تفتیش هنوز یه کم وقت داشتم. یه سر رفتم دانشکده چرخی بزنم ببینم چه خبره. وارد که شدم به‌وضوح تغییر سیگنال‌های حیاتی اعم از نبض و ضربان و امواج مغزیمو حس می‌کردم. کسی نبود. از درِ سالن کهربا وارد شدم و از در کنار سایت خارج شدم. جلوی همین در داشتن خوراکی می‌دادن. نگهبان وقتی دید از اونجا خارج شدم گفت اونجا چی کار داشتی؟ گفتم دانشکدۀ سابقمه؛ یه سر رفتم برای تجدید خاطره. بعد از آزمونم یه چرخی بین دانشکده‌ها زدم و فهمیدم هنوز فضاش حال و هوامو دگرگون می‌کنه و به همم می‌ریزه.

ده. چهارشنبه و پنج‌شنبۀ هفتۀ پیش به‌خاطر گرمای هوا کل کشور تعطیل بود، ولی آزمون‌های استخدامی برگزار شد. چون برگه‌های سؤالات و پاسخنامه چاپ شده بود و نمیشد به تعویقش انداخت. صبح تو خونه سردم بود و با خودم می‌گفتم رو چه حسابی امروزو تعطیل کردن آخه. ولی بعد از امتحان هوا به‌قدری گرم بود که گوشیم داشت ذوب می‌شد. خودم هم.

یازده. سؤالای آزمون سه نوع بودن. عمومی، اختصاصی، تخصصی. اولین آزمونی بود که سؤالات هوش و ریاضیش عمومی محسوب می‌شدن و سؤالات ادبیات و زبانش تخصصی. وقت کم آوردم و سؤالات ویرایشی و غلط املاییش موند.

دوازده. شب آزمون خواستم زود (حدودای یازده) بخوابم که چهار صبح بیدار شم. نزدیکای دوازده یکی از اقوام زنگ زده بود براش بستۀ اینترنت فعال کنم. برادرم این‌جور مواقع میگه لااقل شب امتحان گوشیتو سایلنت کن راحت بخواب. خودش گوشیشو یه‌جوری تنظیم کرده که دوازده به بعد هر کی زنگ بزنه نشنوه. ولی من دلم نمیاد خلق نیازمند خدا دست‌خالی و ناامید از درگاهم برگردن ولو به قیمت بدخواب شدنم شب امتحان. یکی از مشکلاتی که تو خواب داشتم هم این بود که شبا به‌خاطر هم‌اتاقیام گوشیمو می‌ذاشتم روی حالت ویبره (سکوت هم نه!) و بعضی وقتا که خوابم عمیق بود متوجه لرزشش نمی‌شدم و نمی‌تونستم جواب خلق‌الله رو بدم و گره از کارشون باز کنم.

سیزده. اون روز که برای جلسه رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی، چهرۀ نگهبان  به‌شدت آشنا بود. هر چی فکر کردم یادم نیومد کجا دیدمش. از اونجایی که دو سالِ ارشدم تو خوابگاه این دانشگاه بودم حدسم این بود که شاید تو خوابگاه دیدمش. شایدم قبلاً نگهبان دانشگاه یا خوابگاه شریف بوده. هر کی که بود انرژی مثبتی نمی‌داد. روز جلسۀ دانشگاه شهید بهشتی موقع ورود گیر الکی داد بهم. حس کردم قبلاً هم از این گیرا داده بوده و احتمالاً چهره‌شم به‌خاطر همین برام آشنا بوده.

چهارده. یه تعداد از بچه‌های دورۀ ارشدو می‌شناسم که تو فرهنگستان باهم بودیم. اینا پایان‌نامه ندادن و بعد از گذروندن واحدها انصراف دادن. بعضیا واحداشونم نگذروندن. ولی وقتی خودشونو معرفی می‌کنن زیر اسمشون می‌نویسن کارشناسی ارشد فلان از فلان‌جا. اون وقت یه عده فکر می‌کنن من برقو نصفه رها کردم تغییر رشته دادم و هر چند وقت یه بار می‌پرسن چرا ادامه ندادی؟ چیو ادامه می‌دادم؟

پانزده. یکی از آخرین نکاتی که تو نمازخونۀ خوابگاه بعد از نماز از حاج آقای اونجا شنیده بودم و یادداشت کرده بودم که در موردش بیشتر فکر کنم این بود که عقل اولین و مطیع‌ترین مخلوق خداست. نمیشه با عقل نافرمانی کرد. ینی اونی که عقل داره حتماً اطاعت می‌کنه.

شانزده. در وصف حال این روزام به این جملۀ منسوب به شفیعی کدکنی اکتفا می‌کنم که «کاش تو بودی و نبود هر آنچه هست»

هفده. پیکوفایل دوباره مشکل پیدا کرده عکس آپلود نمی‌شه. عکس شله‌زردا و یه چندتا عکس دیگه طلبتون.

۴۱ نظر ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۳- از هر وری دری ۲۵

شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۱ ق.ظ

۱. من عکسایی که تو وبلاگم می‌ذارمو تو اکانت پیکوفایل (بلاگ اسکای) آپلود می‌کنم. یه هفته‌ست نمی‌تونم چیزی آپلود کنم و پستام بی‌عکسه. لود می‌کنه ولی لینک نمی‌ده و می‌نویسه خطا در ارسال. با اینترنت مودم و گوشی و با دستگاه‌های مختلف امتحان کردم نشد. یه بارم این‌جوری شده بود و بار اولش نیست. یه هفته ده روزی طول کشید اون موقع درست شه.

۲. عروس اون دوست عراقیمون که چند ماه پیش رفته بودیم خونه‌شون دیشب عکس یه سنگ قبرو استوری گذاشته بود. تاریخ فوت نشون می‌داد که سالگرد مرحومه. مرحوم، خواهرشوهرش بود که میشه دختر دوست بابا. دانشجوی پزشکی بود. در مخیلۀ آدم نمی‌گنجه که یه دختر از شهر کربلا بتونه دانشجوی پزشکی باشه ولی بود. با کمک گوگل و بابا تسلیت عربی نوشتم براش فرستادم.

۳. فیلم جلسۀ دوم کلاسمون رو سپرده بودم یکی از بچه‌ها ضبط کنه که بفرستم برای شرکت‌کنندگان غایب. کسی که قرار بود ضبط کنه گفت خونه نیستم و می‌ذارم ضبط بشه ولی دو ساعت بعد از تموم شدنش برمی‌گردم و قطعش می‌کنم. فیلمی که برام فرستاده بیشتر از چهار ساعته و من باید دو سه ساعت آخرشو که خالیه پاک کنم. صدای تلویزیون و دوستاشم میاد. بیشتر از نصفشو پاک کردم ولی حجم فیلم هفت برابر شد!

۳.۵. با اپ پاندا دارم حجمشو کم می‌کنم. احتمالاً هفتاد ساعت طول بکشه که هفت گیگ رو تبدیل کنه به دویست مگ؛ چون هنوز روی یه درصد گیر کرده و جلو نمی‌ره. نمی‌دونم هم قراره چه بلایی سر کیفیتش بیاد. شد دو درصد. داره جلو می‌ره با جون کندن.

۳.۷۵. با پاندا نشد. Program4Pc.Video.Converter رو دانلود کردم با لپ‌تاپم کم کردم حجمشو. بد نشد کیفیتش.

۴. افق کوروش پیام داده که فکر کنم خامه‌ای که خریده بودی تموم شده، بیا که پونزده درصد تخفیف گذاشتیم روی خامه‌هامون. یه ماه پیش چندتا خامه خریده بودم و آره خب تموم شده. اینکه هوش مصنوعی روی برنامۀ زندگیم تسلط داشته باشه و از وضعیتم آگاه باشه رو دوست دارم. اینکه از روی برنامۀ خریدمون حواسش به موجودی یخچالمون هست (اگه حواسش به موجودی حساب بانکیمونم باشه عالی میشه). اینکه تاریخ امتحانامو از قبل به تقویم گوشیم می‌گفتم و جملات انگیزشی می‌فرستاد نزدیک امتحانا و بهم روحیه می‌داد و اینکه امروز ایمپو پیام داده که این چند روز با خودت و بقیه مهربون‌تر باش رو دوست دارم. این درک رو در انسان‌های اطرافم حتی خانواده‌ام کمتر دیدم. حالا درسته درکشم مثل هوشش مصنوعیه ولی بازم بهتر از هیچیه.

۵. از باسلام برای بابا کفش مردونه سفارش دادم. گفتم سایز ۴۲. سؤالم هم روی عکس کفش مردونه بود. اسمم هم خانم فلانیه. یارو برگشته می‌پرسه برای خودتون می‌خواید یا همسرتون؟ و سؤال من اینه که نمی‌تونست بپرسه مردونه می‌خواید یا زنونه؟ آیا پشت این سؤالش نیت دیگه‌ای داشت؟ می‌خواست بدونه مجردم یا نه؟ 

۵.۵. چون با اکانت مامان داشتم سفارش می‌دادم به نیابت از مامانم نوشتم برای همسرم. ولی هنوز هم فکر می‌کنم لزومی نداشت بپرسه برای کی و همین‌که می‌پرسید زنونه یا مردونه کافی بود. هر چند که اونم لزومی نداشت و کفشی که می‌خواستم نوع زنانه نداشت :|

۶. روال باسلام این‌جوریه که تا من ثبت رضایتو نزنم (تا یه هفته) پولو به حساب فروشنده نمی‌ریزن. صبح با پیک فرستاد و پیام پشت پیام که ثبت رضایتو بزن. پیاما رو با همون اپ باسلام می‌فرستاد. گفتم چشم. دوباره پیام داد. بابا خونه نبود که بپوشه و نظرشو بگه. گفتم اجازه بدید هر موقع صاحب کفش نظرشونو گفتن ثبت رضایت می‌کنم. این دفعه پیامک زد! به شمارۀ مامانم. چون با اکانت اون سفارش داده بودم. جواب دادم که آقا تا شب ثبت رضایتو می‌زنیم نگران نباش. مامان گفت خب بهش بگو بابا خونه نیست. من: نه، اون نباید بفهمه ما تنهاییم تو خونه! اگه اومد بلایی سرمون آورد چی؟ :|

۷. برندی که می‌خواستمو نفرستاده بود. روی جعبه‌ش یه چیزی نوشته بود، زیر کفش یه چیزی و تو بخش اطلاعات محصول یه چیز دیگه. خواستم مرجوع کنم، بابا دلش برای یارو سوخت و گفت همینم خوبه. ولی من عصبانی‌ام. من اگه قرار بود اونو بخرم با یک‌سوم این قیمت هم می‌تونستم بخرم. برای خالی نبودن عریضه، به یارو می‌گم من فلان مارکو سفارش دادم و این اونی نیست که من خواستم. به‌جای عذرخواهی می‌گه نوشته بودم طرح فلانه و خود فلان نیست. اسکرین‌شات اطلاعات محصولو فرستادم براش که هیچ جا ننوشتید طرحشه و خودش نیست. جواب نداد. یه عذرخواهی رو که می‌تونست بکنه؟

۸. بیشتر خریدامو با اکانت مامانم که فامیلیش با فامیلیم فرق داره! انجام می‌دم که اگه فروشنده آشنا از آب درومد و منو شناخت، آدرس خونه لو نره! بعد یه بار یه چیزی می‌خواستم سفارش بدم دیدم فروشنده ساکن فلان شهره. به‌دلیل اینکه یه بار یه مزاحم داشتم که ساکن اون شهر بود کلاً بی‌خیال شدم و حتی با اکانت مامانم هم ثبت سفارش نکردم. همون که می‌گن اگه کلاهم هم بیافته اون ورا نمیام بردارم. خیلی بده که رفتارمون باعث بشه دیگران با شنیدن اسم شهرمون یاد ما بیافتن و حالشون به هم بخوره.

۹. چیزی که می‌خواستمو از یه شهر دیگه سفارش دادم. انقدر مؤدب و مشتری‌مدار بودن و رفتار حرفه‌ای داشتن که می‌خوام یکی دوتای دیگه هم سفارش بدم برای سال بعد.

۱۰. بازم اینترنتی از اون سوپرمارکتی که به‌جای ماکارونی هفتصدگرمیِ ۲۱هزارتومنی، پونصدگرمیِ ۱۹۸۰۰تومنی فرستاده بود ماکارونی گرفتم و بازم از من بیست‌ویک تومن گرفت و چیزی که روش نوشته بود ۱۹۸۰۰ فرستاد برام. می‌خواستم بازم امتیازشو کنم که یاد بگیره گران‌فروشی و کم‌فروشی نکنه. دیدم اون ویفر ۲۵۰۰تومنی که کنار اینا گرفته بودم روش نوشته چهار تومن. ینی بابت یه چیزی که چهار تومن بوده از من دووپونصد گرفته. در واقع کم گرفته. فکر کردم منصفانه نیست این بارم اعتراض کنم و بقیۀ پول ماکارونی رو پس بگیرم چون قیمت ویفرم کم حساب کرده بودن و اصطلاحاً یر به یر می‌شد. امتیازشو کامل دادم و اعتراض نکردم ولی الان که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم بابت بی‌دقتی تو قیمتا حقش بود یه امتیاز کم کنم و تذکر بدم به هر حال.

۱۱. رابطۀ من با فامیل خیلی خوبه و محبوب دل‌هاشون هستم. تو یکی از مراسم‌های هفتگی خالۀ بابا وقتی داشتم با عمه‌های بابا سلفی می‌گرفتم گفتن چند ساله فقط تو مراسم‌های فوت! همو می‌بینیم و شادی نداشتیم و دلمون عروسی می‌خواد. همسایۀ مادربزرگم اینا هم پیشمون بود و برای بار هزارم پرسید ینی واقعاً تو دوست‌پسر نداری باهاش ازدواج کنی؟ :| این همه می‌ری تهران میای نتونستی یکیو پیدا کنی که دلخواهت باشه؟ اینو خیلیا می‌پرسن ولی این همسایه زیاد می‌پرسه. همون همسایه که منو اولین بار بعد از تولد برده حموم. هر بارم می‌گم والا من برای درس و کار می‌رم تهران و نهایتش یه قراری با دوستای دخترم می‌ذارم. اونم هر بار کم نمیاره و می‌پرسه دوستای دخترت برادر ندارن؟ باز منم هر سری می‌گم نه ولی گاهی وقتا اتفاقاً به‌خاطر برادراشون ارتباطمو باهاشون کم می‌کنم :|

۱۲. فاز اون فامیل دورمون (عروس دخترخالۀ مادربزرگم!) چی بود که از اون سر میز پا شد اومد سمت میز ما که رشته، مدرک و شاغل بودن یا نبودنمو بپرسه بره؟

۱۳. یه فیلم از دوران کودکی شروین (همون که «برای...» رو خونده) دیدم. تو اون فیلم یه میکروفن گرفته دستش و خودشو شروین، خوانندۀ محبوب دل‌ها معرفی می‌کنه و دلقکِ محمد اصفهانی رو می‌خونه. منم یه فیلم تو همون سن و سال دارم که روز تولدم با امید و پریسا و محمدرضا ایستادیم و میکروفن گرفتیم دستمون و آدم‌فروشِ شادمهرو می‌خونیم. هنوز که هنوزه هیچ کدوممون نمی‌دونیم چرا آدم‌فروشو خوندیم.

۱۴. پارسال چهارتا آهنگ با موضوع تهران دانلود کرده بودم از اندی و سینا حجازی و بابک جهانبخش و رضا مهرتاج. یکی هم از خیلی وقت پیش داشتم از سیاوش قمیشی. تصمیم داشتم هر موقع رفتم تهران تو راه لب‌خوانیشون! کنم و استوری بذارم :دی. بله، مگه ما فرهیخته‌ها دل نداریم از این حرکات خز انجام بدیم؟ ولی الان نه دل و دماغشو دارم، نه دیگه تهران برام تهرانِ پارساله.

۱۵. اشتیاقم برای دیدن کسانی که الان تهرانن و گفتن یا نگفتن اما دوست دارم بگن و نمی‌گن که هر موقع رفتم خبر بدم ببینیم همو یکسان نیست. این میزان، از منفی ۱۰۰ شروع میشه تا مثبت ۱۰۰. مثبت صد برای اونایی که از الان زمان و مکان قرارمونم مشخص کردیم و اشتیاق دوطرفه‌ست. ولی اشتیاق منفی برای اوناییه که علی‌رغم اینکه اونا مشتاق‌ترینن و پیام پشت پیام و زنگ پشت زنگ که کی میای، من نه‌تنها مشتاق دیدارشون نیستم بلکه اگه اتفاقی موقعیت دیدنشون پیش بیاد هم فرار می‌کنم از اون ناحیه. یه دلیلش شناختیه که تو این سه ماه از طرز تفکرشون حاصل شده. شناختی که دستاوردش ترس و گاهی نفرت بوده از آدمای دور و برم. مشخصاً دارم در مورد دوستان فضای حقیقی صحبت می‌کنم و شمایی که کامنت گذاشتی ببینیم همو، و من تمایلی نشون ندادم به خودت نگیر. بحث شما جداست.

۱۶. جزوه‌های ارشدم هم برای این امتحان جامع دارم مرور می‌کنم که اگه نکته‌ای رو فراموش کرده باشم یادم بیافته. حتی درسایی که تو امتحان نمیاد هم مرور می‌کنم چون بعیده دیگه بعداً برم سراغشون. یکی از نکات جالبی که تو جزوه‌م بود و یادم رفته بود این بود که افراد قبیله Tukano (تاکانو) که در آمازون زندگی می‌کنند، اجازه ندارند با هم‌زبان‌هایشان ازدواج کنند و هم‌زبان بودن نوعی محرمیت محسوب می‌شود. نتیجۀ چنین رسمی در این قبیلۀ کوچکِ چندهزارنفری، چندزبانگی است.

۱۰ نظر ۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۳- سفرنامه - بخش سوم - اصول و قوانین شخصی

يكشنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۱۷ ب.ظ

من یه سری اصول برای خودم دارم که تحت هیچ شرایطی زیر پاشون نمی‌ذارم. مثل نریختن آشغال روی زمین و تفکیک زباله و اسراف نکردن که از هر کی بپرسی می‌گه آره ما هم رعایت می‌کنیم، ولی چیزی که منو از بقیه متمایز می‌کنه اینه که تحت هیچ شرایطی زیر پا نمی‌ذارم این قواعدو. 

تو عراق تو مسیرهایی که مردم عبور می‌کردن سطل آشغال کم بود و همه، بطریا و ظرفای یه‌بارمصرفشونو می‌نداختن رو زمین. تنها کسی که دربه‌در دنبال سطل آشغال بود یا آشغالاشو می‌ذاشت تو کیفش می‌برد خونه (خونۀ دوست بابا) من بودم. البته خانواده‌م هم مثل من شهروندان آشغال‌روزمین‌نریزی هستن، ولی استدلال اونا این بود که توی این شرایط که همه ریختن رو زمین چه تو بریزی چه نریزی، به هر حال یکی میاد جمع کنه ولی من همچنان آشغالا رو با خودم حمل می‌کردم و استدلالم این بود که کار بقیه برای من مهم نیست و مهم خودمم که یه کاریو انجام بدم یا ندم. در واقع نمی‌خواستم این کار برام عادت بشه و تو کارنامۀ اعمالم ثبت بشه، صرف‌نظر از اینکه بقیه انجامش بدن یا ندن. بقیه هر طور که می‌خوان باشن. و برای همین هم هست که معمولاً تو کارهایی که همه می‌کنن مشارکت نمی‌کنم و خودمختارم. تک‌رَوی تو کارها ملموس‌تره تا مشارکت.



مورد بعدی، تفکیک زباله‌ست. من سال‌هاست که هر جا باشم کاغذا رو از بقیۀ زباله‌ها جدا می‌کنم. حتی اگه سطل آشغال جدا برای این نوع زباله‌ها وجود نداشته باشه هم من باز جدا می‌کنم که حداقل کار زباله‌گردها رو راحت کنم. عادت کردم و ملکۀ ذهنم شده که کاغذ باطله زباله نیست، حتی اگه در حد یه فاکتور خرید کوچیک باشه. بعد اونجا برای زباله‌های عادی هم سطل آشغال کافی نبود چه رسد به تفکیک. حالا شما فکر کن تو اون شرایط دلم نیومد جعبۀ کاغذی بیسکویت مادرو بندازم تو سطل آشغال زباله‌های تر و با خودم آوردم تبریز :|



مورد سوم اسراف نکردنه که هم در خوردنی‌ها رعایت می‌کنم هم در منابع انرژی. ربطی هم به این نداره که اون خوردنی مفت باشه و اون آب و برق برای خوابگاه باشه و رایگان باشه و قبضشو خودم بدم یا ندم. تحت هر شرایطی رعایت می‌کنم. ینی انقدر که من تو عمرم لامپ خاموش کردم و شیر آب بستم، روشن و باز نکردم. ینی امکان نداره وارد سرویس بهداشتیای عمومی بشم و بدون محکم کردن شیرای آبش و خاموش کردن برقای اضافی خارج بشم. حالا اونجا هم وفور نعمت بود و آب و غذا فراوان. با این همه، من به اندازه‌ای که اشتها داشتم غذا می‌گرفتم که بقیه‌ش نمونه. این عکسِ قرمه‌سبزی ناهار جمعه‌ست موقع پیاده‌روی که نصف کردم که اگه سیر نشدم بقیه‌شو بخورم. 



یا جاهایی که نوشیدنی می‌دادن، هر بار لیوان نمی‌گرفتم. همون لیوان خودمو نگه‌می‌داشتم که سری بعدی تو همون بخورم. اینجا دوست بابا شربت آبلیمو آورده بود. گفتم بریزه تو لیوان خودم که لیوانِ دستش تمیز بمونه (دهنی نشه و بشه دوباره استفاده کرد). 



در همین راستا، تو خونۀ عروس! بعد از شام کلی لیموترشِ نصفه مونده بود وسط سفره که کسی تمایل نداشت رو غذاش بریزه و داشتن جمع می‌کردن بریزن دور. که من آوردم آشپزخونه آبشونو گرفتم شربت درست کردم برای خودم. نون‌های تو سفره رو هم می‌ذاشتم تو کیسه که بعداً کسی گشنه‌ش شد نره مجدداً نون بگیره ازشون و همینا رو بخوره. حالا این کارا در شرایطی بود که اونجا همه چی زیاد و رایگان بود. ولی خب دلیل نمیشه اسراف کنیم. این سفره‌های یه‌بارمصرفم اگه چرب نمی‌شدن تا می‌کردم برای سری بعد که چند بار مصرف بشن :))



چیزای ناشناخته و چیزایی که مطمئن نبودم دوستشون دارم یا نه رو هم نمی‌گرفتم که دور نریزم. تنها غذایی که به‌اشتباه فکر کردم کوفته‌ست و گرفتم دیدم خمیریه که توش گوشته و طعم جالبی هم نداره این غذا بود که یه ذره خوردم دیدم با معده‌م سازگار نیست و دادم به یکی. اونم نمی‌دونم چی کارش کرد ولی برای جبران این اشتباه، روز بعد وقتی خانوادۀ دوست بابا از همینا برای شام آوردن، به مهمونا گفتم کم بگیرید و اول امتحان کنید بعد. چون ممکنه دوست نداشته باشید و بریزید دور. اونا هم حرفمو گوش کردن و موقع خوردن خوشمزه نبودنشو تأیید کردن. و بدین سان قبل از اینکه کلی از این غذاها دست‌خورده بشه و دور ریخته بشه سالم موند و بردن برای موکب‌ها. البته غذای بدی نیست و عراقیا خودشون دوست دارن. ولی برای ما یه‌جوری بود طعمش. اسمشم نمی‌دونم چیه.


۱۰ نظر ۲۷ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۲- سفرنامه - بخش دوم - اتاق مطالعۀ عروس

شنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۹:۳۵ ق.ظ

اونا هم مثل ما روی در و دیوار و میزشون برچسب می‌زنن و جملۀ انگیزشی می‌نویسن. البته نمی‌دونم چی نوشته. امیدوارم چیز بدی ننوشته باشه :))



زبان عربی دو گونه داره و اون گونه‌ای که تو مدرسه و دانشگاه یاد ما دادن عربی کلاسیک و قرآنه نه این گونۀ معاصر که حتی حرکه هم نداره!

گویا برای گرفتن دیپلم این شش‌تا درسو دارن: عربی و انگلیسی و زیست و شیمی و فیزیک و ریاضی. نمی‌دونم کتاباش کلاً همینا بودن یا این فقط بخشی از کتاباشه یا فقط برای یکی از مقاطع تحصیلیشه.



هر موقع خونه بودیم من بیشتر وقتمو اینجا می‌گذروندم و کتاب‌بازی می‌کردم. یه سری رمان و شعر هم کنج اتاق بود. یه جلد قرآن هم روی کتابای درسی بود. و یه سری کیف. این عکسا رو موقع رفتن (شبی که منتظر اتوبوس بودیم) گرفتم. دختری هم که کنارمه دختر دوست باباست و چند ساله که تحت تأثیر سریال‌های کره‌ای قرار گرفته و هر موقع منو می‌بینه می‌پرسه چجوری مهاجرت کنم کره.



بعد از اینکه میزها و کشوها و تمام نقاط و زوایای پیدا و پنهان اتاق رو [البته با کسب اجازه] بررسی کردم (انصافاً کشوی مرتبی نداشت و خیلی دلم می‌خواست اجازۀ مرتب کردن کشوهاشم بگیرم)، رسیدم به این پریز. فکر کردم شاید برق توش در جریان باشه و یکی اشتباهی بهش دست بزنه. لذا آروم داشتم سرشو تا می‌کردم سمت دیوار که جرقه زد. اینجا به‌عنوان یک مهندس برق وظیفه‌شناس، از دیدن این سیم لخت (خدایی این چه معادلیه آخه برای سیم بدون روکش گذاشتن) و با توجه به جرقه‌ای که موقع بررسی مشاهده کردم احساس خطر نموده و روی کاغذ نوشتم خطر صدمة الکهربائیة که معنیش میشه خطر برق‌گرفتگی. شایان ذکر است که کهربا فارسیه و عرب‌ها به برق می‌گن کهربا. برق هم عربیه و ما ایرانیا برق می‌گیم. نمی‌دونم چرا اونا واژۀ ایرانی می‌گن ما عربی. عجیبه. چایدان و قوری هم این‌جوریه. چایدان فارسیه و قوری ترکی. اون وقت ما ترک‌ها می‌گیم چایدان، فارس‌ها می‌گن قوری. هم سیم و هم یادداشتمو چسبوندم به دیوار:



موقع ورق زدن کتابا، چندتا عکس هم گرفتم. برای اینکه قابل خوندن باشه با کیفیت اصلی آپلود می‌کنم و کوچیک نمی‌کنم: 

فیزیک: نمی‌دونستم علاوه بر لیزر، میزر هم داریم. شایدم می‌دونستم و از ذهنم پاک شده [عکس۱] [عکس۲] [عکس۳]

لیزر سرواژه‌های این عبارته: Light amplification by stimulated emission of radiation. به‌معنی تقویت نور با امواج تحریک‌شده.

شیمی: اوربیتال و الکترون و مغناطیس و شکلاشو فهمیدم فقط [عکس۴] [عکس۵]

زیست: اینا میتوکندری می‌گن (شایدم معادل عربی دارن و استفاده نمی‌کنن). ولی شما بگو راکیزه [عکس۶] [عکس۷]

(گروه  واژه‌گزینی زیست‌شناسی فرهنگستان در جلد دوم مصوبات (سال ۱۳۸۴)، در برابر واژهٔ بیگانهٔ «میتوکندری»، معادل «راکیزه» را تصویب کرده است. مقولۀ دستوری این واژه اسم و ساخت‌واژۀ آن به‌صورت [اسم (راک) + پسوند (ـایزه)] است. در ساخت این اسم از فرایند واژه‌سازی اشتقاق استفاده شده است. «راکیزه» از دو جزء «راک» به معنی رشته و نخ (در برابر «میتو» یونانی به همین معنی) و پسوند تصغیر و شباهت «ـایزه» ساخته شده است)؛ که به‌نظرم معادل خوبیه، ولی به‌شرطی که بدونی راک فارسی و میتوی یونانی یعنی رشته و نخ. اگه ندونی، نمی‌تونی بین این دو واژه ارتباط برقرار کنی.

ریاضی: از اونجایی که ریاضیات زبان خاص خودشو داره، آدم بدون اینکه عربی بدونه هم می‌تونه متوجه منظور متن‌های تخصصیشون بشه [عکس۸] [عکس۹] [عکس۱۰] [عکس۱۱]

عربی هم جزو درساشونه انگار. مثل ما که زبان فارسی داریم تو مدرسه. [عکس۱۲] [عکس۱۳]

قیمت روی جلد کتابا هم شش هفت‌هزار دینار بود که به پول ما الان حدوداً میشه صدوپنجاه‌هزار ولی چهار پنج سال پیش، این مبلغ به پول ما ده پونزده‌هزار تومن بود.

خودتونو آماده کنید که تو پست بعدی می‌خوام دلا رو ببرم کربلا!

۵ نظر ۲۶ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۰۱- سفرنامه - بخش اول - کجا سُکنی گزیده بودیم؟

جمعه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۰۷ ق.ظ

سه‌شنبۀ هفتۀ گذشته خونه رو به مقصد عراق ترک کردیم و سه‌شنبۀ این هفته برگشتیم ایران. این یه هفته خونۀ یکی از دوستان بابا که هر سال خونه‌شو در اختیار زائران اربعین می‌ذاره بودیم. امسال اولین سالی بود که اربعین می‌رفتیم کربلا و اولین باری بود که مهمون این خانواده بودیم. حدوداً چهل نفر بودیم. ده دوازده خانواده متشکل از دوستان و همکاران سابق بابا، همراه خانواده. آقاهه خونۀ خودشو در اختیار آقایون گذاشته بود و خونۀ پسرشو در اختیار خانوما. خونۀ خودش اون‌ور حیاط بود خونۀ پسرش این‌ور حیاط. بخش اعظم خونه رو در اختیار مهمونا گذاشته بودن و خودشون در بخش دیگه جدا از ما بودن و مشغول پخت‌وپز برای ما و موکب‌ها. 



عروس خانوم (همسر پسر دوست بابا) نوزده سالش بود و داشت دیپلم می‌گرفت. گویا اونجا دیپلم گرفتن کار خفنی محسوب میشه؛ چون موقع معرفیش گفتن نوزده سالشه و خوشگله و داره دیپلم می‌گیره. کلی کتاب کنکور تجربی تو اتاق مطالعه‌ش بود. اجازه گرفتم که از کتاباش عکس بگیرم. تو پست بعدی نشونتون می‌دم.



شبی که من از پیاده‌روی برگشته بودم خسته بودم و زود خوابیدم. در واقع بیهوش شدم. اون شب عروس خانوم عکسای عروسیشو آورده بود و نشون خانوما داده بود. صبح تو آشپزخونه دیدمش و با گوگل ترنسلیت خودمو معرفی کردم و ازش خواستم عکساشو به منم نشون بده. نه اون فارسی می‌فهمید نه من عربی. ولی به‌واسطۀ سفرهایی که به ترکیه داشتن استانبولی رو یه ذره متوجه می‌شد و کمی هم انگلیسی. با گوگل ترنسلیت حرف می‌زدیم باهم. بقیۀ دخترا که اون شب نبودن و عکسا رو ندیده بودن هم اومدن آشپزخونه. اونایی که دیده بودن هم اومدن دوباره دقیق‌تر ببینن. هفت هشت‌تا دختر بیست‌وپنج تا سی سال بودیم که سه نفر مجرد بودن و بقیه متأهل و بچه‌دار. من راجع به ادامۀ تحصیل و کار و کنکورش می‌پرسیدم و اونا راجع مهریه و جهیزیه و کارهای خونه. بهش گفتم دومین دوست عرب‌زبانمه و یه دوست مصری هم دارم. گفت شما هم دومین دوست ایرانیم هستید و اولین دوستم همدانی بوده. پرسیدم اونجا که کتاباتو گذاشتی اتاق مطالعه‌ته؟ گفت آره ولی در آینده قراره به بچه‌هامون اختصاص بدیم. می‌خواست پزشک بشه. پسره هم وکیل بود و خوش‌تیپ و پولدار و آنچه خوبان همه دارند او یک‌جا داشت :| یکی از دخترا به‌شوخی پرسید شوهرت برادر نداره؟ گفت یه برادر کوچیک داره. شش‌هفت‌ساله. بعد پرسید چرا می‌پرسید؟ دخترا با خنده در جوابش نوشتن دنبال شوهر می‌گردیم. اونم خندید و گفت به درد شما نمی‌خوره کوچیکه. ولی الیسا رو رزرو می‌کنم برای برادر خودم که هیژده سالشه. الیسا دختر هفت‌سالۀ یکی از دخترای جمعمون بود که دوتا دختر خوشگل داشت. بهش گفت دخترات خوشگلن، بازم براشون خواهر و برادر بیار که دنیا خوشگل‌تر بشه. روز آخر ازمون آی‌دی اینستامونو خواست و منم اینستای خانوادگیمو دادم بهش. فالوم کرد و منم متقابلاً دنبالش کردم. ولی هیچی از پستاش نمی‌فهمم. یحتمل اونم هیچی از پستای من نمی‌فهمه.



اون شب که من خواب بودم، خانوما راجع به چندهمسری هم صحبت کرده بودن. صابخونه و پدرش و پدر پدرش همسران متعدد داشت و این موضوع اونجا امری بسیار طبیعی بود. یکی از زن‌ها تو نجف بود، یکی بغداد، یکی کربلا. یکی هم ایران. بقیه‌شو دیگه الله اعلم. از عروسشون پرسیدم نسل جدید هم چندتا همسر دارن؟ پرسیدم چه حسی داری نسبت به این موضوع؟ گفت ما همدیگر را از روی عشق انتخاب کردیم تا چندهمسری را منسوخ کنیم.

فرششونم هزارودویست‌شانۀ گل‌برجستۀ قیطران بود.


۸ نظر ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۰۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)