۱۹۳۳- از هر وری دری ۴۵
یک. شهریور قراره مدرسۀ تابستانه برگزار کنیم تو دانشگاه اصفهان. اسمش مدرسهست ولی محتواش دانشگاهیه و مقاله و سخنرانی ارائه میشه. چند روزم طول میکشه. اطلاعیهشو که منتشر کردم دوستای اصفهانیم گفتن هر موقع اومدی خبر بده همو ببینیم. گفتم خودم نمیتونم بیام و صرفاً دارم اطلاعرسانی میکنم بقیه برن. گفتم دفاع پروپوزالم همون روزاست و آه کشیدم که نمیتونم برم.
دو. دیروز مامان و بعدشم بابا زنگ زده بودن که اربعین میای بریم کربلا؟ بازم قرار نیست پیاده بریم و میریم خونۀ یکی از دوستان. همون دوستی که عروسش کنکور تجربی داره و میخواد پزشک بشه. گفتم دفاع پروپوزالم سیزدهمه و نمیتونم بیام. آه عمیقتری کشیدم.
سه. من بازم دارم ماستو میریزم تو قیمه. به این صورت که تصمیم گرفتم تو مدل ساختار معنایی رسالهم از گرافهای ریاضی هوش مصنوعی استفاده کنم و استاد راهنمام هم قبول کرده. تلفیق بازاریابی و زبانشناسی بس نبود، حالا ریاضی و کامپیوترم بهش اضافه کردم.
چهار. همیشه موقع شروع آزمونها (چه کنکور چه استخدامی چه هر چی) یکی با بلندگو میگه با نام و یاد خدا و با صلوات به روح رهبر انقلاب، امام راحل، امام خمینی، سؤالات رو بردارید و شروع کنید. تو این ده پونزده سالی که حداقل تو ده پونزدهتا کنکور ارشد و دکتری و استخدامی شرکت کردم بهوضوح متوجه بودم که صدای صلواتها آرومتر میشه. تو آزمون قبلی که رسماً هیشکی صداش درنیومد. این سری خانومه گفت با نام و یاد خدا و با صلوات شروع کنید. نگفت برای کی و این بار صدای ضعیفی درومد در مقایسه با آزمونهای قبلی.
پنج. پنجشنبه محل آزمون استخدامیِ آموزش و پرورش، شریف بود. اونجا پنجتا در داره و من از درِ متروی شریف رفتم. نگهبان گفت دور بزن از درِ مسجد (بعد از درِ آزادی) بیا. چون باید وسایلتونو تو حیاط مسجد بدید امانت و بعدش بگردنتون و بعدش وارد بشید. داشت توضیح میداد مسیرو. هی میخواستم بگم میشناسم ولی بیخیال نمیشد و توضیح میداد.
شش. سختگیرانه تفتیش میکردن و حتی گفتن مقنعهتو بکش عقب داخل گوشاتو ببینیم. انگشتر و گوشوارههای نامتعارف هم ممنوع بود. اتود منو برگردوندن گفتن فقط مداد و پاکن و تراش مجازه. خودکار و اتود ممنوعه. خوراکی هم گفتن ممنوعه و اونجا میدیم خودمون. کیفمو داده بودم امانت و وقتی دوباره برگشتم مسجد که اتودمو به آقاهه بدم که بذاره تو کیفم، بهش گفتم بذاره داخل اون کیف جغدی. بعد از امتحان وقتی کیفمو پس میگرفتم گفت این کیف چقدر آشناست. گفتم صبح اتودمو توش گذاشتید. گفت آره یادم افتاد.
هفت. شمارۀ داوطلبها با چهارهزار و فلان شروع میشد. دختری که پشت سرم نشسته بود به بغلدستیش میگفت ینی چهلمیلیون نفر شرکت کردن تو آزمون دبیری ادبیات؟ میخواستم بگم اولاً چهلمیلیون نیست و چهارهزاره، ثانیاً جمعیت ایران هشتادمیلیونه، چجوری نصفش میتونه برای دبیری ادبیات تقاضا بده واقعاً؟ دخالت نکردم و بغلدستیش همینا رو بهش گفت.
هشت. تو کنکور دکتری یکی دوتا بیشتر داوطلب چادری تو سالن نبود. تو آزمون استخدامی مهندسی که یکی دو سال پیش شرکت کرده بودم هم همینطور. ولی تو این آزمون یکسوم شرکتکنندگان چادری بودن. البته این آمار رشتۀ ادبیاته. شاید رشتههای دیگه کمتر یا بیشتر باشه. شایدم چون آموزش و پرورشه. تعداد غایبها هم انگشتشمار بود.
نُه. دانشکدۀ برق نزدیکترین دانشکده به مسجده. عمران هم نزدیکه، ولی برق بزرگتره و بیشتر تو دیده و چندتا در داره. روز آزمون، بعد از تفتیش هنوز یه کم وقت داشتم. یه سر رفتم دانشکده چرخی بزنم ببینم چه خبره. وارد که شدم بهوضوح تغییر سیگنالهای حیاتی اعم از نبض و ضربان و امواج مغزیمو حس میکردم. کسی نبود. از درِ سالن کهربا وارد شدم و از در کنار سایت خارج شدم. جلوی همین در داشتن خوراکی میدادن. نگهبان وقتی دید از اونجا خارج شدم گفت اونجا چی کار داشتی؟ گفتم دانشکدۀ سابقمه؛ یه سر رفتم برای تجدید خاطره. بعد از آزمونم یه چرخی بین دانشکدهها زدم و فهمیدم هنوز فضاش حال و هوامو دگرگون میکنه و به همم میریزه.
ده. چهارشنبه و پنجشنبۀ هفتۀ پیش بهخاطر گرمای هوا کل کشور تعطیل بود، ولی آزمونهای استخدامی برگزار شد. چون برگههای سؤالات و پاسخنامه چاپ شده بود و نمیشد به تعویقش انداخت. صبح تو خونه سردم بود و با خودم میگفتم رو چه حسابی امروزو تعطیل کردن آخه. ولی بعد از امتحان هوا بهقدری گرم بود که گوشیم داشت ذوب میشد. خودم هم.
یازده. سؤالای آزمون سه نوع بودن. عمومی، اختصاصی، تخصصی. اولین آزمونی بود که سؤالات هوش و ریاضیش عمومی محسوب میشدن و سؤالات ادبیات و زبانش تخصصی. وقت کم آوردم و سؤالات ویرایشی و غلط املاییش موند.
دوازده. شب آزمون خواستم زود (حدودای یازده) بخوابم که چهار صبح بیدار شم. نزدیکای دوازده یکی از اقوام زنگ زده بود براش بستۀ اینترنت فعال کنم. برادرم اینجور مواقع میگه لااقل شب امتحان گوشیتو سایلنت کن راحت بخواب. خودش گوشیشو یهجوری تنظیم کرده که دوازده به بعد هر کی زنگ بزنه نشنوه. ولی من دلم نمیاد خلق نیازمند خدا دستخالی و ناامید از درگاهم برگردن ولو به قیمت بدخواب شدنم شب امتحان. یکی از مشکلاتی که تو خواب داشتم هم این بود که شبا بهخاطر هماتاقیام گوشیمو میذاشتم روی حالت ویبره (سکوت هم نه!) و بعضی وقتا که خوابم عمیق بود متوجه لرزشش نمیشدم و نمیتونستم جواب خلقالله رو بدم و گره از کارشون باز کنم.
سیزده. اون روز که برای جلسه رفته بودم دانشگاه شهید بهشتی، چهرۀ نگهبان بهشدت آشنا بود. هر چی فکر کردم یادم نیومد کجا دیدمش. از اونجایی که دو سالِ ارشدم تو خوابگاه این دانشگاه بودم حدسم این بود که شاید تو خوابگاه دیدمش. شایدم قبلاً نگهبان دانشگاه یا خوابگاه شریف بوده. هر کی که بود انرژی مثبتی نمیداد. روز جلسۀ دانشگاه شهید بهشتی موقع ورود گیر الکی داد بهم. حس کردم قبلاً هم از این گیرا داده بوده و احتمالاً چهرهشم بهخاطر همین برام آشنا بوده.
چهارده. یه تعداد از بچههای دورۀ ارشدو میشناسم که تو فرهنگستان باهم بودیم. اینا پایاننامه ندادن و بعد از گذروندن واحدها انصراف دادن. بعضیا واحداشونم نگذروندن. ولی وقتی خودشونو معرفی میکنن زیر اسمشون مینویسن کارشناسی ارشد فلان از فلانجا. اون وقت یه عده فکر میکنن من برقو نصفه رها کردم تغییر رشته دادم و هر چند وقت یه بار میپرسن چرا ادامه ندادی؟ چیو ادامه میدادم؟
پانزده. یکی از آخرین نکاتی که تو نمازخونۀ خوابگاه بعد از نماز از حاج آقای اونجا شنیده بودم و یادداشت کرده بودم که در موردش بیشتر فکر کنم این بود که عقل اولین و مطیعترین مخلوق خداست. نمیشه با عقل نافرمانی کرد. ینی اونی که عقل داره حتماً اطاعت میکنه.
شانزده. در وصف حال این روزام به این جملۀ منسوب به شفیعی کدکنی اکتفا میکنم که «کاش تو بودی و نبود هر آنچه هست»
هفده. پیکوفایل دوباره مشکل پیدا کرده عکس آپلود نمیشه. عکس شلهزردا و یه چندتا عکس دیگه طلبتون.