پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سحر سال‌پایینی ارشد» ثبت شده است

۱۷۶۷- دنیا وفا ندارد، ای نور هر دو دیده

دوشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۲۹ ب.ظ

یک.

تو ایران، یا حداقل تو شهر ما، یا نه اصلاً تو فک و فامیل ما رسم نیست عکس خانومی که فوت کرده رو روی قبر و اعلامیۀ ترحیمش بزنن. تو اون قسمت از اعلامیه که اسم بستگان مرحوم رو می‌نویسن هم رسم نیست اسم دختران و خواهران و مادر و زن و نوه و سایر بستگان مؤنث مرحوم رو بنویسن. ینی مرحوم اگه یه خواهر به اسم زهرا و یه برادر به اسم علی داشته باشه، زیر اسمش فقط می‌نویسن برادرِ علی. انگار اگه بقیه اسم خواهر و مادر طرفو بدونن چی میشه. چند وقت پیش اعلامیۀ فوت یه آقای روستایی رو دیدم که هم اسم زن مرحوم توش بود هم اسم دختراش. نکتۀ جالب دیگۀ این اعلامیه این بود که شمارۀ موبایل بستگان متوفی رو زده بودن روی اعلامیه که برای ابراز همدردی باهاشون تماس بگیرن.

دو.

یکی از اقوام دورمون ماه رمضون فوت کرد. فامیلِ شوهرِ نوۀ عمۀ پدرم بود. تو اعلامیه‌ش، تو اون قسمت که می‌نویسن پدرِ فلانیاست، اسم پسراشو نوشته بودن و آخرشم نوشته بودن و دختران داغدارش. در واقع نوشته بودن پدر سعید و پرویز و دختران داغدارش. باز جای شکرش باقیه که دختران داغدار رو کلاً نادیده نگرفتن. ولی دیگه تو اون قسمت که می‌نویسه برادر فلانیا، صحبتی از خواهران داغدارش نبود.

سه.

عموی یکی از هم‌کلاسیامم ماه رمضون فوت کرد. اعلامیه‌شو استوری کرده بودن. نکتۀ جالب اینم اونجا بود که ششم اردیبهشت که ماه رمضون بود، ملت رو به صرف ناهار در فلان مسجد جنب فلان تالار دعوت کرده بودن. بعد از ناهارم قرار بود مرحوم رو دفن کنن. ماه رمضون، تو مسجد، ناهار؟! عجیب ولی واقعی.

چهار.

یکی از دوستان، کتاب و فایل‌های صوتی «آن سوی مرگ» رو پیشنهاد کرده بود. با اینکه فکر نمی‌کردم حالاحالاها فرصت اینو داشته باشم که برم سراغ این پیشنهاد، ولی ماه رمضون تو یه هفته تمومش کردم. چون گفتمان دینی داره و پیش‌زمنیۀ مذهبی و یه ایمان حداقلی می‌خواد به همه‌تون نمی‌تونم پیشنهاد بدم، ولی اگر فکر می‌کنید می‌تونه براتون مفید باشه استفاده کنید. فرصت نکردم موقع شنیدن فایل‌های صوتی در موردشون بنویسم ولی چندتا کلیدواژه از بخش‌هایی که برام تازگی داشت یا جالب بود نوشتم:

بحثی که راجع به عادت‌ها و شاکله بود جالب بود برام. این‌ها همیشه با ما هستند. حتی بعد از مرگ. مثلاً یکی از شاکله‌های من بی‌تفاوت نبودن نسبت به بقیه و کمک کردن یا انجام هر کاریه که از دستم بربیاد براشون. برای مرده‌ها فاتحه می‌خونم، اگه کار خوبی انجام بدم به نیت اونا انجام می‌دم، و رفتارم با زنده‌ها هم همین‌قدر خیرخواهانه‌ست. از حل کردن مسائل و مشکلات نرم‌افزاری و سخت‌افزاری تا یاد دادن هر چی که براشون مفیده. اینا برام عادت شده و دیگه جزوی از منه. در واقع شاکلۀ منه. تو مهمونی، تو عروسی، تو خیابون، بانک، بیمارستان، قطار، فرودگاه، سفر، حتی تو خواب. تو خواب دیشبم یه گوشی از تو خیابون پیدا کردم که صاحبش گمش کرده بود. هی زنگ می‌زد که بلکه یکی برداره. برداشتم و بهش گفتم می‌دمش به نگهبانی دانشگاه و بیاد از اونجا بگیره. کدوم دانشگاه؟ مثل همیشه شریف.

بحث دیگری که تو این فایل صوتیِ آن سوی مرگ بود و برام جالب بود چلهٔ زیارت عاشورا و مصلحت نبودنِ رسیدن به بعضی حاجت‌ها بود. می‌گفت یه نوع زیارت عاشورا خوندن هست که یه ساعت طول می‌کشه. اگه طبق همون روش پیش بری و چهل روز بخونی به خواسته‌ت می‌رسی ولی اگه بعدش گرفتار شدی پای خودت. بعد می‌گفت اگه واقعاً مصلحت نباشه که تو به اون خواسته‌ت برسی، شرایط خوندن اون مدل زیارت عاشورا هم ازت گرفته میشه. من یه بار خواستم این زیارت عاشورای یک‌ساعته رو بخونم. پای همۀ سختیای بعد از رسیدن به اون مقصود و مطلوبم هم بودم. روز اول خوندم و تا چهل روز باید تکرار می‌کردم. از روز دوم بلایی سرم اومد که خودم متوجه شدم باید بی‌خیال این چله بشم.

بحث جالب دیگه راجع به باران برزخی بود. از وقتی شنیدم میشه یه فاتحه رو نه برای یه نفر بلکه برای همه خوند و از اثرش کم نمیشه و کپی میشه و به همه می‌رسه، موقع خیرات، همۀ مرده‌ها از بدو خلقت! از هابیل تا همین الانو مدنظر قرار می‌دم. البتۀ نه همهٔ همۀ مرده‌ها. مثلاً دیگه نمیام شمر و یزید و صدّام و چنگیزخان مغول رو هم مشمول فاتحه‌م قرار بدم. اونا رو خدا لعنتشون کنه :|

یه کلیدواژۀ دیگه که یادداشت کردم پشت سر مرده حرف زدنه. می‌گفت اینکه می‌گن پشت سر مرده حرف نزن اشتباهه. تو قرآن کلی داستان هست راجع به آدم‌های خوب و بدی که مرده‌ن و خدا داره در موردشون و در مورد کارای خوب و بدشون حرف می‌زنه.

یه جک بامزه هم راجع به وضعیت مملکت و بی‌عرضه بودن مسئولین و الطاف الهی! گفت که عین چیزی که گفت یادم نیست ولی مضمونش این بود یه روز یه افغانستانی به حالا من نمی‌گم به کی که بی‌احترامی نشه می‌گه کشور ما هم گرفتاره و بدبخته و به داد ما هم برس و به ما هم نظری کن. این شخص هم همین‌جوری که نگاهش سمت کشور ایران بوده می‌گه من اگه یه لحظه چشم از این کشور بردارم فرومی‌پاشه و منهدم میشه و حواسمو پرت نکن خلاصه.

یه کلیدواژه هم در مورد سن آدما بعد از مرگ نوشتم که در عالم ذر! (اطلاعات زیادی در موردش ندارم) همه در سن سی‌سالگی هستند. ینی سنی که هفتۀ بعد بهش می‌رسم. و با توجه به اینکه هر کی خودم یا عکسمو می‌بینه می‌گه چقدر بیبی‌فیسی، کاش من در عالم ذر در سن چهل اینا باشم.

اونجا هم که گفت انتشار هر خط مطلب علمی کلی پاداش بهشتی دارد راغب‌تر شدم به نوشتن مقاله و وبلاگ و تولید محتوا.

یه چیزی هم راجع به حضور شیطان در بازار و حتی مسجد بازار گفت که گویا یکی از مکان‌هایی که فرشته‌ها اونجا کمتر حضور دارن بازاره. بین مسجدها هم مسجد بازار از همۀ مسجدای دیگه کم‌امتیازتره. چون تو بازار کمتر کار خیر انجام می‌دن و احتمال گناه (کم‌فروشی و کلاه گذاشتن سر ملت و برداشتن کلاه بقیه) بیشتره. می‌گفت اگه قصد خرید ندارید همین‌جوری الکی نرید بازار. من با اینکه این نکته رو نمی‌دونستم ولی هیچ وقت بازار مکان محبوبم نبود. مدت خریدم هم همیشه کوتاهه و هیچ وقت فضاشو دوست نداشتم. زین پس برای این دوست نداشتنم دلیل هم دارم.

یه چیزی هم راجع به کراهت مطالعه هنگام غروب گفت. اینو نمی‌دونستم. من همیشه در همه حال در حال مطالعه‌ام و به طلوع و غروبش کاری ندارم. زین پس اگه حواسم باشه سعی می‌کنم موقع غروب مطالعه نکنم.

این کتابِ آن سوی مرگ راجع به مرگ سه نفره که من از قصۀ نفر سوم بیشتر خوشم اومد. فایل شمارۀ ۱۷ به بعدش که راجع به نفر سوم و حق‌الناس بود جالب‌تر بود برام. می‌گفت یقۀ یه نفرو اون دنیا گرفته بودن صرفاً به این دلیل که کتابِ کتابخونه رو دیر پس داده بود یا پس نداده بود. با این کارش حقی به گردنش بود. حق همۀ اونایی که اون کتابو لازم داشتن و محروم مونده بودن.

یه نکته هم راجع به اینکه اون دنیا حتی بابت لایک‌هایی که کردیم یا نکردیم هم باید حساب پس بدیم گفت که برام جالب بود. من از زمان فیس‌بوک که این لایک اختراع شد همیشه حواسم بود که چیو لایک می‌کنم و چیو نمی‌کنم. احتمالاً اون دنیا از این بابت مشکلی نداشته باشم.

یه کلیدواژه هم راجع به نقاشی بچه‌ها و امام حسن نوشتم که الان یادم نیست چی بود و چرا نوشتم.

یه حدیثم گفت با این مضمون که سعی کنید دُم باشید نه سر. الان یادم نمیاد این حدیثو برای چی گفت و از کیه و چه ربطی به کدوم حرف داشت ولی منو یاد الگوی پذیرش می‌ندازه. تو الگوی پذیرش بعضیا همون اول یه چیزیو قبول می‌کنن و میشن رهبر و سرتیم و بعضیا بعد از پذیرفتن گروهِ نخست می‌پذیرن و در واقع تابعن و بعضیا هم آخر از همه به‌زور و با اکراه و احتیاط. من یه جاهایی جزو گروه اولم و یه جاهایی جزو گروه آخر. نمی‌دونم حدیث به این ربط داشت یا چی.

یه نکته هم نوشتم با این مضمون که در حوزه با سخن خدا کار می‌کنیم در دانشگاه با فعل خدا. اونجا راجع به اینکه خدا چه گفت و تو دانشگاه راجع به اینکه خدا چه کرد. تمایز جالبی بود بین حوزه و دانشگاه.

آخرین نکته‌ای هم که یادداشت کردم راجع به ازدواج در بهشت بود که می‌گفت روایت داریم در بهشت، حضرت معصومه با حضرت عیسی ازدواج می‌کنه. اینا تو این دنیا مجرد بودن و همسر بهشتی همن. بعد به شوخی گفت با این وصلت ما با اروپاییا فامیل می‌شیم.

پنج. 

تا حالا به این فکر کردید که چقدر آمادگی دارید برای مردن؟ به اینکه وقتی مردیم فقط کارهامونو می‌تونیم با خودمون ببریم و به اینکه چه کارهایی کردیم تا حالا؟ من پونزده سال از این سی سال عمرمو تو همین فضای مجازی گذروندم. خوندم و نوشتم. با کلماتم حال خیلیا رو خوب کردم، به خیلیا خیلی چیزا یاد دادم ولی ممکن هم هست با همین کلمات دل کسی رو هم شکسته باشم یا از کسی بد گفته باشم و غیبت کرده باشم یا دروغ...؟ انصافاً با اینکه هر راستی رو نگفتم ولی جز راست هم نگفتم. جاهایی هم که بدگویی کردم یا کارهای بدی که فلانی در حقم کرده رو توصیف کردم سعی کردم ناشناس بمونه براتون. یا سعی کردم خوبیاشم بگم که منصف باشم. یه جاهایی عمداً تگ نکردم که شما متوجه نشید فلانی همینیه که فلان کارو کرده. می‌دونید که پای پستام کسایی که ازشون نوشتم یا اسم بردمو تگ می‌کنم. همیشه تو حفظ اطلاعات و اسم و رسم و چهره‌ها امانت‌دار بودم، ولی بازم نگرانم. حالا شاید بگید خب ننویس تا به گناه هم نیافتی! ولی اگه بعداً یقه‌مو گرفتن که تو که بلد بودی با نوشتن حال ملتو خوب کنی و چرا نکردی چی؟ اینکه در کنج عزلت بمونی و با مردم نباشی و خطا نکنی که هنر نیست. هنر اینه که در تعامل باشی و حواست به خطوط قرمز هم باشه.

شش.

امروزمو با خبر درگذشت ناگهانی سال‌پایینی ارشدم که پارسال به‌واسطۀ دوست دوستم باهم دوست شدیم که راجع به مصاحبۀ ارشد ازم مشورت بگیره و هر چند وقت یه بار پیام می‌داد و راجع به درس و دانشگاه و امتحان سؤال می‌پرسید آغاز کردم. بر اثر بیماری. اولین و آخرین باری که از نزدیک دیدمش بهمن پارسال بود که برای گرفتن مدرک ارشدم رفته بودم فرهنگستان. امتحان معنی‌شناسی داشتن. بهش پیام دادم که بعد از امتحان ببینیم همو. دیدیم و دوست‌تر شدیم. حالا با احتساب مریمی که هم‌کلاسی دوران دبیرستانم بود و فاطمه و سحری که سال‌پایینی ارشدم بودند و نازلی، سال‌بالایی دکتری و ایمانی که هم‌کلاسی دورۀ کارشناسیم بود، قبل از اینکه سی سالم بشه مرگ پنج‌تا از هم‌درس‌هامو دیدم و به‌نظرم همین پنج تجربه کفایت می‌کنه برای بی‌انگیزه شدن آدم برای زندگی و اینکه هی از خودش بپرسه خب که چی؟ که یادش باشه دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ، که دائم به خودش بگه ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ، که با خودش تکرار کنه دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.

۳۷ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۷- مامان دانشجو

شنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۵۶ ق.ظ

امروز عصر یکی از اعضای گروه ویراستاران یه پرسش‌نامه گذاشت تو گروه. گروهی که نزدیک هزار نفر عضو داره. وارد لینک پرسش‌نامه شدم دیدم ۳۰۰تا سؤال راجع به ۳۰ اصطلاح مربوط به نوجوانان و زبان مخفیه. سؤالا به این صورت بود که آیا معنی فلان واژه رو می‌دونیم و از کیا شنیدیم و کجا شنیدیم و اونایی که از این کلمات استفاده می‌کنن چه سن و تحصیلاتی دارن. اعضای گروه بابت زیاد بودن سؤالات گله کرده بودن و گفته بودن پرسش‌نامه رو همون ابتدای کار رها کردن و جلو نرفتن. ولی من در راستای اعتلای فرهنگی و کمک به توسعۀ علمی کشور! شروع کردم به جواب دادن و تصمیم گرفتم تا تهش برم. یه چندتا جواب دادم و دیدم واقعاً سیصدتا سؤال زیاده. تازه اولشم نوشته بود ممنون می‌شم ده دقیقه زمان بذارید و این پرسش‌نامه رو پر کنید. چندتا جواب دادم و گذاشتم کنار و به کارام رسیدم و دوباره چندتا جواب دادم. تا بالاخره آخرِ شب تمومشون کردم و با پیامِ «ممنون از وقتی که برای یاری یه مامان دانشجو گذاشتید» مواجه شدم. تصویر این پیامو تو گروه به اشتراک گذاشتم و اعضا فرمودن: «احسنت بر این اراده». جا داشت بهشون بگم در ایام جوانی و کودکی همیشه عادت داشتم بازی‌های رایانه‌ای و موبایلی و آتاری و پلی‌استیشن رو تا مرحلۀ آخر برم و کلاً تا به ته‌دیگ چیزی نرسم و ته‌توشو درنیارم رهاش نمی‌کنم. ناگفته نماند دویست سیصد نفر دیگه هم اون پرسش‌نامۀ سیصدسؤالی رو پر کرده بودن قبل از من.

در پاسخ به کسی که پرسش‌نامه رو به اشتراک گذاشته بود پیام گذاشتم که «به‌نظرم می‌شد همۀ این سؤالات رو با فعال کردنِ امکان انتخاب چند گزینه، توی بیست‌تا سؤال خلاصه کرد. مثلاً به جای اینکه سی بار بپرسه این کلمه رو شنیده‌اید یا نه یه بار بپرسه از این سی‌تا کلمه کدوما رو تا حالا شنیده‌اید و ما بتونیم چندتاشو انتخاب کنیم. و سؤال بعدی این باشه که کاربرد کدوما به سن مربوط نیست و بازم بتونیم چندتاشو انتخاب کنیم.».

بعد این سؤال رو مطرح کردم که به‌نظرتون «مامان دانشجو» در جملۀ ممنون از وقتی که برای یاری یه مامان دانشجو گذاشتید کژتابی نداره؟ چون من متوجه نشدم به مادرِ این دانشجو کمک کردم یا به دانشجویی که مادره و دانشجو هم هست. و آیا اون «یه» قبل از مامان تأثیری در کاهش این کژتابی داره یا نه. دوستان پاسخ‌های جالبی دادن و جالب‌تر از همه این بود که یکی نوشت واژه‌هایی مثل «مادر-دانشجو» چند ساله که رواج داده می‌شه و برای تأکید بر اینه که دانشجو شدن، مانعی برای مادر شدن نیست. بیشتر هم از دهان افراد مذهبی شنیده می‌شه.‌ هدف کسانی که این ترکیبات (مامان دانشجو) رو رواج داده‌اند این بوده که بگن یک نقش به دیگری آسیب نمی‌زنه.

چون اون دانشجویی که این سیصدتا سؤال رو برای مقاله یا تحقیقش طراحی کرده بود تو گروه نبود، کلیک کردم روی اسم کانالی که پرسش‌نامه از اونجا فوروارد شده بود. اسم کانال «نواده تهمینه» بود. یه چرخی توش زدم و از عکسش معلوم بود نویسنده هم مامانه و هم دانشجو. در رابطه با ایرادات پرسش‌نامه براش کامنت گذاشتم و راهنماییش کردم که اگه فلان‌جور طراحی می‌کرد، تعداد سؤالا بیست‌تا می‌شد نه سیصدتا!. تشکر کرد. دیدم توی معرفی و توضیحات کانال نوشته روزنوشت‌های نفیسه‌سادات موسوی، دانشجوی ارشد فرهنگستان و یه سری توضیح دیگه راجع به خودش. از سؤالایی که تو پرسش‌نامه بود معلوم بود که طرف دانشجوی زبان‌شناسیه، ولی تا حالا اسم نفیسه موسوی رو تو فرهنگستان نشنیده بودم. من یه نفیسه‌سادات موسوی می‌شناختم که شاعر بود و در حد یکی دو بیت و غزل شنیده بودم ازش. عکسشم ندیده بودم و نمی‌دونستم این اونه یا نه. دانشجوهای نودوچهاری که خودمون باشیم نفیسه نداشتیم، نودوپنجیا رو هم دیده بودم و نفیسه نداشتن. تصمیم گرفتم از بچه‌های ورودی نودوشش و هفتیا و هشتیا و نهیایی که باهاشون در ارتباطم بپرسم ببینم آیا هم‌کلاسی‌ای به اسم نفیسه موسوی دارن یا نه. با یکی از ورودیای ۱۴۰۰ هم ارتباط دارم و از اونم پرسیدم. گفت آره هم‌کلاسی ماست و فردا هم امتحان داریم. برگشتم سروقت کانالش و دیدم بله، نویسندۀ کانال فردا امتحان داره و پستاش، پستای شب امتحانه. کلیدواژه‌های استاد و کلاس و امتحان و فرهنگستانو جست‌وجو کردم و چقدر برام جالب بودن. پستای روز مصاحبۀ ارشدشم پیدا کردم و چندتا اسکرین‌شات از کلاسای مجازی امسالشون. البته اون مثل من استاداشو شماره‌گذاری نکرده بود و عکسا رو ادیت نکرده بود. کارای خودمو ول کرده بودم و داشتم روزنوشت‌های یه سال‌پایینی رو شخم می‌زدم و خاطراتشو زیرورو می‌کردم. چقدر شیرینه خوندن یادداشت‌های کسی که راجع به آدمایی نوشته که می‌شناسیشون.  پای یکی از پستای کانالش خودمو معرفی کردم و گفتم ارشدمو همون‌جایی بودم که اون الان اونجاست. منو شناخت و گفت اسممو تو جزوه‌ای که استاد شمارۀ ۳ تدریس می‌کنه دیده و باعث افتخارشه که با من هم‌کلام شده. متقابلاً منم مراتب ذوق و مسرّتم رو از آشنایی باهاش نشون دادم، ولی بخش عمدۀ این ذوقم نه به جهت آشنایی و دوستی با یک شاعر بلکه بابت جزوه‌ای بود که سال ۹۵ تایپ کرده بودم و برای استاد و هم‌کلاسیام فرستاده بودم و فکرشم نمی‌کردم استادم موقع تدریس ازش استفاده کنه و اسمم پای اون جزوه باشه و دانشجوهای ورودیِ ۶ سال بعد از خودم منو با اون جزوه بشناسن. الان از شدت ذوق در پوست خودم نمی‌گنجم و در آسمان‌ها سیر می‌کنم. به‌ندرت پیش میاد انقدر هیجان‌زده بشم از چیزی و چیزی تا این حد خوشحالم کنه و الان یکی از اون به‌ندرت‌هاست. معمولاً هم وقتی هیجان‌زده‌ام (چه وقتی خیلی خوشحالم، چه وقتی خیلی ناراحتم) پست نمی‌ذارم و اگرم چیزی بنویسم منتشر نمی‌کنم و یه کم صبر می‌کنم وضعیتم به حالت تعادل برگرده و نوشته رو ویرایش کنم بعد. ولی چون می‌دونستم اگه یه کم بگذره این ذوق هم به سرنوشت خب‌که‌چی‌ها دچار میشه گفتم تا ذوقم کور نشده بنویسم و منتشرش کنم.


تا دل از کف ندهد هر که تو را می‌بیند، روز و شب نذر نگاهت وَجَعَلنا خواندم. 

سؤال: این بیت از کیست و منظور از «وجعلنا خواندم» چیست؟ (۲ نمره)

سؤال امتیازی: «قلبم اکلیلی شد» زبان مخفی محسوب میشه و اصطلاحیه که نوجوانان به‌کار می‌برن و امثال من که پامون لب گوره معنیشو نمی‌دونیم. گوگل هم نمی‌دونست. شما می‌دونین ینی چی؟ (۱ نمره)

۲۷ نظر ۰۹ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)