۱۹۳۴- از هر وری دری ۴۶
۰. پیکوفایل همچنان مشکل داره و عکس آپلود نمیکنه.
۱. چند شب پیش در سکوت و آرامش، غرق در بحر تفکر یه گوشه نشسته بودم پروپوزالمو که معادل فارسیش میشه «پیشنهاده» به منصهٔ ظهور میرسوندم و متوجه نشتی لولهٔ آب آشپزخونه نبودم. وقتی شستم خبردار شد که سیل در حال پیشرَوی به سمت من و پروپوزالم بود. با این پرسش که «مگه ترکیدن لوله غول مرحلهٔ آخر چالشهای خونهمجردی نبود؟ پس این چرا تو مرحلهٔ مقدماتی به مصافم اومده؟» فرشو لوله کردم و درپوش چاهکو برداشتم و آبو هدایت کردم پایین. در مورد منشأ قضیه فرضیهسازی کردم و طی کشیدم و تعمیرکار خبر کردم بیاد نجاتم بده. در واقع خانواده رو خبر کردم و برادرم از تبریز زنگ زد به همسایهٔ طبقهٔ بالایی و اون تعمیرکار خبر کرد که بیاد نجاتم بده. اومد و تو اون بُحبوحه که همیشه هم با املاش مشکل داشتم و هر سری باید گوگل کنم ببینم با کدوم ح نوشته میشه و اتفاقاً جزو سؤالات آزمون استخدامی هم بود و بلدش نبودم، همینجوری که داشتم انبردست میدادم دست تعمیرکار، از اونور فایل پروپوزالو برای استاد راهنما و مشاورم آپلود میکردم.
۲. این برند که موضوع رسالهمه برگرفته از واژهای بهمعنای سوزاندن و داغ کردنه. این واژه به علامتگذاری حیوانات توسط مالکان برای شناسایی و تمایز آنها اطلاق میشده. انجمن بازاریابی امریکا اینجوری تعریفش کرده که عبارت است از: نام، «اصطلاح»، علامت، نماد، طرح و یا ترکیبی از آنها که برای شناسایی محصولات و خدمات فروشنده و یا گروهی از فروشندگان بهکار میرود و در محیط رقابتی نسبت به رقبا تمایز ایجاد میکند. نمیدونم هم رو چه حسابی بهش گفته «اصطلاح». باید بیشتر در موردش فکر کنم. خلاصه، این نام تجاری، نشانِ ویژه و منحصربهفردی است که پدیدهای را از پدیدههای مشابه یا همطبقه متمایز میسازد. نام یا نمادی است بازشناختنی با هدف تمایز میان محصولات یا خدمات، و تفاوت قائل شدن بین آنها و از آنِ رقیبانشان که محصولات یا خدمات بهظاهر یکسانی را برای فروش به بازار عرضه میکنند. فرهنگستان «نمانام» رو بهعنوان معادل برای این واژه تصویب کرده بود که مقبول کاربران زبان فارسی واقع نشد و کمتر بهکار رفت. «ویژند» معادل پیشنهادی جدید فرهنگستان برای واژۀ برنده. که دارم تلاشمو میکنم بپذیرم و استفادهش کنم، هر چند که با نام تجاری راحتترم. چهار سال پیش هم در مورد ویژند یه پست نوشته بودم اگه یادتون باشه. اون موقع هنوز تو مرحلهٔ بحث و بررسی بود.
۳. تو اون پستِ چهار سال پیشم در مورد ویژند که لینک کردم و میتونید برید مرورش کنید، دکتر احمد روستا هم بودن. متأسفانه دو سال پیش فوت کردن.
۴. هر چی تو این مدت بیخوابی کشیده بودم بابت پروپوزال تو این دو روز جبران کردم و خوابیدم فقط. خواب خیلی خوبه. خوش به حال خرسا. خوش به حال هر کی که بیدغدغه میتونه بخوابه و کار دیگهای جز خوردن و خوابیدن نداره.
۵. سازمان سنجش چش شده؟ یه روز فقط درصدا رو اعلام میکنه، یه روز تراز و نمره، یه روز رتبه و حالا کو تا وقتی بگه کجا چی قبول شدی. تو دفترچۀ استخدامی نوشته بود تا بیستوششم نتایج اعلام میشه و من تا اون روز هی باید چک کنم. هر سری هم میرم سنجش یاد دو نفر از بچههای مجازی که کنکوری بودن میافتم. در واقع یاد یه نفر و داداشش. ایشالا هر دو قبول شن. داداشش ایشالا رشتهای که کمترین آسیب رو به مردم بزنه قبول شه (چون هیچی بارش نیست و دیپلمشم بهزور و با تقلب گرفته (گویا یه سری از درساشم تجدید شده و دیپلمشم نگرفته هنوز)، رشتهش ریاضیه و حتماً قبول میشه با این همه صندلی خالی. لذا ایشالا یه چیزی قبول شه که در آینده بیچارهمون نکنه). ولی دوستم خودش که تجربیه ایشالا بهترین رشته و اون چیزی که همیشه دلش میخواست و بهخاطرش پشت کنکور موند قبول بشه. چون حقشه.
۶. اون روز که تعمیرکار اومده بود خانم همسایه هم اومد تنها نباشم. اومده میگه خوب شد خونه بودی و زود فهمیدی. گفتم نه این از دیشب اینجوری شده. صبر کردم همه بیدار شن (و پروپوزالمو بفرستم) بعد ملتو خبر کنم. گفت کاش صبح به شوهرم و پسرم میگفتی. گفتم آره حدودای پنج شش که برای نماز بیدار شده بودم شنیدم صدای درو که رفتن بیرون. فکر کنم داشتن میرفتن سر کار و دیگه نخواستم مزاحمشون بشم. جواب داده إ نماز میخونی؟ التماس دعا، ما رو هم دعا کن. و یه مشت تعریف و قربون صدقه در رابطه با همین نماز خوندن. الهی بمیرم براشون که نمازخون کم میبینین و اینجوری دامن از کف میدن با دیدنمون. وظیفهست خب. تکلیفه. مثل بقیهٔ تکالیف زندگیمون و حتی مهمتر. پسرش یا شایدم پسراش مجردن و تو فاصلهای که تعمیرکار تو خونه بود پسربزرگه مامانه رو فرستاده بود ور دل من که تنها نباشم. حالا من تو اتاقم درگیر پیغام پسغام با استادم بودم و این خانومه هی میومد یه چیزی میپرسید و یه چیزی میخواست و در و دیوارو بررسی میکرد میرفت. یه دورم اومد سقف و دیوارا رو بادقت بررسی کرد مطمئن شه نشتی و اینا نداشته باشن از لولههای همسایهها. پسرشم هی میگفت مامان بذار بنده خدا به درسش برسه. خانومه هم هر چند دقیقه یه بار تکرار میکرد که دو ماه هم نیست اینجا ساخته شده و خدا لعنتشون کنه که فلانجایی بودن و سمبل کردن کارو. حالا منم حساسم رو این موضوع که به آدما بهخاطر جغرافیا یا زبانشون توهین بشه و هی میگفتم تقصیر اونا نیست که، تقصیر من و شما هم نیست، لولهست دیگه؛ ترکیده.
۷. یه مایع قرمز غلیظ! تو یخچال بود. حدس زدم شربت آلبالوئه و برای تعمیرکار شربت درست کردم. بعداً زنگ زدم از مامان بپرسم اون چی بود و گفت شربته ولی بذار بیرون سفت نشه تو یخچال. تو همون یخچال گذاشتم بمونه چون معتقدم هر چی بیرون باشه خراب میشه.
۸. خونه و آشپزخونه رو مامان و دخترخالهٔ بابا با سلیقهٔ خودشون چیده بودن و با اینکه بعد از اینکه رفته بودن با سلیقهٔ خودم تغییرش داده بودم و با اینکه همه چیو چک کرده بودم ولی یه سری چیزا بود که فکر میکردم اینجا نداریم. از جمله شعلهپخشکن و از این تختهها که موقع خرد کردن زیر گوشت و سبزی میذارن. موقع خالی کردن کابینتها برای تعمیر لوله دیدم که داریم.
۹. عرضم به حضورتون که ۹۸.۲ درصد چیزایی که تو کابینته رو استفاده نکردم تو این دو ماه. بهنظرم با دوتا قابلمه و یه ماهیتابه هم میشه رفت خونهٔ شوهر و به عزیزانی که برای مشاهدهٔ جهیزیه تشریف آوردن گفت من دو ماه هر روز صبح و ظهر و شب آشپزی کردم و جز این دوتا وسیله از چیز دیگهای استفاده نکردم. سخت نگیرید به خودتون و بقیه.
۱۰. اتو و جاروبرقی و یخچال و گاز و ماشینلباسشویی هم لازمه البته.
۱۱. فرش خیس آشپزخونه رو پسر همسایه برد گذاشت تو حیاط. بعد که خشک شد خودم رفتم آوردم. مامانم زنگ زده میگه چرا این کارو کردی، کمرت آسیب میبینه. میگفتی اونا بیارن. آخه مادر من، چجوری برم در خونهشون بگم بیاین این فرشو بردارین بیارین بندازین تو خونه. زشته خب. وقتی خیس بود سنگین بود، ولی خشکشدهش انقدارم سنگین نبود.
۱۲. تعمیرکار داشت با خانم همسایه حرف میزد. تو حرفاشون یه جایی به قضا و قدر و بلا اشاره کردن و گفتن خدا رو شکر که رفع شد. خانم همسایه که اصالتاً ترکه به زبان خودشون داشت قربون صدقهٔ من میرفت و واژهٔ قادا رو بهکار برد تو جملهش. ما ترکها به خطر و بلا میگیم قادا. تو ترکیباتی مثل قادالی (پربلا) و قادا آلماق (بلای کسی را به جان خریدن) بهکار میبرنش. البته تو تبریز جوانها کمتر بهکارش میبرن ولی تو خوابگاه این کلمه رو از یکی از دانشجوهای جوانِ اهل خوی هم شنیده بودم که یه بار یه چیزی شبیه قادا آلماق گفت. عبارتی معادل با دردت به جونم و قربونت برم. این همسایه هم زنجانیه. اینا هم زیاد میگن انگار. حس میکنم این قضا و قادا یه چیزن. چندتا دوست کُردزبان هم داشتم که یادمه اینا هم یه عبارت داشتن معادل با درد و بلات به جونم، که تو اون عبارته، قضات له گیان بود.
۱۳. دیشب خواب دیدم دوتا شیلنگ آب تو آشپزخونهست که هر چی میبندم بسته نمیشن و آب همهٔ خونه رو برداشته.
۱۴. یه گروه ختم قرآن هست که باعث و بانیش وبلاگ بانوچه و دوستاش بود و سالهاست که ماه رمضونا با اعضای اون گروه طبق برنامهای که میدن به انتخاب خودمون یک تا هر چند صفحه که بتونیم قرآن میخونیم. یکی دو ساله بعد از ماه رمضونم ادامه میدن این کارو. امسال بعد از ماه رمضون نتونستم همراهی کنم بس که گرفتار بودم و فرصت نمیکردم. البته بماند که حامد زمانی یه آهنگ داشت به اسم کرکره که من به اسم گرفتار ذخیرهش کردم و اونجا میگفت وقتی گرفتاری به اون قرآنِ رو طاقچه یه کمی عمل کن و تأمل کن. آهنگ بیوزن و قافیهای بود خداوکیلی ولی چون تو یه وبلاگی که برام عزیز بود معرفی شده بود گرامی میدارمش. خلاصه این هفته گرفتاریامو رفع و رجوع کردم و پیام دادم بهشون که زین پس منم هستم تو برنامۀ قرآن خوندنتون. حساب هم کردم دیدم اگه تا ماه رمضون هفتهای یه جز که بیست صفحه باشه بخونم تموم میشه. اگه تأییدیههای ایراندک و دانشگاهم بگیرم و پرپوزال رو نهایی کنم کربلا هم میتونم برم.
۱۵. یکی از استادهای زبانشناسی چند روز پیش فوت کرد. همون استادی که سیگارهای بهمنش را دوست داشتم. استاد دانشگاه علامه بود و این دانشگاه تو رشتۀ زبانشناسی حرف اولو میزنه. کلی استاد خفن و عالی داره و تقریباً همهٔ استادهام شاگرد این استاد بودن. منم تو وبینارهای مجازیش شرکت کرده بودم چند بار. دانشجوها براش پست تسلیت گذاشتن. دوشنبه هم مراسمشه و تصمیم داشتم برم ولی هم کلی کار دارم هم درد گردنم شدید شده و نیاز به استراحت دارم. شاید برم شاید نرم. یکی تو گروه دکتری پیام گذاشته بود که پس چرا وزیر آموزش و پرورش که شاگرد این استاد بود و ادعای ارادت و شاگردی داشت پست تسلیت نذاشته. گفتم چون اینستا فیلتره و شاید چون گرفتاری شخصی داره که نتونسته. دیدم همه باهاش موافقن و منتظر واکنش وزیرن. به تحصیلات نیست که. عین خالهزنکها نشستن رصد میکنن کی مشکی پوشیده کی بیشتر گریه میکنه. گفتم خوب نیست کاری که خودمون فکر میکنیم درسته و باید انجام بشه رو از بقیه هم انتظار داشته باشیم.
۱۶. وقتی به یکی از اعضای تیم پیام دادم که فلان کارو انجام بده و بعدش بهم خبر بده که انجام دادی و وقتی گفت تا غروب انجام میده و میفرسته، یاد ضربالمثل گَهی پشت به زین گَهی زین به پشت افتادم. تا چند روز پیش این من بودم که باید فلان کارو انجام میدادم و میفرستادم. حالا دارن انجام میدن میفرستن برام.
۱۷. نمیدونم راجع به ایستگاه اتوبوس کتابخونه ملی اینجا نوشتهم قبلاً یا نه. فرهنگستان کنار کتابخونه ملیه و من از سال ۹۴، هر روز هم اگه گذرم اونجا نیافتاده باشه، هفتهای یکی دو روزو حتماً رفتم. قبلاً همیشه با مترو میرفتم تا حقانی و یه ربع هم پیاده راه بود. یه بار که رفته بودم مصاحبهٔ دکتری دانشگاه شهید بهشتی و از اونجا قرار بود از دانشگاه الانم معرفینامه بگیرم، یه خانومه اتوبوسای شیخ بهایی رو بهم معرفی کرد که مستقیم میرفت حقانی. ده دقیقه بیشتر هم راه نبود. از اون موقع تا حالا از همین روش استفاده کردم و قبلش بهطرز مسخرهای تهرانو دور میزدم با مترو. با توجه به اینکه دانشگاه الانم نزدیک مترو نیست، این اتوبوسه خیلی خوبه. حالا نکته اینجاست که من تا یکی دو ماه پیش، تو همون متروی حقانی از اتوبوس پیاده میشدم و بقیه رو که باز یه ربع راه بود پیاده میرفتم. یه بار اتفاقی متوجه شدم این اتوبوس تا کتابخونه ملی که نزدیک فرهنگستان باشه هم میره و من این همه سال یه ایستگاه زودتر پیاده میشدم.
۱۸. من وسط کتابا و دفترا و سررسیدام هیچ وقت کاغذ نمیذارم، که وقتی دنبال کاغذا میگردم هی ورق نزنم و آخرشم پیدا نکنم. یا صفحهٔ اول، بعد از جلد میذارم یا صفحهٔ آخر. روز آخر دانشگاه که رفته بودم با استادم صحبت کنم و تاریخ دفاعمو بپرسم، یه سری نکته و سؤال هم روی یه تیکه کاغذ نوشته بودم. باعجله گذاشتم وسط سررسیدم و رفتم دانشگاه. استادم گفت تاریخ دفاعت ۱۳ شهریور ساعت فلانه و فلانی و فلانی استاد داور داخلی و خارجی و ناظرن. سررسیدمو باز کردم که یادداشت کنم اینا رو که یادم نره. دیدم اون کاغذه رو تو صفحهٔ ۱۳ شهریور گذاشتم. حالا همهش فکر میکنم اگه مثلاً کاغذه رو میذاشتم هفدهم، تاریخش هفدهم میشد یا نه.
۱۹. چند وقتی میشه که کتف چپ و مهرههای گردنم بهشدت درد میکنه. اولین بار که این دردو حس کردم اردیبهشت نودوچهار بود. رفتم دکتر. فکر میکردم قلبم ایراد پیدا کرده. گفت کمتر بشین پای لپتاپ. یه مشت مسکن داد و گفت هیچیت نیست. مدارک و پستشم موجوده، بس که من لحظهلحظهمو اینجا به رشتهٔ تحریر درآوردم. اون موقع هنوز وارد مقطع ارشد نشده بودم و ویراستاری نمیکردم. بلد نبودم در واقع. بعدها تو دورهٔ ارشد پیش اومد که روزی ۱۸ ساعت بشینم پای لپتاپ و غذامم پای لپتاپ بخورم و متن ویرایش کنم یا مقاله بخونم یا جزوه بنویسم. همیشه کتف چپم درد میکرد و میذاشتم به حساب چپدستیم که امروزم اتفاقاً روز جهانیمونه. مبارکمون باشه. شهریور پارسال دردش شدیدتر شد و باز فکر کردم قلبم ایراد پیدا کرده. رفتم دکتر و چکاپ کامل خواستم. گفت ورزش کن که عضلههات قوی بشه و کمتر بشین پای لپتاپ. اینم گفت هیچیت نیست. منم نه ورزش کردم، نه کمتر نشستم پای لپتاپ. بدتر شد. الان شرایطم اینجوریه که نیم کیلو سبزی هم نمیتونم پاک کنم ولی پاک میکنم، نمیتونم جارو بکشم ولی میکشم و کلی کار ناتمام با لپتاپ دارم که نمیتونم و با درد! انجام میدم. الانم اینا رو نمیدونین تو چه وضعیتی مینویسم. یه دستم روی کتفمه و یهدستی تایپ میکنم و فقط نیمفاصلهها رو با شیفت و کنترل و ۲ میگیرم. سعی میکنم قاشق رو گاهی با راست بگیرم چون چپ دیگه یاری نمیکنه. تازه غصهٔ اینم میخورم که اگه مامان شدم بچههامو! چجوری بغل بگیرم وقتی کیف خالی هم رو شونهم سنگینی میکنه. لپتاپم هم نمیتونم بیرون ببرم چون این یکی دیگه واقعاً سنگینه. باید از امشب ورزشو به برنامههای روزانه و شبانهم! اضافه کنم تا بدتر از این نشدم. تنها چیزی که ماهیچه و عضله رو قوی میکنه انقباض و انبساطه که میشه همون ورزش. ولی تا این قوی بشه من از درد مردم. پست هم کمتر میتونم بذارم :| مگر اینکه وُیس بذارم :|
۲۰. ولی جدی اگه مردم روی سنگ قبرم این بیتِ سنایی رو بنویسید:
آنچنان زی که بمیری برهی
نه چنان زی که بمیری برهند