972- رشک برم کاش قبا بودمی، چون که در آغوش قبا بودهای
دلم برای طویلههام تنگ شده و این پستو بدون شمارهگذاری مینویسم که شبیه طویله بشه. امروز یه چند دیقه دیر رسیدم سر کلاس و بعداً که داشتم فایل صوتی ضبط شده توسط دوستان رو استماع میکردم شنیدم که استاد میپرسه پس خانم فلانی که من باشم کو و بچهها میگن یحتمل رفته کربلا و نمیاد! بعدش من وارد کلاس میشم و همه لبخند ملیحی میزنن که اون لحظه معنی این لبخندو نمیفهمم. دیشب فقط سه ساعت خوابیده بودم و امروز از صبح تا عصر کلاس داشتم و به زورِ نسکافه سر کلاس نشسته بودم و الان به جای خون، قهوه توی رگهام در جریانه. هماکنون نیز که در حال تایپ این سطورم، یکی از تکالیفی که باید فردا تحویل بدمو انجام ندادم و یحتمل تا پاسی از شب نخُسبم و فردام به زور نسکافه بشینم سر کلاس. عصر که رسیدم خوابگاه خواستم نیم ساعت بخوابم و هماتاقیام اومدن و انقدر سر و صدا کردن که با سردرد بیدار شدم و انقدر از دستشون عصبانی بودم که تا نیم ساعت ساکت ساکت بودم و هیچی نمیگفتم. بعدش نسیم اومد عذرخواهی کرد و بهش گفتم با اینکه صدای تو هم تو این جیغ جیغا بود از دست تو دلخور نیستم. شاید دلیل عصبانیتم کُردی حرف زدنِ هماتاقیهای شمارهی 2 و 3 باشه (جیغجیغشون کُردی بود). با اینکه نسیم هم کُرده ولی فقط با خانوادهش کُردی حرف میزنه و این دو تای دیگه اصن رعایت نمیکنن که تو این اتاق یه نفر دیگه هم هست که زبانشونو متوجه نمیشه و واقعاً سردرد میگیره یه وقتایی! و من همیشه انقدر شعور داشتم که جایی که کسی زبانمو نفهمه به زبان معیار! حرف بزنم و حتی با خانواده هم که بخوام تلفنی حرف بزنم میرم بیرون که اینا اذیت نشن. و اعتراف میکنم به همون اندازهای که فوامیل (جمع مکسر فامیل!) متعصب و پانترکم روی اعصاب و روانم ترد میل میرن، این هماتاقیهای کُردم هم همون قدر و حتی بیشتر! رو اعصاب و روانم هستن و اصن نه یاشیاسین آذربایجان و نه حتی بژی کوردستان! کلاً منقرض شیم بریم پی کارمون. بگذریم. شما در تصویر اول دسری رو ملاحظه میکنید که با نشاسته و شیر و شکر و تخممرغ تهیه شده و چون شیرش یه کم زیاد شد، چند تا دونه بیسکویت از نوع پتیبور خرد کردم ریختم توش و شد آنچه شد. شاعر در بیت پایانی همین تصویر میفرماید: تمنای کمک در عشق آسان نیست؛ این یعنی، کسی حین سقوط از پرتگاهی لال هم باشد. تصویر دوم هم همون دسره، با این تفاوت که شیرش به اندازه است و اون گلدون هم همون گلدون پست 435 هست که بزرگ شده و قد کشیده و وقتی عکسشو برای خالهم فرستادم گفت بهبه میبینم که زبان مادرشوهر خریدی و این جملهی ایشون چنان تاثیر شگرفی روی افکار من گذاشت که شب خواب مادرشوهرمو دیدم و از ذکر جزئیات خواب مذکور خودداری میکنم :دی تصویر بعدی نیز یکی از قاقالیلیهایی است که عمهجانمان از وطن ارسال کرده و من این مربای کدوتنبل رو چنان از دل و به جان دوست میدارم که میزان عشق و محبتم نسبت بهش با میزان عشقم به سیبزمینی سرخ کرده و شکلات و پاستیل نوشابهای رقابت میکنه و به بهشت نمیروم اگر از اینا آنجا نباشد. و شیخ امروز بعدِ n سال رفت نمازخونه نمازشو به جماعت بخونه و حاجآقا گفت فردا نمیاد و فضیلت نماز جماعت رو از دست ندید و فردا یکیتون بیاید جای من امام جماعت وایستید. یه سری شرایط هم گفت که طرف باید فلان ویژگیها رو داشته باشه. در کمال اعتماد به سقف، با اینکه همهی ویژگیهای اخلاقی که شمرد رو دارم، ولی قرائتم صحیح نیست و مثلاً ه و ح رو یه جور تلفظ میکنم و صلاحیتشو ندارم به واقع. تصویر بعدی، تصویر ناهار منه که چه مشقتها که نکشیدم برای درست کردن اون کتلت (که مزهی آبگوشت میداد!). وقتی خواستم شروع کنم به خوردنِ دسترنجم که چه مرارتها کشیدم بر حصولش! استاد اومد و بچهها رفتن سر کلاس و استاده همون استادی بود که بهم میگه مهندس. بچهها گفتن بدو بیا استاد اومده. گفتم بگین مهندس داره ناهار میخوره.
+ بشنویم: Shajarian_Tasnife_Jane_Jahan.mp3