1.
عمهجون: فلان چیزم ببر.
من: نه؛ بارم سنگین میشه. از تهران میخرم.
مامان: بهمان چیزم ببر.
من: از تهران میخرم.
عمهجون: بیا اینارم بذار تو کیفت.
من: از تهران میخرم.
مامان: بلیت خریدی؟
من: از تهران میخرم.
مامان: :| !!!
2.
مامان: میوه بشورم برات؟
من: آره، زیاد بشور (=چُخ یو!)
مامان: اگه به شستنِ من اعتماد نداری بیا خودت انقدر بشور تا تمیز شه.
من: نه؛ منظورم این نیست که خیلی بشوری، میگم زیاد بشور.
بابا: تو کی میخوای این رفتارای وسواسیتو ترک کنی؟
من: آقا!!! ای بابا! این زیاد، قیدِ فعل نیست؛ برای مفعوله. ینی اونی که شسته میشه، مقدارش زیاد باشه. میخوام زیاد بخورم. ینی خیلی میوه بشور. نه که میوه رو خیلی بشور.
والدین: :| :/ !!!
(مکالمات فوق، زبان اصلی بودن و من ترجمهشو نوشتم به واقع.)
3.
ایمیلی دریافت کردم از طرف یکی از خوانندگان وبلاگم بدین شرح که میخوام ارشد روانشناسی بخونم بعد بیام این طویلهنویسیهای تو رو که یه نوع مرض حاد روانی محسوب میشه درمان کنم یه جماعتی رو هم نجات بدم. والابقران.
4.
آرایشگر: چند وقته نرفتی آرایشگاه؟
من: یه ماه، دو ماه... نه نه! همین دو سه هفته پیش با حداد عکس یادگاری گرفتیم آخرین بار بود.
آرایشگر: این حداد که میگی با اون حداد عادل نسبتی داره؟
من: نسبت نداره، خودشه دیگه. همونیه که رای نیاورد 31 ام شد (اولین چیزی که برای توصیفش به ذهنم رسید 31 ام شدنش بود خب...).
5.
کاشف به عمل اومد وقتی سه سالم بوده منو بردن سلمانی مردونه و به آقایی موسوم به عباس سلمانی که اخیراً فوت شده گفتن موهای منو کوتاه کنه. اونم پسرونه کوتاشون کرده.
6.
تقویم خریدم. تقویم تو زندگی من نقش مهمی رو ایفا میکنه. هر سال زمستون، یه پست اختصاصی برای تقویم جدیدم مینویسم. امسال در وصف تقویم 96 همین بس که وقتی داشتم روز تولد دوستان رو توش مینوشتم که بعداً بهشون تبریک بگم هر از گاهی تمرکز میکردم و خیره میشدم به حاشیهی صفحه تا یادم بیاد طرف کیه و قیافهش بیاد جلوی چشمم. و به این فکر میکردم که دو ساله تولد خیلیا رو تبریک نمیگم و سال بعد هم نخواهم گفت و با این همه چرا توی تقویمم بنویسم؟ بنویسم؟ ننویسم؟ چرا بنویسم؟
7.
سعدی میگه نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم / نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن / نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم / نه اگر همینشینم نظری کند به رحمت / نه اگر همیگریزم دگری پناه دارم.
8.
چهار سال پیش، سر کلاس کنترل خطی دکتر ن.، داشتیم سیستمهای کنترلی رو تحلیل میکردیم و استاد داشت معادلات دیفرانسیل و مجموعهها و انتگرال سره و ناسره رو توضیح میداد. یهو گفت بچهها؟ سِره درسته یا سَره؟
گوشهی جزوهم نوشتم سره و ناسره، کتابخونهی مرکزی، لغتنامهی دهخدا.
تا عصر کتابخونه بودم. از کتابخونهی مرکزی چیزی دستگیرم نشد و رفتم کتابخونهی دانشکدهی ریاضی.
اون شب یکی از بچهها جزوهشو اسکن کرد و برای همه فرستاد. نوشته بود: سلام به دوستان عزیز. مطالب مربوط به فضای حالت تا ابتدای جلسهی آخر رو ضمیمه کردم که شامل مطالب کوییز هست. موفق باشید.
در جواب همون ایمیل خطاب به همه نوشتم "لطف دیگران رو به حساب وظیفهشون نذاریم، همونطور که وظیفهی خودمون رو هم نباید به حساب لطف به دیگران بذاریم"، بابت جزوه تشکر کردم و در ادامهی حرفام نوشتم: "تلفظ درست سره و ناسره رو بررسی کردم. هم تو لغتنامهی دهخدا، هم فرهنگنامههای ریاضی. با علامت فتحه نوشته شده. یه عکس هم از صفحه 203 کتاب فرهنگ واژگان ریاضی به نوشته دکتر محمد باقری براتون فرستادم. امیدوارم مفید بوده باشه". برای همه فرستادم. صبح استاد ازم تشکر کرد.
16 سالم بود. آقای ن. (همون معلمی که عکسش توی هدر وبلاگم هست و با مانتوی سبز کنارش ایستادیم) مسائل سری و موازی کردن خازنها رو میگفت و حل میکردیم. یهو گفت بچهها؟ چند خازن بیشتره یا چندین خازن؟ کسی میدونه چند و چندین چه فرقی باهم دارن؟
گوشهی جزوهم نوشتم چند و چندین، کتابخونه، لغتنامهی دهخدا.
زنگ تفریح رفتم کتابخونه و عمید و معین و دهخدا و هر چی لغتنامه داشتیمو چک کردم و هفتهی بعد، زنگ فیزیک، قبل از اینکه آقای ن. برسه، گوشهی تخته، سمت راست، نتیجهی تحقیقاتمو نوشتم. وقتی اومد با صدای بلند خوند و پرسید کی نوشته اینا رو؟ دستمو بلند کردم و تشکر کرد و گفت پاکش نمیکنم. تا آخر ساعت، تعریف و تفاوتِ چند و چندین گوشهی تخته موند و مسالهها رو سمت چپ تخته حل کردیم.
14 سالم بود. خانم د. (معلم زبان فارسی) بن ماضی و مضارع رو یاد میداد. آخرای کلاس گفت "نهفتن" تنها مصدریه که بن مضارع نداره. و این نکته انقدر بیاهمیت به نظر میرسید که کسی تو جزوهاش یادداشت نکرد. اصلاً کسی توجه نکرد.
گوشهی جزوهم نوشتم نهفتن، لغتنامهی دهخدا.
با خودم فکر کردم دلیلی نداره یه مصدر بن نداشته باشه. ولی از لغتنامهها و کتابای دستورزبان کتابخونهی بابا و کتابخونهی مدرسه چیزی دستگیرم نشد. باید بیشتر تحقیق میکردم. از بابا خواستم از همکاراش بپرسه. همکارای بابا از دوستاشون پرسیدن و دامنهی تحقیقاتم رو تا جایی گسترش داده بودم که حتی با اساتید دانشگاه تهران هم تماس گرفتم. بعد از چند ماه فهمیدم بن مضارع نهفتن میشه نهنب. دنبال فرصت مناسبی بودم تا نتیجهی تحقیقاتم رو به خانم د. بگم. نمیخواستم بیاحترامی کرده باشم و بگم شما اشتباه گفتی یا بلد نیستی. تا آخر ترم صبر کردم. سال اول یه درسی به اسم مطالعات اجتماعی داشتیم. موقع امتحان پایانترم، مراقب امتحان مطالعات اجتماعی، خانم د. بود. نیمساعته به همهی سوالا جواب دادم و منتظر موندم تا همه ی بچهها برگههاشونو بدن و برن. وقتی به جز من و خانم د. کسی تو کلاس نبود، گفتم نهفتن هم بن مضارع داره؛ ولی کاربرد نداره. از اینکه انقدر با دقت به حرفاش گوش داده بودم و پیگیری کرده بودم خوشحال شد و تشکر کرد.
10 سال بعد، نشسته بودم سر کلاس ساختواژهی استاد شمارهی11. وندها و مصدرها و ترکیبات رو توضیح داد و گفت بعضی مصدرها بن مضارعشون از بین رفته. یا نمیدونیم بنمضارعشون چیه، یا استفاده نمیکنیم. مثل مصدر نهفتن که دیگه نهنب به کار نمیره. برگشت سمت تخته و نوشت: چند و چندین. چند ثانیه مکث کرد و پرسید کسی میدونه چند و چندین چه فرقی باهم دارن؟
ده بیست دیقهی آخرِ این درسو اختصاص میدادیم به کنفرانسها.
بچهها در مورد فارسی سره و ناسره کنفرانس داشتن.
یکی پرسید سِره درسته یا سَره؟
و من احساس کردم قلبم داره مچاله میشه. دلم تنگ شد. تنگ شد. تنگِ زنگ زبان فارسی، زنگ فیزیک، کنترل خطی، تنگِ گوشهی جزوه نوشتنام، تنگِ همهی آدمایی که یه جوری نیستن که انگار از اولشم نبودن.
9.
هیچ کدوم از ساکنین خوابگاه فعلی، آدرس وبلاگمو ندارن. اون روز هماتاقیام و شیما اینا و دوستای هماتاقیام آدرسشو پرسیدن و منم متن یکی دو پستی که در مورد خودشون نوشته بودم رو براشون [تلگرامی] فرستادم و گفتم بلند بخونن بخندیم. انقدر غلط و بد خوندن و معنی یه کلماتی رو پرسیدن که شاخ درآورده بودم. آیا شماها هم این جوری میخونید پستامو؟
آدرس وبلاگمو ندادم بهشون. گفتم اگه شماها هم اونجا باشید، وقتایی که از دست شماها میخوام فرار کنم، جایی نخواهم داشت که بهش پناه ببرم (همین قدر رک هستم که ملاحظه میکنید :دی). گفتم هر موقع از پیشتون رفتم و دلتون خواست بدونید چیا کشیدم از دستتون و محیط جدیدم چه شکلیه و از حال و روزم آگاه بشید آدرس میدم. والاع!
10.
آخرین باری که سعی کرده بودن با پفک خوشحالم کنن 18 سالم بود. بعدِ کنکور، نشسته بودم یه گوشه و فقط گریه میکردم و میگفتم دلم برای مدرسه تنگ شده. بابابزرگ یه هزار تومنی بهم داد برم پفک بخرم و غصه نخورم.
یه شب تو خوابگاه حالم انقدر داغون بود که با اینکه به روی خودم نمیآوردم، هماتاقیام فهمیده بودن یه مرگم هست. ولی خب اساساً جرأتِ "چِته؟" گفتن نداشتن. ساکت بودن. ساکت بودم.
یهو نسیم برگشت سمتم گفت برم برات پفک بخرم اَخماتو وا کنی؟
اون شب دلم بغل میخواست. یه پناهگاه، یه بغل از جنس بغل بابابزرگ.
11.
وقتایی که میخوام فکر کنم، میرم پشت پنجره و خیره میشم به سیاهی آسمون. تو خوابگاه که بودم، یه وقتایی هوا گرم بود و موقع خواب پنجره رو باز میذاشتیم. پرده رو کنار میزدم و دراز میکشیدم روی تختم و آسمونو نگاه میکردم، ماهو نگاه میکردم. فکر میکردم. یه ساعت، دو ساعت، گاهی تا صبح.
اون شب مثل شبای قبل، پشت پنجره ایستاده بودم و محو سیاهی و سکوت شب بودم. یه مَرده اومد و وایستاد روبهروی خوابگاه. لیزر سبزشو انداخت روی تکتک اتاقا و دست برد به کمربندش که بازش کنه. خشکم زده بود. شاید ترسیده بودم. اومدم نشستم روی تختم. میخواستم گریه کنم. دوباره لیزرشو انداخت روی دیوار اتاقای خوابگاه. چشامو بستم و پتو رو کشیدم روی سرم. بچهها دویدن سمت پنجره ببینن چه خبره. نگهبانو خبر کردن. تا نگهبان برسه فرار کرده بود.
بعدها هم اومد. همیشه میاد. اون نیاد یکی دیگه میاد. بچهها اسم هم براش گذاشتن. یه اسم بیادبانه که تا اون شب معنیشو نمیدونستم. تا اون شب حتی نمیدونستم یه همچین بیماری روانیای هم وجود داره. شبایی که میومد، با لیزر و سنگریزهای که سمت شیشهی اتاقا پرت میکرد خبر میداد و بچهها میدویدن سمت پنجره که فلانی اومده. بعدش برقا رو خاموش میکردیم که بره.
بعدِ اون شب دیگه نتونستم برم کنار پنجره. چه روز، چه شب، چه وقتای تنهایی، چه تو شلوغی. حتی موقع خرید هم اون کوچه رو دور میزدم. اون آدم چه مجرم چه بیمار، هر کی و هر چی که بود، آسمون شبو ازم گرفت. سکوت و آرامشی که شبا پشت پنجره داشتمو گرفت. نه پنجرهی خوابگاه، که هر شب و هر پرده و هر پنجرهای منو یاد اون شب انداخت. دوستم میگفت طفلک دست خودش نیست. بیماره. باید درکش کنیم. میگفت شهر پرِ همچین بیماراییه. مگه کاری از دست نگهبان برمیاد؟
گفتم ولی این حقو به خودم میدم که نبخشمشون. نه تنها این آدم، بلکه همهی آدمایی که حضورشون آرامشمو حتی برای یه لحظه ازم گرفته نمیبخشم. هرگز نمیبخشم.
یه شب از شیما پرسیدم اگه یه آدم، یه سگ یا یه موجود ترسناک بشینه دم در خونهت و فقط نگات کنه؛ و نگاهش آزارت بده، خونهتو ول میکنی بری یه جای دیگه؟
من هیچ وقت اهل اعتراض نبودم. اهل شکایت، اهل قصاص، اهل تلافی، اهل جنگیدن، اهل واکنش. من از جنس سکوتم.
12.
یه شب توی دورهمی، بحثِ مردن بود. که اگه فلانی بمیره اولین چیزی که یادش میافتی چیه. گفتم دور از جون؛ ولی اگه هماتاقی اولی بمیره یاد آینه و چشماش و وسایل آرایشش میافتم، هماتاقی سومی، یاد موهای بلند و طلاییش و موبایلش که 24 ساعته با شوهرش حرف میزنه، هماتاقی دومی، یاد قابلمه و سفره و آشپزخونه. و انتظار داشتم وقتی میپرسم اگه من بمیرم یاد چی میافتین بگن یاد قوانین و دستوراتی که روی در و دیوار میزنی. هماتاقیام گفتن یاد لپتاپت میافتیم و تختت که هیچ وقت ندیدیم جایی جز اونجا نشسته باشی. شیما گفت یاد حرفای اون شبی که بهم زدی میافتم.
هماتاقیام داشتن با بهت و حیرت نگامون میکردن و به این فکر میکردن چه حرفایی بوده که من به اونا که هماتاقیم بودن نگفتم و به شیما گفتم...
فرداش آقای رفسنجانی فوت کرد و گفتم بچهها من یاد پسته افتادم شماها چی؟
13.
عنوان: خالطوا الناس مخالطه ان متم معها بکوا علیکم، و ان عشتم حنوا الیکم؛ حضرت علی (ع)، نهج البلاغه، حدیث 89