983- آمدم ای شاه سلامت کنم، عرض ارادت به مقامت کنم، آنچه که دارم تو رساندی به من، هیچ ندارم که به نامت کنم
1. واپسین جلسه، فرهنگستان، گرفتنِ سلفی یا همون خویشعکسِ خودمون. ماسکه به دلیل سرماخوردگیه. اون لپتاپم که برچسباش هنووووووووز کنده نشده لپتاپِ من نیست، لپتاپ فرهنگستانه.
2. هفته ی آخر آذر با اساتید صحبت کردیم که اون هفته، هفتهی آخر باشه و جلساتو دو تا دو تا و سه تا سه تا و رو هم رو هم و حتی تو هم تو هم تشکیل دادیم که کم و کسری نداشته باشیم و خداحافظی کردیم و بلیتامونو گرفتیم برگردیم ولایت. و تا شب فرهنگستان بودیم.
علیرغم اصرار همکلاسیا مبنی بر اینکه بیا با اتوبوس باهم برگردیم، افتاده بودم رو دندهی لج که میخوام با مترو برم و تنها باشم کلاً. میگن این مسیر پر از دزد و قاتل و کیف قاپه :دی
بازگشت به خوابگاه:
3. راهآهن تهران، قطارِ تهران-تبریز، به مقصدِ خونه. خونه خوبه!
قطار مذکور با یه ساعت تاخیر حرکت کرد و زنگ زدم گفتم یه ساعت دیرتر بیاید دنبالم.
ولیکن از اون ور یه ساعت هم زودتر رسید تبریز و واقعاً من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.
برنامهریزیشون عالیه! 2 دی
4. اول دی تولد مامانم بود.
5. ترمینال تبریز، اتوبوس تبریز-تهران، به مقصدِ تهران. 6 دی
6. فرودگاه امام تهران، هواپیمای تهران-؟، به مقصدِ ؟
به دلیل بارون و مِه! با یه ساعت تاخیر راه افتاد.
7. اگه گفتین این گروه کدوم گروهه؟
8. آیپی! Internet Protocol Address
9. من همون بلاگریام که اگه یه لیوان آبم میخوردم عکسشو آپلود میکردم که بدونید من یه لیوان آب خوردم. پریروز یکی از خوانندگان وبلاگم پیام و پیشنهاد داده بود آخر هفته برم تئاتر و یه استراحتی به خودم بدم. جواب دادم تهران نیستم، هفتهی پیش اومدم خونه، بعدش برگشتم تهران، بعدش اومدیم نجف، بعدش میریم کربلا، بعدش تهران، بعدش امتحانا
ایشون: جدیداً بیخبر میری
10. هوای اینجا سرده. هرگز تصور نمیکردم عربها روی دشداشه کاپشن بپوشن :)))
این دستکشای منم داستان داره. چند وقت پیش طرحشو فرستادم برای عمهجون و به همین سوی چراغ مودم سوگند! منظورم این نبود که برام از اینا ببافه :دی اون روز که اومده بودن بدرقه برام آورد و ذوق زده شدم و حالا هر جا میرم خانومای عرب و این خانومای تفتیش! میگیرن بررسی میکنن و عکس میگیرن و یه چیزایی به هم میگن و پس میدن و منم به لبخندی اکتفا میکنم.
قابل شما رو نداره به عربی چی میشه؟ :(
اون کیفم دیشب شکار کردم. اون سبزه رو نمیگماااا. اونو 10 سال پیش از مشهد خریدم. من در زمینهی خرید بسی بسیار مشکلپسندم و تا یه چیزی به دلم نشینه و باهاش ارتباط برقرار نکنم نمیتونم داشته باشمش! دیشب یهو با این کیف ارتباط برقرار کردم و فقط هم همینی که توی ویترین بودو داشت و چون آقای فروشنده از نگاهم فهمیده بود کیفه بدجوری دلمو برده یک ریال هم تخفیف نداد نامرد.
11. سر میز شام (شام اول)، من، مامان، خانومه
خانومه: سلام، شما تازه اومدین، نه؟
ما: بله، همین امروز رسیدیم.
خانومه: چندمین باره میاین؟ اول رفتین کربلا؟ ما رو کاظمین هم بردن، اهل کجایین؟ دخترتونه؟
مامان: بله
خانومه: مجردی؟
من: بله
خانومه: خب دیگه التماس دعا، خداحافظ
ما: :|