مامان: نسرین؟ داری درس میخونی؟
من: این گزارش 130 صفحهای و ترجمه فصل 5 کابره و تحلیل جزء 5 و اسلاید ارائههام و
مامان: پس کار داری...
من: والا کارای من که تمومی نداره
مامان: پس بیخیال
من: حالا بگو چی کارم داری، شاید تونستم
مامان: نه بیخیال، به درسات برس
من: عه!!! بگو دیگه
مامان: اگه وقت داری و حوصله داری و میتونی،
من: خب؟
مامان: اجبار و اصراری نیستاااااااا
من: خب؟
مامان: اگه حوصله داشتی به دونه سیبزمینی سرخ کن برای ناهار
من: همهاش یه دونه؟! حالا منم فکر کردم چی میخوای بگی
لحظاتی بعد، مادر گرامی با یک عدد سیبزمینیِ در ابعاد اَبَر ماکرو برگشت!!!
و داستان زمانی به نقطه اوجش رسید که من اون یه دونه سیبزمینی رو خرد کردم
و داشتم میبردم سرخش کنم
که همسایه طبقه پایینی که مچ دستشو گچ گرفته اومد و ندای هل من ناصرة تنصرنی سر داد و
منم از اونجایی که چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار ندایش را لبیک گفتم و
من و دو کیلو سیبزمینی همین الان یهویی:
این جعبه شیرینی همونیه که پست قبلی ذکر خیرش بود
تو رو خدااااااااااااااااااااااا تعارف نکنیدااااااااااااااا، من بیکارم
پیازی، سبزی، هویجی، برنجی چیزی دارین بیارین براتون پاک کنم، سرخ کنم، جارو و بشور و بساب و گردگیریم بلدم
بیکارم هستم!