پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هم‌کلاسی اسبق» ثبت شده است

۱۹۲۸- از هر وری دری ۴۳

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۳۶ ق.ظ

۰. آبگوشتی که پست قبلی وصف شد و عکسش طلبتون بود:



۱. دستمزد کاری که ازم خواسته بودن و قبول کرده بودم انجام بدم رو پیش‌پیش دادن که حتماً انجامش بدم. حالا من هر چی می‌گم مرگ دست خود آدم نیست و شاید قبل از انجام اون کار جان به جان‌آفرین تسلیم کردم یا نه اصلاً فرار کردم گوش نمی‌دن.

۲. جایی که سوار شدم دستگاه برای زدن کارت بلیت نبود. تو بی‌آرتی هم یادم رفت بزنم. پیاده که شدم تو ایستگاه مقصد هم نبود. حالا کو تا من دوباره سوار بی‌آرتی شم و جبران کنم. خدایا نَمیرم تا اون موقع لطفاً. اگه مردم هم یکیتون به نیابت از من کارت بزنید لطفاً. یکیتون بزنید کافیه.

۳. داشتم یه مسیری رو می‌رفتم. یهو قدم‌هامو غیرعادی برداشتم و جابه‌جا شدم. خانومی که نزدیکم بود با تعجب نگام کرد. گفتم مسیرم پرِ مورچه بود نخواستم له بشن اومدم این‌ور. با تعجب بیشتری دوباره نگام کرد. جلوی دانشکدهٔ شیمی شریف هم پر مورچه بود و همیشه با احتیاط تردد می‌کردم له نشن بندگان خدا.

۴. رمز گوشیمو چند وقته که عوض کردم و هنوز که هنوزه رمز قبلی رو می‌زنم. اون رمز ملکهٔ ذهنم شده. می‌خوام ببینم تا کی رمزو اشتباه می‌زنم و از کی عادت می‌کنم به الگوی جدید.

۵. یکی از داورهای رساله‌م برادر استاد شمارهٔ هشته. هم استاد شمارهٔ هشت هم برادرش استاد زبان‌شناسی‌ان. یکی دیگه از داورا هم استاد شمارهٔ سهٔ ارشده. یکیشم استاد شمارهٔ ۱۸ دکتری. استاد مشاورم هم یکی از فالورهای اینستامه. هر موقع راجع به برندها پست می‌ذاشتم لایک می‌کرد و کامنت می‌ذاشت و مقالهٔ مرتبط می‌فرستاد. قرار بود مشاورم استاد شمارهٔ ۱۹ باشه ولی قبول نکرد و الان مشاورم اون استاد اینستامه :دی استاد شمارهٔ ۱۹ داوری رسالهٔ هم‌کلاسیمم قبول نکرد. کلاً فاز قبول نکردن به خودش گرفته و چند وقته که ناراحت و بی‌حوصله‌ست.

۶. اون روز که رفتم خوابگاه هم‌اتاقیامو ببینم، اولش مسئول خوابگاه گفت تابستونا مهمان قبول نمی‌کنیم. گفتم دو سه ساعت بیشتر نمی‌مونم. کارتمم گروگان نگه‌دارید. گفت چرا می‌ری؟ گفتم هم ببینمشون، هم خوراکی آوردم، هم تف به ریا نماز ظهرمو می‌خوام بخونم. قول دادم تا شش عصر ترک کنم خوابگاهو. رأس ساعت ۶ دم در بودم.

۷. تو خوابگاه فقط من چای دمی می‌خوردم و هم‌اتاقیام چای کیسه‌ای می‌خوردن. عادتشون دادم اونا هم دمی بخورن. گفتن تو بری ما بازم کیسه‌ای می‌خوریم چون حوصلۀ دم کردن نداریم. وقتی رفتم دیدنشون قوریمو از تو کمد درآوردم گفتم تا وقتی من اینجام (فی‌الواقع تا ساعت ۶) کسی چای مصنوعی نمی‌خوره.

۸. تو جلسهٔ دیروز اتحادیهٔ زبان‌ها تو دانشگاه شهید بهشتی (چون هنوز نخوابیدم، منظورم از دیروز، دوشنبه‌ست) پنج‌تا قهوهٔ فوری خوردم. دوتا قبل جلسه دوتا حین جلسه یکی بعد جلسه. نتیجه؟ وقتی رسیدم خونه از خستگی بیهوش شدم. اثرش همین‌قدر بود که من سر جلسه نخوابم.

۹. برای اعضای این جلسات، خوابگاه هم داده بودن بمونیم ولی حس کردم دو روز کافیه و لزومی ندیدم تا آخر هفته بمونم. کارهای مهم‌تری داشتم و برگشتم خونه.



۱۰. دانشگاه شهید بهشتی، به‌لحاظ شیب.



۱۱. جلسه‌مون اون بالا بود. عکس‌های جلسه هم طلبتون. اونی که عکسا تو گوشیشه هنوز نفرستاده.

۱۲. هفتهٔ پیش مانتوی قرمزمو پوشیده بودم. حواسم بود که محرم دیگه نپوشمش. روز اول محرم یادم نبود و هنوز تنم بود. شب وقتی برمی‌گشتم خونه معذب بودم یه سریا لباس مشکی تنشونه و من قرمز. البته چادر داشتم و نمود بیرونی نداشت. ولی باطن هم مهمه به هر حال. معتقدم علاوه بر اینکه آدم باید دلش پاک باشه ولی ظاهر هم مهمه. آوردم گذاشتم تو کمد که دم دست نباشه و کرمی و طوسیمو گذاشتم دم دست. مشکیام تبریزه. دیشب خواب می‌دیدم بازم اشتباهی اون مانتو رو پوشیدم.

۱۳. اکثر پسرا تو دانشگاه پیراهن مشکی پوشیده بودن. البته دانشگاه تعطیله و اینایی که دانشگاهن معمولاً برای هیئت و اینا اونجان. منم چون شال و روسری و مانتوهای مشکیم تبریزه با مقنعه و چادرم حفظ ظاهر کردم.

۱۴. صبح تا ظهر جلسه داشتیم و بعدش مستقیم رفتیم کوروش برای ناهار. بعدش بچه‌ها رفتن خرید و تهران‌گردی. بچه‌ها از شهرهای دیگه اومده بودن و تهران براشون جذابیت داشت. من گفتم برمی‌گردم خوابگاه. خوابگاه شهید بهشتی. نزدیک دانشگاه یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم. نیم ساعت تا غروب مونده بود و یه ساعت راه بود تا خوابگاه. خوابگاه بهشتی سرِ کوهه. معلوم هم نبود برم و نگهبان و مسئولا گیر ندن که از کجا آمده‌ای آمدنت بهر چیست و وقتم گرفته نشه. اون‌ورا مسجد نبود. مسیرمو عوض کردم و یه ربع به غروب رسیدم به بیمارستانی که همون‌ورا بود. گفتن نمازخونه‌ش طبقهٔ دومه. سوم بود. یه اتاقک دومتری که نوشته بود نمازخونۀ آقایان. قسمت خانوما رو پیدا نکردم. پرستارا و مسئولین هم اطلاع نداشتن. هشت دقیقه به غروب مونده بود. همون‌جا تو اتاق آقایون خوندم تا قضا نشده.

۱۵. نگهبان دانشگاه نذاشت از داخل دانشگاه برم خوابگاه. گفت الان دانشگاه پر سگ و شغاله. راست هم می‌گفت. منی که از گربه هم می‌ترسم چجوری با سگ و شغال قرار بود مواجه شم. یادمه شریف هم روباه داشت.

۱۶. چند وقت پیش، هم‌کلاسی اسبق رفته بود شیراز. برگشتنی برای یه تعداد از دوستان از جمله من سوغاتی آورد. یه روز که رفته بودم فرهنگستان زنگ زد که بیا سوغاتیتو بدم و من نرفتم. بهانه آوردم و اصطلاحاً پیچوندم. به خودشم گفتم البته. گفتم اگه ناراحت نمیشی می‌خوام بهانه بیارم نیام. بعد که دیدم قانع نمیشه گفتم باید فکر کنم. حق داشت با تعجب بگه مگه سوغاتی گرفتن هم فکر کردن داره، ولی خب من برای هر چیزی فکر می‌کنم. زیاد هم فکر می‌کنم. گفتم اگه تاریخ انقضا نداره و خراب نمیشه بذار برای بعد. دیروز بعد از جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی، قرار شد برم طرفای شریف محموله رو دریافت کنم. بعدش محل دریافت محموله عوض شد و خانهٔ اردیبهشت قرار گذاشتیم. آدرسش پامنار بود و من تا حالا پامو تو اون منطقه نذاشته بودم و نمی‌دونستم کجاست و چه شکلیه. ولی اسم پامنارو زیاد شنیده بودم. از اسم خانۀ اردیبهشتم خوشم اومد. از روی نقشه چک کردم و دیدم نزدیک متروی ملت و امام خمینیه. ملت پیاده شدم و گفتم هفت هشت دقیقه راهو پیاده میرم تا خانهٔ اردیبهشت که منطقه رو هم بشناسم و ارزیابی کنم. همچین که پامو گذاشتم تو خیابون، تا چشم کار می‌کرد مرد بود. حتی یه دونه خانم هم تو خیابون نبود. حتی یه دونه. همهٔ مغازه‌ها ابزارفروشی بودن و موتور و لاستیک و تجهیزات خودرو می‌فروختن. خیابون پر از موتور. پر که می‌گم ینی حداقل دویست سیصدتا. ولی امن بود به‌نظرم. نگاه‌هاشون هم امن بود. برای همین احساس معذب بودن نکردم. اکثراً هم مشکی پوشیده بودن. اینکه می‌گم امن بود، از این لحاظه که بالاخره بعد یه عمر فرق نگاه‌های علافانِ تو پارکو با مردهایی که سر کارشونن و دارن نون درمیارنو می‌فهمم. تا سر خیابون رفتم و از سمت دربار و کوچۀ بهاءالدوله و رکن‌الدوله رسیدم سر قرار. دیر یادم افتاد عکس بگیرم. ولی گرفتم که یادم بمونه. یه خونهٔ قدیمی بود که تبدیلش کرده بودن به کافه و کتابخونه. غذا هم می‌شد خورد، ولی تنوع نداشت. هر روز یه مدل غذا بود. از خانومی که غذا درست می‌کرد شماره گرفتم که تبلیغش کنم. سبزی پاک‌شده و خردشده و پیاز سرخ‌کرده و اینا هم می‌فروخت. خیلی هم مهربون و خوش‌برخورد بود.



مامان انواع اقسام عرقیجاتو از تبریز با خودش آورده بود جز بهارنارنج. سپرده بود خودم بگیرم و منم چون اهل این چیزا نیستم پشت گوش می‌نداختم. که هم‌کلاسی با این بهارنارنجش تیم عرقیجات کابینت آشپزخونۀ ما رو تکمیل کرد.


سوپ نیست، بستنیه. آب شده، سوپ دیده میشه :|

۱ نظر ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۲۰- نمیشه هم شجاع باشم هم بی‌نقص و کامل؟

يكشنبه, ۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۰ ب.ظ

این کتابو امروز در چهارمین روز از چهارمین ماه سال، ساعت هفت و پنجاه‌ویک دقیقۀ صبح جلوی درِ شرقی دانشگاه، بدون مناسبت خاصی هدیه گرفتم. که بخونم و هدایت بشم، بلکه تغییر کنم. کتابِ «شجاع باش نه بی‌نقص».



هدیه‌دهنده گفت این کتابو به دخترای دیگه هم هدیه داده. گفتم بله ملتفت هستم که باغتون پر از سمنه و انقدر سمن دارید که یاسمن توش گُمه :| البته متوجه بودم که بنده خدا می‌خواست به اهمیت و کاربرد و کارکرد کتاب اشاره کنه نه گل‌های گلستانش :| تو این کتاب، نویسنده (ریشما سوجانیِ هندی‌الاصل)، کمال‌گرایی رو نکوهش کرده و گفته دنبال این نباشید که بی‌نقص باشید. و زنان رو به شجاع بودن دعوت کرده. وقتی عکس می‌گرفتم متوجه شدم جلدش با مانتو و یکی دیگه از کتابام همرنگه. 



سپس تصویر بعدی رو خلق کردم. دمبلا و دمپاییا جاشون همون‌جاست. فرش هم همین‌طور. ولی لاک و آلبالوها رو خودم اضافه کردم به کادر که خوشرنگ‌تر بشه عکسم.



+ فعلاً فرصت خوندنشو ندارم ولی هر موقع خوندم میام نظرمو باهاتون به اشتراک می‌ذارم.

۵ نظر ۰۴ تیر ۰۲ ، ۲۳:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۸- یادگاری با فرهنگستانی‌ها، و شریفی‌ها

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۰۶ ب.ظ

من تندتد داشتم میز صبحانه رو جمع می‌کردم و ظرفا رو می‌شستم و هم‌اتاقیم لباساشو اتو می‌کرد. مقنعهٔ منم اتو کرد. پرسید مانتوتم اتو کنم؟ گفتم نمی‌خواد، این سریع چروک میشه. گفتم امروز می‌رم فرهنگستان و اونجا چادرمو درنمیارم و چروک مانتوم دیده نمیشه. هردومون عجله هم داشتیم و لزومی ندیدم اتو کنم مانتومو.



بعد اونجا یهو تصمیم گرفتیم با استادها عکس یادگاری بگیریم. از قضا چادرمم درآورده بودم. نتیجه اینکه قبل از اینکه عکسا رو بذارم اینستا با فوتوشاپ اتو کردم مانتومو :))

کپشن‌های اینستا:

با دکتر ...، استادی که اصطلاح‌شناسی را از او و با او یاد گرفتم.

و ورودی‌های جدید فرهنگستان، که می‌خواستم خودمو براشون معرفی کنم گفتن «می‌شناسیمت؛ شما سلطان جزوه هستی. داریم جزوه‌هاتو».

متأسفانه یک لحظه غفلت کردم و جایگاه بلافصل با استاد رو تو این عکس از دست دادم و این افتخار نصیب پریا و مهسا شد که کنار استاد باشن.

اینا برگه‌های امتحان و تکالیف همین استاده:



حتی ایشونم معتقد بودن خطم قشنگه :))



یادگاری با دکتر ژاله آموزگار، 

متولد ۱۲ آذر ۱۳۱۸، شهر خوی،

دکترای زبان‌های باستانی از دانشگاه سوربن فرانسه،

عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی

عزیز، نازنین، و دوست‌داشتنی 

اولین کتابی که ازشون خوندم کتاب زبان پهلوی بود. سال اول کارشناسی از انقلاب گرفتم این کتابو. با شادروان دکتر تفضلی نوشته بودن.



یادگاری با خالق قصه‌های مجید و مهمان مامان

هوشنگ مرادی کرمانی



در راستای علاقه‌م به جایگاه بلافصل با استادها تو عکس‌ها، توجهتونو جلب می‌کنم به این تصویر از کلاس سیستم‌های مخابراتی دورۀ کارشناسی (که سیسمُخ صداش می‌کردیم). دخترا یه طرف بودن و پسرا یه طرف. من صرف‌نظر از اینکه کی کجا وایستاده کنار استاد وایستاده بودم.



اینم عکس‌های خونۀ رئیس که پنج‌شنبه صبح رفته بودیم برای کلاس مثنوی:


پشت این در، ورودی خونه‌شونه. اینجا هم  زیرزمین خونه‌ست.

هم‌کلاسی اسبق داشت از این سن‌ایچا می‌خورد. جلسه رسمی بود و چند نفر داشتن عکاسی و فیلم‌برداری می‌کردن. بهش گفتن بذاره زیر صندلی که تبلیغ نشه. گذاشت زیر صندلی.


۷ نظر ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۳- خطت قشنگه

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۲۲ ب.ظ

دیشب از هر کی که تو خوابگاه می‌شناختمش و رشته‌ش ادبیات بود و حدس می‌زدم مثنوی داشته باشه سراغ مثنوی مولوی رو گرفتم و نداشتن. داشتن، اما مثل من خونه بود کتاباشون. دیگه آخرش رفتم خوابگاه دانشجوهای بین‌الملل رشتۀ ادبیات. گفتم اونا دیگه حتماً دارن. اونا هم نداشتن. تو آسانسور یه دختریو دیدم که لهجۀ افغانستانی یا تاجیکستانی داشت. درست تشخیص ندادم لهجه‌شو. وقتی بهش گفتم کتابو برای چی و کجا و کِی می‌خوام به شوخی گفت اوه! به خانۀ اصحاب قدرت قراره بری.

دیروز تصمیم داشتم برم از کتابخونۀ دانشگاه مثنوی مولوی رو امانت بگیرم برای امروز. رفتم، اما هر چی فکر کردم یادم نیومد برای چی اونجام. برگشتم خوابگاه و شب یادم افتاد صبح قراره بریم کلاس مثنوی و من کتاب ندارم. اگه بخوام دقیق‌تر بگم قرار بود با یکی از بچه‌ها که یه شعری نوشته بود و می‌خواست نشون دکتر حداد بده برم. شعرش از این متنایی بود که هی اینتر می‌خوره و مثلاً شعره ولی شعر نیست. چون باید با دکتر هماهنگ می‌کردم و می‌گفتم تنها نیستم و چون این یکی از بچه‌ها از هم‌کلاسیای اسبقم بود و چون پسر بود، واژۀ مناسبی برای معرفیش پیدا نکردم که بگم با کی میام یا کی باهام میاد. «با دوستم» که نمی‌تونستم بگم. «با هم‌کلاسی اسبقم» هم باز یه جوری بود. حتی «با یکی از هم‌کلاسیام» هم عبارت مناسبی نبود. کلاً فکر کردم صورت خوشی نداره یه پسر با خودت برداری ببری سر جلسۀ مثنوی :| لذا به چند نفر دیگه که اینا دختر بودن و تو بازدید فرهنگستان شرکت کرده بودن و آدمای علاقه‌مندی بودن پیام دادم و از من به یک اشارت و از این‌ها به سر دویدن. یکی دو نفرم میومدن برای من کفایت می‌کرد. دیگه با حضور اونا خیال منم راحت شد و گفتم با یه تعداد از هم‌کلاسی‌ها و دوستانم قراره بیام و دکتر هم گفتن قدمتون روی چشم. صبح من دیرتر از بقیه رسیدم. مثلاً قرار بود من اونا رو داخل ببرم ولی اونا زودتر رسیده بودن و رفته بودن تو. صندلیا و جاهای خالی یه‌جوری بود که دوتادوتا نشستیم. من و هم‌کلاسی اسبق تو حلق استاد و در معرض دید بودیم. بنابراین نمی‌تونستیم باهم صحبت کنیم. گوشیا هم آنتن نمی‌داد برای چت و اس‌ام‌اس‌بازی. یه کاغذ ازم گرفت روش نوشت همه‌ش می‌خوام بگم دکتر شروع نمی‌کنی؟ ساعت هشت و بیست دقیقه بود و هنوز جلسه شروع نشده بود. کاغذه رو هی رد و بدل می‌کردیم و حرفامونو روی اون می‌نوشتیم. دو صفحه از عرایضمونم توی سررسید من ثبت و ضبط شد. اگه یه شعری ما رو یاد یه شعر دیگه می‌نداخت اونم می‌نوشتیم. همۀ اینا به کنار. اونجا که بی‌مقدمه نوشت خطت قشنگه، لبخند شدم! احساس کردم یه جون به جونام اضافه شد. با اینکه خط قشنگی هم ندارم ولی انگار نیاز داشتم به شنیدن یه همچین چیزی.


۲۵ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۰- کُلکچال

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۴۸ ب.ظ

جمعه در اقدامی بی‌سابقه با جمعی از هم‌کلاسی‌های اسبق و دوستاشون و دوستای دوستاشون رفتم کلکچال. تو مسیرمون ضمن کوهپیمایی، زباله‌هایی که می‌دیدیم رو هم جمع می‌کردیم. هر کی هم بهمون خداقوت و باریکلا می‌گفت گروه محیط‌زیستیمون (که خودم تازه به جمعشون اضافه شدم) رو بهش معرفی می‌کردیم و لینک گروهو می‌دادیم که بهمون ملحق بشه و تو برنامه‌های بعدی شرکت کنه.

رفتنِ من مشروط به رفتن الهام بود. چون از دخترا فقط الهامو می‌شناختم و باهاش راحت بودم. شبِ قبلِ رفتن، پیام داد که احساس سرماخوردگی می‌کنم و نمی‌تونم بیام که سرماخوردگیم منتقل نشه به بقیه. دوتا از هم‌کلاسیای اسبق پسر هم بودن تو اون جمع. ولی خب به اندازۀ الهام باهاشون صمیمی نبودم. حتی دوران تحصیل هم باهاشون سلام علیک نداشتم و فقط دو بار به یکیشون جزوه داده بودم! مردد شدم که برم یا نه. دلو زدم به دریا و تصمیم گرفتم برم و دوستای جدید پیدا کنم. خروجی متروی تجریش قرار گذاشته بودیم. همون‌جا با تینا و دُرسا و دوستشون نگار آشنا و سپس دوست شدم. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم هم اونجا بود. از اون جمع، فقط همین هم‌کلاسی رو می‌شناختم. یه پسری هم بود به اسم امیر که از جدیدالورودهای شریف بود. از حرف زدنش تشخیص دادم ترکه و به‌واسطۀ هم‌زبانی و هم‌دانشگاهی بودنمون با اونم تونستم ارتباط برقرار کنم. از مترو تا پارک جمشیدیه ده دیقه راه بود. قرار شد ما چهارتا دختر اسنپ یا تاکسی بگیریم بریم. سر خیابون یهو همه‌شون گفتن اِ ایّوب! ایوب ماشین داشت و اومده بود سمت مترو که چند نفرم با خودش ببره. ما با ایوب رفتیم. اون یکی هم‌کلاسیمم جلوی پارک بهمون ملحق شد و از دیدن من تعجب کرد. چون فکر می‌کرد بدون الهام نمیام. دوتا فاطمه که یکیشون می‌گفت آمیتیس صدام کنین هم قبل ما جلوی پارک منتظر بودن. شکیبا و محدثه و محمد هم بعداً اومدن. سرپرست گروه که اسمش علی بود هم آخر از همه اومد. دوسه‌تا پسر دیگه هم بودن که اسمشون یادم نموند. محمدحسین، امیرحسین، مهدی یا یه همچین اسمایی داشتن. 



اولین موضوعی که توجهم رو به خودش جلب کرد دست دادنِ بچه‌ها باهم بود. هر کی می‌رسید ضمن سلام و احوال‌پرسی با همه دست می‌داد. موقع خداحافظی هم بازم همه باهم دست دادن و من حواسم جمع بود که فقط با دخترا دست بدم. یه جایی ایوب بعد از اینکه با همه دست داد و خداحافظی کرد بهم گفت حواسم بود که شما دست نمی‌دین برای همین دستمو سمت شما نگرفتم. یه وقت حمل بر بی‌ادبی نباشه. گفتم نه بابا دست ندادن کجاش بی‌ادبیه.

حالا چرا این موضوع برام جالب بود؟ چون چند روز قبلش با یه بنده خدایی که پیشنهاد آشنایی و ازدواج داده بود سر همین قضیه اختلاف داشتیم و تو کت منی که محرم نامحرم سرم میشه نمی‌رفت که همسرم با دخترا دست بده و اسم کارشو بذاره احترام گذاشتن به بقیه. البته ابعاد اختلافاتمون بزرگتر از این حرف‌ها بود و این یه مورد کوچیکش بود.



سگ هم زیاد بود تو مسیرمون. حاضر بودم از دره خودمو بندازم پایین ولی سگا بهم نزدیک نشن.



حین پایین اومدن یکی دو بارم پام لغزید و عن‌قریب بود که واژگون بشم! ناخودآگاه بچه‌ها دستشونو می‌گرفتن سمتم که بگیرمشون که نیافتم. منم تشکر می‌کردم و اسلامم رو حفظ می‌کردم همچنان. و نمی‌گرفتم دستشونو :))

موقع ناهار بهشون قول دادم تو برنامۀ بعدی، براشون کیک درست کنم. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم گفت منم بلدم و قرار شد هردومون درست کنیم ببینم دستپخت کی بهتره.



برگشتنی مقبرهٔ شهدای گمنام هم رفتیم. تو مسیرمون بود در واقع. چادرمو احتیاطاً! تو کیفم گذاشته بودم که اگه بعد از کوه یهو کاری پیش اومد یا خواستم برم جای دیگه‌ای، بپوشمش. اینجا دیدم فضا به چادر می‌خوره، از کیفم درآوردم باهاش عکس بگیرم. کرک و پر همه جز اون دوتا هم‌کلاسیم که می‌دونستن چادری‌ام ریخت :))



یه مسجدی هم بالای کوه بود که ظهر برای نماز رفتم اونجا. کسی تو قسمت خانوما نبود که ازش بپرسم نمازمو باید شکسته بخونم یا نه. به‌نظر خودم خیلی راه اومده بودیم و از شهر خارج شده بودیم. تو قسمت آقایون یه پسره بود که داشت نماز می‌خوند. صبر کردم نمازش تموم بشه تا ازش بپرسم ببینم کامله یا شکسته. گفت کامله. تو مسجد به اون بزرگی فقط ما دوتا بودیم :|

بعداً وقتی عکسا رو تو گروه باهم به اشتراک گذاشتیم، توضیح دادم که اینجا مسجدِ اونجا بوده و عکسِ جای دیگه نیست و اشتباهی نفرستادم. الهام در جوابم نوشته بود که دمت گرم که حتی تو کوه هم رفتی نمازتو خوندی (به‌عنوان پرداختنت به اعتقادت منظورمه، نه خودِ نماز خوندن یا نخوندن). براش نوشتم که دیگه بدعادتم نکن که از فردا برای چهار رکعت ادای وظیفه انتظار احسنت و باریکلا و دمت گرم داشته باشم از کائنات. به‌نظرم یه کاریه که بر عهده‌م گذاشته شده و تحت هر شرایطی باید انجامش بدم. همیشه هم می‌گم تو شرایط عادی اکثریت بلدن از پس این کارا بربیان. مهم اون شرایط خاصه به‌نظرم. اینه که منو متمایز می‌کنه. اتفاقاً برای همین وقتی بچه‌ها پرسیدن نمادت تو طبیعت چیه گفتم سنگ. مثل سنگم و تو موقعیت‌های مختلف راحت تغییر نمی‌کنه طرز رفتار و کردار و پندارم.

اونجا بچه‌ها راجع به اینکه نمادتون تو طبیعت چیه صحبت می‌کردن. یکی می‌گفت دریا، یکی پرنده، یکی کوه، یکی درخت. من در موردش فکر نکرده بودم و گفتم برگشتنی می‌گم. تو مسیر برگشت به این نتیجه رسیدم که منم سنگم. از این نظر که به‌راحتی از اصول و چارچوب‌هام دست نمی‌کشم و سفت و سختم. ماهی هم می‌تونم باشم. از این نظر که لیز می‌خورم و به‌سختی اجازه می‌دم کسی بگیرتم و نگهم‌داره.



اگه از ارتفاع نمی‌ترسیدم منم یه همچین عکسی می‌گرفتم. ولی به‌شدت می‌ترسم از بلندی.



اون شب، شب تولد قمریم بود. برگشتنی از ماه عکس گرفتم. وقتی من به دنیا اومدم ماه این شکلی بود.



اون یکی هم‌کلاسی اسبقم هم ماشین داشت و پرسید چجوری می‌ری خوابگاه؟ اول خواستم با همون ایوب و دخترا تا ایستگاه مترو برم و از اونجا برگردم خوابگاه. بعد نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم با هم‌کلاسیم برم تا ایستگاه مترو. محدثه و محمد هم با ما اومدن. بعد، وسط راه این هم‌کلاسی گفت خوابم میاد و نمی‌تونم رانندگی کنم. جاشو با محمد عوض کرد و به جای اینکه اون ما رو برسونه ما رسوندیمش درِ خونه‌ش و خودمون با مترو برگشتیم. نزدیکای دهِ شب در حالی که از خستگی داشتم بیهوش می‌شدم رسیدم خوابگاه. شنبه به‌قدری خسته و له بودم که موقع نماز، وقتی خواستم بشینم ناخودآگاه گفتم آخ :)) از اونجایی که کلام بی‌جا نمازو باطل می‌کنه، باید سجدۀ سهو انجام بدی بعد نماز. حالا درسته من سجده‌هه رو انجام دادم ولی شک دارم که آخ و اسم‌های صوت (نام‌آواها)، از نظر احکام دینی واژه محسوب بشن. 

صبح، رفتنی یه اتفاق بامزه هم افتاد. تصمیم داشتم با اتوبوس برم تا ایستگاه مترو. ولی اتوبوسای اون ایستگاهی که می‌خواستم سوار شم دیربه‌دیر حرکت می‌کنن. از راننده پرسیدم چند دقیقۀ دیگه حرکت می‌کنین؟ می‌خواستم زمانمو تنظیم کنم ببینم اگه دیر میشه یه‌جور دیگه برم. گفت وایستاده بودم تو بیای بریم. و واقعاً همین که من سوار شدم حرکت کرد :))

۲۸ نظر ۱۵ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۳- این هفته، به روایت اینستاگرام

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۴:۴۰ ب.ظ

+ بعضی از اینا رو فقط تو پیج فامیلا گذاشتم، بعضیا رو فقط برای هم‌دانشگاهیا و بعضیا رو تو هر دو پیج. 

+ یه پست هم قبل از این پست منتشر کردم. چون پیش‌نویس بود ستاره‌ش روشن نشد. از دستش ندید. 

+ یکی دوتا عکس هم به پست‌های قبلی که عکس نداشتن اضافه کردم.



جمعه (بیست‌ودوم اردیبهشت) برای اولین بار پا شدم رفتم یه ساعت تو صف نونوایی وایستادم که نون تازه بگیرم که بیارم خوابگاه با دوستام یه همچین سفره‌ای بچینیم و در جوار برج میلاد یه همچین صبحانه‌ای نوش جان کنیم.



بعدشم اینترنتی از اُکالا آرد گرفتم و کیک درست کردم به‌مناسبت تولدم.



تولدم بیست‌وششمه، ولی از اونجایی که بیست‌وششم شب شهادت امام صادق بود و هم‌اتاقیمم قرار بود بره خونه و نبود و وسط هفته بود و درس و مشق داشتیم، جمعه که تعطیل بود تولد گرفتیم.

تو دانشکده‌مون یه مسئول آموزش داریم که تا حالا هر مکالمه‌ای باهم داشتیم پرتنش، و حول محور مدارک و رساله و امتحان و نمره و ثبت‌نام بوده. از پرینت یا ارسال اصل فلان گواهی گرفته تا مسائلی از قبیلِ چرا فلان واحدو برداشتی و نباید برمی‌داشتی یا چرا برنداشتی و باید برمی‌داشتی و چرا بعد از ثبت درخواست، تیکشو نزدی و نهاییش نکردی و حتی پوشش مدرس و شرکت‌کنندگان در کارگاه‌ها و دوره‌ها. دوشنبه صبح وقتی شمارهٔ آموزش روی گوشیم افتاد با خودم گفتم وای باز چه کم‌وکسری‌ای تو پرونده‌م پیدا شده و باز چه خبط و خطایی از کی سر زده؟ آمادهٔ هر گونه تذکر و تهدید و تنبیه و توبیخ و توضیح بودم که دیدم بنده خدا زنگ زده حالمو بپرسه و ضمن آرزوی موفقیت و سربلندی، تولدمو پیشاپیش تبریک بگه. همین، و نه جز این. از اونجایی که تاریخ ولادت‌های باسعادت دانشجوها دستشه، لطف کرده بود و یه جایی ثبتشون کرده بود که هر موقع هر کی تولدش بود زنگ بزنه بگه حواسمون بهت هست. به‌واقع اولین بارم بود یه همچین تبریکی رو تجربه می‌کردم. غافلگیر شدم.

عکسو هم‌کلاسی و هم‌اتاقیم جمعه به‌صورتی‌که برج میلاد نقش شمع رو ایفا کنه گرفته.



دوشنبه صبح با دو تن از دوستان دورهٔ لیسانسم رفته بودم کتابخونهٔ ملی که تو آیین گرامیداشت فردوسی حضور به هم برسونیم. آخر مراسم این هم‌کلاسی اسبقم گفت من می‌رم با دکتر حداد دست بدم و بیشتر آشنا بشیم باهم. فکرشم نمی‌کردم بتونه حتی نزدیک ردیف‌اولی‌ها بشه چه برسه به اینکه باهاشون دست هم بده، ولی وی موانع رو درنوردید و تونست. گوشیمو درآوردم فیلم بگیرم از این رخداد و ناباورانه داشتم این لحظه رو ثبت می‌کردم که یهو دیدم منو نشون میده. وی ضمن معرفی خودش به‌عنوان کارآفرین شریفی یه معادل هم برای استارتاپ پیشنهاد کرده بود و خاطرنشان کرده بود که از دوستان و آشنایان یکی از دانشجوهای فرهنگستانه و اسم منو آورده بود. اینجا بود که دیدم دکتر حداد برگشت سمت من و منم هول شدم فیلمو قطع کردم. تازه ازشون اجازه هم گرفت تو جلسات واژه‌گزینی فرهنگستان شرکت کنه و پیشنهادهاشو به تصویب برسونه.



ما سه‌تا (هم‌رشته‌ای‌های اسبق) امروز صبح قرار گذاشته بودیم بریم کتابخونه ملی، تالار قلم، و تو مراسم گرامیداشت فردوسی شرکت کنیم. ولی از اونجایی که هیچ کدوم نمی‌دونستیم تالار قلم کجاست و هرسه‌مون در مجموع، روی‌هم‌رفته سه بار هم کتابخونه ملی رو از نزدیک ندیده بودیم و نمی‌دونستیم از کجا وارد شیم، جلوی فرهنگستان قرار گذاشتیم که به هم ملحق بشیم و بعدش باهم پرسون‌پرسون خودمونو به تالار قلمِ کتابخونه ملی برسونیم.



فرهنگستان بالای یه تپه‌ست و دانشجویان، استادان، کارمندان و دیگران همیشه اون مسیر مارپیچ شیب‌دارو دور می‌زنن که برسن بهش. ولی از اونجایی که این هم‌کلاسی اسبق به اون اصل ریاضی موسوم حمار که کوتاه‌ترین مسیرو ترجیح میده پایبند بود دور نزد و تا من و الهام برسیم، از این دیوار راست بالا رفت و با لباس خاکی در مراسم حضور به هم رسوند. فی‌الواقع بابت اون یه ذره آبرو و حیثیت و اعتباری که طی این سالیان در فرهنگستان کسب کردم احساس خطر می‌کنم.



به‌مناسبت شهادت امام صادق (ع)، تو امامزاده قاضی الصابر مراسم بود. با هم‌اتاقیم رفتیم مستفیض شدیم و از اونجایی که امامزاده روبه‌روی دانشگاهه و خوابگاه توی دانشگاهه، ساعت دوازده برگشتیم.



ساعت ورود به خوابگاه تا نه‌ونیمه، ولی چون امامزاده بودیم چیزی نگفتن بهمون.



صبحانه خوردن با ما این‌جوریه که یهو هستهٔ خرما رو می‌گیریم سمتتون می‌گیم می‌دونستی در زبان عربی این پوست نازک بین هسته و خرما اسم خاص خودشو داره؟ گویشوران زبان‌ها بر اساس نیازشون روی مفاهیم و چیزها اسم می‌ذارن. احتمالاً برای ما فارسی‌زبان‌ها و ترک‌زبان‌ها پوست نازک بین هسته و خرما موضوعیت نداشته که براش اسم مخصوص نداریم.



دسر درست کردن و دسر خوردنمونم به این صورته که، داشتم ژلهٔ نسکافه درست می‌کردم. هم‌اتاقیم گفت برای من شکر نریز که شیرین نشه. به‌قصدِ واژه‌بازی گفتم با شیر درست می‌کنم و به هر حال شیرین میشه. پرسید مطمئنی شیر و شیرین از یه ریشه هستن و هم‌خانواده‌ن؟ گفتم نه؛ بررسی می‌کنم.


۲۳ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)