239- 13، 14، 15 شهریور
مثل وقتی که بعد از مراسم چهلم, ناهار دعوتین و خالهی فوقالذکر میاد میشینه کنارت و
هی سس و پیاز و نمکدون میده, هی تو لیوانت نوشابه میریزه, هی تو بشقابت سوپ میکشه,
بعد وقتی داری برنج میخوری, هی میگه اگه نمیخوری برات یه بار مصرف بگیرم
گروه تلگرام دخترای برقی ورودی 89:
و بدین سان, اینجانب راهی تهران شدم و دوباره غم غریبی و غربت
یه کم هم حالم گرفته بود که سهیلا تهران قبول نشده که باهم بریم...
حالا مگه بلیت پیدا میشد!
به خاطر ثبت نام و دانشگاه, ملت با قوم و قبیله و ایل و طایفهشون میخواستن برن تهران
و عرضه کم و تقاضا زیاد و
بابا هم مسافرت بود و نمیتونستم با بابا برم
با مشقت فراوان, یه دونه بلیت "قطار اتوبوسی" پیدا کردم و
از اونجایی که تا حالا تجربهشو نداشتم, کلی استرس داشتم که چه جوریه!
به فامیلهای تهرانی هم خبر ندادم میرم تهران که نرم خونهشون؛ چون خونهشون خوش نمیگذره
والا!
تابستون همهی وسیلههامو آورده بودم تبریز و هیچی تو خوابگاه نداشتم!
با این حال, نمیخواستم با خودم چمدون ببرم, فقط لپتاپ و یه پتوی مسافرتی؛
صبح دیدم یکی زنگ میزنه, خواب بودم, تا بردارم قطع شد,
مامان مژده بود
بعد دیدم یکی داره در میزنه!
با موهای افشون و پریشون و یه چشم باز و اون یکی بسته درو باز کردم دیدم عه! مامانِ مژده است
مدارک مژده رو آورده بود که با خودم ببرم تهران و برسونم دست مژده به انضمام یک عدد ماهیتابه
که صادقانه بهش گفتم چمدون نمیبرم ولی اگه همین یه دونه ماهیتابه است میبرم و
گفت عکسا تعدادش کمه, به مژده بگم از عکسای قدیمیش بده دانشگاه
(فکر کن آدم عکس دبیرستانشو بده برای ارشد :دی)
خمیازه کشان اومدم ماهیتابه مورد نظرو تو کیفم جاسازی کردم و
اسمس دادم به مژده که 6 تا عکس یکسان نداشتی و اگه میخوای اسکن کنم بدم دوباره برات چاپ کنن و
(برای آشنایی با مژده, پست 169 و داستان جعل سند را بخوانید رمز: Tornado)
اگه یادتون باشه که میدونم نیست,
پست 159 گفتم چه قدر این فرهنگستان نازه, چه قدر ماهه, چه قدر دوست داشتنیه
بعد به جای اینکه بیام بگم چرا چه قدر نازه, ماهه, دوست داشتنیه, یه مشت دری وری گفتم و
بقیه حرفامو نگهداشتم برای بعد
و اما بعد!
اون روز (ینی چند ماه پیش و چند روز بعد از مصاحبه) خانم محمدی از فرهنگستان زنگ زد
که ما هر چی به اداره امور خوابگاههای شریف زنگ میزنیم کسی جواب نمیده
منم شماره خوابگاه خودمونو دادم و از خانم محمدی پرسیدم که آیا خودم هم پیگیری کنم یا نه
اونم گفتم نه, نگران نباش, ما خودمون پیگیر هستیم
اینا نامه میدن و فکس و کلی کار اداری و این به اون پاس میده و اون به این و تهش دانشگاه میگه نه و نمیشه
خانم محمدی و مدیر آموزش و کارشناس آموزش و سایر دوستان! بدون اینکه به من بگن و به من استرس بدن,
به دانشگاههای دیگه درخواست میدن و چند ماه قضیه رو پیگیری میکنن
تا اینکه شهید بهشتی قبول میکنه که من برم خوابگاه اونا
چون گرایش ارشدم, خوابگاه نداشت و شرط ضمن مصاحبه این بود که اگه اینا بهم خوابگاه ندن, از مصاحبه انصراف میدم
نتایج ارشد که اعلام شد, زنگ زدم خوابگاه خودمون ینی همین شریف ببینم معرفینامه ام تایید شده یا نه
مسئول خوابگاه گفت خبر ندارم و نمیدونم و یه شماره داد که ظاهراً شماره اداره امور رفاه دانشگاه بود؛
زنگ زدم اونجا و ارجاع دادن به اداره امور خوابگاهها و خانومه گوشیو برداشت و منو نشناخت!
گفت من هیچی یادم نیست, سرم شلوغه اعصاب ندارم نمیدونم و قطع کرد!!!
زنگ زدم فرهنگستان و خانم محمدی و پرسیدم قضیه چیه و گفت قراره بری خوابگاه شهید بهشتی
داستان اینه که ماها خیلی وقتا آبروداری کردیم و
این مدل رفتارهارو گذاشتیم به حساب خستگی کارمندان دانشگاه و
سکوت کردیم و بدون گله و شکایت, فقط تحمل کردیم
ولی خب, ترجیح میدادم امثال خانم محمدی که یه جورایی غریبه هستن,
متوجه اخلاق حسنهی مسئولین دانشگاه ما نشن
حالا دانشگاه شهید بهشتی نه سر پیازه نه ته پیاز, ینی نه دانشجوی اونجا بودم نه هستم نه خواهم بود,
ولی با اون همه دانشجو و امکانات کم, درخواستو قبول کرده و
شریف که اتفاقاً سر پیازه و تعداد دانشجوهاش کمتره و جای خالی و امکانات هم داره, رد کرده
بگذریم
به هر حال قرار بود, با نرگس هماتاقی بشم, ولی خب شاید قسمت نبود,
شاید صلاح نبود که تو این بازه زمانی تو اون مختصات مکانی باشم,
ولی از اینکه حداقل وقتی میرم شهید بهشتی تنها نیستم و نگار هست, خوشحالم
برگردیم سراغ قطار!
همین که سوار شدم اسمس دادم به داداشم که
و به جای اینکه 8 صبح برسم تهران, نه و نیم رسیدم
و با تصوری که از قطار اتوبوسی داشتم فکرشم نمیکردم آب بدن!!!
نگارم بلیت اتوبوس پیدا کرد و با اتوبوس اومد
همقطارانم سه تا خانم مسن به انضمام یک بانوی 102 ساله و یه دختره هفت هشت ساله بودن
دختره, دختر یکی از خانومای مسن بود, اون خانم 102 ساله هم مامانِ اون یکی خانم مسن بود
داشتن میرفتن خونهی نوه کوچیکه که تهران زندگی میکنه, یه نوه دیگهشم کرج زندگی میکرد و
خانوم مسن سوم هم تنها بود
منم تنها بودم
در کل 6 نفر بودیم تو کوپه
تا صبح داشتن در مورد عروسا و داماداشون حرف میزدن
و اینکه چرا این عروسشونو دوست دارن و از اون یکی بدشون میاد
و هر سهشون معتقد بودن باید با عروس و دوماد جوری برخورد کرد که پررو نشن و
یکیشون میگفت من اجازه نمیدم بهم بگن مامان!
میگفت اونا که بچههای من نیستن, عروس و داماد غریبه است و
داخل پرانتز اینم بگم که سه تا از دخترای فامیل که اخیراً ازدواج کردن,
شرط ضمن عقدشون این بود که با خانواده شوهرشون زندگی نمیکنن
رسماً نوشتن و امضا کردن و سر همین موضوع کلّی باهاشون بحث و مخالفت کردم,
حالا من نه سر پیاز بودم نه ته پیاز
ولی دوست داشتم راجع به این موضوع بیشتر فکر کنم و
نتیجه بحثامون این بود که دخترا و ایل و طایفه فرمودند "بیر نانجیب گینانانین اَلینه توشسن حالیوی سروشاخ"
مضمونش اینه که ایشالا گیر یه مادرشوهر بیرحم! میافتی, اون وقت حالتو میپرسیم
حالا امیدوارم یه همچین موجوداتی که تو قطار دیدم, نصیبم نشه ولی من کماکان سر حرفم هستم :دی
بدیش اینه که متن شروط ضمن عقد اینارو بابا مینویسه
چون بابا حقوق خونده, ملت میان همچین کارایی رو میسپرن به بابا که بعداً سرشون کلاه نره :||||||
داخل همین پرانتز, یه پرانتز دیگه هم باز کنم یه چیز بامزه بگم
عید, مراسم عقد پریسا, متن این شرط و شروط رو بابا نوشته بود و خودش اون موقع مسافرت بود
این آقاهه که داشت خطبه رو میخوند, در مورد یه کلمهای که بابا استفاده کرده بود توضیح خواست
در مورد خرج تحصیل پریسا بود که پسره بده یا باباهه و
بابا نوشته بود که پسره فقط مانع نشه و خرجشو باباش میده و آقاهه که خطبه رو میخوند همینو میپرسید و
هیشکی نمیتونست درست و حسابی توضیح بده,
بابای پریسا برگشت گفت آقا اونو بیخیال شو
ینی بعداً که فیلم مراسمو میدیدیم ترکیده بودیم از خنده
دو تا پرانتزو ببندیم بریم سراغ خانومای قطار
استثنائاً مقنعه سرم کرده بودم که یه موقع, موقع ثبت نام گیر ندن
چون یه بار دانشگاه تبریز به خاطر شال به من و دوستام اجازه نداده بود بریم تو و
به دلیل ضیق وقت و عجله, اشتباهاً مقنعه مدرسهمو سر کرده بودم که یه کم سفت بود و داشتم خفه میشدم
همین که سوار شدم, خانوما وقتی با یک عدد دختر چادری با حجب و حیا با مقنعه مشکی
که مقنعه لامصب عقبم نمیره و سفتِ سفته, مواجه شدن, ابراز احساسات کردن که
به به و چَه چَه چه دختری, چه قدر خانوووووووووووووم!
منم که قیافه ام دو نقطه دی بود که چه جوری تا صبح با اینا میخوام سر کنم :دی
تا حالا تو عمرم موجود زندهای که بیشتر از یه قرن قدمت داشتهباشه رو ندیده بودم
اجازه گرفتم که باهاش عکس بگیرم و
همهاش دستشو بلند میکرد که دعا کنه و دستشو میگرفتم که تکون نده ولی مگه ترتیب اثر میداد!!!
حالا تو اون هاگیر واگیر برگشته میگه دخترم چرا دستات انقدر سرده!؟
خانومه میگفت وقتی ازدواج کردم مامانم هم بردم خونه شوهرم, ینی همین خانم 102 ساله رو
میگفت شوهرم هم مامان و باباشو آورد و چند سال باهم زندگی کردیم
میگفت مامان و بابای شوهرم فوت کردن و مامان من الان 102 سالشه
میگفت نوههام و عروسا و دامادا و بچههام به شوخی میگن عزرائیل پروندهی مادرجونو گم کرده و
یه ماه پیش تولد 102 سالگیش بوده و میخوان برای تولد 103 سالگیش بگن از صدا و سیما بیان
میگفت یه بار خواستم ببرمش سالمندان, تو خواب دیدم چند تا سگ دور و برمو گرفتن و محاصرهام کردن و
دیگه منصرف شدم
آلزایمر داشت, تو قطار دخترشو ینی همین خانم 60 ساله رو که اینارو تعریف میکرد نمیشناخت,
ولی دخترش وقتی بلند میشد میگفت نرو, تنهام نذار, بشین پیشم
همهاش میپرسید این چیه, اون چیه, چراغو نگاه کن, کوه و درختارو ببین و یه جمله رو مدام تکرار میکرد
مثلاً هر چند دقیقه یه بار میگفت "بلّی دییر بورا هارادی"
ینی معلوم نیست اینجا کجاست و نان استاپ ریپیت میشد
هر کی رو میدید میپرسید "بورا قراپّادی؟ ", "سن قراپّالی سان؟"
ینی اینجا قراپّاست؟ تو اهل قراپّایی؟
فکر کنم قراپّا اسم یه دِه باشه, نشنیدهبودم اسمشو تا حالا
هر موقع از من اینارو میپرسید میگفتم نه, من اهل تبریزم و چند دقیقه دیگه دوباره میپرسید
دخترش گفت بگو آره, بلکه بی خیال شد و دیگه نپرسید
منم گفتم آره من اهل اونجام
انقدر ذوق کرد!!! :))))))
هی به دخترش میگفت این دختره اهل دِهِ ماست!!!
یه پسره و باباش هم کوپه بغلی بودن و داشتن میرفتن برای ثبت نام دانشگاه
موقع پیاده شدن از اونا هم همینو پرسید و
من یواشکی بهشون گفتم بگن آره اهل اونجان
حالا این پیرزنه کلی ذوق کرده بود و از خوشحالی در پوست خودش گنجیده نمیشد که اهل دِهِ مذکور تو قطارن
یه آقا و خانوم خارجی با یه نوزادم اون یکی کوپه بودن که فارسی و ترکی حالیشون نبود و
اونا هم قراپالی شدن :)))))
هر وقتم ساکت بودیم, میگفت حرف بزنید گوش کنم
دقیقاً مثل بچهها بود
میگفت هر موقع حرف میزنم گوش کنید و
هی آب میخواست و برای پیشگیری از یه سری مسائل بهش آب نمیدادن
خانومه نتونست به خاطر مامانش ینی همین خانوم 102 ساله برای نماز پیاده بشه
گفت بعداً تو خونه میخونم
پیرزنه فقط همین یه دخترو داشت و دخترش 6 تا بچه داشت
خانومه میگفت تک فرزندی و تنهایی خوب نیست, برای همین 6 تا بچه دارم
بابای اون یکی خانوم مسن که دختر هفت هشت ساله داشت تازه فوت کرده بود,
داشتن میرفتن تهران برای مراسم چهلم پدرش و
خودش اصالتاً تهرانی بود, ولی از 18 سالگی که شوهر کرده بود اومده بود تبریز و
خانواده و خواهر, برادراش تهران بودن
پرسید کجا چی میخونم و بعدشم پرسید ازدواج کردم یا نه و کاشف به عمل اومد پسر خواهرش شریفیه و
پسر خوبیه و
اینجا باید با تمام قوا!!! موضوع رو عوض کنی که کار به جاهای باریک کشیده نشه :))))))
اون یکی خانم مسن هم پسرش تازه فوت کرده بود
باهم پیاده شدیم برای نماز و چون من وضو داشتم سریع خوندم و برگشتم
همین که نشستم, این خانوم 102 ساله گفت قبول باشه
گفتم ممنون, مرسی
دوباره گفت قبول باشه
گفت مچکرم
دوباره گفت قبول باشه
گفتم قبول حق!
دوباره گفت قبول باشه و بعد برگشت سمت دخترش و
گفت چرا هر چی میگم قبول باشه جواب نمیده؟ ینی نمیشنوه؟
خودتون قیافهی دو نقطه و چندین خط صاف منو درنظر بگیرید دیگه!
دخترش به پیرزنه گفت برای این دختر دعا کن,
خانومه هم دستاشو بلند کرد و گفت ایشالا خوشبخت بشی و عاقبت به خیر بشی و
با اینکه گفته بودم جز لپتاپ و پتو و ماهیتابه چیزی نمیبرم و ملت چیزی نیارن که بارم سنگین نشه,
عمهها اومده بودن راهآهن و
برام کیک و پسته و لواشک آورده بودن
بعد از نماز, نشستم اینارو خوردم که بارم سبک بشه,
خانوما زیاد همکاری نکردن و خودم یه تنه تنهایی خوردم
نمیدونم کِی خوابم برد
با صدای خانومه بیدار شدم که میگفت "سوسوزام, یانیرام" ینی تشنهامه, دارم میسوزم
ولی بهش آب سرد نمیدادن که تشنهتر نشه
به دخترش, ینی همون خانوم 60 ساله گفتم من یه کم آب جوش دارم,
گفتم اگه بخواین آب جوش بدم ولی چای همرام نیست و فقط نسکافه دارم
البته منظورم هات چاکلت و کاپوچینو و از این آت آشغالا بود, برای تسریع در رسوندن منظورم گفتم نسکافه
گفت آی قربون دستت و دستت درد نکنه و فقط آب جوش خواست
بعد از نماز صبح دوباره خوابیدم و صبح باهم کیک خوردیم و خانم 102 ساله بازم کلی دعام کرد
کم کم داشتیم میرسیدیم
نگار اسمس داد که کجایی؟
خانومه همهاش دعام میکرد
از دخترش ساقه طلایی خواست و یه کم خورد و به منم داد
دخترش, ینی همون خانم 60 ساله بهم گفت "اگر جانیوا سینمه سه آت اشیه یمه"
مضمونش این بود که حالا که بیسکوییتا دست مامانش, ینی همین خانم 102 ساله بوده, اگه حس خوبی نداری نخور و
گفت اگه نمیخوای یواشکی بنداز تو سطل آشغال
گفتم نه اصلاً مشکلی نیست, میخورم
و خوردم
هر چند هنوزم که هنوزه اجازه نمیدم یکی دیگه برام میوه پوست بکنه و لقمه بگیره
ولی خب تو اون شرایط نمیشد دل پیرزنو شکست
من داشتم بیسکوییت میخوردم و این بنده خدا هی دعام میکرد :دی
بالاخره نه و نیم رسیدیم تهران و همه پیاده شدن و این خانم و دخترش منتظر ویلچر بودن
عجله نداشتم, قرار بود برم دانشگاه و ثبت نام هم دوشنبه ینی فرداش بود
منتظر موندم ویلچر برسه
از شانس اینا, اون خط راهآهن آسانسور نداشت و دو نفر اومدن خانومه رو با ویلچر از پلهها بالا بردن و
خداحافظی کردیم و
دیگه منو نمیشناخت...
عکس: چند قدمی خوابگاه