1.
باهام قهره. وبلاگمم نمیخونه. البته این قهر و آشتیها نمک زندگیه و اختلاف نظر بین دو دانشجوی آزاد و خرخون طبیعیه و ما هیچ وقت از نظر آموزشی و آکادمیک آبمون تو یه جوب نخواهد رفت. و با اینکه حق با من بود، ولی خب همین یه داداشو دارم... منتِ اینو نکشم منت کیو بکشم. معمولاً کادو براش کتاب یا یه چیز عمومی میخرم و اولین بارم بود میخواستم یه لباس پسرونه بگیرم. کلاً اولین بارم بود برای یه پسر میخواستم یه چیز پسرونه بخرم و حس میکردم روم نمیشه و دارم خجالت میکشم! وارد مغازه که شدم آقاهه سلام کرد و خوش آمدید و بفرمایید و از این صوبتا. سرمو انداختم پایین و رفتم سمت لباسای زنونه و روسری و شال و مانتوها. و داشتم فکر میکردم چه قدر سخته و چه جوری بگم چی میخوام!!! آقاهه اومد سمتم و گفت میتونم کمکتون کنم؟ گفتم از اون تیشرتای توی ویترین میخوام :| (ینی این شرم و حیام تو حلق تکتکتون!) (بخوانید: nebula.blog.ir/post/532)
2.
امروز رفتم از مسئول آموزش، رتبهمو بپرسم. گفتم معدل بچهها رو نمیدونم و فقط میخوام ببینم نسبت بهشون چه قدر اختلاف دارم. گفتم عدد شانس من چهاره و ترجیح میدم چهارُم باشم. یه نگاه به معدلا کرد و گفت با اختلافِ یه دهم از نفرِ چهارم، پنجمی. نفسِ اندوهباری کشیدم و گفتم ترم قبل چی؟ ترم قبل رتبهام چند بود؟
گفت با اختلاف یه دهم از نفرِ چهارم، سوم بودی.
دیگه خودتون قیافهی منو تصور کنید :|
3.
الان که دارم این پستو مینویسم، دقایقی دیگر قراره آهنگر ازمون امتحان (به قول خودش آزمونک) بگیره؛ ولی وقتی شماها دارید میخونید ساعت 4 و 4 دیقه است و من توی کوپهی 4 نفره نشستم و بلیتی که 44 تومن خریدمش دستمه و سوار قطار شمارهی 400 و خردهای به مقصد تبریزم و دارم میرم خونه.
جلسه اول برگشته بهمون میگه تا میتونید متن ادبی و شعر و غزل حفظ کنید. میخواستم پاشم بگم داداچ مگه روز مصاحبه یادت نیست یه صفحه نثر مصنوع و متکلف تاریخ بیهقی رو از حفظ خوندم؟
4. معرفی فیلم: Divergent
من یکشو دیدم، فکر کنم 2 و 3 هم داشته باشه. شاید باورتون نشه، با صرف نظر از یکی دو فقره بوس!، کلاً صحنه نداشت. بازم شاید باورتون نشه، ولی صحنه نداشت! شاید باورتون نشه ولی دختره شبا میومد تو اتاق پسره بخوابه و پسره رو زمین میخوابید. عاشقِ کاراکترِ Four (همون پسره :دی) شدم به واقع! مراد اگه خارجکی باشه، ترجیح میدم اسمش فور! باشه و من اگه بخوام یه بار دیگه به دنیا بیام، صبر میکنم ده ماهه شم و 4 تیر به دنیا بیام.
5.
هماتاقیام یه سری دوست دارن به اسم شیما اینا. شیما اینا از هر 4 تا کلمهای که از دهنشون خارج میشه یکیش 18+ و نیم ساعت همصحبتی باهاشون، معادل با پاس کردن 4 واحد تنظیم خانوادهی پیشرفته است. شیما اینا هر شب میان اتاق ما که باهم چایی بخوریم. منم همیشه اتفاقاً تازه چایی خوردم و همیشه اتفاقاً برای فردا کلی تکلیف دارم و همیشه الکی مثلاً سرم شلوغه و کمترین میزان مشارکت رو در بحثاشون دارم. مباحث مهمی مثل اون پسره که تو پارک بهم پیشنهاد داد و اون پسره که زنگ میزنه و جواب نمیدم و اون پسره که پورشه داره و اون پسره که هی میاد ازم جزوه میگیره و اون پسر قدبلنده و اون پسر پلیور آبیه و نحوهی پاسخدهی به پیشنهاد پسرها و راهکارهای موفقیت در روابط و چگونگی پوشش در قرار ملاقاتها و میزان و نوعِ لبخند و عطر و رنگ لباس، رژ و لاک، مدل آرایش در برخورد اول و غیره و ذلک (بخوانید ذالک!).
6.
هماتاقی شمارهی 2 و 3 داشتن به زبان کردی راجع به چیزی صحبت میکردن که متوجه نمیشدم؛ ولی حس میکردم فاعل، مفعول یا مضافالیه جملهشون منم. پرسیدم دارین در مورد من صحبت میکنین؟ گفتن آره؛ داریم میگیم خوش به حالش، لابد چون برنج نمیخوره شکم نداره.
(یه پست مشابه دیگه در همین راستا: nebula.blog.ir/post/705)
7.
یه بار شیما داشت میگفت هر شب قبل خواب فلان آهنگو گوش میدم. منم پای لپتاپم بودم. گفتم شیما آهنگو دارم، بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه گذاشتم و این آهنگه شد موسیقی متنِ حرفاشون. چند دیقه بعد دوباره وسط حرفاش اسم یه آهنگ دیگه رو آورد. در مورد آهنگ صحبت نمیکردن، ولی هر از گاهی مثلاً یه تیکه از یه آهنگو زمزمه میکرد. گفتم شیما دارم آهنگشو. بذارم؟ گفت بذار. همون لحظه پلی (play) کردم. چند دیقه بعد دوباره! و تا صبح اینا داشتن چایی میخوردن و حرف میزدن. فکر کنم منم ده بیست تا آهنگ پلی کرده بودم. یه چیزی گفت که فکرشم نمیکرد کسی اون آهنگو شنیده باشه و من گفتم شیما دارم آهنگشو... هنوز جملهام تموم نشده بود که نگاه معناداری بهم انداخت و گفت ببینم من الان فلان کارو انجام بدم صدای اونم داری؟! (مثلاً فکر کنین منظورش یه کاری مثل عطسه یا سرفه بود).
8.
ملت فوبیای ارتفاع و درِ بسته دارن و منم فوبیای اتوبوس دارم. تصور میکنم اتوبوس آدمو به یه جای دور میبره و تو یه جنگل مخوف و تاریک رها میکنه. میزان استفادهام از اتوبوس و BRT نسبت به مترو و تاکسی، یک به صد بوده و همیشه قطارو به اتوبوس ترجیح دادم.
9.
بچههای خوابگاه هی میرن بیرون، خرید و پارک و هی دورهمی و فیلم و ورق و عرق و (نثر مسجّعو داشته باشین :دی) هر وقتم به من میگن وای من چه قدر تکلیف دارم و چه قدر سرم شلوغه و الکی مثلاً وقت ندارم.
صبح داشتم برای امتحان سه شنبه یه کتابیو میخوندم و از بس این کتاب ملالآوره، کانهو (بخوانید کَ اَنّهو) قرص خواب! حدودای یازده صبح خوابم برد و دو و ربع بیدار شدم و تا گوشیمو برداشتم ساعتو نگاه کنم، عکس و شمارهی نگار افتاد رو گوشیم. جواب دادم و توی عالم خواب و بیداری همینو فهمیدم که داره میپرسه "میای؟" گفتم "آره آره الان حاضر میشم. گفتی کجا؟" (آره آره حاضر میشم رو در جوابِ میایی گفته بودم که نمیدونستم کجا!) گفت چی چیِ ملت... ملتو شنیدم و فکر کردم میگه پارک ملت. گفتم الان راه میافتم. گفت سه تا پنجه. سه تا پنجو که شنیدم فکر کردم لابد همایشی، کنفرانسی، یا یه همچین چیزی هست. گفتم چه جوری بیام و گفت با بیآرتی بیا نیایش. گفت مریم هم میاد. میدون ولیعصر بودم که اسمس داد "پیاده که شدی بیا این ور خیابون تاکسی بگیر بیا سینما ملت." و من تازه اون موقع فهمیدم دارم میرم سینما، برای دیدن فیلمی که اسمشم نمیدونستم.
میخوام بگم بعضیا هستن که مهم نیست کی و کجا ببینیشون؛ مهم نیست تکلیف داری، امتحان داری، یا وقت نداری. میخوام بگم بعضیا با بعضیای دیگه خیلی فرق دارن.
10.
ظهر هوسِ املت کردم و شال و کلاه کردم برم تخم مرغ و گوجه بگیرم.
همچین که پامو از در خوابگاه بیرون گذاشتم، یادم رفت برای چی اومدم بیرون و یک ساعت تموم، علاف توی ترهبار چرخیدم و یادم نیومد چی قرار بود بخرم و الکی دو کیلو سیبزمینی خریدم برگشتم و دقیقاً دم در خوابگاه دوباره هوس املت کردم. ولی دیگه به هوسم وقعی ننهادم و اومدم سیبزمینا رو سرخ کردم.
11.
استاد شمارهی 11 نشسته واو به واو جزوهای که تایپ کردمو خونده و داده تصحیح کنم که مثلاً فلان جا فلان چیزو گفتی و بهتره قبلش از "شاید" استفاده میکردی. توی هر صفحهش کلی خط و ضربدر کشیده! به نظرم این بشر پتانسیل اینو داره که استاد راهنمام بشه!
جلسه اول داشت یه سری ساختِ پایگانی و ناپایگانی مثال میزد؛ مثل جالباسی و جاکفشی و اون وسط یه جادندونی هم گفت که یه هفته است ذهنم درگیره که جادندونی دقیقاً چیه و شکلش چه جوریه.
12.
استاد شمارهی 12 (تاریخ و فلسفهی علم) هفتهی پیش نیومده بود و این هفته اولین جلسه بود. اولِ بسمالله شروع کرده کسوف و خسوف و سرعت و شتاب جاذبه رو میگه و این همکلاسیای انسانی ما هم بندگان خدا نهایت سواد ریاضیشون به قول خودشون ضرب دو رقم در دو رقمه و قیافهی همهمون سر کلاس دیدنی بود. میپرسه علم ریاضی و تجربی با علومی مثل فلسفه چه فرقی داره و بچهها هم بنا به اطلاعاتشون یه چیزایی گفتن و منم معمولاً صبر میکنم آخر از همه اظهار نظر کنم. گفت نظر شما چیه؟ گفتم والا فکر کنم بود و نبود بعضی از علوم توی زندگی و روی رفاهمون تاثیر چندانی نداشته باشه، یا بهتره بگم هیچ تاثیری نداشته باشه. نه به درد دنیا بخوره نه آخرت. (میخواستم بگم فقط یه مشت حرفه. مصداق بارزِ علمِ لاینفع!) ولی خب علومی مثل ریاضی و تجربی به پیشرفت تکنولوژی کمک میکنن.
یه نگاهی به کل کلاس کرد و گفت اینجا کسی مهندسی خونده؟
بچهها گفتن خودش استاد!
استاد: همممم. حدس میزدم و دور از انتظار نبود که یه همچین جوابی هم بشنویم.
14. پستِ بدون عکسم که اصن پست نیست.
+ بشنویم: Homay-Divane Tari.mp3