پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استاد شماره 15» ثبت شده است

۱۳۸۳- شهرِیار

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۰۰ ق.ظ

بیر.

داشتم با مسئول آموزش صحبت می‌کردم. گفت شما همون روز که اومدی اینجا برای مصاحبۀ ارشد، همون روز ما انتخابت کردیم که بمونی و همین جا کار کنی. گفت یه درخواست بده و همین جا مشغول شو. یه همچین حرفی حتی اگه بُلُف باشه، اگه تعارف باشه، اگه یه دروغ مصلحتی و دلخوش‌کنک باشه، اگه جز من به هزار نفر دیگه هم گفته شده باشه، هر چی که باشه آدم دلش می‌خواد باور کنه. که دلش گرم بشه که دیده شده، که مهمه، که براش ارزش قائلن. گفتم من که تهران نیستم فعلاً. دکترا هم معلوم نیست قبول شم و بیام. گفت پس برو بنیاد شهریار با دکتر باقری صحبت کن. گفت اونجا زیرمجموعۀ ماست و نامه می‌دیم و زنگ می‌زنیم بهشون که فلان کار و بهمان کارو بکنی. نمیشه آدم هر حرفیو به هر کسی بگه. حتی نمیشه هر حرفیو هر جایی بنویسه. در لفافه گفتم که قبلاً یه بار رفتم و یه سر و گوشی آب دادم. اونجا همه خسته‌ن. مثل اینجا. مثل همه جا.

ایکی.

اولین بار اسمشو روی جلد یکی از کتاب‌هایی که منبع کنکور ارشد زبان‌شناسی بود دیده بودم. مهری باقری. نمی‌دونم چرا اون موقع فکر کرده بودم صاحب این اسم باید یک دختر جوان باشه. حتی بعداً که فهمیدم خانم باقری استاد دانشگاه تبریزه باز هم همچنان در تصورم باقری، یک استاد جوان هم‌سن‌وسال خودم بود. فرهنگستان که بودم سؤالِ دکتر باقری رو می‌شناسی رو زیاد از من می‌پرسیدند و من هر بار پاسخم نه بود. لابد فکر می‌کردند چون استاد دانشگاه تبریزه باید بشناسم. اولین بار که اسمشو گوگل کردم همین پارسال بود. اقوام پیام داده بودند که حدادتون هم که داره میاد تبریز. خبر نداشتم. در باب گام نمی‌دونم چندم انقلاب، دانشگاه تبریز سخنرانی داشت. زمستون بود. شال و کلاه کردم سمت دانشگاه. ملت به‌زور نمره و دانشگاه حضور به هم رسانده بودن و من حتی نرفتم خودمو نشون استاد بدم و احوالپرسی کنم. یه گوشه کناری پیدا کردم نشستم و از محفل فیض بردم. یه خانوم مسنّی اومد و ضمن خوشامدگویی به حدادمون، نشست ردیف اول. تنها خانوم ردیف اول بود. اینترنت نداشتم. به دخترهای پشت سریم که سرشون توی گوشی‌هاشون بود گفتم می‌شه اسم دکتر مهری باقری رو گوگل کنید عکسشو ببینم. نشونم دادن. گفتم شبیه همین خانوم ردیف اول نیست؟ خودش بود. همین خانومی بود که ردیف اول نشسته بود و به دکتر خوشامد گفته بود. اونجا اولین باری بود که دیدمش. موقع رفتن پالتوشو جا گذاشت. می‌دونستم برمی‌گرده. کنار پالتو منتظر موندم و وقتی برگشت و از دور اشاره کرد که بی‌زحمت پالتوشو براش ببرم بردم. پیش‌تر هم دکتر حداد کلاهشو توی کلاس جا گذاشته بود و براش برده بودم. پیش‌ترتر هم استاد شمارۀ پانزده کتش رو. خب هر کس یه علاقه‌مندی‌ای داره و علاقۀ من هم تحویل رخت و لباس جاماندۀ اساتیدم بهشونه. از سخنرانی که برگشتم دوباره خودم گوگل کردم و فهمیدم که متولد تهرانه و مدرکشو از دانشگاه تبریز گرفته. اسم همسرش آشنا بود. همسرش، مرحوم سرکاراتی، استاد دانشگاه تبریز بود و خب حدس زدم که احتمالاً وقتی برای تحصیل آمده اینجا، یا قبل‌تر، با استادش ازدواج کرده و مونده و بعداً هم خودش همین‌جا استاد شده.

اوچ.

شمارۀ بنیاد شهریار رو از سایتشون برداشتم و زنگ زدم. یه خانومی گوشی رو برداشت. منشی اونجا بود. خودم رو دانشجوی فرهنگستان معرفی کردم. از اونجایی که بنیاد شهریار، تبریزه، با خانومه ترکی حرف می‌زدم. تا گفتم با دکتر باقری کار دارم گفت بذار وصل کنم و وصل کرد. اصلاً مهلت نداد که بپرسم این خانم باقری ترکی بلده یا نه. وقتی صدای پشت خط گفت بله، سلام کردم و خودمو معرفی کردم. چند جملۀ اولم ترکی بود. بعد با تردید پرسیدم شما متوجه می‌شید چی میگم؟ به فارسی گفت بله بفرمایید. گفتم پس فارسی می‌گم که دوزبانه نشه مکالمه‌مون. قرار شد دوشنبه ششم آبان ساعت نُه، یک جلسۀ حضوری داشته باشیم. کلی ایده توی سرم بود که می‌دونستم اینجا نمی‌تونم به هیچ کدوم جامۀ عمل بپوشونم. در واقع همون بدو ورود متوجه شدم محیط خسته‌ای داره که هیچ جوره نمیشه تکونش داد. یکی از ایده‌هام این بود که راجع به زبان آذری (نه ترکی) که چند صد گویشور بیشتر نداره و در روستاهای دورافتاده به‌کار میره تحقیق کنم. دلیل اینکه تا الان منقرض نشده دورافتاده و صعب‌العبور بودن روستاهاست و بدبختی اینجاست هیچ زبان‌شناسی هم نمی‌خواد یا نمی‌تونه به این مناطق بره. من ولی دوست دارم. خانم باقری گفت منم وقتی جوان بودم از این کارها می‌کردم. گفت هنوز که هنوزه نمیشه با ماشین رفت اونجا. اسم روستاها رو پرسیدم و یادداشت کردم. با اینکه می‌دونستم حالا حالاها کسیو ندارم و شاید تا ابد هم کسیو نداشته باشم که تو این مسیر همراهیم کنه و یه کوله‌پشتی برداره و بزنیم به دل طبیعت و نجات بقایای زبان‌های در حال انقراض، اما با این همه اسم روستاها رو نوشتم. یه چند تا طرح دیگه هم داشتم و گفتم. اشاره کرد به موهاش و گفت اینا رو تو آسیاب سفید نکردم. هفتاد سالمه. دیگه با یه نگاه تشخیص می‌دم دانشجو باسواد و علاقه‌مند هست یا نیست. گفتم نظر لطفتونه.

دُرد.

برای بقیۀ ایده‌هام هم قرار شد برم سراغ استاد دیگه‌ای که اون روز و اون ساعت دانشگاه تبریز زبان ترکی درس می‌داد. خانم دکتر... راستش هنوز دفاع نکرده و حالا حالاها هم بعیده دفاع کنه. اما چون اینجا ایرانه، دکتر صداش می‌کنن و استاده. بعد از جلسۀ بنیاد رفتم دانشگاه. با مشقت‌های فراوان ساختمان مورد نظر رو پیدا کردم. یه دختر، تا حدودی شبیه خودم. خودمو معرفی کردم. خندید و گفت من فلانی و تو بهمانی؛ من مست و تو دیوانه. راجع به یکی از لهجه‌های زبان ترکی تحقیق می‌کرد. رساله‌ش راجع به همین موضوع بود. دو ساعتی باهم صحبت کردیم و بیش از پیش مطمئن شدم که اینجا اگه قرار باشه کاری کنم خودم باید پیشرو و محرک باشم. بقیه یا خسته‌ان و انگیزه ندارن، یا امکانات و بودجه ندارن، یا نیروی انسانی و توانایی ندارن. من اما همۀ این‌ها رو هر چند رو به زوال و افول، دارم. وقتی راجع به تحقیق روی زبان آذری گفتم و وقتی راجع به گویش‌ها و لهجه‌های منطقه گفت، بحثمون کلاً رفت سمت اینکه کجا به چه زبانی صحبت میشه. بعضی جاها زبانشون با زبان هم‌استانی‌هاشون متفاوته و از نظر جغرافیای سیاسی با یه استانن و از نظر جغرافیای زبان با یه جای دیگه. جغرافیم هیچ وقت خوب نبود. هیچ وقت دوستش نداشتم. از هر بحثی که توش اسم شهر و کوه و دشت و دریا و جلگه بود گریزان بودم و سعی می‌کردم بحث رو عوض کنم. اما وقتی لابه‌لای حرفاش گفت فلان جا به فلان لهجه صحبت می‌کنن درحالی که این لهجه به لهجۀ بهمان جا شبیه‌تره، لبخند شدم. گفتم چه جالب. با اینکه می‌دونستم، اما خواستم بیشتر توضیح بده، که بیشتر بشنوم...

بِش.

بار دومی که قرار بود زنگ بزنم بنیاد شهریار، همین چند روز پیش بود. بیرون بودم و دسترسی به اینترنت نداشتم. شماره‌شونم ذخیره نکرده بودم. زنگ زدم ۱۱۸ و گفتم شمارۀ بنیاد شهریارو می‌خوام. خانومه گفت چند لحظه. بعد وصل کرد به اپراتور که شماره رو بگه. اپراتور گفت شماره‌ای ثبت نشده است. دوباره زنگ زدم. یه خانوم دیگه برداشت. گفتم خانوم این بنیاد شهریار یه جای معروفه. امکان نداره شماره‌ش ثبت نشده باشه. شاید همکارتون درست تایپ نکرده. گفت چند لحظه. بعد وصل کرده به اپراتور که شماره رو بگه. گفت. یادداشت کردم. زنگ زدم. یه آقایی گوشی رو برداشت. گفتم بنیاد شهریار؟ گفت بله. گفتم فلانی هستم؛ با دکتر باقری کار دارم. پرسید دکتر باقری کیه؟ گفتم رئیس اونجاست دیگه. گفت چند ساله رئیس اینجا آقای فلانیه. گفتم نه آقا من همین چند وقت پیش اومدم اونجا. رئیسش خانم دکتر باقری بود. گفت شما با کجا تماس گرفتید؟ گفتم بنیاد شهریار نیست مگه؟ گفت نه اینجا بنیاد شهیده :|. گفتم ببخشید، من این شماره رو از ۱۱۸ گرفتم. اشتباه شنیدن و اشتباهی شمارۀ اینجا رو دادن. برای بار سوم زنگ زدم ۱۱۸. یه خانوم دیگه گوشی رو برداشت. سعی کردم خشمم رو فروبخورم! و آروم باشم. گفتم شمارۀ بنیادِ شهریارو می‌خوام. و چند بار خیلی واضح تکرار کردم بنیاد شهریار. گفت چند لحظه. بعد وصل کرد به اپراتور که شماره رو بگه. شماره‌ای که اپراتور گفت با ششصد شروع میشد که این سمت تبریزه و شمارۀ بنیاد شهریار باید با پونصد شروع میشد. چون اون سمت تبریزه. دیگه زنگ نزدم به این شماره. زنگ زدم بابا و گفتم گوگل کنه بنیاد شهریارو؛ شماره‌شو بگه بهم. چند تا فحشِ باادبانه هم نثار کارمندانِ سخت‌کوش و ساعی ۱۱۸ کردم.

آلتی.

بار دومی که رفتم بنیاد شهریار، دکتر باقری اسم کوچیکم رو هم پرسید. یه کم فکر کرد و گفت یاد یکی از شعرهای همسرم افتادم. من گلم، نسترنم، نسرینم. اما مچینم؛ زیرا که با باد قراری دارم.

یدّی.

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش، بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.

عکس‌نوشت ۱۳۸۳. اینجایی که درش نشستم مقبرةالشعرای تبریزه. ما می‌گیم شهریار. از هشتصد سال پیش تا حالا بیشتر از چهارصد شاعر اینجا دفن شده که معروف‌ترینشون شهریاره. دوازده سالمه تو این عکس. چند تا بیت از شهریار تو خاطرم هست که خیلی دوستشون دارم. اینجا می‌نویسمشون؛ شما هم اگر دوست داشتید شعر کامنت بذارید من با شعر جواب بدم. از هر کی که دوست دارین.


۱.

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر

به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

۲.

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمۀ نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

۳.

خراب از باد پاییز خمارانگیز تهرانم

خمار آن بهار شوخ و شهرآشوب شمرانم

خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی

گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد

خدایا این شب‌آویزان چه می‌خواهند از جانم

۴.

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رو نهیم

این هم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی

پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

بوسهٔ تو به کام من کوه‌نورد تشنه را

کوزهٔ آب زندگی توشهٔ راه کردنست

خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم

بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست

۵.

رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی

حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی

عقده بود اشکم به دل تا بی‌خبر رفتی ولیکن

باز شد وقتی نوشتی یار باقی کار باقی

وه چه پیکی هم پیام آورده از یارم خدایا

یار باقی وآنکه می‌آرد پیام یار باقی

آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت

غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی

کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم

لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی

۱۰۴ نظر ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1091- صراحت؛ کمی بیشتر از استانداردهای جهانی

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۲۲ ب.ظ

پرسید روش تحقیقو با کی پاس کردین؟ گفتیم فلانی. گفت خوب یاد نگرفتین. من یه جای دیگه این درسو ارائه دادم و وُیساشو دارم. خواستین بیاین بگیرین. بعد کلاس با دوستم رفتم وُیسا و یه چند تا PDF بگیرم ازش. پرسید از تاریخ علم ترمِ پیش راضی بودین؟ استادِ تاریخ علم ترم پیشمون دوست همین استادی بود که این ترم باهاش متون کهن علمی داشتیم. چیزی نگفتم. دوستم خندید و گفت آره آخرشم سه نمره نمودار زدن روی نمرات و نوزده شدم. چیزی نگفتم. استاد گفت در جریان اون سه نمره بودم. چیزی نگفتم. استاد انگار منتظر بود چیزی بگم. انگار می‌دونست می‌خوام چیزی بگم. دوستم دوباره تکرار کرد سه نمره نمودار روی نمره‌ی همه‌مون... نذاشتم حرفشو ادامه بده. زل زدم تو چشمای استاد و گفتم "ولی من راضی نبودم". نگاه به دوستم کردم و گفتم این حق من بود بالاتر از بقیه باشم. دوستم می‌دونست اهل تعارف الکی نیستم که بگم خوشحالم که دوستامم بیست گرفتن. ولی فکرشم نمی‌کرد جلوی استاد این حرفارو بزنم. گفتم چه طور وقتی من زبان‌های باستانی رو سیزده گرفتم و شما نمره‌تون بیشتر از من شد کسی نگفت برگه‌ها بد تصحیح شده؟ چه طور وقتی دو نفر هم افتادن اون درسو کسی اعتراض نکرد به نمره‌ها؟ چه طور وقتی نحو و آواشناسی رو با شونزده هیفده پاس کردم و بقیه که این درسا براشون آبِ خوردن بود از من بیشتر شدن کسی اعتراض نکرد؟ حالا این درس برای من مثل آب خوردن بود و من بیست شده بودم و بقیه نمره‌شون پایین بود. کسی نیافتاده بود. فقط نمره‌ها پایین بود. لازم بود سه ماه تموم اعتراض و درخواست بدن و سه نمره‌ی الکی بدون هیچ دلیلی! بگیرن؟ استاد ساکت بود. با خنده گفت ینی انقدر نمره برات مهمه؟ گفتم نه. اگه نمره برام مهم بود کارشناسی رو با چهارده فارغ‌التحصیل نمی‌شدم. هیچ وقت نمره برام مهم نبود. جایی که ده حقم بود به ده راضی بودم. اعتراضی نمی‌کردم. ولی اینجا بیست یا هر نمره‌ای بالاتر از بقیه حق من بود. بالاتر؛ نه مساوی. دوستم گفت نمی‌دونستم راضی نبودی و یه همچین حسی داری. گفتم این حسّ من طبیعیه. و چیزی که از طبیعت ما نشأت می‌گیره لزوماً درست یا نادرست، خوب یا بد نیست. شاید اگه می‌گفتم بابت این اتفاق خوشحالم، آدم خوبی به نظر می‌رسیدم؛ ولی خوشحال نیستم. استاد خندید و گفت اصن من این ترم به شما بیست میدم. شما فقط بیا سر جلسه. گفتم با این کارا از دلم درنمیاد. رو کرد به خانم الف، دستیارش و گفت خانم الف می‌دونستین این خانوم کتابای پیش‌دبستانی تا حالاشو نگه‌داشته؟ بعد رو کرد به من و پرسید راسته که میگن لیوانای چای و بستنی و ذرت‌مکزیکیاتم دور نمی‌ندازی؟ دو تا شکلات روی میز بود. یکیشو برداشت و گرفت سمتم و گفت اینم بگیر بذار کنار اونا. مشتمو باز کردم و شکلاتو گذاشت توی دستم.

۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1080- شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۰۷ ب.ظ

پرسید روش تحقیقو با کی پاس کردین؟ گفتیم فلانی. گفت خوب یاد نگرفتین. من یه جای دیگه این درسو ارائه دادم و وُیساشو دارم. خواستین بیاین بگیرین. کلاس که تموم شد فلش دوستمو گرفتم و دادم به استاد و گفتم میشه فایل‌های صوتی روش تحقیق‌تونو بریزید رو این فلش؟ یه سری نسخه‌ی خطی هم جلسه‌ی قبل بررسی کردیم و پی‌دی‌افشو ندارم. اگه میشه اونارم بدید.

با دوستم رفتم اتاقش که فلشو بگیرم. گفت خانم شما این همه کتاب از من می‌گیری می‌خونی یا فقط آرشیو می‌کنی؟ لبخند زدم و گفتم اون نسخه‌ی کفایه التعلیم فی صناعه التنجیمِ ابوالمحامد بخارائی مقدمه‌ش یه کم ناخوانا بود. انگار از زیر سم اسبای مغول درش آورده باشن. نسخه‌ی تایپی‌شو ندارین؟ یا یه نسخه‌ی تر و تمیزتر. خندید و یه فولدر ریخت رو فلش پرِ نسخه‌ی خطی و متون کهن علمی. نجوم، پزشکی، ریاضیات، فلسفه، هر چی که داشتو بهم داد. رو کرد به خانم الف، دستیارش و گفت خانم الف می‌دونستین این خانوم کتابای پیش‌دبستانی تا حالاشو نگه‌داشته؟ بعد رو کرد به من و پرسید راسته که میگن لیوانای چای و بستنی و ذرت‌مکزیکیاتم دور نمی‌ندازی؟ خندیدم و گفتم به شرطی که خاطره داشته باشم باهاشون. رو کردم به خانم الف و گفتم حتی شکلات‌هایی که معلمام ده پونزده سال پیش بهم دادن هم نگه‌داشتم. استاد نگاه به روی میزش کرد. دو تا شکلات روی میز بود. یکیشو برداشت و گرفت سمتم و گفت اینم بگیر بذار کنار اونا. مشتمو باز کردم و شکلاتو گذاشت توی دستم. مشتمو بستم و دلم تنگ شد.

صبح داشتم کمدمو مرتب می‌کردم و چیزایی که از خوابگاه آورده بودمو می‌ذاشتم توش و چیزای اضافه رو دور می‌ریختم. یه جعبه پیدا کردم توش پول بود. کلی سکه‌ی یه قرونی و دو قرونی و یه تومنی و یه چند تای دیگه که عکس شاه روش بود. یادمه اینا رو از مامان‌بزرگ و بابابزرگم گرفته بودم. ولی یادم نبود یه سری اسکناسم یادگاری نگه‌داشتم. اسکناس‌هایی که...

یادی از گذشته‌ها، از بلاگفا:

سه‌شنبه جزوه‌ی فیلترمو چند سری کپی کردم و بردم دانشگاه که بدم به همکلاسیام و رسماً کیف و جیبشونو خالی کردم. هر چی بهشون گفتم حالا جزوه رو بگیرین هفته‌ی بعد حساب و کتاب می‌کنیم، گوش نکردن. اون دختر 90 ای که مستقیم رفت بانک و پول گرفت و تسویه حساب کرد. اون پسره که اسمشو نمی‌دونم محشر بود. هرچی بهش گفتم بمونه هفته‌ی بعد، اصرار داشت همون لحظه بده. جیباشو، کیفشو، کلاً دار و ندارشو ریخت روی میز و قیافه‌ی من دیدنی بود اون لحظه. بقیه‌ی بچه‌هام داشتن نگامون می‌کردن. دویستی، صدی، پنجاه و پونصد و خلاصه شش، هفت هزار جور کرد داد. منم به همون شکلی که پولارو گرفته بودم آوردم گذاشتم لای دفتر خاطراتم! (دقیقاً به همون شکل) این یکی همکلاسیم هم سه هزار و صد و پنجاه تومن پول داشت و بعد از تسویه حساب ته جیبش فقط 150 تومن موند! 7 تومنِ ایشون هم رفت لای دفتر خاطرات. می‌دونم قراره دقت به خرج بدید بپرسید 3 تومن یا 7 تومن؟ عرضم به حضورتون که ایشون 4 تومنش رو هفته‌ی پیش داده بودن. محققان طی تحقیقات شبانه‌روزی دریافتند که یکی از عاملین اصلی نقدینگی و تورم در کشور منم. که پولایی که از هم کلاسیاش می‌گیره رو هم یادگاری نگه میداره و واردِ چرخه‌ی اقتصادی کشور نمی‌کنه. هم‌اتاقیم میگه حیفِ این همه پول نیست می‌ذاری لای دفتر خاطراتت؟! چه جوری دلت میاد؟! بهش گفتم شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.

این پنجاه تومنی جایزه‌ی بازدیدکننده‌ی 50000 امِ بلاگفا بود. برنده هم‌دانشگاهیم بود؛ ولی هیچ وقت نتونستم جایزه‌شو بهش بدم...


تو کِی می‌خوای یاد بگیری بزار رو با «ذ» می‌نویسن؟ :دی

۴۸ نظر ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یکی از عوامل تألیف و تدوین کتب علمی به زبان عربی، نگاه جهان‌شمولی دانشمندان اسلامی برای ترویج گسترده‌ی علم به دنیا بود، به همین جهت می‌کوشیدند تا با تقویت و حفظ وحدت زبان فرهنگی، شکوه و سرافرازی تمدن اسلامی را اثبات کنند. از این روست که زبان عربی به زبان نوشتاری و نیز زبان علمی همه‌ی کشورهای اسلامی به ویژه در میان ایرانیان از قرن دوم تا قرن ششم رسمیت و سپس به طور پراکنده از هفتم تا دوازدهم هجری رواج داشت. و از این روست که این همه واژه‌ی عربی وارد زبان فارسی شده.

دانشمندان ایرانی برای ترجمه یا تألیف آثار خود به فارسی عمدتاً دو دلیل را ذکر کرده‌اند: یا کتاب را به درخواست دوستی یا دانشمندی یا فلان شخص (با ذکر نام) به فارسی می‌نوشتند تا فایده‌ی آن عام شود و همه از آن استفاده کنند. یا کتاب را به این دلیل به فارسی می‌نوشتند که در این باب، کتاب به زبان عربی بسیار نوشته شده.


نویسندگان ایرانی که آثارشان را فقط به زبان عربی تألیف کرده‌اند و هیچ اثری به فارسی در فهرست مکتوباتشان نیست: محمد بن زکریای رازی، ابونصر فارابی، شیخ مفید، ابوجریر طبری، ابوجعفر شیخ طوسی، ابوعلی مسکویه، ثعالبی نیشابوری.


دانشمندانی که بیشترین آثارشان را به عربی نگاشتند و تنها یک یا چند اثر خود را به فارسی تألیف کردند: ابن سینا که کتاب معاد، دانشنامه علائی و تفسیر چند سوره‌ی قرآن را به فارسی نوشت.

ابن سینا به دستور علاءالدوله کاکویه که حاکم اصفهان بود، دانشنامه علائی را به فارسی تألیف کرد. علاء الدوله گفت: «اگر علوم اوائل پارسی بودی، می‌توانستمی دانستن...». معلوم است او چندان به عربی آشنا نبوده. ابن سینا کتاب معاد خود را نخست به عربی و سپس به فارسی برگرداند.


مؤلفان کتب دوزبانه که یک یا دو اثر خود را هم به فارسی و هم به عربی تألیف، یا به تعبیر برخی نقل و به تعبیر بعضی دیگر ترجمه کردند: ابوریحان بیرونی، خواجه نصیرالدین طوسی، قطّان مروزی، مسعودی مروزی، رشیدالدین فضل الله همدانی.
ابوریحان بیرونی به جز کتاب التفهیم لاوائل صناعة التنجیم، دیگر آثارش را به عربی تألیف کرد. کتاب‌های قانون مسعودی، الآثار الباقیه عن القرون الخالیه، تحقیق ماللهند و الصیدنة فی الطب از جمله آثار اوست. وی کتاب التفهیم را به درخواست دختر نوآموز به نام ریحانه بنت الحسین به فارسی نوشت و سپس آن را برای اهل علم زمان خود به عربی ترجمه یا تألیف کرد.
مسعودی نخست کتاب الکفایه را به عربی نوشت و سپس آن را به فارسی به نام جهان دانش ترجمه کرد. وی در مقدمه‌ی نسخه‌ی فارسی، سبب تألیف به فارسی را چنین بیان می‌کند: «جماعتی از دوستان صواب دیدند که آن کتاب را ترجمه سازم به پارسی تا منفعت آن عام باشد.»
اسماعیل جرجانی مؤلف کتاب ذخیرۀ خوارزمشاهی و الاغراض الطبیه، با وجود تسلط به زبان عربی و دیگر زبان‌های علمی آن روزگار مانند سریانی و یونانی، ذخیره را برای استفاده‌ی فارسی‌زبانان به فارسی نگاشت، ولی در سال‌های پایانی عمر خویش در سن هفتاد سالگی به دلیل توجه و تقاضای معاصران خود و برای تسهیل و ترویج تبادلات علمی، آن را به عربی ترجمه کرد.


و چنین گفت استاد: وقتی فیزیک می‌خواندم ذره‌ی مزون جزو ذرات بنیادین تازه کشف شده بود که یک ژاپنی به نام یوکاوا آن را کشف کرده بود. زمانی که یکی از دوستانم به ژاپن رفت گفتم این کتاب یوکاوا را برای من بیاور. زمانی که به ایران برگشت گفت به تمام کتابفروشی‌ها مراجعه کردم و کتاب یوکاوا را به زبان انگلیسی نداشتند فقط به زبان ژاپنی بود. ما نیز باید از این موضوع پند بگیریم.

۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1039- یکی که همیشه حواسش بهت هست

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۰۷ ب.ظ

1. پارسال تابستون یه هفته زودتر از بقیه رفتم خونه. بعداً وقتی داشتم فایل صوتیِ اون جلسه رو که جلسه‌ی آخر بود، گوش می‌دادم، استاد به عنوان نکته‌ی مهم پایانی به بچه‌ها گفته بود امروز خانم فلانی نبود. حتماً مطالب این جلسه رو برسونید دستش. 2. پاییز نود و یک بود. یادم نبود تی‌ای1 ساعت کلاسو تغییر داده. عصر برگشتم خوابگاه و شب هم‌کلاسی‌م ایمیل زد: سلام مهندس. چرا امروز نیومدى کلاس ساعت ٦ رو؟ من فیلم گرفتم برات می‌ریزم رو فلش. 3. دارم فایل‌های صوتیِ این دو هفته‌ی بعد عیدو گوش می‌دم. از هشت نفر، چهار پنج نفر نیومدن. استاد داره حضور و غیاب می‌کنه. "خانم فلانی نیست. دیگه کیا نیستن؟" موقع درس دادن چند بار ریکوردرو برمی‌داره چک می‌کنه ببینه صداش ضبط میشه یا نه. جلسه‌ی دوم دو نفر غایبن. یه نگاه به بچه‌ها می‌کنه و میگه: دو جلسه است که کلاستون خانم فلانی رو نداره. بعداً این صداها رو بدید بهش. 4. سوگند به روشنایی روز، سوگند به شب چون آرام گیرد، که پروردگارت نه تو را رها کرده و نه دشمن داشته است. (ضحی، 3-1)


teaching assistant 

۲۸ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)