۱۲۹۹- اختتامیه
چهار منهای چهار.
تمام شدن، امریست طبیعی و بسیار عادی. همۀ ما تموم شدن خودکار، مداد، پاکن، دفتر، کتاب و خیلی چیزهای دیگه رو تجربه کردیم. مثل خیلی چیزهای دیگه که بعد از مدتی تموم میشن، دفتر خاطرات شباهنگ هم به پایان رسید. این فصل از وبلاگم هم تموم شد. با همۀ تلخیها و شیرینیهاش.
چهار منهای سه.
اگر قولی دادهام و کاری قرار بوده انجام بدم یا مطلبی قرار بوده بنویسم و یادم رفته و هنوز انجامش ندادم بگید لطفاً. اگر درخواست معقول یا سؤالی دارید، بفرمایید تا پاسخ بدم و اگر چیزی میخواهید، بگید که بفرستم. آهنگ، عکس، جزوه، کتاب، فایل صوتی، لینک، رمز و چیزهایی از این قبیل. اگر پیامی فرستادهاید و من بیپاسخ گذاشتمش، که البته بعید میدونم، همینجا دوباره مطرحش کنید. ممکنه یه وقت کامنتتون نرسیده باشه دستم، ممکنه رسیده باشه و فراموش کرده باشم جواب بدم. بگید و بخواید و بپرسید و بفرستید هر چی تو دلتون مونده. فقط آهنگ «نرو» رضا صادقی و «مرو ای دوست» محمد اصفهانی و «رفتی» علی زندوکیلی و «چرا رفتی» همایون شجریان و «برگرد» شهره و «برگرد» سیاوش قمیشی رو نفرستین؛ اینا رو دارم و آهنگهای موردعلاقهم هم هستن اتفاقاً.
چهار منهای دو.
رمز اون فیلم سوپ سوختۀ خوابگاه، 587587 بود. دو تا 587. یکی دو پست و عکس هم لابهلای این چند صد پست هست که مخصوص خانمهاست. چیز خاصی نیست البته. چون موضوع صحبتم ربطی به آقایان نداشته و خصوصیتر و خودمانیتر و زنانهتر بوده، رمز گذاشتم. رمز این پستها مدل ساعتمه که به همۀ خانمها داده شده و میشود. اگر ندارید و میخواهید، بطلبید و بگیرید. هر کلمهای و جملهای هم که رنگش توی متن پستها، مشکی نباشه و قرمز باشه لینکه و مستحبه که روش کلیک کنید.
چهار منهای یک.
عمر وبلاگنویسی من به چهارهزارمین روزش رسید. تولد یازدهسالگی وبلاگم بیستوپنجم بهمنه. ولنتاین. ۱۱ ضربدر ۳۶۵ با احتساب کبیسهها کمی بیشتر از ۴۰۰۰ تا میشه. و کی باورش میشه من یه روزی برای تولد وبلاگم کیک سفارش دادم و تولد گرفتم براش و یه روزی هدر وبلاگمو چاپ رنگی و براق کردم و مثل کارت ویزیت گذاشتم تو کیف پولم و دادم به خوانندههام؟ کی میتونه این حجم از عشق به وبلاگ و وبلاگنویسی رو بفهمه، درک کنه، هضم کنه؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟ نمیمیره این عشق، قسم میخورم.
چهار.
چهارهزار روز از اون روزی که همکلاسیام دستمو گذاشتن تو حنای وبلاگنویسی گذشت. چهارهزار روز از اون روزی که کلاس پرورشی رو پیچوندیم و به بهانۀ نشریه رفتیم نشستیم تو سایت که مطلب بنویسیم برای «هروقتدلمانخواستنامۀ خرمالو». هر وقت دلمان میخواست منتشر میشد این نشریه. چهارهزار روز از اون روزی که مهسا و سهیلا و مریم و نازنینی که خودشون وبلاگ داشتن ازم پرسیدن میخوای تو هم وبلاگ داشته باشی و من که نمیدونستم وبلاگ چیه پرسیدم چی توش بنویسم؟ مهسا و سهیلا و مریم و نازنینی که دیگه وبلاگ ندارن گفتن حرفاتو، خاطراتتو یا هر چی که میخوای توش بنویس. چهارهزار روز از اون روزی که تو سایت مدرسه تصمیم گرفتم بنویسم اما هیچوقت نتونستم هر چی که میخوام رو بنویسم گذشت. چهارهزار روز؛ حدود یازده سال. یازده سال حضور مداوم، و به اشتراک گذاشتن ۲۶۹۰ پست عریض و طویل که برخیشون ثواب هفتاد تا پست رو میدادن.
چهار بهعلاوۀ یک.
اینجا رو تشبیه کرده بودم به صحنۀ نمایش. هر روز، یا هر چند روز یه بار برای شما نمایشی اجرا میکردم. همۀ این سالها من بازی کردم و شما نشستین روبهروم و تماشام کردین. هیچوقت بهتون دروغ نگفتم؛ اما همۀ حقیقت رو هم نگفتم. تماشام کردین. گاهی ساکت بودین، گاهی دست زدین، گاهی هورا کشیدین، گاهی خندیدین، گاهی گریه کردین، گاهی هم باهم بحث کردیم و قهر کردین رفتین. گاهی کامنتها باز بود و همینجا جلوی سن نظرتونو گفتین و جواب دادم و جوابهامو بقیه هم شنیدن. گاهی هم کامنتها بسته بود و رفتم پشت صحنه و گفتم هر کی هر نظری داره بیاد خصوصی بهم بگه. نه همیشه، ولی اغلب بودین. بعضیا رو میشناختم، بعضیا رو نه. یه وقتایی سالن خلوت بود، یه وقتایی جای سوزن انداختن نبود.
چهار بهعلاوۀ دو.
چند روز پیش بعد از یکی از همین نمایشها، موقعی که داشتم میرفتم بیرون، یکی که اولین بارم بود میدیدمش بلند شد و دوید سمتم. دم در پشتی سالن رسید به من و نفسزنان گفت «سلام. شما بعد اجرا میذارید و میرید. به حرف کسی گوش نمیکنید. وگرنه خب چرا اغلب اوقات کامنتهاتون بسته است؟ شما انتظار دارید ما بعد نمایش وقتی دارید سوار ماشین شخصیتون میشید یه جا پیداتون کنیم و نظرمونو در مورد نمایش بگیم؟ که خب حقّم دارید اگر چنین انتظاری داشته باشید. چون بینهایت ناز مینویسید. من گاهی وقتا تماشاچی ردیف ۶ام گاهی وقتاام دوازدهم. اینکه حرفی نمیزنم و مثل امروز شما رو تو یه جای خلوت، مثلاً در پشتی سالن!، گیر نمیاندازم دلیلش اینه که من تمام این مدت فکر میکردم کسی که هر سری خیل عظیم جمعیت حاضر در صحنه رو میبینه دیگه دلش قرصه که دوستش دارن که وقتشونو براش میذارن. شایدم تصورم اشتباهه و شما رو بهدرستی نمیشناسم. پس دوباره سلام، من ساراام، تماشاگر ردیف ۶». لبخند زدم و گفتم سلام سارا جان، از آشنایی باهات خوشحالم. دستشو گرفتم و بردمش تو اتاقم. گفتم من همیشه بعد از اجرا میام میشینم اینجا، پشت صحنه. میشینم و منتظر میمونم بیاید نظرتونو بهم بگید. با اشتیاق گوش میدم و با حوصله جواب میدم. وقتهایی هم که نباشم در اتاقم رو باز میذارم که بیاید و یادداشتهاتونو بذارید روی میزم که وقتی برگشتم بخونمشون و جواب بدم. دوباره لبخند زدم و صندوق پیامهاتونو نشونش دادم. صندوقو باز کردم و گفتم ببین، این بیستهزارتا یادداشت رو تو همین سه چهار سال اخیر برام نوشتن. بعد پوشۀ عکسا رو باز کردم و گفتم عکسهایی که برام میفرستادن رو به اسم خودشون تو یه پوشه گذاشتم. اینها از نوشتههای خودم هم عزیزترن برام.
چهار بهعلاوۀ سه.
هر جا هر چی که دیدین و یادم افتادین و عکسهایی که برام فرستادین رو به اسم خودتون ذخیره کردم و نگهداشتم. (هشدار: با احتیاط روی سه تا لینک بعدی کلیک کنید. چندصدتا عکسو تو یه عکس بزرگ فشرده کردم و حجم هر کدوم ده مگابایته). ۱۷۳ عکس از سال ۹۴ تا بهمن ۹۵، ۲۶۱ عکس از بهمن ۹۵ تا بهمن ۹۶، ۲۸۹ عکس هم از بهمن ۹۶ تا بهمن ۹۷ دارم ازتون. قصهای که پشت این عکساست انقدر شیرین و گاهی عجیبه که دوست دارم بشینم و تا صبح همه رو براتون تعریف کنم. یکی از عکسا عکس یه دستمال کاغذی خونیه. خون یکی از شماهاست و الان اون دستمال کاغذی تو کمدمه. یه روز یکی از خوانندههای وبلاگم داشته عکس جغد و اسم شباهنگ رو روی چرم حکاکی میکرده و حین کار دستش میبره. میخواست این جغدو برام بفرسته و بماند که با چه مصیبتی فرستاد. چون من به این آسونی اسم و آدرس نمیدم به کسی، با ده تا واسطه رسید دستم. گفته بودم اون دستمال کاغذی خونی رو هم بذاره تو پاکتی که جغدا توشن. بسته رو داده بود به برادرش که تو نمایشگاه کتاب غرفه داشت. بلاگرا تو دورههمی بلاگرانه میرن نمایشگاه و این بسته رو از برادره میگیرن و میدنش به جولیک و جولیک هم یه جوری میرسونه دست من. ارتباطم با جولیک رو در وهلۀ اول مدیون نگارم که ارشد بهشتی قبول شد و در وهلۀ دوم مدیون مسئولین خوابگاه دانشگاهشونم که وقتی دورۀ ارشدم فرهنگستان خوابگاه نداشت قبول کردن تو خوابگاه اونا باشم و من هی رفتم دانشگاه اینا برای کارای اداری و هی رفتم دانشکدهشون نگارو ببینم و یه روز که جولیک تو نمازخونۀ دانشکده نشسته بود با دوستاش کد میزد، اون روز به این نتیجه رسیدم که جولیک ترس نداره. یکی از عکسا عکس شال و کلاهیه که همین جولیک برای بچۀ چهارم من بافته و اونم الان تو کمدمه. یکی از عکسا رو تو مسیر کربلا جلوی عمود ۴۴۴ام گرفتین برام فرستادین. باتری گوشیتون وقتی ۴۴ درصد بوده، عکس سؤالات امتحان ادبیاتتون وقتی تو گزینهها اسم مراد بود و هتلها و کوچهها و خیابونایی که اسمشون منو یاد شما انداخته. یکی از عکسا عکس یه مکالمه است. یکی از خوانندهها تو یه پیجی که دنبال اسم برای پادکستشون میگشتن اسم فانوس رو پیشنهاد میده و توضیح میده که یه بلاگری بوده که جزوههاشو تشبیه میکردن به فانوس. اسم پیشنهادیش پذیرفته میشه و پادکست تولید میشه. برام میفرسته فایلو. گوش که میدم میبینم صدای کسیه که رئیس جاییه که چند تا کار ویراستاری براشون انجام دادم و یکی از همکاراشون همکلاس ارشدمه. قضیه رو به همکلاسیم که اتفاقاً اولین بار ایشون اسم فانوسو روی جزوههای ارشدم گذاشته بود میگم. میگه پادکسته کار بچههای شریفه. میرم پیجشون و چند تا از همکلاسیا و هماتاقیامو تو تیمشون میبینم و ایمان میارم که دنیا چقدر کوچیکه که من و خوانندۀ وبلاگم و همکار و همکلاسی و هماتاقی و همدانشگاهیم دستمون تو یه کاسه است و خبر نداریم. بیشتر فرستندگان این عکسها نیستن که دوباره ازشون تشکر کنم. ولی همیشه در خاطرم خواهند ماند. من آدم بامعرفت و قدردانی هستم. برای همین لینک پیام خصوصی رو از اون بالا برنمیدارم که باز هم اگر خواستید، چیز میز بفرستید، سؤالات شرعی و غیرشرعی و درسی و غیردرسیتونو بپرسید و بیاید باهام درد و دل کنید و بگید که فردا امتحان دارم و بخواید با رسم شکل داستان رستم و اسفندیارو براتون توضیح بدم و من از چشم اسفندیار و پاشنۀ آشیل شروع کنم برسم به کتف زیگفرید. با حوصله گوش خواهم داد و نامههاتونو با اشتیاق خواهم خواند. و اگر آدرس وبلاگ یا ایمیلتونو گذاشته باشید، پاسخ خواهم داد.
چهار بهعلاوۀ چهار.
مثل این استادهایی که جلسۀ آخر حضور غیاب میکنن میخوام حضور غیاب کنم. کامنت بذارید برای این پست. ایمیل، شماره، آدرس وبلاگ، نام، نشون، هر چی که فکر میکنید لازمه داشته باشم تا گمتون نکنم بدید بهم. بدید که یه روزی یه وقتی بیام بهتون بگم دفتر چهارمو شروع کردم به نوشتن. بلند شید ببینمتون. بلند شید و بگید تماشاگر ردیف چندم بودید. آره با شمام؛ یه چیزی بگید این دم آخری.