عکسنوشت ۱۳۹۲. با هماتاقیای جدیدم رفتیم تهرانگردی. همینجوری هر چه پیش آید خوش آید، بدون هدف و مقصد راه افتادیم و رسیدیم پارک طالقانی و آب و آتش و باغموزۀ دفاع مقدس حقّانی. جلوی فرهنگستان. اون موقع که کنار این تانک عکس میگرفتم نمیدونستم دو سال دیگه سرنوشتم گره میخوره اینجا. اون موقع حتی نمیدونستم فرهنگستان اونجاست و اصلاً جایی به اسم فرهنگستان وجود داره.
سفرنوشت ۱۳۹۲. اینجا قُمه و خونۀ امام خمینی :دی. دیگه گفتم از لوکیشنهای مختلف عکس میذارم از اینجا هم عکس بذارم. مقصد من تهران بود و بعدِ زیارت یه آژانس! گرفتم رفتم تهران. کلاس داشتم و بیشتر نگران غذاهای توی چمدونم بودم که یخشون آب نشه و خراب نشن. خانواده فکر کنم برگشتنی یه سر هم رفتن کاشان. رفیق نیمهراه که میگن منم.
عکسنوشت ۱۳۹۲. کارگاه برق، با اعمال شاقّه و امتحان کتبی و اصن یه وضعی. بیستویک ساله هستم، ترم هفت :|
درگذشتگان ۱۳۹۲. مادربزرگم؛ مادربزرگ عزیز و نازنینم، مادربزرگ مهربونم. هر بار میخواستم برم خوابگاه چمدونمو پر خوراکی میکرد. آخرین بار برام سنگک گرفته بود. میدونست که چقدر سختمه نونوایی رفتن و نون خریدن. نموند و ندید مهندس شدنم رو. نبودم و ندیدم وقتی رفت. زنگ زدن گفتن حالش خوب نیست بیا. گفتم امتحان دارم. گفتن بابا هم قراره بیاد. بابا مکه بود. بابا سفرشو نصفه گذاشت و برگشت تبریز. فامیلای تهران و کرج اومدن خوابگاه دنبالم که ببرنم تبریز. با پیرهن مشکی. میگفتن نگران نباش بیمارستانه و یه کم حالش خوب نیست. میدونستم دروغ میگن. پیرهن مشکیاشون داد میزد دروغ میگن، ولی دلم میخواست باور کنم و مامانبزرگم فقط یه کم حالش خوب نباشه. وقتی رسیدیم از این پارچه مشکیا زده بودن جلوی در. قلبم... قلبم مچاله شد.
عنوان: بخشی از آهنگ من و تهران قمیشی
این یکی دو ماهی که تهران میرفتم و برمیگشتم بیشتر از رفت و برگشت، اونجا موندنا اذیتم کرد. فامیلای تهران و کرج یه مدت تبریز بودن و خونۀ اونا نمیتونستم برم. خودم که خوابگاه نداشتم، خوابگاه دوستامم محدودیت داشت و بنیاد سعدی هم از تنهایی میترسیدم. تو خوابگاه یا بنیاد مشکل غذایی هم دارم. بالاخره تا یه حدی میتونم شام و ناهار مهمون دوستم باشم یا بیرون غذا بخورم.
بعد از عروسی مریم رفتم خوابگاه نگار. جمعه هم بعد از دورهمی رفتم کرج خونۀ پسردایی بابا. تازه از تبریز اومده بودن. فکر میکردم شنبه هم پایاننامهمو تحویل استادهام میدم و برمیگردم تبریز. ولی استاد مشاورم برای دوشنبه وقت داشت و مجبور بودم تا دوشنبه بمونم تهران. فرهنگستانم که اون هفته کلاً تعطیل بود. پس مجبور بودم تا هفتۀ بعدش بمونم تهران. کجا؟ دخترخالۀ بابا هم از تبریز برگشته بود و حالا دیگه تهران بودن. گفت بیا خونۀ ما. با اینکه بچه ندارن و با دخترخاله خیلی راحت و صمیمیام، ولی از همسرش خجالت میکشیدم. رفتم خونهشون، ولی صبح میرفتم شریف و شب دیروقت برمیگشتم خونهشون که حداقل ناهارو راحت باشن. فرهنگستان تعطیل بود و تو اون موقعیت، شریف تنها پناهگاه من بود. میرفتم و مینشستم تو مسجد یا سالن مطالعه و تغییراتی که استاد مشاورم دوشنبه بهم گفته بود رو روی پایاننامهام اعمال میکردم.
ظهرا بیرون یه چیزی میخوردم و زحمت شام و صبونهام دیگه با دخترخاله بود. مشکل جای خوابم هم حل شده بود. چه مشکل دیگهای داشتم؟ بله؛ لباس. من به هوای اینکه پنجشنبه میرم و شنبه برمیگردم، برای این سه روز تدبیر اندیشیده بودم نه یازده روز. یه دست لباس خونه برداشته بودم که اونم تنم بود. شلوار راحتی هم برنداشتم کلاً. گفتم کسی با سه روز شلوار لی پوشیدن نمرده و الکی کیفمو سنگین نکنم. فقط یه مانتو شلوار و روسری دیگه برداشتم برای عروسی و لباس عروسی و همین.
اینجا اون اپ فیدیلیو بهکارم اومد. به چه کارم اومد؟
اون اپه یادتونه معرفی کردم گفتم اسم و آدرس رستورانها و کافهها و قنادیا رو داره؟ بعد اگه راجع به این مکانها نظر بدی یا عکسشونو بذاری یا اگه اسمشون تو لیست نباشه معرفیشون کنی، بهت امتیاز هم میده. من ۶۱ هزار امتیاز داشتم و میتونستم با امتیازام از فروشگاه فیدلیو خرید کنم. هر کدوم از این تیشرتا ۳۰ هزار امتیاز میخواست. قبل از اینکه برم تهران با امتیازام دو تا تیشرت خریدم. بعدش زنگ زدن آدرس خونه رو خواستن که بفرستن. وقتی گفتم تبریز، گفتن فقط ارسال به تهرانو داریم. گفتم خب شما آدرس بدین من بیام بگیرم. آدرسشون میرداماد بود. اون هفتهای که تهران بودم و لباس لازم داشتم اینا به دادم رسیدن. یکشنبه صبح رفتم گرفتم. و بازم امتیازامو جمع میکنم ازشون چیز میز بخرم. هیچ پولی هم بابت اینا نمیگیرن. حالا شما برو کلش بازی کن امتیاز جمع کن هی هویج بکار.
عکس تو مترو
یه دوست ارشدم دارم که اینجا کمتر راجع بهش نوشتم. ارومیهایه و سالپایینی. ولی از من چند سال بزرگتره. اینم کارشناسی شریف بوده و ارشد اومده فرهنگستان. یه مدرک ارشد دیگه هم داره و با داداشش خونه گرفتن و تهران زندگی میکنن. یه بار که داشتیم راجع به مزایا و معایب خونه و خوابگاه باهم صحبت میکردیم میگفت اگه یه وقت خونه گرفتی، با داداشت همخونه نشو، چون نه اون میتونه دوستاشو بیاره خونه باهم فوتبال ببینن و نه تو میتونی دوستاتو بیاری درس بخونین. دیدم به نکتۀ خوبی اشاره کرد که خودم تا حالا بهش دقت نکرده بودم. حالا این دوستم از اونجایی که خبر داشت من خوابگاه ندارم و خوابگاه دوستامم سه روز بیشتر نمیتونم بمونم و فامیلامون تا اواخر تیر تبریزن و خونۀ اونا هم نمیتونم برم، هی میگفت بیا خونۀ ما. ینی هر بار که من پامو میذاشتم تهران میگفت بیا خونۀ ما. چون اونم کنکور دکتری شرکت کرده بود، از روز مصاحبهها اطلاع داشت و آمارم دستش بود. و هی میگفت بیا خونۀ ما. فکر کردم لابد داداشش تهران نیست. ولی یه بار وقتی گفت الان خونه است و داره والیبال میبینه، فرضیهام رد شد. سری آخر که تو اتوبوس بودم و داشتم برمیگشتم تبریز پیام داد گفت چرا نموندی و نیومدی پیشم و منم غیرمستقیم بهش گفتم چون تنها نیستی. بعد دیدم داره به اصرارش ادامه میده و مستقیم گفتم آقا! تو داداش داری و داداشت هم که خونه است. چجوری بیام آخه؟ که دیدم میگه اتاق زیاد داریم و اون چی کار به ما داره آخه. دیدم نه! این اصلاً متوجه نیست من چی میگم. داداشه چند سالش بود؟ نمیدونم. ولی از اونجایی که یه بار شنیده بودم که خیلی وقته درسشو تموم کرده، اگه از دوستمم کوچیکتر بود، از من نمیتونست کوچیکتر باشه. حالا نمیدونم از این اصرارها چه منظوری داشت، یا نداشت، ولی خب چند وقته ارتباطمو باهاش کم کردم. یه اعترافی هم بکنم و آن اینکه یه بزرگواری رو میخواستم به این دوستم معرفی کنم و دوستمو به اون بزرگوار معرفی کنم و این دو تا رو به هم بپیوندونم. ولی بیشتر که فکر کردم گفتم آنچه را برای خود نمیپسندی برای دیگران هم نپسند. وقتی من خودم خوشم نمیاد اینجوری پیوند داده بشم، پس احتمالاً بقیه هم خوششون نیاد. تازه بیشتر که فکر کردم دیدم تا حالا از این کارا نکردم و بلد هم نیستم.
یک روز قبل... (یک روز قبل از دورهمیِ پست قبل)، به روایت پستهای اینستا:
۲۷ تیر، ساعت ۸:۳۰ صبح. خبر جدید و هیجانانگیز اینکه عروسی دوستمه و دارم میرم تهران. ینی انقدر که من این یه ماهو تو مسیر تهران تبریز بودم، تو خود تهران و تبریز نبودم. و بالاخره فهمیدم این صندلیا چجوری تخت میشن.
دیشب کلا نخوابیدم که صبح تو اتوبوس بخوابم، ولی خوابم نمیاد.
اتوبوسای قبلی خوراکی نمیدادن، ولی این یکی بهمون از اینا داد. عوضش اینم تلویزیون نداره.
بلیتاتونو اینترنتی بخرین. بعضی وقتا ده بیست درصد تخفیف داره.
بلیتاتونو از علیبابا بخرین. چند ساله مشتریشم و راضیام ازش.
برخلاف اون یکی اتوبوسا که معمولا کمربنداشون خرابه و مهم نیست براشون که خرابه، رانندهٔ این اتوبوس خودش اومد گفت ببندید کمربنداتونو. البته از ترس جریمه شدن گفت. ولی به هر حال گفت.
ابهر نگهداشت برای ناهار و نماز. اومدم مسجد میبینم یه عده نماز میخونن یه عده نمیخونن یه عده هم با یه عده دیگه سر اینکه اذانو گفتن یا نه بحث میکنن. اینجا بود که دیدم باد صبا به درد میخوره. تنظیمش کردم روی ابهر و دیدم بله، شش دقیقه مونده تا اذان.
ساعت ۲۰. دیگه چون مجلس زنونه است، به عکس میز و چای و شیرینی و کادومون اکتفا میکنم. صدای منو از عروسی میشنوید. عروس، هممدرسهای و همدانشگاهیمه. خوشگلا دارن میرقصن.
سمت چپی کیک عروسیه، سمت راستی هم شامه. میزشونم آینه بود و الان شما در واقع دارید سقف تالارو میبینید. شامشونم سلفسرویس بود و منم از هر کدوم از سالادا و غذاها و دسرا یه قاشق برداشتم تست کردم ببینم کدوم خوبه. معدمهم تا چند ساعت هنگ کرده بود نمیدونست دقیقاً چی کار کنه. یه معلمم داشتیم میگفت روشنفکرا و باکلاسا به جای نوشابه آب سفارش میدن.
۲۸ تیر. اینجا خوابگاه نگار ایناست و مهمون نگارم. ولی قسمت هیجانانگیز ماجرا اینجاست که نگار خودش خوابگاه نیست و رفته خونهشون. ولی ظرفا و یخچال و تخت و حتی اکانت اینترنت خوابگاهشو در اختیارم گذاشته. دوست به این میگن. بقیه فقط اداشو درمیارن.
ساعت ۱۹، کافه بستنی چتر، با دوستان. (تو اینستا به همین یه خط اکتفا کردم و تو وبلاگم دو تا طویلۀ ژنراتوری و پنیری نوشتم. این است فرق شما و اونا :دی)
ساعت ۲۱، مترو، ایستگاه ارم سبز. دارم میرم کرج.
ساعت ۱۰:۳۰ بالاخره رسیدم کرج. پسردایی و ایلیا لطف کردن اومدن مترو دنبالم. الانم ساعت یازدهه، برقیلر گدیپ، قرانخدا شام ییروخ (برقا رفتن، توی تاریکی داریم شام میخوریم).
۲۹ تیر. ساعت ۲۲. تهران. همکاری با دخترخاله، در راستای تهیهٔ آش دوغ
ساعت ۲۳. دونن گجه کرج دکی کیمین بوردادا برقیلر گدّی. قرانخدا شام ییروخ (اینجا هم مثل دیشب و کرج برقا رفته. تو تاریکی داریم شام میخوریم).
برای اینکه این پستم با ض تموم بشه، آیا میدانستید به دندانهای جلوی دهان که هنگام خنده نمایان میشن میگن ضواحک؟
پسردایی بابا، بعد از اینکه رأی دادیم: پارک یا خونه؟
ایلیا: پارک
بیتا: پارک
من: پارک
دخترخالهی بابا که مامانِ بچهها باشه، خطاب به من که مهمونشون باشم: ببخشید تو رو خدا، پارک و ماکارونی پیشنهاد بچهها بود.
ایلیا (نگاه به انگشتم میکنه و): نسین تو هم رای دادی؟
من (انگشتمو میگیرم سمتش و): آره. ایناهاش.
ایلیا: من تا حالا رأی ندادم. فایده نداره.
میخندم و بغلش میکنم و میگم تو همین الان به پارک رأی دادی ایلیا. وقتی بابات پرسید بریم خونه یا پارک، اگه ما نمیگفتیم پارک الان پارک نبودیم. ماکارونی هم پیشنهاد شما بوده هااا! (وگرنه من ماکارونی دوست ندارم :|)
لپم رو میکشه و میبوسه. آبدار و محکم!!!
صورتمو پاک میکنم و میگم حالا فهمیدی رأی چیه و چه فایدهای داره؟
شوهر دختردایی بابا هم ماکارونی دوست نداشت. منم با اکراه میخوردم. ولی با اونایی که ماکارونی دوست داشتن، باهم سر یه سفره نشسته بودیم. /اردیبهشت 96/
پ.ن: داشتم یادداشتهامو مرتب میکردم؛ یه چند تا نوشتهی منتشر نشده پیدا کردم که نه دلم اومد پاکشون کنم، نه به نظرم ارزش پست کردن داشتن. تلگرامم پرِ یه همچین یادداشتهاییه که از دهن افتاده. نمیدونم چی کارشون کنم.
دخترخالهی ساکنِ تهرانِ بابا زنگ زده که عصر بیان دنبالم که بریم کرج، خونهی دایی و دختردایی و پسردایی بابا و منم از خدا خواسته دعوتشونو لبیک گفتم و فقط یه نکتهای این وسط وجود داره و اونم اینه که آخرین باری که اینارو دیدم یا اینا منو دیدن برق میخوندم و اگه دقیقتر بگم آخرین باری که دیدمشون، روز تولدم و چند روز قبل از کنکور خرداد ماه وزارت بهداشت و مهندسی پزشکی بود و شرط میبندم چایی اولو نخورده قراره بگن خبببببببببببببببب، شباهنگ جان، چی کار میکنی؟ چی میخونی؟ چه خبر؟
اگه دایی و زندایی بابا و دختر ده دوازده سالهی پسردایی و دخترخاله بابا بپرسن میگم زبان میخونم؛ این دختر ده دوازده ساله محصول مشترک دخترخاله و پسردایی باباست؛ اگه پسردایی و دخترخاله و اون یکی دخترخاله و شوهر این یکی دخترخاله و دختردایی و اون یکی دختردایی و شوهر این یکی دختردایی و اون یکی پسردایی بپرسن میگم مترجمی زبان و اگه پسر دختردایی بابا که اونم فکر کنم ارشده تو جمعشون باشه، میگم تلفیقی از کامپیوتر و زبان و اگه پرسیدن ینی چی میگم زبانشناسی رایانشی که یکی از گرایشای رشتهی ماست ولی خب از خدا و شما که پنهون نیست ولی از اونا پنهون که گرایش من این نیست ولی به والله سخته مفهوم گرایشارو برای کسی که تا حالا اسم اون رشته رو هم نشنیده توضیح بدی؛ حالا اگه شوهر اون یکی دختردایی بابا که استاد دانشگاه زبانه یا استاد زبان دانشگاهه تو جمعشون باشه میگم Terminology & Lexicography و خلاص! البته با برقم این مشکلو داشتماااااا، یه عده از جمله خالهی 80 سالهی بابا و مادربزرگ مرحوم خودم فکر میکردن تو کار سیمکشی ام!!! حالا اگه گرایشم قدرت و کیلو ولت و اینا بود یه چیزی... ولی الکترونیکیا که کارشون در حد میلی ولته، سیم میم تو کارشون نیست اصن!
حالا اگه پرسیدن چرا برقو ادامه ندادی اول یه به شما چه آخه تو دلم میگم بعدش میگم آقا رتبهام نرسید برق تهران یا شریف بمونم و پشت کنکورم نمیخواستم بمونم و دانشگاه آزاد یا مثلاً سراسری دارقوزآبادم نمیخواستم برم؛ بعدشم همین رتبه زبانشناسیمو میکنم تو چش و چالشون که سوال بیجا نپرسن؛ فقط حیف که رند نیست؛ احتمالاً بپرسن کار هم میکنم یا نه، که میگم نه و لزومی نداره پست 447 و 441 رو براشون توضیح بدم، راجع به خوابگاهم حتماً میپرسن و مسیر رفت و برگشت و غذا و اینا؛ احتمالاً نیاز ببینم که توضیح بدم که رشتهی ما چون اولین ورودیاشیم خوابگاه نداره و تو دفترچه هم نوشته بود خوابگاه ندارید و الان دانشگاه تهرانم و خوابگاه بهشتی و اولین ورودی بودنمو هم بهتره بکنم تو چش و چالشون، کلاً ما هر چی که دستمون بیاد میکنیم تو چش و چال همدیگه :دی ولی به هر حال باید آبروی شریفو حفظ کنم و نگم که درخواست من و آهنگر دادگرو مبنی بر اسکان تو خوابگاهشون رد کردن و بهشتی قبول کرد، بهتره بگم مسیرش دور بود و خودم نرفتم و احتمالاً موضوع کش پیدا کنه و از اونجایی که مصاحبه با آهنگرو برای اینا توضیح ندادم، بخوان شرح ماوَقَع کنم؛ بهتره برم اون پست مصاحبه رو یه دور دیگه مرور کنم که اونجا زیاد به مغزم فشار نیارم؛
یادم باشه اینم حتماً بگم که دو ماهه خودم آشپزی میکنم و کلاً از امسال تصمیم گرفتم از خونه غذا نیارم و بعدشم عکس کیکای بدون فرمو نشونشون میدم و بحث عوض میشه و آقایون میرن پی کارشون و ما خانومام میریم تو فاز آشپزی :دی
شنبه موقع برگشتن سبزی خوردنم باید بخرم
+ بالاخره تحلیل من از نامه 53 نهج البلاغه تموم شد!!!
ولی عااااااااااااااالی بود, عالی!!!
فکرشم نمیکردم همچین چیزایی توش باشه
اصن جا داره تشکر کنم از حضرت علی بابت این نامه اش به مالک اشتر!
به خدااااااااا!
اصن حرف نداشت
مثلاً از این قسمت خیلی خوشم اومد:
حضرت علی خطاب به مالک که فرماندار مصر شده: هرگز پیشنهاد صلح از طرف دشمن را که خشنودى خدا در آن است رد مکن، که آسایش رزمندگان، و آرامش فکرى تو، و امنیّت کشور در صلح تأمین مى گردد, لکن زنهار زنهار از دشمن خود پس از آشتى کردن، زیرا گاهى دشمن نزدیک مىشود تا غافلگیر کند، پس دور اندیش باش
و همین طور این قسمت:
خدا را خدا را در خصوص طبقات پایین و محروم جامعه، که هیچ چاره اى ندارند,
همانا در این طبقه محروم گروهى خویشتن دارى کرده و گروهى به گدایى دست نیاز بر مىدارند، پس براى خدا پاسدار حقّى باش که خداوند براى این طبقه معیّن فرموده است؛ بخشى از بیت المال و بخشى از غلّه هاى زمینهاى غنیمتى اسلام را در هر شهرى به طبقات پایین اختصاص ده، زیرا براى دورترین مسلمانان همانند نزدیکترین آنان سهمى مساوى وجود دارد و تو مسئول رعایت آن مى باشى. مبادا سر مستى حکومت تو را از رسیدگى به آنان باز دارد، که هرگز انجام کارهاى فراوان و مهم عذرى براى ترک مسئولیّتهاى کوچکتر نخواهد بود. همواره در فکر مشکلات آنان باش
بخشى از وقت خود را به کسانى اختصاص ده که به تو نیاز دارند، تا شخصا به امور آنان رسیدگى کنى و در مجلس عمومى با آنان بنشین و در برابر خدایى که تو را آفریده فروتن باش و سربازان و یاران و نگهبانان خود را از سر راهشان دور کن تا سخنگوى آنان بدون اضطراب در سخن گفتن با تو گفتگو کند
عکس دستخطمو آپلود کردم به ادامه پست 56
و اما بعد
این عکس اولیو من فرستادم تو گروه و ادامه ماجرا در راستای پست پیشین:
اینم بگم که مهدی, نوه ی اون یکی خالهی باباست و آخرین باری که دیدم نوزادی بیش نبود
الانم فکر کنم بچه مدرسه ای, ششم, هفتم اینا باشه
ترجمه خط اول اینه که خوش به حال محمدرضا که وقتی ما پایانترمامون شروع میشه مال اون تموم میشه, محمدرضا سال اول مکانیکه, محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی باباست, برادر پریسا, پریسا هم همونیه که عید مراسم عقدش بود, برق میخونه, سال سوم برق, امیدم که داداش منه, تجربی بود, ولی الان آی تی میخونه, سال اول آی تی, ندا هم دختر دخترخاله باباست, یکی از نوادگان خاله بابا! مدیریت, بیمه, یا یه همچین چیزی میخونه, دانشجوی سال سوم, خواهر حسین ه, حسین عمران خونده, میترا خواهر علی ه, میترا مامایی میخونه, سال چهارم, اینا بچه های پسرخاله بابا هستن, ما همه مون دانشجوییم ولی علی هنوز دانش آموزه, پسردایی هم پسردایی باباست, بابای ایلیا و بیتا! مامان ایلیا دخترخاله باباست, همون که باهاش رفتم دکتر, ایلیا و بیتا بچه ان, هادی و امین و اون یکی محمدرضارو توضیح نمیدم, اصن نمیدونم الان اینارو چرا توضیح میدم ولی وقتی خودمو میذارم جای مخاطب حس میکنم باید توضیح بدم, امتحان فردا خره! کلاً امتحان خره!!!
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته!
در ضمن, خسته ام!
حال ندارم این همه آدمو تگ کنم ولی دکتر کرجی رو تگ میکنم!
ینی این ادیت کردنم تو حلقم!!!
کلاس بیوسنسور, دکتر ف.
من اونی ام که کنار اونی که مانتو سبز یا به قول شما آبی پوشیده (بهنوش) ایستادم
چون دکترهای تهرانو نمیشناختم, ظهر رفتم کرج که با دخترخاله بابا برم دکتر
به خاطر همین درد دست چپم
شب که داشتم برمیگشتم, ایلیا میگه میشه بمونی؟
گفتم نه, باید برم مشقامو بنویسم
یه دونه سیب بهم داد گفت پس اینو تو مترو بخور از حال نری!
بعدشم یه سیب دیگه داد گفت اگه اون توش سیاه بود اینو بخور
بعدش یه سیب دیگه آورد گفت اگه اونا خراب بود اینو بخور
بعدشم چندتا گوجه سبز داد که وقتی دارم مشقامو مینویسم بخورم
ایلیا, محصول مشترک دخترخاله بابا و پسردایی بابا
من, مترو!
پست امروز رو با این عکس خاتمه میدم
23 سالو رد کردم, هنوزم عین چی! از آمپول میترسم
میترسماااااااا! اصن یه وضعی
+ نمیتونم بیشتر از این تایپ کنم, دستم درد میکنه
با سلام
امشب خواب دیدم برای دانشگاه حواسم نبوده یه لنگه از کفشای بابارو پوشیدم یه لنگه از کفشای مامان! لنگه چپی کفش بابا بود! راستیه کفش مامان, تازه ردیف اولم نشسته بودم, از صبم کلاس داشتم و عصر متوجه شده بودم که چی پوشیدم! ردیف اولم نشسته بودمااااااااااا
نچ نچ نچ نچ
عکس: خونهی پسردایی بابا - کرج
یادمون رفت شمع بخریم, دو تا شمع ساده گذاشتم و
گفتم بابا یه 2 بنویسه و یه 3 که بشه 23
وقتی داشتم عکس میگرفتم امید هی دستشو میآورد جلو گند میزد به عکسم
میگفتم چرا همچین میکنی آخه؟
میگفت برای اینکه تگم کنی! حتی اگه رمز نداشته باشم!
وقتی میخواستم شمعارو فوت کنم هم ایلیا نمیذاشت!
سه بار روشنش کردیم, ولی نمیذاشت خودم فوت کنم
ولی بالاخره بار چهارم تونستم
کیکو به رادیکال شصت و سه قسمت نامساوی تقسیم کردم
گفتم برای نگار و نرگس و مژده هم کیک میبرم
به هر حال آدم باید یکیو داشته باشه که به فکرش باشه
دوستش داشته باشه
براش کیک ببره و از این صوبتا!
اون خرسه رو مژده برام گرفته
الانم که رو تختم دراز کشیدم و این پستو تایپ میکنم, همین خرسه کنارم خوابیده
مامان قُلبونِس بِلِه, خِلسِ خودمه! به هیچکسم نمیدمش!
تولد 23 سالگیم بودااااااااا! یه وقت فکر نکنید 2 یا 3 سالم بوده