۱۶۱۳- قصدشم داشته باشم وقتشو ندارم
چند روز پیش تو گروه فک و فامیل داشتم با ندا که اون موقع دختر دومشو باردار بود و الان فارغ شده حال و احوال میکردم. صحبت سر سختیها و مشقتها و دردسرهای مادر شدن بود و میگفت این روزهای آخر خیلی اذیت میشم و درد میکشم. پرسیدم اسم دخترتو قراره چی بذاری؟ گفت این سری سویل (دختر اولش) و باباش (بابای سویل که میشه همسر ندا) انتخاب میکنن. خونِ فمینیستیم به جوش و خروش اومد که همۀ زحمتا و درداش با توئه، انتخاب اسم با اونا؟ این سری و اون سری نداره که. هر سری باید خودمون انتخاب کنیم اسم بچههامونو. بچه همین که فامیلیشو از باباش میگیره بسه. بعد اسم و عکس بچههای آیندهمو فرستادم فک و فامیل ببینن و آشنا بشن باهاشون و ندا هم با آرزوی تعجیل در ظهور پدر بچهها بحثو پی گرفت و منم با یه ایشالا به جلسهمون خاتمه دادم. شب تاسوعا دخترش به دنیا اومد و البته هنوز اسمش مشخص نشده. احتمالاً آیتک بذارن چون وقتی سویل به دنیا اومد میخواستن اسمشو آیتک بذارن و نمیدونم کی چی گفت که نذاشتن. حالا شاید اسم این یکیو آیتک گذاشتن. کلاً اینا به اسمهایی که آی (به زبان ترکی یعنی ماه) دارن علاقه دارن. نشون به این نشون که اسم برادرزادههای شوهر ندا (همون سهقلوهای پست پارسال) آیهان و نیلای و اِلایه. و صدالبته که میدونم وقتی کسیو دوست داری، خواستهش خواستۀ تو هم هست و ندا حتی اگه یه اسمیو دوست نداشته باشه هم، چون کسایی که دوستشون داره اون اسمو انتخاب کردن اون اسم رو هم دوست خواهد داشت. بعد داشتم فکر میکردم آیا ممکنه منم یه روز به اون مرحله برسم؟ که انقدر عاشق باشم که خواستههامو فدای خواستههای اون بکنم و خواستههای اون خواستههای منم بشن؟ البته که انتخاب اسم یه مثال بیاهمیته و بحث سر چیزای مهمتره. با شناختی هم که از خودم دارم میدونم که آدمِ فداکنندۀ خواستههام در برابر خواستههای آدمایی که دوستشون دارمم.
فردای اون شبی که صحبت سر انتخاب اسم بود مامان پریسا که تو گروه مذکور در بند قبل بود و صحبتهای ارزندهمو در رابطه با حقوق زنان و انتخاب اسم برای بچههام شنید، صبحِ کلۀ سحر پیام داد و ازم اجازه خواست که شمارهمو به دوستش که دنبال یه دختر مناسب برای پسر یکی از فامیلاشون که تهرانه بده. همون صبحی که روز قبلش پستِ بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیرانو نوشته بودم. یارو داشت رخ مینمایید که خلقی واله شوند و حیران. لیکن من سی ثانیه فکر کردم و نوشتم فعلاً قصد ادامۀ تحصیل دارم. دیگه مغزم منطقیتر از این نمیتونست جواب رد بده به این سبک از ازدواج. اون بنده خدا هم دیگه رخ ننمود که خلقی واله شوند و حیران.
حالا امروز که در خستهترین و لهترین حالت ممکنم بودم و چند روزه خوب نخوابیدم و انگشتام نای بلند کردن قاشق موقع غذا خوردنم نداره و توانِ نوشتنِ سهتا مقالۀ دیگه رو ندارم و البته میدونم که شرط گذروندن هر کدوم از درسا مقالهست، یه خانوم زنگ زده میگه برای امر خیر تماس گرفتم. این از یه شهر دیگه زنگ زده بود و نه سنّمو میدونست نه تحصیلات و هیچی. معرف محترم که نمیدونم کی بوده فقط اسممو گفته بود بهش. حالا من فکر میکردم این رسمِ دنبالِ دختر گشتنِ مادرها و خواهرها در ایام محرم و صفر متوقف میشه میرن یه مدت استراحت میکنن و نفسی تازه کنن. ولی خب زهی خیال باطل.