از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، اما از دخترخاله پنهون! اون چند روزی که خونهشون بودم، همهش پای لپتاپم بودم و پایاننامهمو ویرایش میکردم. فهرست، شکلها، نیمفاصلهها و کارهایی از این قبیل. جملهبهجمله و خطبهخط میخوندم و مگه تموم میشد؟ بعد این دخترخاله هم بنده خدا از سر خیرخواهی و دلسوزی هی میپرسید تموم نشد؟ چپ میرفت میپرسید تموم نشد و راست میومد میپرسید تموم نشد. هی بشقاب بشقاب میوه میاورد میذاشت کنارم و تقویتم میکرد و میپرسید تموم نشد؟ خانواده و حتی عمهها هم هی از تبریز زنگ میزدن که تموم نشد؟ ینی انقدر که اینا پیگیر پایاننامهم بودن به خداوندی خدا استادهام نبودن. بعد منم خوشم نمیاد یکی بالا سرم وایسته هی ددلاین و ضربالعجل! رو یادآوری کنه برام و بپرسه کی تموم میشه کارت. ترجیح میدم یه مهلتی تعیین بشه و تا موعد تحویل انجامش میدم حتماً. برای اینکه از این سؤال روی مخ خلاص شم و دروغ هم نگفته باشم، تموم شدن رو برای خودم تو دل خودم، ویرایشِ فصل اول و دوم کارم تعریف کردم. ناگفته نماند که چیزی که کمر دانشجو رو میشکنه فصل چهاره. فصل دوم که تموم ادای آدمایی که آخ جون کارشون تموم شده رو درآوردم و هورا کشیدم که خیال دخترخاله راحت بشه. آقا چشمتون روز بد نبینه، همچین که گفتم کارم تموم شد فرستادم خرید. منم که ظاهراً کاری نداشتم. رفتم و برگشتم و نشسته بودم پای فصل سه که دیدم میگه پاشو بریم بازار یه پیراهن دیدم خیلی خوشگله، دوست داشتی بخر. ای بابا. بازارو یه جوری پیچوندم و نرفتیم. بعد اون یکی دخترخاله اینا از تبریز زنگ زدن که دارن میان تهران برن دکتر و تلفنی برای این هفته وقت ندادن و ما، ینی من و این یکی دخترخاله حضوری بریم صحبت کنیم وقت بگیریم و آخر هفته با همسر و دخترش ندا و داماد و نوهش سویل بیان تهران برن دکتر. منم که بیکار. پس پاشو بریم بیمارستان فلان. رفتیم و برگشتیم و یه کم از فصل سه رو جمع و جور کردم که دیدم با همسرش شال و کلاه کردن که بریم ولیعصر خرید و بستنی و دور دور!. خداوندا غلط کردم دروغ گفتم. ینی من شنبۀ هفتۀ بعدی باید کار نهاییمو تحویل میدادم و هنوز فصل چهارو جمعبندی نکرده بودم. از دور دور که برگشتیم دیدم یه ایمیل اومده از طرف همکارم که فلان بخش از کارو تصحیح کن و با اینکه میدونستم برای این تصحیح کلی وقت دارم، الکی با صدای بلند گفتم وااااای سرگروهم گفته اینا رو درست کن بفرست و باید درستشون کنم سریع بفرستم. سرگروهم گفته بود تصحیح کن، ولی نگفته بود کی بفرست. و بدین سان دوباره برگشتم به حالت قبل و نشستم پای فصول پایاننامه و این بار سؤال این بود که تصحیح کردی؟ تموم شد؟
اینکه میگن دروغ دروغ میاره همینه ها. دیگه من غلط بکنم حتی مصلحتیشو بگم.
رفته بودم برای دخترخاله قارچ بگیرم بیف درست کنه، که البته پیدا نکردم و دست خالی برگشتم. سر راه یه آقای دستفروشی رو دیدم کتاب قصه میفروخت. هم برای اینکه یه کمکی بهش بشه و هم برای آیندۀ بچههام، نشستم و هفت تا از کتاباشو انتخاب کردم و خریدم. با چه وسواسی هم انتخاب میکردم. یکی یکی بازشون میکردم توشونو ورق میزدم ببینم مناسب بچههام هست یا نه. دخترخاله هم نگرانم شده بود که پس کجا موندم. به جای قارچ، با کتاب برگشتم و گفتم که برای بچههام خریدم. دخترخاله هم نسیم و خاطره و امیرحسینمو میشناسه، هم چهارمی رو. چهارمی اسم نداره و همهمون چهارمی صداش میکنیم. کتابا رو دید و گفت یکیشو من ازت میخرم بدم به سویل، دختر ندا. ندا میشه خواهرزادهش که دو سال از من کوچیکتره. گفتم باشه و دوتاشو گفتم خودش انتخاب کنه. یکی رو از طرف خودش بده و یکی هم از طرف من. چون من هرهفتاشو دوست داشتم و فرقی نمیکرد کدوم بمونه برای بچههام. بعد گفت دو تای دیگه هم برمیدارم برای فاطمه دختر اون یکی دخترخاله. گفتم باشه هر کدومو میخواین بردارین. بعد دیدیم این کتابا صوتی هستن و اگه اپ سُکسُکو نصب کنیم میتونیم با کدی که پشت کتابهاست کارتونشم دانلود کنیم. کارتون هر هفت تا رو برای بچههام :دی دانلود کردم و گفتم یادم بندازین روی گوشی ندا هم نصب کنم اپشو.
آن هفته به روایت اینستا:
۴ مرداد ۹۸، تهران. دخترخاله هستن ایشون. منتظر شیرموزبستنی و آیسپک. اولین آیسپک عمرمه این. اولین بار ده سال پیش، وقتی پیشدانشگاهی بودم و با دوستام رفته بودیم کافه با آیسپک آشنا شدم، ولی نخوردم. حالا بعد از ده سال اعتراف میکنم اشتباه کردم نخوردم و چیز خوشمزهایه. اینجا هم بستنی میثم ولیعصره. دیدم تو اپ فیدیلیو نیست، شمارهشونو گرفتم و معرفی کردم به اپ و امتیاز گرفتم :دی
مهمون داریم، چه مهمونی. دیگه بعد از یه هفته منم میزبان محسوب میشم و عرضم به حضورتون که مهمونای تبریزمون ساعت دوی نصف شب رسیدن خونۀ دخترخاله و منتظرم این کوچولو بیدار شه با اینا شگفتزده و خوشحالش کنم. سویل خانوم هستن ایشون. دختر ندا. براش کتاب قصه خریدیم.
[عکس سویل؟ همۀ عکسای اینستامو که نمیتونم بذارم وبلاگم. و صد البته که همۀ عکسای اینجارم نمیتونم بذارم اونجا :دی]
شنبه است. پنج صبح خوابیدم، هفتونیم بیدار شدم، از ۹ صبح اینجام، تا ۸ شبم کارم طول میکشه. اون سیزده جلد کتابم گرفتم ببرم با خودم. ینی هر جوری و از هر لحاظ فکر میکنم، دلم برای خودم میسوزه. اون کوکه رو هم ندا اینا از تبریز آوردن. ازآبگذشته است. کوکه نین فارسیسی نمنه اولور؟ (کوکه به زبان فارسی چی میشه؟) ناهارا اُنی ییه جام خولاصه (برای ناهار اونو میخورم خلاصه). نکتهٔ دیگه اینکه هفت تا قندون رو میزمه، ولی در مجموع هفت تا دونه قند هم توشون نیست. و مسئولین رسیدگی نمیکنن.
سن آلله باخین آخی. یدی دا قدّانین، یدی دا قندی یوخ (آخه ببینین تو رو خدا. هفت تا قندون، هفت تا قندم ندارن). حالا خوبه چاییمو بدون قند میخورم اینجوری گیر دادم به قند و قندون.
من هنوز اینجام. راهکارهایی در راستای کنترل هشیاری در صورتی که شب فقط دو ساعت خوابیده باشید و کلی کار روی سرتون آوار شده باشه:
چای. بو آتمشسگّیزیمینجی لیواندی کی ایچیرم (این شصتوهشتمین لیوان چاییه که میخورم). هر چی پررنگتر، مؤثرتر.
کولر. درجهسین گویون صفر درجییه (درجهشو بذارین روی صفر).
آهنگ. بندری آهنگه گولاخ آسن (آهنگ بندری گوش بدین)، عربی آهنگ ده جواب وریر (آهنگ عربی هم جواب میده). سسین ده حتما گویون آخیره (صداشم حتماً بذارین آخر).
ساعت هشتونیمه و من هنوز فرهنگستانم. تو اتاق منشی دکتر حداد، منتظر ماشین. این اتاق همون اتاقیه که روز مصاحبۀ ارشدم نشسته بودم منتظر بودم اسممو بگن برم برای مصاحبه. دکتر اومد خداحافظی کنه بره، کتابا رو دید فکر کرد جعبۀ شیرینیه. پرسید برای من سوغاتی آوردی؟ گفتم نه استاد. کتابه. سوغاتیو سری بعد میارم ایشالا. و خبر بد اینکه کارم تموم نشد و فردا ده صبم جلسه دارم و کلی کار دیگه باید انجام بدم تا فردا صبح.