پسردایی بابا، بعد از اینکه رأی دادیم: پارک یا خونه؟
ایلیا: پارک
بیتا: پارک
من: پارک
دخترخالهی بابا که مامانِ بچهها باشه، خطاب به من که مهمونشون باشم: ببخشید تو رو خدا، پارک و ماکارونی پیشنهاد بچهها بود.
ایلیا (نگاه به انگشتم میکنه و): نسین تو هم رای دادی؟
من (انگشتمو میگیرم سمتش و): آره. ایناهاش.
ایلیا: من تا حالا رأی ندادم. فایده نداره.
میخندم و بغلش میکنم و میگم تو همین الان به پارک رأی دادی ایلیا. وقتی بابات پرسید بریم خونه یا پارک، اگه ما نمیگفتیم پارک الان پارک نبودیم. ماکارونی هم پیشنهاد شما بوده هااا! (وگرنه من ماکارونی دوست ندارم :|)
لپم رو میکشه و میبوسه. آبدار و محکم!!!
صورتمو پاک میکنم و میگم حالا فهمیدی رأی چیه و چه فایدهای داره؟
شوهر دختردایی بابا هم ماکارونی دوست نداشت. منم با اکراه میخوردم. ولی با اونایی که ماکارونی دوست داشتن، باهم سر یه سفره نشسته بودیم. /اردیبهشت 96/
پ.ن: داشتم یادداشتهامو مرتب میکردم؛ یه چند تا نوشتهی منتشر نشده پیدا کردم که نه دلم اومد پاکشون کنم، نه به نظرم ارزش پست کردن داشتن. تلگرامم پرِ یه همچین یادداشتهاییه که از دهن افتاده. نمیدونم چی کارشون کنم.
خردهگفتمانهای دیشب:
پسرخاله (پسرخالهی باباست البته): نسرین منیم کفیم؟ (نسرین، احوالِ من؟ (حال خودشو از من میپرسه؛ ینی انتظار داره من احوالپرسی کنم))
من: [لبخند میزنم]
عمه (که بهش میگم عمهجون): برو بشین پیش دخترا! چیه یه گوشه نشستی زل زدی به آسمون!
بیتا: خسته است دخترخاله؛ ولش کن
دخترخاله (دخترخالهی باباست به واقع! و مامانِ بیتا): چیزی شده؟
پسرخاله: منیم کفیم؟
امید: نسرین در میان جمع و دلش جای دیگر است
من [تو دلم البته!]: شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر! (ادامهی همون مصرعه؛ از سعدی)
بابا بلند میشه چراغ قوه رو بذاره روی درخت
من: بابا یکم ببرش عقبتر
امید: عه! این حرف زد!!! حرف زد!!! این بچه حرف زدن هم بلده!!! گفت بابا یه کم ببرش عقبتر!
مامان: سردته؟
مامانِ اَسما (زنِ پسرخاله): نسرین بیا اینو بنداز رو شونهت
من: ممنون
امید: عه!!! بازم حرف زد... گفت "ممنون"!
ایلیا: نسین (رِیِ نسرینو رو بلد نیست تلفظ کنه!) سردته؟ بیا بغلت کنم گرم شی [و منو محکم بغل کرد]
ایلیا: یه بوس میدی؟
من: !!!
چند روز پیش، از یه بافت خوشم اومد خریدم برای مامان، یه ماه دیگه تولدشه،
فکر نکنم شب یلدارو بتونم برم خونه؛ مثل همهی این شب یلداهایی که نبودم
دیشب پیشاپیش تبریک گفتم و کادوشم دادم
من همیشه آخرین نفری ام که خبرا بهم میرسه :(
دیروز صبح رفتم کرج برای مراسم کفن و دفن و تشییع و
کوچهشون پرِ ماشین پلاک تبریز بود
صرف نظر از ده دوازده تا ماشین شخصی، با هواپیما و قطار هم اومده بودن
دایی همیشه نگران تنهایی و مرگِ غریبانه بود...
بیست سالی میشد که کرج بودن
سر خاک دیدم همهی اموات مونث عکس هم دارن رو سنگ قبرشون و از اونجایی که تبریز از این رسما نداره، علیالحساب وصیت کردم منم همینجا دفن کنن و آخرین عکس پروفایلمم بزنن رو قبرم
خالهی 80 ساله بابا برگشته میگه نه!!!!!!!!!! نامحرم میبینه قیافهتو، گناهه!!!
من: خب رمز میذارم، یا ویرایش میکنم با paint که صورتم معلوم نباشه و همه نبینن :دی تازه فقط گردی صورت و دست ها تا مچ!
خالهی 80 سالهی بابا: نه اصن نمیشه، تو حتی نباید به سنگ قبر نامحرم دست بزنی، همین جوری بدون تماس با سنگ قبر باید فاتحه بخونی براش، نامحرمم همون جوری باید فاتحه بخونه برات
من: کجا نوشته اینو؟ :)))))
خالهی 80 سالهی بابا: تو اینارو نمیدونی!
من: به هر حال قبرم اگه عکس پروفایل نداشته باشه من روحم آروم نمیشه، هی میام به خوابتون میگم قبرمو عکس دار کنید
خالهی 80 سالهی بابا: نه، گناه داره، نامحرم میبینه، میبرنت جهنم
من: به هر حال من هی میام به خوابتون.
داشتم نماز میخوندم؛ یه چادر سفید با گلای ریز آبی از صابخونه گرفتم و
وایستاده بودم جلوی آینه و محو تماشای خودم بودم که چه قدر بهم میاد این رنگ :دی
بعد شروع کردم به خوندن و همچین که الله اکبر و بسم الله گفتم ایلیا اومد چراغو خاموش کرد و
وایستاد جلوم که نسین نسین نسین؟ منم که نمیتونم بگم چیه!
ایلیا: نسین چراغو بستم، بازش کنم؟
منم که نمیتونم بگم برای چراغ از فعل روشن و خاموش کردن استفاده میکنن
ایلیا: نسین؟ چراغو چی کار کنم؟
رفتم رکوع و به زور جلوی خندهمو گرفته بودم و ایشونم بی خیال نمیشد
ایلیا: نسین؟ برگردونم به حالت اولیه اش؟
یه کم منتظر موند و دید صدایی ازم درنمیاد
ایلیا: خب برش میگردونم به حالت اولیه و
رفت روشنش کرد (ایلیا نوهی دایی بابا و اون یکی خالهی باباست)
میگفت نسین لِوِلِ چندِ کلشی؟
گفتم من کلش بازی نمیکنم
ایلیا: پس چی بازی میکنی؟
من: کلاً بازی ندارم تو گوشیم
ایلیا: چه آدم عجیبی!!!
موقع شام خلاصهی یه هفتهی کیمیارو میدیدن (البته هفتهی پیش با داییِ خدابیامرز)
بیتا(خواهر ایلیا): کیمیارو میبینی؟
من: نه، معمای شاهم نمیبینم! اگه سریال دیگهای هم پخش میشه اونم نمیبینم
بیتا: چه آدم عجیبی!!!
شش هفت ساله تلویزیون هیچ نقشی رو تو زندگی من ایفا نمیکنه!
موقع شام دست به دست داشتن ته دیگ رو میچرخوندن، من گرفتم دادم بغلی
بغلی: بردار!
من: دوست ندارم
بغلی: چه آدم عجیبی!!!
بعد از مراسم بچهها خیلی سر و صدا میکردن و رو اعصاب ملت، از جمله خودم بودن؛
جمعشون کردم دور خودم و به ایلیا گفتم بره از تو حیاط یه مشت گلبرک بیاره تا بازی کنیم
گلبرک همین گلایی که برای یادبود آورده بودن :دی
بازی این جوری بود که یکی از گلبرگارو میذاشتم تو مشتم و میگفتم چه رنگیه؟
خودمم نمیدونستم چه رنگیه
هر کی درست میگفت یه گلبرگ همون رنگی بهش میدادم و اگه اشتباه میگفت اون رنگو ازش میگرفتم
این سمت راستی (ملیکا) رنگارم بلد نبود حتی :))))
ایلیا (وسطی) هم صبر میکرد ببینه محدثه (سمت چپی، دخترداییش) چی میگه همونو بگه
هر سه تاشونم تبلت و گوشی داشتن ولی پیشی برده بود :دی
راستی بنده نسبت به اینستا کافرم؛ ندارم! ینی دارماااااااااااا ولی هر صد سال یه بار سر میزنم که صرفا ریکوئستامو دیلیت کرده باشم، حدوداً بیست نفر فالور دارم که واقعاً برام سواله چیو دارن فالو میکنن و همون بیست نفر که دوستای نزدیکمن فالو میکنم؛ شمام اگه دوست دارید فالوتون کنم قبل از ریکوئست از طریق "کامنت" خبر بدید که ریکوئستتونو در نطفه خفه نکنم. دایرکت و اینا هم حالیم نیست چیه، ینی نمیدونم چیه کلاً، نمیخوام هم بدونم، چون به این پدیدهی اینستا کافرم، پستم نمیذارم و نذاشتم تا حالا و اصن نمیدونم چه جوری پست میذارن توش، صرفاً دارمش که یه موقع یکی از دوستام یه چیزی شیر کرد و گفت ببین ببینم! چند تا ریکوئست فیس بوکم داشتم اخیراً، اگه شماهایید بگید که دیلیت و بلاک نکنم :دی پس اگر احیاناً تاکنون ریکوئست یا هر چی که اسمشه ارسال کردید و بنده پاک کردم یا قبول نکردم به معنی خصومت شخصی نیست؛ کلاً این بیمهری بنده رو در مورد لایک نکردن یا کامنت نذاشتن به بزرگواری خودتون ببخشید.
+ بابت پیامهای تسلیتتون ممنون، ایشالا بقای عمر شما
+ بابت کشف غلطهای املاییم (برخواست، توجیح و ...) هم تشکر :)
+ تولدت مبارک ملیکا
دیشب خونه پسردایی (منظورم پسردایی باباست) به دایی میگم دایی بیز بولارا شوی دیه روخ بوردا نه دیه لر؟
یه نوع شیرینی رو نشون دایی دادم گفتم ما به اینا "shuy" میگیم، اینجا چی میگن بهش؟
دایی: اینجام میگن شوی!
یه جوری شویِ ترکی رو فارسی تلفظ کرد که پخشِ زمین بودم از خنده!!!
میدونم نون خامهایه ولی خب نون خامهای خیلی عامه، دنبال اسم خاص بودم
یه چیزی تو مایههای همین شوی خودمون
آقا این شوی منو یاد شوی و شوهر و مراد میندازه!
نمیشه مثلاً اسم اینارم بذاریم مراد؟
عکس: بیتای ده دوازده ساله
میگماااااا؛ تا وقتی اون پروفایل بی صاحابم هست، نپرسید کجا چی میخونم و ساکن کجام :)
ترجمه خط اول اینه که خوش به حال محمدرضا که وقتی ما پایانترمامون شروع میشه مال اون تموم میشه, محمدرضا سال اول مکانیکه, محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی باباست, برادر پریسا, پریسا هم همونیه که عید مراسم عقدش بود, برق میخونه, سال سوم برق, امیدم که داداش منه, تجربی بود, ولی الان آی تی میخونه, سال اول آی تی, ندا هم دختر دخترخاله باباست, یکی از نوادگان خاله بابا! مدیریت, بیمه, یا یه همچین چیزی میخونه, دانشجوی سال سوم, خواهر حسین ه, حسین عمران خونده, میترا خواهر علی ه, میترا مامایی میخونه, سال چهارم, اینا بچه های پسرخاله بابا هستن, ما همه مون دانشجوییم ولی علی هنوز دانش آموزه, پسردایی هم پسردایی باباست, بابای ایلیا و بیتا! مامان ایلیا دخترخاله باباست, همون که باهاش رفتم دکتر, ایلیا و بیتا بچه ان, هادی و امین و اون یکی محمدرضارو توضیح نمیدم, اصن نمیدونم الان اینارو چرا توضیح میدم ولی وقتی خودمو میذارم جای مخاطب حس میکنم باید توضیح بدم, امتحان فردا خره! کلاً امتحان خره!!!
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته!
در ضمن, خسته ام!
حال ندارم این همه آدمو تگ کنم ولی دکتر کرجی رو تگ میکنم!