۱۲۳۲- جایی برای یادآوری فراموششدهها
پریشب داشتم پستی مینوشتم دربارهٔ شکست ایدئولوژیکی اخیرم. ایدئولوژی به مجموعهای از باورها و ایدهها گفته میشود که به عنوان مرجعِ توجیهِ اعمال، رفتار و انتظاراتِ افراد عمل میکند. و من پریشب این شکستو پذیرفته بودم و اومده بودم بنویسم. بنویسم که من نمیتونم در فضایی که همه هستند، «خودم» باشم. من «دیگه» نمیتونم در فضایی که همه هستند، خودم باشم. من دیگه نمیتونم در فضایی که همه هستند، باشم. تا یه جایی تایپ کردم و پیش رفتم و احساس کردم این حرفهایی که میزنم آشناست. گویی که پیش از این هم نوشته باشمشون. توی آرشیو متنی وبلاگم کلیدواژههای ایدئولوژی و شکست رو جستوجو کردم و اوه! خدای من! درست دو سال پیش همین حرفها رو زده بودم. درست همین حرفها. و لابهلای حرفهام نوشته بودم یکی از دلایل حذف فیسبوک و جدا کردن اکانتهای اینستا برای فامیل و دوستانم همین بود. اینکه من خواسته بودم اما نتوانسته بودم در فضایی که همه هستند، خودم باشم و شاهدش تعدادی کامنت در یک گفتوگوی دوستانۀ پنجنفری و دعوت به ناهاری بود که همکلاسیهایم پای یکی از پستهای فیسبوکم نوشته بودند و نوشته بودم یک زمانی این دغدغه را نداشتم که اگر دیگران این کامنتها را بخوانند چه فکر میکنند. اما این باور که من همیشه و در حضور هر کسی خودم هستم شکست خورده بود. و پریشب دوباره شکست خورد. پریشبی که نشسته بودم پای وبلاگم و هر چه مینوشتم پاک میکردم که این پست مناسب فلان خوانندهها نیست و با خودم میگفتم کاش میتوانستم چند تا وبلاگ داشته باشم و خوانندهها را تفکیک کنم تا اِنقدر خودم رو عذاب ندم که فلانی و بهمانی با خواندن این مطلب چه فکری میکنند یا نمیکنند.
اینها به کنار؛ داشتم فکر میکردم که چرا یادم نمیاد این ناهار؟ چرا یادم نمیاد ما پنج تا همکلاسی؟، همرشتهای؟، همدانشگاهی؟، دوست؟، نمیدونم اسم ارتباطمون دقیقاً چیه وقتی در حال حاضر بیخبریم از هم، باهم ناهار خورده باشیم؟ ناهاری که نوشابهاش رو پیش پیش سر شرطبندی سؤال امتحان پالس باخته بودم. یادم نمیآمد. ترکیبمان ولی ترکیب جالبی بود. دو تا ۹ای، دو تا ۸ای، یه ۹۰ای، سه تا دختر، دو تا پسر، یه ترک، یه شمالی، یکی از اصفهان، یکی از جنوب و یکی پایتختنشین، پنج تا آدم با پنج نوع طرز تفکر و پنج نگاه و زاویۀ دید متفاوت به مسائل، انقدر متفاوت که پنج تصمیم متفاوت برای ارشدشان گرفتند. داشتم فکر میکردم چه چیزی قرار بود ما رو سر یه سفره بنشونه؟ چه وجه اشتراکی؟ داشتم فکر میکردم به شباهتهامون و به ناهاری که هیچ وقت نخوردیم.
اما، خوندنِ وبلاگ کسی که میشناسیش شیرینیِ دیگهای داره. سالها خوانندۀ وبلاگ پدرم، برادرم، هممدرسهایها و همدانشگاهیام بودم و این شیرینی رو چشیدهام. و برای همین هیچ وقت از اینکه آدرسم رو آشناها داشته باشن و آشناها بخونن پشیمون نشدم. گاهی فقط وقتهایی که دوست نداشتم ناراحتیهام رو باهاشون به اشتراک بذارم فکر کردم که کاش آدرس وبلاگم رو نداشتن و نمیخوندن؛ اما خوندنِ وبلاگ کسی که میشناسیش شیرینیِ دیگهای داره. اینکه وقتی روزمرگیهای الی و خاطرات شقایق یا دغدغههای علیاصغرو میخونی به این فکر میکنی که یادداشتهای کسی رو میخونم که همسایهمون بود تو خوابگاه، کسی که سر کلاس بهم ماژیک داد، کسی که ردیف سوم روی اون صندلی مینشست و کسی که تو اردوی کویر برامون سهتار زد. حتی خوندنِ کامنتهای کسی که میشناسیش هم شیرینه.
روزی که تو سایت مدرسه کسوتِ بلاگری بر تن کردم، همکلاسیهام مریم، نازنین، مهسا و سهیلا وبلاگ داشتن. حالا اما نه. سالهاست که نمینویسن. اون روز که ارشیا، مهدی، امینه، الهام و منو برای ناهار دعوت میکرد من، الهام، امینه و مهدی وبلاگ داشتیم و ارشیا خوانندۀ ثابت خاطرات ما بود. حالا اما نه. سالهاست که نمینویسن و نمیخونن. نه فقط اینها که وبلاگ فرناز، ملیکا، مینا، مطهره، شقایق، مهران و رامین هم سالهاست تعطیله. و هر چقدر هم که خوندن وبلاگ کسی که میشناسیش شیرین باشه، تعطیلیش تلختره.