از ترم پنجم که سال سوم کارشناسی باشه نقل مکان کردم به واحد ۴. واحد چهار، چهارمین واحدی بود که داشتم تجربهش میکردم. هماتاقیهای جدیدم پریسا و میترا و الهام بودن. هر سه ورودی ۹۰ بودن و یه سال از من کوچیکتر. هر سه از تبریز بودن و هر سه مهندسی شیمی. پریسا هممدرسهایم بود و گویا قبلاً تو مدرسه از من جزوه گرفته بود. خودش میگفت. من چیزی یادم نمیومد. وقتی تصمیم گرفتم از واحد ۷۴ پست قبل برم، با خیلیا وارد مذاکره شدم که ببینم اخلاقم به اخلاقشون میخوره یا نه. یادم نیست این سه تا مهندس شیمی منو پیدا کردن یا من اونا رو پیدا کردم. اونا سه نفر بودن و دنبال نفر چهارم میگشتن که واحد چهارنفره بگیرن. واحدای چهارنفره از واحدای پنجنفره کوچیکتر بودن و بالکن نداشتن، ولی آرومتر و خلوتتر بودن. وقتی باهاشون هماتاقی شدم، تازه فهمیدم زندگی مسالمتآمیز ینی چی. واحد ۴ بهمعنای واقعی کلمه بهشت بود. هرگز نه صدامونو روی هم بلند کردیم، نه دعوا کردیم، نه سر شلوغی و کثیفی بحثمون شد. هر کی بهنوبت آشغالا رو میبرد و برای تمیز کردن اتاق و آشپزخونه و سرویسا، توافق کرده بودیم که هر چند وقت یه بار از مستخدمهای خوابگاه خواهش کنیم بیان این کارا رو انجام بدن و هزینهشو بدیم. هیچ وقت نه سر این هزینهها بحثمون شد نه سر هیچ موضوع دیگهای. بعضی وقتا هم خودمون بشور بساب داشتیم و چقدر روابطمون گرم و محترمانه بود. تو ساعت غذا خوردن بگوبخند داشتیم و بعدش دیگه انگار تو سالن مطالعه بودیم. یه همچین جایی برای من بهشت بود. چون رشتۀ من با اونا فرق داشت و یه سالم ازشون بزرگتر بودم و چون اتاق خوابمون بزرگ بود، توافق کردیم که من یه میز بذارم تو اتاق خواب و اونجا درس بخونم و اینا هم میز چهارمتریِ توی هال رو بین خودشون تقسیم کنن و اونجا درس بخونن. وقتایی هم که اونا خواب بودن و من شب میخواستم بیدار بمونم و درس بخونم، میز ناهارخوری آشپزخونه هم بود. و البته میز اونا هم بود. چقدر همدیگه رو مراعات میکردیم. یادمه وقتی فهمیدم میترا به گل حساسیت داره گلدونمو بردم گذاشتم تو حیاط خوابگاه. هندزفریای سوختهم رو هم میزدم رو دیوار. بهنظرم اینجوری خوشگلتر بود.
این مارمولکو از پشت پنجرۀ همین واحد کشف و ضبط کردم.
این قفسۀ کتابای من بود. تو آزمایشگاه هر آیسیای که میسوخت، با اطلاع مسئول آزمایشگاه میاوردم میزدم به در و دیوار. چون که همچنان فکر میکردم خوشگلتر میشه اتاق.
یه نکتۀ جالب دیگه هم این بود که اون سهتا همهچیشون مشترک بود، از جمله جاقاشقی، ولی وسایل من جدا بود. خودم ترجیح میدادم وسیلۀ مشترک نداشته باشم با کسی. سمت چپیه مال منه. یهتنه بیشتر از اونا قاشق داشتم.
حالا که دارم سبک زندگی خوابگاهی رو میگم راجع به شستن لباسها هم بگم. من هیچ وقت خودم نمیشستم لباسامو. ماشین لباسشویی داشتیم تو خوابگاه. اینجوری جمع میکردم و هر ماه میبردم میدادم اونجا. مثل ماشین لباسشویی خونه بود. ولی هماتاقیام چه قبلیا چه اینا و چه بعدیا ترجیح میدادن خودشون بشورن و لباساشونو نندازن تو ماشینی که همه ازش استفاده میکنن. من با اینکه وسواسم تو این چیزا بیشتر از اونا بود، ولی در توانم نبود هر ماه یه تشت بذارم جلوم این همه لباس بشورم.
اینم از میز یلدای نودویک. سومین شب یلدایی که کنار خانواده نبودم. البته برای هماتاقیام دومین شب یلدا محسوب میشد. اونا یه سال از من کوچیکتر بودن. اون دسر سهرنگ کار خودمه. تو این جعبههای شکلات درست کردم. شکلاتاشو خورده بودیم و جعبه رو نگهداشته بودم که بهعنوان قالب ازش استفاده کنم. چون ژله دوست نداشتم و ندارم همچنان، فکر کنم اون ژلههای قرمز کار میترا بود. اون شیرینی بدون فر هم کار خودمه. انارها رو هم بچهها دون کردن. هندونه هم نداشتیم.
سال بعد که ۹۲ باشه، ما بازم میخواستیم باهم باشیم. ولی چون مسئولین خوابگاه میخواستن بلوک ما رو بکوبن نوسازی کنن، دوتا بلوک رفتیم اونورتر و در واحد ۲۸ سکنی گزیدیم.
از واحد ۴ کلی فیلم دارم. یکی از فیلما رو میخوام نشونتون بدم. آهنگی که روی فیلم گذاشتم ترکیه. اگه متوجه میشید که خوش به حالتون، ولی اگه متوجه نمیشید، با ترجمه کردن فکر نکنم حسش منتقل بشه. میگه گدنلره یاس ساخلاما گلنلره بل باغلاما گلن گیدجی بیرگون آغلاما کونلوم آغلاما. معنیش میشه برای اونایی که رفتن، عزا نگیر و غصه نخور، روی اونایی هم که دارن میان حساب نکن. اونی که میاد، یه روزی هم میره، پس گریه نکن. نمیدونم کی خونده که گوگل کنم. فایلی که خودم دارمو براتون آپلود میکنم [لینک آهنگ، ۳ مگابایت][لینک فیلم، ۲۷ مگابایت]. حجم فیلم واحد ۴ زیاده، اگه نتونستید دانلود کنید میتونید عکسای واحد ۲۸ رو ببینید. واحد ۴ و ۲۸ عین هم بودن بهلحاظ معماری و چینش. تو این پست: