۱۸۴۸- قابلی، کابلی، گبولی، قبولی یا حالا هر چی
دیشب جایی مهمان بودم. رشتهپلو با عدس، بدون کشمش، با تهدیگ سیبزمینی درست کرده بودن. من کشمش دوست ندارم. یک بشقاب هم برای زن همسایه بردن. هنوز اونجا بودم که زن همسایه یک کاسۀ بزرگ هندوانه آوُرد برای تشکر بابت رشتهپلو با عدسی که کشمش نداشت. از طعم و عطر و رنگ و بوی غذا تعریف کرد و تشکر کرد و سر صحبت باز شد. داشتیم راجع به غذاها حرف میزدیم که برای اولین بار کلمۀ «قابلی» رو از زن همسایه شنیدم. گفت شبیه همین رشتهپلو با عدسه و یه بار براتون درست میکنم میارم. گفت اگه به همینا، گوشت و لوبیا و فلان چیز و بهمان چیز اضافه کنی میشه قابلی. یه فهرست دارم از کلماتی که برای اولین بار میشنوم و برام عجیبن. مینویسم که یادم نرن. قابلی رو هم به اون لیست اضافه کردم. نمیتونستم تصور کنم چه شکلی میشه این غذا. من حتی همین رشتهپلوی خودمون رو هم بلد نبودم و نمیدونستم رشته رو کی توش میریزن که که نرم بشه و خمیر نشه چه رسد به قابلیای که نه خورده بودم و نه دیده بودم. همونجا گوگل کردم: قابلی + غذا. اولین نتیجۀ گوگل یک غذای افغانستانی بود. داخل پرانتز هم نوشته بود کابلی. با خودم گفتم شاید به شهر کابل مربوط میشه. فیلم آموزش درست کردنشو نشون زن همسایه دادم و پرسیدم اونی که شما میگی اینه؟ خانومی که یاد میداد به گویش افغانستان حرف میزد. دید و گفت نه، این نیست و هویج نداره مال ما. این بار گوگل کردم: قابلی تبریز. اولین نتیجه، فیلم یک زن تبریزی بود که با لهجۀ ترکی داشت طرز درست کردن قابلی رو یاد میداد. فیلمو نشون زن همسایه دادم و گفتم این شکلیه؟ گفت آره. گفتم پس این قابلی با اون کابلی افغانستان فرق داره. با خودم فکر کردم شاید این پسوندِ لی همون پسوند دارندگی و نسبت خودمونه که لو هم تلفظ میشه. بستگی به مصوتهای قبلش داره که لی تلفظ بشه یا لو. مثلاً ما به چیزی که رنگی باشه میگیم رنگلی. یعنی دارای رنگ. آققویونلوها و قرهقویونلوها هم سلسلههایی بودن که گوسفندهای سفید و مشکی داشتن. آق یعنی سفید، قره ینی مشکی، قویون هم ینی گوسفند. لو هم که همون پسوندیه که گفتم. فکر کردم معنی قابلی تبریز هم تو همین مایههاست. غذایی که قاب داره، یا دارای قابه. قاب چیه؟ نمیدونم. لابد همون قابیه که تو بشقاب هم هست و معنی ظرف میده. بُش به زبان ما یعنی خالی. بشقاب هم میشه ظرف خالی. احتمالاً قابلی هم ینی چیزی که ظرف داره. ولی خب چرا باید اسم غذا، چیزی باشه که ظرف داره؟ اصولاً ظرفه که باید غذا داشته باشه نه اینکه غذا چیزی باشه که ظرف داشته باشه.
امروز عصر داشتم زندگینامۀ خودنوشت شهید سلیمانی رو میخوندم. کتاب برای خودم نیست. از کسی امانت گرفتهام و قول دادهام چندروزه پسش بدم. اپ طاقچه هم داره. وقتی کتابو دستم گرفتم، اولین نکتهای که توجهم رو به خودش جلب کرد ویراستارش بود. ویراستار کتاب برای من مهمه. کتابی که ویرایش نشده باشه رو نمیخونم اصولاً. وقتی اسم آقای باقری، کسی که ویراستاری رو ازش یادم گرفتم رو بهعنوان ویراستار این کتاب دیدم جا خوردم. تعجب کردم. از اون تعجبها که وقتی میبینم فلانی نماز میخونه یا حجاب نداره و در کل وقتایی که میبینم فلانی که فلانه، بهمان کارو هم میکنه میکنم. انقدر برام عجیب بود که گوگل کردم تا مطمئن شم ویراستارش واقعاً آقای باقریه و تشابه اسمی نیست. بعد با خودم گفتم مگه چندتا ویراستار با این اسم و فامیل داریم؟ اصلاً همین که خودم دارم این کتاب رو میخونم چقدر به خودم میاد که حالا ویرایشش به فلانی بیاد یا نیاد. شروع کردم به خوندن: عشیرۀ ما را خواهرم هاجر میشناسد. او در علم نَسَبشناسیِ طایفه اول است... چند صفحهای پیش رفته بودم که ناگهان فریاد زدم اِ اینا هم قبولی دارن. با صدای بلند تکرار میکردم قبولی، قابلی، قبولی. گوگلش کردم و این بار کردستان و بندر لنگه و کرمان هم جزو نتایج بود. بعد با ذوق رفتم برای اهل بیت توضیح بدم که یه غذا پیدا کردم که هم افغانستان داره هم ما داریم هم جنوبیا دارن هم کردستان داره. وجه اشتراکشونم برنج و حبوباته. البته نمیدونم ریشهش قبولِ زبان عربیه یا چی. چون کرمانیا بهعنوان نذری هم میدن. از یکی از دوستان کرمانیم که فرهنگ لغت کرمانی داره خواستم چک کنه و اون اینو گفت. گفت تلفظش قِبولیه. اینا رو به اهل بیت توضیح دادم و دیدم اونها به اندازۀ من ذوقزده نشدن و خب که چی خاصی تو چشاشونه. حتی تمایلی به خوردنش هم ندارن. اینستا هم که جای این حرفها نبود. اومدم لااقل اینجا این تشابه و اشتراک رو ثبت و ضبط کنم.
پ.ن۱. اسم کتاب «از چیزی نمیترسیدم» هست. این صفحۀ بیستونهشه.
پ.ن۲. زندگینامهها رو بیشتر از داستانها و رمانهای خیالی دوست دارم. بهویژه اگه خودنوشت باشن. شاید یه روز خودمم یکیشو نوشتم.