پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۸۵۶- من، دردانه، ۱۵ سال دارم

سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۱۵ ق.ظ

سلام به روی ماه همه‌تون! ^-^

عمر آشنایی من با وبلاگ‌نویسی به ۱۵ سال رسید. پونزده سالم بود که به‌گواهی اسناد تاریخی به‌زورِ هم‌کلاسیای وبلاگ‌نویسم که در حال حاضر وبلاگ همه‌شون تعطیله گلدان رو افتتاح کردم. «به‌زور»، چون فکر می‌کردم فرصتشو ندارم. ولی گفتم حالا که سعدی، گلستان و بوستان داره منم یه گلدان داشته باشم. دوستام گفتن این گلدون هدیۀ ولنتاین ما به توئه. اون روز طعم شیرین انتشار اولین پست و دریافت اولین نظرات رو چشیدم. تجربۀ پست گذاشتن با اینترنتِ دیال‌آپ، ذوق دیدنِ نظر جدید، تمرینِ نوشتن، لذت خوندن و خونده شدن، و دیده شدن. و این، ۳۲۴۷امین پستمه. ۱۳۹۱تاش تو بلاگفاست و بقیه اینجا. این پستو تو فرودگاه تبریز می‌نویسم و ساعت انتشارشو می‌ذارم چند ساعت دیگه، برای وقتی که ایشالا رسیدم مشهد. شاید بعداً توضیح بدم که آمدنم بهرِ چه بود. شایدم بی‌هیچ توضیحی این پست آخرم باشه.

یادتون میاد کی و چجوری با من و وبلاگم آشنا شدید؟ اولین کامنتتون و اولین برخوردمون تو خاطرتون مونده؟ آیا از آشنایی با من و وبلاگم خوشحال و راضی و شاکر هستید یا «ای کاش می‌شد برم عقب ای کاش ندیده بودمت»؟ و آیا سهمی از قاب عکس هِدِر وبلاگم دارید؟ هر چی یادگاری تو این هفت سال ازتون داشتمو توش جا دادم. یکی از ارزشمندترین قاب‌های زندگیمه.

۰۱/۱۱/۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تولد وبلاگم

نظرات (۶۶)

یادمه قدیم بود ولی چرا و چگونه اش رو یادم نیست چطور شد

پاسخ:
فکر کنم سال ۹۳ یا ۹۴ بود. من سال آخر کارشناسی (برق) بودم و شما هم یه وبلاگ داشتی که اسمش جالب توجه بود. ماست‌فت. من وبلاگ شما رو از طریق چندتا وبلاگ‌نویس برقی و دوستاشون پیدا کردم و چند بار کامنت گذاشتم. الان همهٔ اون واسطه‌ها وبلاگ‌هاشون تعطیله.

تولد بلاگت رو تبریک نگفتم! تولدش مبارک

پاسخ:
مرسی. من این روز تولدها رو برای این فراموش نمی‌کنم که هر سال دلیل به وجود اومدنشونو مرور و یادآوری کنم.
۲۵ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۲۸ ماه توت‌فرنگی

تولد ۱۵ سالگیت مبارک. خوشحالم باهات آشنا شدم. واقعا از دیدن کسی که انقدر سختکوشه خوشحال و متعجب شدم. دوست داشتم باهات دوست می‌بودم‌. دوست نداشتم وبلاگ نویسی رو ول کنی ولی حالا که این تصمیم رو گرفتی امیدوارم در مرحله‌های بعدی زندگی که دیگه برای ما تعریف نخواهی کرد موفق باشی‌.

پاسخ:
مرسی. باهات دوست می‌بودم چیه؟ مگه دوست نیستیم؟ :))
ول که نکردم! ولی اون انگیزهٔ سابق رو ندارم. نه فقط اینجا، کلاً برای زندگی کردن هم همین‌قدر خسته‌ام.

سلام تولد مبارک 

سفر به سلامت

پاسخ:
سلام
مرسی. سفر خوبی بود و به سلامتی سپری شد. هر چند که رفتنی نگران سقوط هواپیما بودم و برگشتنی تو قطار خواب می‌دیدم از ریل خارج شدیم :))
۲۵ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۳۱ آقای فِلینت

کلیت وبلاگتون خوبه 

صبور ، صبور ، صبور 

آیا عصبانی هم میشید ؟!؟

 

پاسخ:
ممنون.
بله، ولی به‌ندرت، با شدت کم و کنترل‌شده.

نگو که دیگه نمیخوای بنویسی؟

تولد وبت مبارکت.

یادم نیست راستش یعنی یه چیزایی یادمه شاید بعدا گفتم.

پاسخ:
بین خواستن و نخواستن مردّدم. مرور خاطرات شیرینی که با شماها داشتم بهم انگیزه می‌ده برای ادامه دادن. مثلاً من همیشه از یادآوری چوب‌کبریت داخل قابلمه‌ت موقع آشپزی تو خوابگاه لبخند می‌زنم، یا با مرور عکس‌های یادگاری حالم خوب میشه؛ اما احساس بی‌اعتمادی و ناامنی می‌کنم وقتی می‌بینم همهٔ این آدما غیبشون زده و نیستن دیگه.

سلام

تولد ۱۵ سالگی وبلاگت مبارک باشه، انشاءالله ۳۰ سالگیش و تبریک بگیم( با نگرانی بابت جمله آخر پارگراف)

بله کاملا یادم میاد سال ۹۵ بود که با وبلاگت آشنا شدم و از اون موقع مستمر دنبالت کردم، اولین کامنت همون سال ۹۵ بود اما یادم‌ نمیاد با چه اسمی برات کامنت گذاشتم. اما کامنت با اسم خودم سال ۹۸ ارسال کردم که سفرنامه مشهد و گذاشته بودی. 

از اینکه با وبلاگت آشنا شدم خیلی خوشحالم، همیشه اولین ستاره روشنی که با ذوق و شوق می‌خونم دردانه است، خیلی چیزها ازت یاد گرفتم و ممنونم بابت اشتراک تجاربت و...

- رسیدن بخیر و زیارت قبول، از امروز با دقت بیشتری به ادمها نگاه می‌کنم شاید آشنایی ببینم. 

پاسخ:
سلام
وبلاگم وارد بحران نوجوانی شده :))
من اولین اسمی که باهاش پیام دادی رو یادمه. چون ممکنه اسم واقعیت باشه عمومی نمی‌گم.

ممنونم. منم با دقت بیشتری به آدم‌ها نگاه می‌کردم ببینم کدومشون شبیه تصویر خیالی من از شماست :))
۲۵ بهمن ۰۱ ، ۰۸:۱۵ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

تبریک ۱۵ سالگی وبلاگ🙂

پاسخ:
تشکر بابت تبریک :))

وای نسرین التماس دعا

(اگه داری ازدواج میکنی بگو خوشحالی کنیم)

15 سالگیت مبااااارک

پاسخ:
مرسی. نه خبری نیست. سفر کاری بود. من اگه ازدواج کنم واضح و شفاف می‌گم بهتون :))
۲۵ بهمن ۰۱ ، ۰۹:۴۵ محمدعلی ‌‌

به به :) مبارکه :)) ایشالا نامدار باشه همیشه :)

 

اولین که نه. یادم نیست. ولی یادمه به‌تازگی مصاحبه فرهنگستان رو رفته بودی و من هم در شرف ورود به دبیرستان بودم :))

نه‌تنها «ای کاش می‌شد برم عقب...» نیست، بلکه «خوب شد دردم دوا شد...» عه :)) (گشتم یه چیز ملوتر پیدا کنما، نشد.)

پاسخ:
نامدار چیه. خوشا گمنامی.
مرسی. اصلاً کاش زودتر هم آشنا می‌شدی. مثلاً از وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفتی :))
تو دانشگاه فردوسی مشهد چندتا پیکسل شیمی دیدم یاد شما افتادم و دوتاشو گرفتم. البته بعیده برسونم دستتون. هردوتاش مال خودمه :))

بزرگترین دستآوردت از این عمر ۱۵ساله ات منم بنده ی خدا منننننن :دی

[وی پنجمین پپسی را برای خود باز میکند]

یادم نمیاد چطوری پیدات کردم والا ولی در باب سخت جانی خودم میتونم کل این چندسال رو در قالب اون آهنگ از نامیک که میگفت :

قولاخ آسین جماعت 

من دانیشیم نهایت ...

 

میتونم یه وبلاگ بزنم و طی ۱۸۵۶ پست اندر مصائب جفتمون برا ملت بگم 🤣

پاسخ:
بهار نودوچهار، بعد از پوکیدن بلاگفا و مهاجرت به بیان، جزو اونایی بودی که پیام دادی که تو بلاگ‌اسکای وبلاگ گروهی بزنیم تحت عنوان یه شوهر نداریم...
من از اون موقع می‌شناسمت و یادم میاد تو رو :دی

مبارک باشه. یاد تولد ۹ سالگیش افتادم.

من سال ۹۴ باهات آشنا شدم. نمیدونم از کجا. یه شب نشستم تا هرجا تونستم از وبلاگت خوندم. اون موقع کنکوری بودم و استرس آینده رو داشتم.

از پستا و شخصیتت خوشم میاد. خیلی چیزا بهم اضافه کرد پستات و فی‌المجموع راضی‌ام.

پاسخ:
هفت سال! کم نیستا، یه عمره تو دنیای مجازی :))
خوشحالم که دوست خوبی مثل تو پیدا کردم.
۲۵ بهمن ۰۱ ، ۱۴:۴۶ مهدیار پردیس

تقریباً از نظر وبلاگی هم‌سنیم 😅

مبارکمون باشی دردانه جان 😇 خیلی باحاله که داریمت 😍

درست یادم نیست ولی فکر می‌کنم بعد از زلزلهٔ بلاگفا و کوچ به بیان باهات آشنا شدم، شاید قدری پس و پیش. سال ۹۴ اون طرفا باید باشه. یادم هم نیست اول من باهات آشنا شدم یا معکوسش، ولی هر چی که هست خوشحالم که دوستمی و ازت چیزهای مهم و زیادی یاد گرفتم، دمت گرم.

پاسخ:
پونزده سال تو دنیای مجازی خیلیه. نمی‌دونم تا حالا چجوری دوام آوردیم :)) چه اعصابی داریم واقعاً.
آره منم از اون موقع یادم میاد. کامنتاتو این‌ور و اون‌ور می‌دیدم و کم‌کم خوانندۀ وبلاگت هم شدم. اول خودم پیش‌قدم شدم. و هنوز به اسم مترسک با رنگ سبز تو ذهنم هستی.
۲۵ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۴۲ فاطمه ‌‌‌‌

۱۵ سالگی وبلاگ‌نویسیت مبارک :) من که خوشحالم که پیدات کردم ولی متاسفانه یادم نمیاد کی و چطور :دی یادمه یه بار یه عکس خودنویس جغدی هم برات فرستادم ولی سخته پیدا کردنش تو هدر :))

 

چه جالب که ۱۵ سال پیش به ولنتاین اهمیت می‌دادن دوستات :))

پاسخ:
اگه تابلوی بزرگ توی هدر رو نقشۀ ایران تصور کنی، خودنویس تو توی استان خوزستانه. جنوب و غرب عکس.
اون خودنویسو برای تولد 12سالگی فرستادی. عکس شمارۀ 136. یه تقویم رومیزی جغدی هم فرستاده بودی برای 13سالگی. عکس شمارۀ 72.

+ خودم اولین بارم بود با این مفهوم ولنتاین مواجه و آشنا می‌شدم :))

من تو بلاگفا تورنادو فکر کنم آشنا شدم و فکر کنم توی بلاگ دیگه ای با نفیسه مشاعره میکردین که ازونجا پیدا کردم. اولین چیزایی هم که یادمه خط کش و لینک شدن آدمای مختلف بواسطه حضورشون تو خاطراتی که تعریف میکردی بود. 
اولین کامنتو واقعا یادم نیست چون فکر میکنم تا مدت ها خاموش بودم. 

پاسخ:
چقدر قدیمی هستی که خط‌کش و تگ و مشاعره با نفیسه رو یادته. 
یادمه اون موقع چندتا بهار و بهاره جز تو هم بودن و شماره‌گذاری کردیم که قاتی نشه. ولی فکر کنم فقط خودت موندی از اون همه بهار!
۲۵ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۵۸ اقای ‌ میم

دنبال یه وبلاگ دیگه میگشتم که وبلاگ شما رو دیدم

اولین کامنت رو یادم نیست

ای کاش میشد برم عقب

پاسخ:
جالبه که ول‌کن این وبلاگ هم نمی‌شید. هم ناراضی هستید هم همچنان می‌خونید :))
۲۶ بهمن ۰۱ ، ۰۲:۳۴ حاج‌خانوم ⠀

سلام دردانه جان

اینکه آدم نصف عمرشو وبلاگ‌نویس باشه و از همه‌اش هم سند داشته‌باشه، خیلی خوبه.

اینکه اولین بار کجا بهت رسیدم، یادم نیست...چون تو این مدت خیلی وبلاگ عوض کردم. ولی یادم بود که یه بار خودت بهم گفتی... شده جاهای مختلف، خصوصا با دیدن مقبره لطفعلی خان و سریال جیران، یادت افتادم، اماذعکسی چیزی برات نفرستادم.

الا ای حال 

پشتکارت، امیدت، هدف‌گذاری‌ات، همیشه برام قابل تحسین بوده و روایت‌نویسی‌ات رو دوست داشتم.

هر چند می‌فهمم چی میشه که آدم آرشیو زندگی‌اش رو پاک می‌کنه، ولی به نظرم کتاب زندگینامه خودتان را بنویسید حتی اگر مشهور نیستید، رو بخون. شاید نظرت تغییر کرد...

و جزئیات روایت‌هایت با کمی تغییر اساسی به درد داستان‌نویسی می‌خورد.

کلا به نظرم شخصیت منحصر به فردی داری و همه‌اش حس می‌کنم یک روزی می بینمت...هر چند شاید اون روز ترجیح بدهم بدون حرف از کنارت رد بشم.

هر جا هستی، امیدوارم سالم و تندرست و موفق باشی.

پاسخ:
سلام علیکم
می‌گم حالا که جیران می‌بینی، این سریال واقعیه یا تخیل نویسنده هم تو سناریوها دخیل بوده؟ راضی بودی تا حالا؟ چند امتیاز می‌دی؟ حس می‌کنم تخیلات نویسنده با دیدن این سریال روی ذهن مخاطبی که تاریخ نخونده تأثیر می‌ذاره و تصور اشتباهی از گذشته تو ذهنش شکل می‌گیره. برای همین من سریال‌های تاریخی رو با احتیاط می‌بینم. حتی سریال‌های مذهبی رو. یا نمی‌بینیم یا اول کامل مطالعه می‌کنم بعد.

ممنونم ازت. ولی اگه دیدی یه سلامی عرض کن ببین واکنشم چیه. بدون حرف و خالی‌خالی از کنارم رد نشو.

اون لینک پست سال ۹۸ گذر عمر رو نشونمون میده =)(

قبل‌تر بهتر یادم بود کی با شما آشنا شدم الان دیگه پیر شدیم و کم حافظه =)

امیدوارم اینجا با حضورتون چراغش روشن بمونه ولی اگر هم به هر دلیلی دیگه ننوشتید خاطرش رو نگه دارید و برای کوچولوهاتون تعریف کنید اینجا رو نشونشون بدید 

خوبیش اینه اونام میتونن نحوه تغییر فکرتون رو بدونن میتونن بفهمن عمرتون چجوری گذشته چقدر تلاش کردید چه خاطراتی داشتید 😀 

 

مممنون از خودتون و وبلاگتون که هنوز چراغ رو خاموش نکردید

قدیمی‌ها که اکثرا نیستن ( امیدوارم تمام دوستان وبلاگ نویس سالم و سلامت باشن و دلیل ننوشتنشون  زندگی با تمام مشغله‌ها و خوشی‌هاش باشه)

 

پاسخ:
منم یادم نیست. ولی احتمالاً به این وبلاگ http://zendegiyaniin.blogfa.com/ مربوط باشه. چون موقع ذخیره کردن آدرس این وبلاگ، کنارش نوشتم امید2 هم می‌خونه اینجا رو. هر چند خودم نمی‌خونم :)) ممکنه از خوانندگان وبلاگ مگهان هم باشید و از اون طریق به اینجا رسیده باشید. حالا هر چی رو هم فراموش کنم اینو فراموش نمی‌کنم که اون 2 رو کنار اسمتون گذاشتید که با برادرم اشتباه نگیرم. پس حضورتون به زمانی برمی‌گرده که برادرم هم وبلاگمو می‌خوند و کامنت می‌ذاشت.

سلام

تبریک بابت 15 سالگی وبلاگ‌نویسی و امیدوارم سال‌های سال به نوشتن ادامه بدین...

من از طریق بخش نظرات وبلاگ‌های دیگه‌ای که می‌خوندم با وبلاگ شما آشنا شدن و تا مدتی هم خواننده‌ی خاموش! بودم تا اینکه در پاسخ به یه نوشته‌ای مشابه همین نوشته‌ی امروز که سؤالی بود، برای اولین بار نظر نوشتم.

بدون شک از آشنایی با وبلاگتون خوشحالم و همچنان به خوندنش ادامه میدم. و البته که ردی از بنده در هدر وجود نداره که اونم از کم سعادتیه منه...

موفق و مؤید باشید و زیارت قبول...

پاسخ:
سلام. ممنونم. همچنین. لطف دارید.
۲۶ بهمن ۰۱ ، ۱۰:۳۸ الهام شمسی

سلااام

 

بسی بسی تولد وبلاگت مبارک. امیدوارم چراغش همیشه روشن بمونه.

 

اولین برخوردمون تو اون اردوگاه بود (بسیجی نبودما؛ گفتن اون اردو رو معاونت فرهنگی برنامه‌ریزی و اجرا می‌کنه، منم قبول کردم از مسئولاش باشم.) یا شایدم قبلش تو قطار. از علاقه‌ت به ادبیات و زبان فارسی برام گفتی اونجا. و ته دلم می‌دونستم یه روز پی این علاقه‌ت رو می‌گیری و خوشحالم که دنبالش رفتی.

 

اولین کامنتم توی بلاگفا بوده، در زمان دانشجوی کارشناسی بودنت و قبل از رقابتم با بقیه بر سر تگ شدن. :))) ولی چون کامنت زیاد داشتم، یادم نیست چی گفته بودم. 

 

از آشنایی و دوستی با تو و بلاگت، همیشه خوشحال بودم و هستم. خدا رو شکر که هستی.

پاسخ:
سلام
اسم اونجا اردوگاه بود؟ :)) من یه سوله تو ذهنم مونده که دویست سیصدتا تخت توش بود و یه مشت جوجه محصّل رو ریخته بودن توش :)) صُبم حلیم دادن و من تا اون موقع حلیم نخورده بودم و نمی‌دونستم چیه. 
اون روزو یادمه. تو قطار (یادمه قطارش اتوبوسی بود) به‌عنوان سرگروه و مسئول باهات در ارتباط بودم، ولی تو اردوگاه صمیمی‌تر شدم باهات و سفرۀ دلمو واست باز کردم. جالبه که از اون سفر مشهد، حرم و زیارتش یادم نمونده و عکس زیادی ندارم ولی تا دلت بخواد از اردوگاه و غذاهاش عکس گرفتم :))
اتفاقاً این سری که رفته بودم مشهد، برگشتنی دانشجوهای دانشگاه اسبقمونو تو راه‌آهن دیدم. آورده بودنشون اردو!

منم همچین. دوستت دارم. حضورت همیشه مفید و پرخیر و برکت بوده برام. نیم‌فاصله رو هم از تو یاد گرفتم :دی

حقیقتش دقیق یادم نیست کی با وبلاگتون آشنا شدم و اولین کامنتم چی بود ولی یادمه یه مدت کل آرشیوتون رو میخوندم و چون شناخت زیادی نداشتم از اینهمه دقیق بودن و نظم و پیگیر بودنی که دارید متعجب بودم و بعدها فهمیدم یکی از وبلاگهایی که واقعا میشه هر روز چیز جدیدی ازش یاد گرفت همینجاست و اعتراف میکنم بشخصه خیلی چیزا از شما یاد گرفتم و به نوبه‌ی خودم بابت اینهمه سال نوشتن و اینهمه اطلاعات و زحمتی که کشیدین واقعا از شما ممنونم، ایشالا که همیشه از خوشیها بنویسین و قلمتون همیشه مانا و نویسا باشه🌹🌹

پاسخ:
ممنونم. لطف دارید. اولین کامنتتون فروردین 97 برای پست صندلی داغ رادیوبلاگی‌ها بود.

تولد دردانه‌ت مبارک 😍

عجیبه که یادم نمیاد اولین بار چی شد که با وبلاگت آشنا شدم و اولین کامنتم چی بود. ولی بسی خوشحالم که می‌نویسی و می‌خونمت. مثل این هست که پا به پای تو یک زندگی موازی رو هم تجربه کردم که توش زبان‌شناسی می‌خونم و الان دانشجوی دکترا هستم و تو ***** زندگی می‌کنم :)

متاسفانه سهمی از هدرت ندارم. یه بار برات از اینجا چای‌دم‌کن (tea infuser به فارسی چی میشه 😅) گرفته بودم و با خودم آورده بودم ایران که بهت بدم، ولی جور نشد ببینمت ☹️

پاسخ:
من یادمه. لینکشو تو فیس‌بوک دانشگاهم گذاشته بود و تو دنبالم می‌کردی و از اونجا اومدی. اوایل فکر می‌کردم سال‌پایینی هستی ولی بعدها فهمیدم دوست الهامی و سال‌بالایی :دی

نه بابا، کلی یادگاری ازت دارم تو هدرم. اولیش یه تقویم بود که روش جغد بود. یه آهنگ به اسم nebula و یه جغد واقعی نزدیک خونه‌تون و یه خیار دیلاق! که قدش در تضاد با خیارهای اصفهان بود. بازم هست. چهارده‌تا از عکسای هدر از طرف توئه.

سلام.

منظورت چیه شاید پست اخرم باشه؟

پاسخ:
سلام.
دوتا منظور داشتم. ترس از سقوط هواپیمایی که پنج بار ساعت پروازشو جابه‌جا کرد،
و اینکه نه رغبتی برای شرح ماوقع و به اشتراک گذاشتن دیده‌ها و شنیده‌ها دارم و نه فرصتشو. خیلی وقته دارم فکر می‌کنم چجوری تعطیل کنم اینجا رو.

سلام و درود دردانه‌ی عزیز 

 

بله خانوم دکتر هم یادمه ، هم دارمش ! :) 

میدونی چن‌تا کامنت از من داری ؟ :))

سال ۹۷ ک بیان رو شناختم شروع کردم ب شخم زدن وبلاگها و میخوندم و گلچین میکردم ، از اونجایی ک سفرنامه‌خونی رو خیلی دوست دارم با سفرنامه‌های تبریزت رفتی تو لیست خوندنیهام و تا زمانی هم ک بنویسی و زنده باشم میخونمت ! 

 

شاد و سلامت باشی الهی

 

پاسخ:
سلام
متأسفانه چون شما با نام کاربری بیان کامنت نمی‌ذاری، آمار دقیقشو ندارم. ولی چند سالی هست که هستید.
حضور شماها دلگرمم می‌کنه. ممنونم که هستید.

یادم نمیاد ولی میدونم اولین بار که خوندم با اسم تورنادو مینوشتی و دانشجوی شریف بودی.

و بشخصه از آشنایی با این وبلاگ خرسندم چون صرف نظر از اینکه از شخصیت نویسنده وبلاگ خوشم میاد یا نه، چیزهایی از نویسنده مذکور یاد گرفتم که به دردم خورده و بابتش ممنونم.(خلاصه همون راضی و شاکری که خودت گفتی، می باشم :))

سفر به سلامت و التماس دعا(جهت اینکه زیارت نصیب منم بشه) 

پاسخ:
چه قدمتی داری!
ایشالا به‌زودی روزیِ شما هم بشه چنین سفری. البته بخش زیارتیش قسمتت بشه. بخش دانشگاهش خسته‌کننده بود :))

من یادم نمیاد کی با وبلاگت آشنا شدم. اولین کامنتمم که یادم نیست. فقط می‌دونم خیلی بعد از خوندنت کامنتم اومد :))

تو هدر هم نه چیزی نفرستادم.

از اونجایی که خصوصیات مشترکی باهات دارم، آره از آشنایی باهات خوش‌وقتم :)

پاسخ:
فکر کنم اول من تو رو از طریق دوستان مشترکمون پیدا کردم و یکی دوتا کامنت گذاشتم و بعد کم‌کم آشنا شدیم باهم. اولین پستی که ازت تو خاطرم مونده، یه پست بود که توش کارت ملی و شناسنامه و اینا داشت و چون شناخت قبلی نداشتم متوجه نمی‌شدم چی می‌گی. کامنت هم گذاشتم ولی دقیق توضیح ندادی و همچنان در هاله‌ای از ابهام موندم. ولی کم‌کم به‌مرور زمان دستم اومد قضیه چیه.
اولین کامنتو اردیبهشت سال 97 گذاشتی برام. فردایِ تولدم. منم اولین کامنتمو فروردین همون سال گذاشته بودم برای چالش حذف وبلاگ!

من حدس میزنم چرا رفتید مشهد  . فکر میکنم حضرت مراد بالاخره از دیار جناب علم الهدی پیدا شده :دی نمیدونم حدسم چقدرم درسته اما این طور حدس میزنم :))

 

اگر اینطوره مبارک باشه

 

تعطیل شدن وبلاگتون هم راستش برام قابل حدس بود . باز هم خوب سنگر وبلاگ نویسی رو تا اخرین لحظه حفظ کردید .

 

برای من که وبلاگتون جالب بود . کلا مغزم یه حالت جدی داره که موقع یادگیری یه چیزی اون حالت جدیش فعال میشه مثلا توی خوندن کتاب آموزشی یا دیدن ویدیو آموزشی . یه حالت معمولی هم داره که نیمه خاموشه . اکثر وبگردی هام از جمله همه وبلاگ ها توی این حالت انجام میشه حتی وبلاگ شما و جادی .

 

منظورم اینه خیلی دقیق و با جزئیات نمیخوندم یا اگرم میخوندم یادم نمیموند اما تاثیر کلی اش برام مثبت بود  .

 

نمیدونم دیگه چی بنویسم . به امید بهترین آینده برای شما و مراد احتمالی :دی

 

پاسخ:
اشتباه حدس زدید. سفرم کاری بود.

سلام سلام ...زیارت قبول، همه ش دلم میخواست تو صحن گوهرشاد ماها رو هم یادت باشه

خب من از کامنتت تو یه وبلاگ دیگه اومدم اینجا...یعنی دردانه...بعدها یه کمی گلدان رو هم خوندم:) و شیفته ی اسمش شدم اصلا:)

اما خب اولین پستی که ازت جدی تر یادم مونده تصویرش این شکلیه: یه دختر که نشسته رو فرش کف آشپزخونه و همینطوری داره سیب زمینی خلال می‌کنه:)

و خب یادمه خیلی خوشم اومده بود که چه متواضعانه کمک حال خلق الله است این دختر...

بعدها یه جاهایی احساس کردم نظر ندم بهتره، چون یکی دوبار احساس کردم ازم بدت اومد یا خوشت نیومد:)

اما در کل یه ویژگی ت رو خیلی دوست دارم اونم این که یه چیزایی برات اصله و ازشون کوتاه نمیای در عمل و رفتار.... و خب همین برای من خیلی آموزنده بود🌾

از این یادگاری ها ندادم بهت متاسفانه:(

پاسخ:
سلام ^-^
یادتون بودم عزیزم
کدوم پستمو می‌گی؟ تو خونه بودم یا خوابگاه؟
کاش هر موقع هر حرفی داشتی می‌گفتی، چون من از هیچ کدومتون بدم نمیاد و از ته دلم دوستتون دارم. 

تو بهار خالی هستی؟ شماره‌ای چیزی تهِ اسمت نداری مثل بهار6؟
۰۱ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۱۷ آقای فِلینت

بله شدید راضی هستیم.

پاسخ:
خدا ازتون راضی باشه :)

رفتم نظراتی که برات گذاشته بودم رو نگاه کردم چون فکر می‌کردم تو نظر اولم گفته باشم از کجا وبتو پیدا کردم ولی ننوشته بودم؛ ولی این فایده رو داشت که تعداد کل نظرات رو دیدم و تعجب کردم از اووون همه نظری که این‌جا گذاشتم تو این چند سال! احتمال می‌دم از وبلاگ لافکادیو یا جولیک پیدات کرده باشم و برای من که خوندن/دیدن کارای سادهٔ روزانه/زندگی جزء لذت‌های بزرگ دنیاست و عاشق فیلما و متن‌هایی هستم که این شکلی‌ان و حتی می‌تونم بگم بهم آرامش می‌دن، واقعا موهبت بزرگی بود این‌جا.

 

پونزده‌سالگی مبارک باشه☺️زیارت قبول💕

پاسخ:
منم یادم نمیاد چجوری به هم رسیدیم، ولی از آشنایی باهات خوشحالم و شاکر. و هنوز ناراحتم که جمع کردی رفتی :)))
ممنونم.
۰۴ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۲۳ مهندس خانوم

من اینطوری با وبلاگت آشنا شدم که تو دوره کارآموزیم بودم و تابستون تو خوابگاه مونده بودم. اومدم تو وبلاگت و تو پستای قدیمی ترت گفته بودی که برای ارشد میخواستی مهندسی پزشکی بخونی. یه چیز اینجوری تو‌ ذهنم مونده و چون رشته خودم این بود و قصد ارشد داشتی تو‌ وبلاگت موندم. اما اولین پستی که ازت خوندم اون پستی بود که تو شیشه در خوابگاه از انعکاس خودت عکس گرفته بودی و فکر کنم ماه رمضون بود و نون خریده بودی. 

پاسخ:
یادمه اون عکسو. سال نودوچهار گرفته بودم. سال آخر کارشناسی بودم و تو چهارتا کنکور ارشد شرکت کرده بودم. 
مهندسی پزشکی رو هم دوست داشتم ولی قرعه به نام زبان‌شناسی درومد.
این عکس:

😁 هیچی... احساس کردم رفتی مشهد عقد کنی😂😂😂

پاسخ:
چند روز کار داشتم تو دانشگاه فردوسی مشهد.
تازه برگشتم خونه.

https://www.instagram.com/reel/CpKXjTzjNPV/?igshid=YmMyMTA2M2Y=

پاسخ:
خیلی ممنونم. اگه ترس از حیوانات نداشتم یکی از این بانمکاشو می‌گرفتم نگه‌می‌داشتم

میشه اینجا رو تعطیل نکنی؟ کلا چهارتا وبلاگ زنده موندن یکیشون تویی. اگه بری دیگه من با روشن شدن ستاره کی ذوق کنم؟ :(

پاسخ:
اگه چهارتا خواننده مثل صبا داشته باشم چرا نشه؟
از کارام خیلی عقبم. اونا رو سروسامون بدم برمی‌گردم.

اتفاقا یکی دیگه هم داری مثل من. امیلی. ما هم دانشگاهی بودیم ولی اینجا تو کامنتای وبلاگت با هم از نزدیک اشنا شدیم و الان رفیقای خیلی نزدیک همیم. هر جمعه هم میریم کوه (تقریبا)

 

خدا به وقتت برکت بده انشاالله :*

پاسخ:
چه خوب که به واسطۀ وبلاگ من دوست شدین باهم. 
چه انرژی‌ای دارین شما! من از کوه می‌ترسم. حالشم ندارم واقعاً. اصاً اسم کوه میاد خسته می‌شم من :))
ممنونم عزیزم. همچنین.

خب حقیقت اینه که واقعا دوست ندارم پست آخرت باشه. صبا راست میگه، از دیدن ستاره‌ات واقعا خوشحال میشیم. به واقع جزو معدود وبلاگهایی هست که از خوندنش خوشم میاد. خلاصه که واقعا دوست دارم ادامه بدی. البته میفهمم سرت شلوغه و بااون وسواسی که نسبت به نوشتن پستهات دلری طبیعیه که نتونی مثل قبل ولی خب ما دوست داریم بخونیمت.

پاسخ:
ممنونم عزیزم. لطف داری. امروز چند بار اقدام کردم یه چیزی بنویسم ولی دست و دلم به نوشتن نرفت/ نیومد (نمی‌دونم دست و دل آدم به انجام کاری میاد یا می‌ره).

شاید کلا اشتباه میکنم ولی یه وبلاگ بود "شن های ساحل"فکر کنم شایدم اسمش یه چی دیگه بود.تصویر هدرش یه بطری بود وسط دریا

اون مشاعره میذاشت و فکر کنم شمام شرکت میکردی

دیگه بعد وبلاگ شما هم به عنوان یه برقی شریفی واسه من جوجه دانشجو جذاب بود:) البته بازم یادم نیست اونموقع هنوز کارشناسی بودین یا از خاطراتش میگفتین.سال 93/94

 

پاسخ:
فکر کنم درست یادتون مونده. منم شما رو از اون موقع یادمه. اسم وبلاگ، ساحل افکار بود. وبلاگ مستر نیما. https://saheleafkar.blog.ir/
پای ثابت مشاعره‌هاش بودم. 
من ورودی نودوچهار ارشدم. اون سال‌ها اواخر کارشناسیم بود.
۱۳ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۱۵ ماه توت‌فرنگی

هستیم. هستیم. صمیمی‌تر می‌خوام. :دی

پاسخ:
همینم خوبه ها. آخه من با صمیمیا هم صمیمی نیستم :))

سلاممممم

نسرین جان، خیلی پساپس تولد وبلاگت مبارک، انشالله هرجا هستی موفق باشی، انشالله حال دلت خیلی خوب باشه، نمیدونم چرا با اینکه ندیدمت ولی دلم واست تنگ میشه

 

پاسخ:
سلام
خیلی ممنونم مهدیه جان. همچین.

سلام 

مبارکه 

منم که از تورنادو می‌خونمتون

اتفاقی وبلاگتون رو پیدا کردم و حقیقتا جز جذاب ترین ها بودین برام

اصلا من هنوزم خط کش۱۰سانتی فلزی میخوام بخرم با جا مدادی بنفش

جزئیات و گاهی مبهم نوشتن تون رو خیلی خیلی دوست داشتم و من که اون موقع پشت کنکوری بودم به هوش و پشتکارتون غبطه میخوردم و میخورم.

عادت های عجیب و جالبتون رو دوست داشتم مثل اینکه سریال نمی‌دیدین

بعد کنکور های ارشد که دادین 

وااااای خدا خیلی وبلاگ هات رو دوست داشتم 

بعدشم که خودم تبریز قبول شدم و بهتون پیام دادم و جواب دادین کلی چشمام قلب قلبی شد.

پست های فرهنگستان رو خیلی دوست داشتم مخصوصا اونجاهاش که  کلمات رو توضیح میدادین

کلا خیلی دوستتون دارم اگرچه هیچ وقت قسمت نشد که ببینمتون

دلم می‌خواد پست های بلاگفا رو یک بار دیگه بخونم واقعا

 

ببخشید که متنی که نوشتم پر از ایراد نگارشی و املائی هست

پاسخ:
سلام
پونزده سانت بود. ولی یادم نیست بالاخره چجوری به دستش آوردم. بیشتر خاطرات اون روزا رو فراموش کردم، ولی شما رو خوب یادمه. اون موقع که وبلاگ داشتی و می‌نوشتی می‌خوندمت. کاش تعطیلش نمی‌کردی. بعدها دیگه ازت خبر نداشتم که کجا رفتی و چی کار کردی. امیدوارم هر جا هستی سالم و شاد و موفق باشی.
۱۵ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۳۵ آرزو {لبخند}

من سال ۹۵ با وبلاگت آشنا شدم. وقتی داشتم برای انتخاب رشته این‌ور و اون‌ور می‌گشتم، یه وبلاگ با تم قهوه‌ای روشن دیدم که دانشجوی دانشگاه اسبقت بود و یادم نیست اسمش ولی تورنادوی تو لینکش اونجا بود. بعد که وبلاگت رو تا یه حدی شخم زدم و ناراحت بودم از اینکه تموم شده نوشتنت، دیدم اون بالا آدرس شباهنگ رو گذاشتی و هنوز ادامه داره. باز شباهنگ رو هم کامل خوندم و اون موقعا آخرین پستت خداحافظی بود. یه خداحافظی چهل روزه با یه عکس از خودت که توی دستت سیب بود. اونجا کامنت گذاشتم و چون هنوز وبلاگ نداشتم با ایمیل بهم جواب دادی و دیدم چقدر جالب که نیستی ولی می‌تونی باشی :)

الانم همینه. حتی اگر فعال نباشی، حضور غیابی خواهی داشت توی بعضی لحظه‌های من :) جغد و اینا که واضحه ولی امروز داشتم به اینکه امروز چندمه فکر می‌کردم بعد یهو یادم اومد تولد بابای دردانه هم اسفند بود. یعنی یه چیزایی آدم از وبلاگ‌هایی که خونده یادش می‌مونه، که تعجب می‌کنه.

امیدوارم تنت سلامت و دلت گرم بمونه همیشه‌.

پاسخ:
من آدمِ تغییر نشونی و آدرس نبودم و نیستم. مثل درخت ریشه می‌زنم و می‌مونم :)) ولی تو یه مقطعی مزاحمت‌هایی ایجاد شد و مجبور شدم از آدرس https://deathofstars.blog.ir/ مهاجرت کنم به اینجا و اسم خودم و فصل وبلاگمو عوض کنم که دست از سرم بردارن. برای اینکه مزاحم‌ها! پیدام نکنن آدرس جدیدم هم نذاشتم تو آدرس قبلی. ولی خیلی سریع آدرس جدیدم لو رفت و سروکلۀ اون مزاحم‌ها اینجا هم پیدا شد. منم دیدم آب از سرم گذشته، رفتم آدرس خونۀ جدیدمو تو خونۀ قبلیم گذاشتم که لااقل دوستامم بیان اینجا. و این‌جوری شد که تو خونۀ جدیدمو پیدا کردی. اون پست خداحافظی هم بازم تحت تأثیر مزاحمت‌ها بود.

این دو هفته‌ای که مشهد بودم، تو دانشگاه سابقت هی یادت می‌افتادم. یه شبم تو خوابگاهتون موندم.
ممنونم. سلامت باشی. آره تولد بابا یازدهم بود. تولد برادرم هم بیست‌وسومه. چه خوب یادت مونده. 

سلام سلاگ

شما جزو وبلاگ های عالی هستی ..

می تونی نوشته هات رو کتاب کمی ..بس که درست و پا‌ و بی غرغر و غیبت و.. هست. خیلی خوشم می اد از وبلاگت .. باهاش به دوران دانشجویی خودم برمی گردم. 

انشالله هر تصمیمی می گیرید به خیر و صلاح باشه 💐💐

پاسخ:
سلام
لطف دارید. تو هم همین‌طور. شاد و موفق باشی همیشه
۱۶ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۴۵ محمدعلی ‌‌

اتفاقا منم چندتا پیکسل جغدی خریدم چندماه پیش، می‌خواستم بدم دلنیا که برسونه دستتون که دیگه خود دلنیا رو هم ندیدم :)) 

پیکسل‌های شیمی بعضاً خیلی خوشگل و خفنن :)) به خوشی مصرف کنین :))

پاسخ:
می‌خوای به کمک نگهبان دانشگاه اسبق معاوضه کنیم پیکسلامونو؟
۱۶ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۴۳ محمدعلی ‌‌

از تعامل با حراست خوشم نمیاد. :)) 

 

پاسخ:
نکته‌ای که الان بهش دقت کردم اینه که من بهشون می‌گم نگهبانی شما می‌گی حراست. معنیشون یکیه ولی حراست ترسناکه به‌نظرم.

زیر درخت هم میشه چال کنیم پیکسلا رو بعدش مخفیانه بریم برداریم.

۱۶ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۲۱ محمدعلی ‌‌

آره دقیقاً. چون الان دیگه نگه‌بان نیستن، و حراستن. هعی. 

 

:)))) یا راهی خواهیم یافت یا راهی خواهیم ساخت. 

پاسخ:
البته دربانن بیشتر تا نگهبان.

تو کتابخونه مرکزی، لای یکی از کتابا هم میشه گذاشت :))
۱۶ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۰۷ فاطمه ‌‌‌‌

اااا مرسی آدرس دادی :) تقویمه اصلا یادم نبود!

پاسخ:
اون سال‌ها خودمم یه تقویم مثل اون گرفته بودم. یه مدت رو میزم بود و هی یاد خودم می‌افتادم با دیدنش :))
۱۶ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۲۴ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

فکر کردیم همسر گفتن که دیگه وبلاگ ننویسین😁

ادامه دادن خوبه، یه جورایی شاید بعدها بشه ازش در تحقیقات میدانی استفاده کرد .

 

 

پاسخ:
به خدا خبری نیست. کارام زیاد شده و تحت فشار پروپوزالم. فرصت کنم می‌نویسم.

+ من اگه حس کنم طرف چنین اخلاقی داره باهاش ازدواج نمی‌کنم که به این مرحله برسه که بگه دیگه ننویس. قطعاً انقدر درک دارم که اگه دلش نخواد در موردش بنویسم، ننویسم، ولی اینکه یکی بیاد بگه کلاً ننویس رو برنمی‌تابم. 
۱۷ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۴۹ آن عابری که روزگاری این حوالی پرسه می‌زد و اکنون نیز هم!

سلام!

دنبال کلاس‌های دکتر شریف‌بختیار بودم، سر از وبلاگ شما درآوردم...اومدم و موندنی شدم!

پاسخ:
سلام
بعدها از ترس اینکه استادهامم با جست‌وجوی جزوه‌ها و کلاساشون به وبلاگم برسن گوگل وبلاگمو غیرفعال کردم و خودمو از نعمت خواننده‌های عبوری! محروم کردم.

من یادم نمیاد چطور با وبتون آشنا شدم هرچه فکر کردم یادم نیومد .

چطور میشه جستجوی ایمن گوگل رو فعال و غیر فعال کنیم؟

پاسخ:
تو وبلاگ بیان، از قسمت تنظیمات، تنظیمات پیشرفته، معرفی در وب، غیرفعال کردن موتورهای جست‌وجو
۱۷ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۴۰ محمدعلی ‌‌

کتابخونه مرکزی یه کتابدار بداخلاق گیلانی هم داره، به اونم می‌شه سپرد :))

پاسخ:
حتی‌الامکان نباید اون عامل سوم انسان باشه و ما رو شناسایی کنه :))

میفهمم. عیب نداره. شاید اگه از یدونه رخداد/موضوعی که بنظرت جالبه در حد چندخط حتی شروع کنی، دوباره مشتاق بشی.

 

+:)) نه ما حالا خیلی هم حرفه‌ای نیستیم در اون حد خسته نمیشیم تو کوه.

 

پاسخ:
شاید.
این دفعه خواستید برید کوه جای منم خالی کنید به نیت منم چند قدم بردارید :))

:)) حتما. اون قسمت شیب ۴۵ درجه(البته من معتقدم حداقل ۷۰ درجه‌س ولی صبا میگه نه کمتر از ۴۵ عه) رو به نیتت میریم.

آره احتمال زیاد همون وبلاگ مگهان بانو بوده

وبلاگی که لینک دادید یادم نمیاد نظر شما رو دیده باشم

یاد گذشته‌ها بخیر =)

 

داستان این ۲ رو هم یادمه بعد یه مدت گفتین برای قاطی نشدن لطفا ۲ بذارید احتمالا صبر کردید ببینید خواننده ثابت می‌شم یا رهگذرم=)

 

اون زمان حوصله و وقتشش رو داشتم واسه همین یادمه مطالب وبلاگ قبلیتون رو هم خوندم حالا نمی‌دونم که هنوز اونجا می‌نوشتید یا نقل مکان کرده بودید

 

چرا همه فکر کردن رفتین ازدواج کنید  =)) 

شما مشهد و تهران و کربلا هرسال توی سفرهاتون هست فکر کردم سفر مثل قبلی‌هاست

 

یکی از دستاوردهای وبلاگ شما رعایت دست و پا شکسته نیم‌فاصله توسط خواننده‌هاست 😀 

 

پاسخ:
هفتۀ اول سفرم فقط نیم ساعت رفتم حرم. همایش که تموم شد، یه هفته موندم و مثل سفرهای قبلیم بود این هفتۀ دوم. بعدشم رفتم یه هفته‌ای تهران موندم و اونجا رفتنم هم مثل سفر قبلیم بود، با این تفاوت که این بار یه هم‌اتاقی افریقایی داشتم.


و نیز استفادۀ دست‌وپاشکسته از معادل‌های فارسی واژه‌های بیگانه :))
دست‌وپاشکسته رو این‌جوری باهم می‌نویسن. چون یه کلمه‌ست.

به نوع نوشتن دست‌وپاشکسته فکر کردم=)

پاسخ:
دست‌ازپادرازتر هم حتی
۱۸ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۳۶ هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار

من فک می‌کردم که برای این پست نظر گذاشتم، ولی ستاره‌ی روشنتون رو که دیدم و نظرات ارسالی‌م رو چک کردم، فهمیدم انگار توهم زده بودم :| 

منم خوشحال و راضی و شاکرم. قبلنا خیلی کم نظر می‌دادم، چون خیلی احساس کوچولوبودن می‌کردم :دی. وقتی نظرات رو می‌خوندم و می‌خواستم چیزی بگم حس می‌کردم شبیه بچه‌هایی می‌شم که به‌زور می‌خوان خودشونو تو جمع بزرگ‌ترا جا بدن و خجالت می‌کشیدم :))) الآن دیگه خجالت نمی‌کشم البته و از این بابتم خوشحال و راضی و شاکرم :دی.

توی هدر سهمی ندارم ولی چند روز پیش توی لوازم تحریری، چندتا سرمدادی جغدی و دفترچه‌ی جغدی دیدم و بعدشم یه ماگ جغدی دیدم و یاد اینجا و شما افتادم. یه‌بارم که داشتم از جلوی تلویزیون رد می‌شدم (به سبک خودتون :دی)، دیدم تبلیغ یه برنامه‌ای پخش می‌شه به اسم «دردانه‌ها» و یاد اینجا افتادم. ولی نفهمیدم کدوم شبکه بود و موضوعش چی بود. یه‌بار دیگه هم شبکه‌ی نسیم داشت مافیا پخش می‌کرد، یکی از شرکت‌کننده‌ها مدام کلمات انگلیسی استفاده می‌کرد و مجری بهش تذکر می‌داد. تهشم گفت این برنامه رو کنار پدر تماشا نکن. تو نگاهش یه «از فضل پدر تو را چه حاصل؟» خاصی بود. فک کنم پدرش آدم معروفی بود که کارش تو همین زمینه‌های زبان فارسی و ایناست ولی چون وسط برنامه بود، نفهمیدم کیه. با گوگلم به نتیجه‌ای نرسیدم. به هر حال با اینم یاد شما افتادم.

با تاخیر خیلی زیاد تولد اینجا مبارک و خوشحال شدم که ستاره‌ش همچنان روشنه :))

پاسخ:
مرسی. آخه خجالت برای چی؟ باورت میشه بین خواننده‌های اینجا از سیزده سال داریم تا پنجاه سال؟ هر کدوم هم جایگاه خودشونو دارن.
چند وقت پیش داشتم چکیدۀ پایان‌نامۀ کارشناسیمو جایی می‌فرستادم. انقدر کلمۀ انگلیسی توش بود که می‌خواستم برم تو افق محو شم :))

من بهار خالی هستم بدون ه یا عدد و شماره:)

همون بهار که آن سوی مرگ و فیلم ذهن زیبا رو گفت و زندگی زیباست رو دید، الآنم دارم زندگی شگفت انگیز رو میبینم، نیم ساعت اولشو دیدم حوصله م سر رفت، به نظرت ادامه بدم؟

همون بهار که مدل چادر بحرینی رو بهت گفت

از این که تو گزینش دانشگاه فرهنگیان قدرت تحلیل و تفکر فرد رو محک بزنن حرف زد و...:))

اما اولین کامنت، خونه بودی نه خوابگاه...نمیدونم چی شد که انگار در کمک به خانم همسایه هم سیب زمینی هاشون رو خلال کردی، دیگه سرخ هم کردی یا نه رو یادم نیست:)

مرسی که دوسمون داری، دل به دل راه داره ^_^

پاسخ:
آره حتماً تا تهش ببین. خیلی خوب بود این فیلم. سکانس آخرش اشک آدم درمیاد بس که تأثیرگذاره.
این سری که مشهد رفتم مدل دانشجویی/ کارمندی/ خبرنگاری گرفتم. یه مدل ساده بود که این سه اسمو داشت.

۱۸ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۱۱ سها (اسم مستعار)

یعنی 3 هفته مسافرت بودی؟؟؟!!!!

پاسخ:
بله. دو هفته مشهد. یه هفته تهران. با یه کوله :))

آره خودشه...:))

مبارک باشه، مشهد تا حالا چادر نخریدم، قم از پاساژ الغدیر چرا، چادر دانشجویی هم اولین مدل چادر غیر سنتی بود که سرم کردم، از برند دینا خریدم سر پیچ شمرون بود اون وقتا، راضی بودم اما خب جلو بسته نبود.

پاسخ:
من تابستون می‌خواستم از کربلا بگیرم. هم قیمتاشون معقول نبود هم دوختشون تمیز نبود به‌نظرم. 
زیادم از جنسشون سر در نمیارم. پرسیدم، گفتن کن کن و ژرژت خوبن. منم رفتم گفتم از این جنس می‌خوام. نصف قیمت کربلا بود. البته کربلا دانشجویی و اینا نداشت و فقط عربی و عراقی و بحرینی و... بود.

والا از بهار ۹۴ تا الان بنظرم اون تکلیف هنوزم میتونه پاربرجا باشه چون هنوزم :

 

یه شوهرم نداریم که ....  :|||||

پاسخ:
چو دیدی نداری نشانی ز شوی
ز گهواره تا گور دانش بجوی :))

خب دیدم فیلم رو...برام جالب بود که یکی هفتاد هشتاد سال پیش، وسط غرب در حال چرخش با سرعت به سمت مدرنیته، با یه هستی شناختی خداباورانه،  معنای زندگی رو در قالب روایت جنگ خیر و شر واقعی نشون بده... جنگ بین خودخواه نبودن و خودخواه بودن ...شایدم یه هشدار بوده در اون زمان نسبت به اوج گرفتن فردگرایی و مادی گرایی و منفعت طلبی فردی...

خلاصه که به نظرم  رویکردش با مباحث هستی شناسی ادیان توحیدی جور بود:)

پاسخ:
ولی عجیب بود که توی دوبله، اون فرشته و خدا و آسمون نبود.
۱۹ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۴۸ پلڪــــ شیشـہ اے

سلااام سلااام. تولد ١٥ سالگی وبلاگ نویسی تون با تأخیر مباااارک

من که خیلی خوشحالم از آشنایی باهاتون. نظم شما و مدل ثبت و ضبط تون، خاص خودتونه. شخصیت جذابی دارید. من هرجا با نظم و ترتیب وقایع زندگی رو به صورت نوشته یا نمودار یا هر چیز این مدلی ثبت میکنم، یادت میکنم.

این چند وقته شهباز و میدیدم، همش یاد شما می افتادم. دُز بالای امنیتی که رعایت میکنید و مدل تون، باعث میشد بهتون فکر کنم. بعد گفت بابا ای والله به این دختر. چه قدر با درایته

منم اصلا یادم نمیاد از کی شما رو دنبال میکنم. اون پی دی اف هایی که تجربیات آشپزی تون رو داخلش نوشته بودید و برامون گذاشته بودید، یادمه. ولی نمیدونم قبل اون چی بود؟ کی بود؟ اون نقطه شروع آشنایی بود؟ نمیدونم. حافظه ام قد نمیده

پاسخ:
سلام
ممنونم. لطف داری. اول کامنتت برای سال نودوهفته.

من چون سفر بودم این سریالو نمی‌دیدم. تو خوابگاه متوجه شدم که هم‌اتاقی افریقاییم می‌بینه و دوست داره. می‌گفت لباسای این دختره رو دوست دارم :)) منم برگشتم همۀ قسمتا رو یه جا دیدم ببینم داستان چیه :)) خوب بود. فیلمایی که توش لپ‌تاپ و کامپیوتر هستو دوست دارم.
۱۹ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۵۴ پلڪــــ شیشـہ اے

داشتم تاریخچه وبلاگ رو میدیدم، ظاهرا از فصل سوم باهاتون همراه شدم. 

دختر چه باحاله تاریخچه. :)) دمت گرم

پاسخ:
قربونت
پس قدیمی هستی شما هم

🤣 عالی بود جوابت ب راضیه خانوم 💙 ایـــــول داری 😀

این روی طنازت رو تابحال رو نکرده بودی خانوم ! 🌹

مرسی

پاسخ:
من و نوشته‌هام از اول طناز بودیم. بعد کم‌کم جدی شدیم. الان گاهی طناز می‌شیم به یاد قدیما :))
۲۲ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۵۵ پلڪــــ شیشـہ اے

عه ۹۷. یعنی بعد شروع زندگی مشترک. حس میکنم قبلشم شما رو میشناختم.

:)) چه جالب. من که خیلی دوستش داشتم.

پاسخ:
شاید قبلش با یه نام کاربری و وبلاگ دیگه کامنت می‌ذاشتی
۲۲ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۴۰ پلڪــــ شیشـہ اے

نه فکر کنم یه مدت خاموش میخوندمتون.

چون من از اول که اومدم بیان با همین کاربری بودم.

پاسخ:
امان از دست خاموشان

ممنونم

کارشناسی رو که تموم کردم ، وسط هاش ازدواج کردم و برگشتم شهر خودمون

الان پرستار هستم در بخش اوژانس کودکان کار می‌کنم 

خلاصه ایی از زندگی من :دی

 

پاسخ:
چه خوب. سلامت و شاد و موفق باشی همیشه.