هر واقعه ابتدا به صورت رویاست، آنگاه اتفاق میافتد. و هیچچیز رخ نمیدهد مگر در آغاز، رویایی باشد (کارل سندبرگ، شاعر، نویسنده و ویراستار آمریکایی). چند وقت پیش اینو جایی خوندم و صرف نظر از اینکه کی با چه هدفی و برای کیا گفته در موردش فکر کردم. بیاید به جای "هر واقعه" و "هیچچیز" بگیم بعضی واقعهها، بعضی چیزها. «بعضی وقایع ابتدا به صورت رویا هستند، آنگاه اتفاق میافتند. بعضی چیزها رخ نمیدهند مگر در آغاز، رویایی باشند». این منطقیتره. بعدشم میتونیم داخل پرانتز بنویسیم شباهنگ، مهندس، زبانشناس، نویسنده و ویراستار ایرانی.
بارها بلاگرها به چالشِ نامه به ده سال بعد، نامه به سیسالگی، چهلسالگی و تصورتون از چند سال بعد دعوتمون کردن و استقبال خوبی هم شده از این چالشها. آخریش، دعوتِ ماری جوانا بود تو کانالش از بلاگرها و خوانندههاش که رویاهاشونو بنویسن و براش بفرستن. چند وقت پیش هم مریم پستی نوشته بود با عنوان «رویاپردازی خوبه، به شرطی که». پستشو که خوندم براش کامنت گذاشتم «رویا همون آرزوئه؟» بهش گفتم «نمیدونم من کلاً از اول بیرویا بودم، یا از ترس نرسیدن بهشون، سعی کردم به فکرم هم خطور نکنن. طوری زندگی کردم که اگه یه طور دیگه زندگی میکردم فرقی برام نداشت». گفت «نه آرزو نیست. رویا رویاست. همون ایدهآلهاست».
نمیگم هیچوقت هدفی نداشتم و هیچوقت به بعداً فکر نکردم. ولی هیچوقت دوست نداشتم از آینده بنویسم، از تخیلاتم، از رویاهام، از آرزوهام. هیچوقت دوست نداشتم خیالپردازی کنم، به فردا فکر کنم، به آینده و هر چیزی و هر کسی که احتمال وقوعش کمتر از یکه. اصلاً مگه احتمال حضور من پشت همین لپتاپ یک دقیقه بعد چند درصده؟ برای همین خیلی اهل فیلم و رمان و هر قصهای که ساخته و پرداختهی ذهن کسی باشه نبودم. برای همین همیشه سعی کردم خاطره بنویسم. از چیزایی بنویسم که اتفاق افتادن و تموم شدن. خاطره نوشتم؛ از گذشته و حال نوشتم که بمونه برای بعد. بعدی که به زودی بخشی از گذشته و حال میشد.
داشتم رویاهایی که ملت برای ماری جوانا فرستاده بودن رو میخوندم. بیشتر رویاها رو میشد در غم، غربت، پوچی، تنهایی و حتی مرگ خلاصه کرد. خیلیا از ایران رفته بودن، دخترا شوهر نکرده بودن، پسرا زن نگرفته بودن. یک سری هم تو رویاهاشون ازدواج کرده بودن و تو همون رویا طلاق هم گرفته بودن حتی. یه چند تا رویای خوشگلِ رنگیرنگیِ حالخوبکن هم بینشون بود البته. نوشتن از زمانی که نرسیده، آدمایی که ندیدی و اتفاقاتی که هنوز تجربه نکردی سخته؛ با این حال من هم سعیم رو کردم و یه چیزایی نوشتم. نه که برای ماری جوانا بفرستم. حتی تصمیم داشتم نذارم اینجا. شما هم بنویسید. یا همینجا تو کامنتدونیِ شباهنگ، یا تو وبلاگهاتون، یا تو دفتر خاطرات. بنویسید و بفرستید برای ماری جوانا. به رویاهاتون فکر کنید. به فردا. آینده رو تصور کنید. «بعضی وقایع ابتدا به صورت رویا هستند، آنگاه اتفاق میافتند. بعضی چیزها رخ نمیدهند مگر در آغاز، رویایی باشند»
من هیچ وقت پستامو توی ادامۀ مطلب نمینویسم. ولی این بار سنتشکنی میکنم و میذارمش ادامۀ مطلب...
امسال چهل و هفتو تموم کرد. به زور نشوندمش پای کیک. میگفت خجالت میکشم با این سن و سال شمع فوت کنم. با زنداداشم خداحافظی میکنم و درِ قابلمه رو برمیدارم ببینم دلمهها در چه حالن. زنگ زده بود بپرسه حتماً باید آردو الک کنه یا بدون الکم میشه. میگه هر کاری میکنم باز امید میگه شبیهِ شیرینیای آبجی نشده. هفتهی پیش اومده بودن تهران. برای تولد همسرم دعوتشون کرده بودم. امید از شیرینیا خوشش اومده بود. درِ قابلمه رو میذارم و شعله رو کم میکنم. امیرحسینم عاشق دلمه است. هفده سالشه. هفتهی دیگه هم تولد اونه. هنوز نمیدونیم چی براش بخریم. نگاه به ساعت میکنم و دوباره بهش زنگ میزنم. خاموشه. دلم شور میزنه. یه کاسه چیپس و پفک میارم میذارم جلوی تلویزیون و دوباره نگاه به ساعت میکنم. برمیگردم آشپزخونه و ایمیلامو چک میکنم. یکی از بچهها ایمیل زده که آیا از فصل آخر هم سوال میدم یا نه. دیشبم ایمیل زده بود که اجازه بدم تکلیفاشونو بعد امتحانا تحویل بدن. من نمیدونم اینا طول ترم چی کار میکنن؟ نگاه به برگههای روی میز میکنم. ورقههای امتحان دانشجوهای همسرمه. چهقدر بدخطن.
+ چهجوری میخونی جواباشونو؟ اینا باید دکتر میشدن با این خطشون. دیر نکرده؟
- نه خانوم، بچه که نیست. مردی شده واسه خودش.
موقعیتشو چک میکنم. آفلاینه. ولی تا یه ساعت پیش کتابخونه بوده انگار. عینکمو میزنم به چشمم.
+ این بنده خدا راهحلش درسته هااا. یه اشتباه محاسباتی کوچیک تو جریان مدار داشته، که گند زده به بقیهی محاسبات. چرا کل نمره رو کم کردی ازش؟
- یه مهندس باید یاد بگیره که اشتباه نکنه.
+ یادته من سر همین یه اشتباه کوچیک یه درسو افتادم؟
جواب ایمیل دانشجومو میدم. میگم همهی کتابو باید بخونن، از همه جاشم سوال میدم. به اندازهی کافی هم برای تکلیفاشون فرصت داشتن به نظرم.
+ مامان، تخمه آفتابگردون نداریم؟ الان نیمهی دوم شروع میشه.
نسیم سیزده سالشه. عاشق فوتباله. طرفدار رئال و دیوارِ اتاقش پرِ عکس فوتبالیستها. میگه میخوام ورزشکار شم. هیچیش به من نرفته خداروشکر. نه رنگ چشماش، نه رنگ موهاش، نه خُلق و خوش. همونقدر که من زنگهای ورزشو پیچوندم اینم همونقدر از ریاضی بدش میاد. حلالزاده به داییش رفته. بلند میشم میرم سمت کابینت و کاسه رو پر تخمه میکنم میارم میذارم روی میز، جلوی تلویزیون.
خاطره شونهشو میاره و ازم میخواد موهاشو شونه کنم. مینشونمش بغلم و دوباره ساعتو نگاه میکنم. خاطره هفت سالشه. جدول ضربو حفظه و از چهارسالگی خوندن، نوشتن یادش دادم. کلی شعر بلده. موهاشو میبافم و ازش میخوام دفتر مشقشو بیاره که بهش دیکته بگم. فردا امتحان املا داره. باز برگشتن به چهل سال پیش و مثل زمان ما از بچهها امتحان میگیرن.
نگاه به ساعت میکنم. نیمهی دوم هم تموم میشه. نسیم پَکَره. فکر کنم تیمشون باخته. کبکِ همسرم که خروس میخونه. با خوشحالی صدای تلویزیونو کم میکنه و
+ یه چایی واسه ما میاری خانوم؟
ساعتو نگاه میکنم و جملهی یه ساعت پیشو دوباره تکرار میکنه: بچه که نیست. مردی شده واسه خودش. صدای ماشینو میشنوم و میرم لب پنجره. آروم ولی عصبانی بهش میگم باز بدون گواهینامه ماشینو دادی دستش؟ درو باز میکنم و از خاطره میخوام که وسایلشو جمع کنه و بیاد کمکم میز شامو بچینیم. دختر بزرگم هیچیش به من نرفته، ولی تو این یه مورد که دست به سیاه و سفید نزنه و کمکِ مامانش نکنه لنگهی خودمه. پسرم آخجون امشب شام دلمه داریم گویان وارد میشه. ازش میخوام زودی دست و صورتشو بشوره و بیاد سر میز. همسرم برگهها رو از روی میز برمیداره و میذاره کنار لپتاپ. یه سر میاد اینجا. وبلاگم.
+ عه پست جدید! پست یازده هزار و صد و یازدهم.
لبخند میزنم و میگم جدید نیست. بازنشر پست هزار و صد و سیزدهه. بیست سال قبل نوشتمش. رویایی که حالا دیگه خاطره است. زل میزنم تو چشماش و میگم اون روز خیلی دلم میخواست بدونم کجایی. میخنده و میگه توی ذهنت. میخندم و میگم: توی قلبم. صدای دره. نسیم میره درو باز کنه. خاطره کاسههای خالی رو از جلوی تلویزیون برمیداره میبره میذاره آشپزخونه و از اونجا داد میزنه: سوخت. امیرحسین هوله به دست از دستشویی میاد بیرون و میپرسه چی سوخت؟ نسیم و مادرشوهرم با یه کاسه آش میان تو. میرم آشپزخونه و میبینم دلمهها جزغاله شدن.