1113- یه خاطره از فردا
هر واقعه ابتدا به صورت رویاست، آنگاه اتفاق میافتد. و هیچچیز رخ نمیدهد مگر در آغاز، رویایی باشد (کارل سندبرگ، شاعر، نویسنده و ویراستار آمریکایی). چند وقت پیش اینو جایی خوندم و صرف نظر از اینکه کی با چه هدفی و برای کیا گفته در موردش فکر کردم. بیاید به جای "هر واقعه" و "هیچچیز" بگیم بعضی واقعهها، بعضی چیزها. «بعضی وقایع ابتدا به صورت رویا هستند، آنگاه اتفاق میافتند. بعضی چیزها رخ نمیدهند مگر در آغاز، رویایی باشند». این منطقیتره. بعدشم میتونیم داخل پرانتز بنویسیم شباهنگ، مهندس، زبانشناس، نویسنده و ویراستار ایرانی.
بارها بلاگرها به چالشِ نامه به ده سال بعد، نامه به سیسالگی، چهلسالگی و تصورتون از چند سال بعد دعوتمون کردن و استقبال خوبی هم شده از این چالشها. آخریش، دعوتِ ماری جوانا بود تو کانالش از بلاگرها و خوانندههاش که رویاهاشونو بنویسن و براش بفرستن. چند وقت پیش هم مریم پستی نوشته بود با عنوان «رویاپردازی خوبه، به شرطی که». پستشو که خوندم براش کامنت گذاشتم «رویا همون آرزوئه؟» بهش گفتم «نمیدونم من کلاً از اول بیرویا بودم، یا از ترس نرسیدن بهشون، سعی کردم به فکرم هم خطور نکنن. طوری زندگی کردم که اگه یه طور دیگه زندگی میکردم فرقی برام نداشت». گفت «نه آرزو نیست. رویا رویاست. همون ایدهآلهاست».
نمیگم هیچوقت هدفی نداشتم و هیچوقت به بعداً فکر نکردم. ولی هیچوقت دوست نداشتم از آینده بنویسم، از تخیلاتم، از رویاهام، از آرزوهام. هیچوقت دوست نداشتم خیالپردازی کنم، به فردا فکر کنم، به آینده و هر چیزی و هر کسی که احتمال وقوعش کمتر از یکه. اصلاً مگه احتمال حضور من پشت همین لپتاپ یک دقیقه بعد چند درصده؟ برای همین خیلی اهل فیلم و رمان و هر قصهای که ساخته و پرداختهی ذهن کسی باشه نبودم. برای همین همیشه سعی کردم خاطره بنویسم. از چیزایی بنویسم که اتفاق افتادن و تموم شدن. خاطره نوشتم؛ از گذشته و حال نوشتم که بمونه برای بعد. بعدی که به زودی بخشی از گذشته و حال میشد.
داشتم رویاهایی که ملت برای ماری جوانا فرستاده بودن رو میخوندم. بیشتر رویاها رو میشد در غم، غربت، پوچی، تنهایی و حتی مرگ خلاصه کرد. خیلیا از ایران رفته بودن، دخترا شوهر نکرده بودن، پسرا زن نگرفته بودن. یک سری هم تو رویاهاشون ازدواج کرده بودن و تو همون رویا طلاق هم گرفته بودن حتی. یه چند تا رویای خوشگلِ رنگیرنگیِ حالخوبکن هم بینشون بود البته. نوشتن از زمانی که نرسیده، آدمایی که ندیدی و اتفاقاتی که هنوز تجربه نکردی سخته؛ با این حال من هم سعیم رو کردم و یه چیزایی نوشتم. نه که برای ماری جوانا بفرستم. حتی تصمیم داشتم نذارم اینجا. شما هم بنویسید. یا همینجا تو کامنتدونیِ شباهنگ، یا تو وبلاگهاتون، یا تو دفتر خاطرات. بنویسید و بفرستید برای ماری جوانا. به رویاهاتون فکر کنید. به فردا. آینده رو تصور کنید. «بعضی وقایع ابتدا به صورت رویا هستند، آنگاه اتفاق میافتند. بعضی چیزها رخ نمیدهند مگر در آغاز، رویایی باشند»
من هیچ وقت پستامو توی ادامۀ مطلب نمینویسم. ولی این بار سنتشکنی میکنم و میذارمش ادامۀ مطلب...