933- وای خدای من! این همون چیزیه که از بچگی آرزوشو داشتم
سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۰ ق.ظ
یکی از همرشتهایهای رشتهی سابقم! برای عروسی یکی از اقوام رفته آلمان و کانالشو دنبال میکردم و
ملاحظه بفرمایید:
من از بچگی آرزوم این بود که شب عروسیم خودم جای مهمونا و لباسا (یونیفرم) مهمونا رو مشخص کنم. مثلاً خانوادهی پدری عروس فلان رنگ و خانوادهی مادری عروس فلان رنگ و دوستان و در و همسایه فلان رنگ! و خانوادهی پدری داماد بهمان رنگ و خانوادهی مادریش فلان و دوستان و در و همسایه هم رنگ جدا. و حتی دوستان مشترکشون هم رنگ جدا!
و هر کدوم جایگاه مشخصی داشته باشن و عینهو جلسه کنکور :)))) هر کی بر اساس شمارهش بره سر جاش بشینه و موقع رقصش که شد بلند بشه و توی تایمی که براش در نظر گرفتن برقصه و بعدش بشینه سر جاش. و همیشه فکر میکردم چه قدددددددددددددر حرص و جوش خواهم خورد توی مراسمم از این بابت و وقتی این فانتزیامو با سهیلا مطرح میکردم بهم برچسب دیوانگی میزد! آقاااااااااا من دیوونه نیستم، فقط چون تو اقلیتم این جوری فکر میکنید. مردم آلمانو ببینید... اصن معلومه خونِ آریایی تو رگمونه که انقدر تفاهم داریم.
حاشیه:
از اونجایی که از عنفوان کودکیم هر کی شوهر کرده و زن گرفته کارت دعوت عروسیشو نگه داشتم، نسبت به این مقوله حساسم. حتی بیشتر از خود مراسم. چند وقت پیش که عروسی دخترای فامیل بود، اینا خفنترین تالار شهر عروسی گرفتن و کارتشون یه کارت ساده بود. میگفتن وقتی ملت کارتو دور میندازن چرا این همه هزینه کنیم و خب من این طور فکر نمیکنم. این کارت و یادبودی که موقع دادن هدیه میگیرن تنها یادگاریهای مراسمه و باید یه چیز خوب باشه؛ حتی اگه مراسم توی یه تالار خفن برگزار نشه و یه مراسم با شام معمولی باشه.
چند سال پیش پسر دوست بابا وقتی داشت زن میگرفت (البته برای مراسمش نرسیدم و امتحان داشتم و تهران بودم) از کارتش که شبیه در بود و باباش میگفت درِ خیبر! خوشم اومد و تصمیم گرفتم منم یه کارت چوبی شبیه در بخرم. چند روز پیش پسر یکی دیگه از دوستان بابا زن گرفت و کارتش شبیه صندوقچه بود و کاغذه لوله شده بود و داخلش بود و از این بیشتر تر تر خوشم اومد و تصمیم گرفتم کارتم صندوقچه باشه. البته نظر مراد هم مهمه هاااا ولی همین که من میگم :دی
این والدین ما ید طولایی (طولانی درست نیست) دارن، در زمینهی شکوندن جعبه! مثلاً جعبهی ساعتم به دستِ همین پدر گرام شکست؛ وقتی داشت بازش میکرد! این صندوقچهی مذکور رو هم مامانم شکوند! نمیدونم اینا چه مشکلی موقع باز کردن این چیزا دارن و خلاصه اینکه درش شکست و از چشَم افتاد... صندوقچه رو عرض میکنم. فلذا تصمیمم مبنی بر کارت دعوت صندوقچهای عوض شد.
مورد بعدی، این یادبوداییه که وقتی کسی کادو میده بهش میدن. مثلاً اینا یادبودای یک سالِ اخیرِ طایفهی ماست. برای دندونیِ بچه و کادوی سر سفرهی عقد و اینا که خب به نظرم اینم باید یه چیز خوب و درخور و ماندگار باشه.
تقصیر خودشه دیگه!
انقدر دیر میاد که منم مجبورم این چیزا رو در غیابش برنامهریزی کنم
مرادو عرض میکنم
تازه چند روز پیش تصمیم گرفتم بچههامو بذارم مهدِ قرآن!
آخه خودم چهار تا سوره هم حفظ نیستم و بچههایی که قرآن میخوننو میبینم ذوق میکنم
به نظرم هیچ اشکالی نداره پدر و مادر آرزوهای خودشونو روی بچههاشون اعمال کنن :دی
خدایا؟ میشه مرادم مثل من همین قدر و نه بیشتر، خل وضع باشه؟ پلیز!!! خدایا میخوام زنگ بزنم از آموزش نمرهمو بپرسم! هوامو داشته باش...
خدایا زنگ زدم... معاون آموزش گفت استاد هنوز نمرهها رو نیاورده برامون... خدایا اگه نمرهم خوبه که استادمون سالم برسه فرهنگستان، اگرنه که ایشالا به حق پنج تن ماشینش پنجر شه، بعد یهو وایسه هر چی استارت بزنه روشن نشه!
پ.ن: اون دوست عزیزی که چند وقته داره پستامو دیسلایک میکنه؛ عزیزم! پست قبلیو یادت رفته دیسلایک کنی.
۵۰ نظر
۲۹ تیر ۹۵ ، ۰۹:۵۰