یکی از روزای خوب خدا، یه بنده خدایی با یه بندهخدای دیگهای داشته درباره فرهنگستان و اینکه بنده تغییر رشته دادم صحبت میکرده و این بندهخدا یه شرکت با کارهای آی تی بیس و یه پروژه یا ایده در زمینه زبان فارسی داشته و موافقت و تایید دکتر میم. و گروه واژه گزینی فرهنگستان رو هم گرفته بوده و ظاهراً تیمشون جلسهای خصوصی با آهنگر دادگر هم داشته و بسی بسیار مورد استقبال قرار گرفته بوده و بهشون پیشنهاد شده بود بیان تو کلاسای ما هم شرکت کنن و وقتی بندهخدای اولی موقعیت منو به بندهخدای دومی میگه، بندهخدای دومی و سومی که این سومی دوست دومی بوده استقبال میکنن و اطلاعات تماس بنده رو میگیرن برای همکاری و منم که سرم درد میکنه برای دردسر!
ینی فاصله زمانی ایمیل بندهخدای اولی و اوکی بنده 7 و فقط 7 دقیقه بود! ینی 12:09 pm ایشون میل میزنن و قضیه رو میگن و بنده 12:16 pm چنین جوابی رو ارسال میکنم: سلام! وااااااااای مچکرم!!! به شدت استقبال میکنم! که خب ایشونم اینجوری جواب میدن که آدم اینقدر هول!!! یه امّایی، اگری!!! و تاکید میکنن که شیرینی هم نمیخوان!
فردای روز آخر دوره کارشناسی که بنده اسباب و اثاثیهمو جمع کردم و خوابگاه رو به مقصد ولایت ترک گفتم و رفتم خونهی بابام :دی (اواسط ماه رمضون بود) بندهخدای دومی زنگ زد و راجع به طرحشون صحبت کردیم و ایمیلمو دادم که اگه اسنادی برای مطالعه دارن بفرستن که مطالعه کنم و نفرستادن و منم پیگیری نکردم و گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین یکی دو هفته پیش!
که عاشورا بود و بنده رفتهبودم مسجد محلهی مامانبزرگماینا و (انگار محلهی خودمون مسجد نداره!!!) و بین دو تا نماز دیدم جماعت نسوان دارن برای یه بندهخدای دیگهای مصطفی نام! که اخیراً به رحمت ایزدی پیوسته بود نماز وحشت میخونن؛ منم از شما که پنهون نیست، از خدا هم چه پنهون که بلد نبودم و به تقلید از اینا برای اون بندهخدایی که اصن نمیدونستم کیه نماز وحشت خوندم؛ نه یکی نه دو تا ده دوازده بار آیتالکرسی و قدر خوندن و بنده در حال ندامت و قنوت بودم که جیبم به ویبره درومد و بعدشم یک فقره پیامک دریافت کردم با این مضمون که من از دوستان بندهخدای اولی ام! اگه دقیقتر بگم فرموده بودن من از طرف آقای اولی تماس میگیرم (لابد این بندهخدای سومی فکر کرده بود من از این دخترام که شماره ناشناس جواب نمیدم و میترسم! نه آقا، ما ازوناش نیستیم! من دهن مزاحمارو سرویس میکنم، من تو دهن مزاحما میزنم! من به پشتیبانی بابا و داداشم تو دهن این مزاحما میزنم :دی)
منم پیامک ایشونو بدین نحو پاسخ دادم که بله میشناسمشون (ناسلامتی طرف خواننده وبلاگمه و یه عمره خواننده وبلاگشم و البته اینارو تو دلم گفتم) و عذرخواهی کردم که جواب ندادم و اذعان (=اعتراف) کردم که دستم بند بود و اگه دقیقتر بگم داشتم نماز میخوندم و ازش پرسیدم در چه راستایی تماس گرفته بوده
خب خدایی راستای تماسش مهم بود دیگه! خودشو که معرفی نکرده بود، کارشم نگفته بود، فقط گفته بود از طرف بندهخدای اولی تماس گرفتم که خب آدم دلش هزار راه میره که این بنده خدای اولی چی کارم داشته که خودش تماس نگرفته و یکی دیگه از طرف اون تماس گرفته و بعدشم اقتدا کردم به اون آقاهه که اون جلو ایستاده بود و قربتاً الی الله نماز دومو شروع کردم!
نماز دوم تموم شد و زیارت عاشورام خوندم و اونم تموم شد و تف به ریا! برگشتم خونه و این بندهخدای سوم زنگ نزد! اول خواستم خودم زنگ بزنم ولی خب مردد بودم و نمیدونستم خودم زنگ بزنم به تقوا نزدیکتره یا منتظر بمونم به صلاحه! در بحر تفکر مستغرق بودم که بعد یه ساعت پیامک دوم رو دریافت کردم با این مضمون که الان میتونم تماس بگیرم؟
منم نه گذاشتم نه برداشتم جواب دادم که بله حتماً! جعفر طیارم اگه میخوندم تا حالا تموم شده بود
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که من تا حالا نماز جعفر طیار نخوندم و نمیدونم چه جوریه علی ایُ حال پنج دیقه بعد زنگ زدن و یه ربع بیست دیقهای هم با ایشون راجع به طرحشون صحبت کردیم و از خدا که پنهون نیست بازم از شما چه پنهون که همون مکالمه بندهخدای دومی داشت تکرار میشد و آخرشم بهشون گفتم که طرحشونو هنوز برام ایمیل نکردن و من هنوز در جریان نیستم قضیه چیه و ایشونم گفتن دوباره میفرستن و منم گفتم اصن شما نفرستادین که الان بشه دوباره! الان اگه بفرستین میشه اولین بار! (خدا این زبونو از من نگیره! انگار اگه حرف نزنم میگن بلد نیست یا لاله مثلاً) تازه اون شب همون شبی بود که از درد دندونم حتی حرف هم نمیزدم و نمیتونستم بزنم و یه گوشه عین بچهی آدم نشسته بودم و از طبیعت لذت میبردم! ولی خب یه جاهایی زبان به کام گرفتن برام دشواره! :دی خلاصه گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین یکی دو روز پیش!
که بنده ساعت 4 وقت دندونپزشکی داشتم و همینجا تو وبلاگمم به این 4 بعداز ظهر اشاره کرده بودم ولیکن نگفته بودم با این بنده خدای سومی هم قرار دارم؛ چون من همه چیزو اینجا نمیگم و نباید هم بگم و اینو همیشه اون گوشه ذهنتون داشته باشید که اینجا بخش کوچکی از زندگی حقیقی منه! به هر حال رفتم خدمات فناوری و سلام و احوالپرسی و بعدشم گفتم آقا دقیقاً منو توجیه کنید ببینم داستان چیه! ایشونم اسلایدی که برای ارائه و دفاع اون روزشون آماده کرده بودن رو باز کردن و دیدم به به! اسم و عکس بنده صفحه اول اسلایدا جزو اعضای تیم معرفی شده و از بین اووووووووووووووون همه عکسی که با رعایت شئونات اسلامی تو فیس بوک داشتم، دقیقاً همون عکسی رو انتخاب کرده که سهیلا ازش بدش میاد و البته این عکسو داداشم با دوربین چندین مگاپیکسلی گرفته و با فوتوشاپ روش کار کرده و یه شعرم کنارش نوشته که به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام، دل تو را میطلبد دیده تو را میجوید و حقالزحمهشم که همانا تایپ سخنرانی یه حاجآقا بوده رو گرفته ولی خب سهیلا این عکسو دوست نداره و میگه خیلی پیر و غمگین به نظر میرسی که خب راستم میگه و رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.
چی داشتم میگفتم؟
آهان!
قرار شد با این بندهخدای سوم بریم یه جایی و برای یه عده که نقش داورو داشتن اینو ارائه بدیم و تاییدیه و تسهیلات لازم رو برای پیشبرد اهدافمون که تا اون لحظه و حتی تا این لحظه هم نمیدونستم چیه بگیریم. حالا نقطه اوج داستان کجاست؟
اونجایی که ما وارد اون اتاقی شدیم که ملت میرفتن طرحشونو ارائه میدادن و بنده هماتاقی یه ترم قبل از ترم آخرمو دیدم (به عنوان داور!) خب این کجاش هیجان و ذوق داره و چیش نقطه اوجه؟
ایشون، ینی همین هماتاقی یه ترم قبل از ترم آخرم همون هماتاقیای بود که بهمن ماه پارسال باهاش هماتاقی بودم، ینی همون ایام کنکور! همون ایامی که بنده با یه بغل کتاب زبانشناسی میومدم خوابگاه و هر روز یکی یه دونه کتاب میخوندم و میز و تخت و زار و زندگیمو ول کرده بودم و گوشهای از واحد 143 رو اختصاص داده بودم به خودم و بند و بساط و کتابا و جزوه ها و ناهار و شامم همون گوشه میخوردم و پستامم از همونجا براتون منتشر میکردم و همونجا میخوابیدم و جز برای امور ضروری از اونجا تکون نمیخوردم!
هیچی دیگه، وارد اون اتاقه شدیم برای ارائه طرح و تمام خاطرات از ذهن من و هماتاقیم مثل یه فیلم رد شد و نشستیم و بندهخدای سوم شروع کرد به توضیح و شرح و تفسیر ایدهشون و چایی آوردن برامون و از اونجایی که هماتاقیم به اخلاق حسنهی بنده مبنی بر نخوردن چای تو همچین شرایطی در لیوانی غیر از لیوان خودم، اشراف داشت و واقف بود، وسط جلسه بال بال میزد بهم بگه تا اون لامصب سرد نشده بده من بخورم که خب منم حواسم پی ایده و طرحه بود و جلسه تموم شد و بنده رفتم دندونپزشکی و شب که برمیگشتم خوابگاه تو مترو دوباره هماتاقیمو دیدم که داشت میرفت خونهشون و قضیه چایی رو بهم گفت و اذعان کرد (ینی همون اعتراف که چند خط بالاترم معنیشو گفته بودم) که بعد از اینکه جلسه تموم شد و ما رفتیم چای بنده رو علیرغم سرد بودن خورده و
هیچی دیگه!
همین.
برم تکلیفای فردامو انجام بدم، دوشنبه هم میانترم دارم...