۱۹۷۲- مروری بر ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
چهارشنبه ۱۵ فروردین دوست گیلهمرد از طرف وزارت علوم تماس گرفت و گفت یه جلسه با ریاست جمهوری داریم، تشریف میارید؟ دبیران انجمنهای علمی و اتحادیههای دانشجویی و تشکلهای سیاسی و فعالان دانشجویی دعوت بودن. پرسیدم چه روزی؟ گفت هفدهم، جمعه، ۲ تا ۸. ماه رمضون بود. نگفت برای افطاری هم دعوتید، ولی از اونجایی که اذان مغرب به افق تهران یه ربع به ۷ بود خودم حدس زدم افطاری هم دعوتیم. گفتم میام. این هفتمین باری بود که بهعنوان نمایندۀ دانشگاهمون، و در واقع نمایندۀ دبیران انجمنهای علمی دانشگاهمون جایی دعوت میشدم. گویا دانشگاهمون هنوز نمایندۀ جدیدشو معرفی نکرده بود، و اینا هنوز منو بهعنوان نمایندهٔ دانشگاه میشناختن. منم از این فرصت! استفاده کردم و گفتم برم ببینم نهاد ریاست جمهوری چه شکلیه. تجربههای جدید رو دوست دارم. جمعه روز قدس هم بود و من از چند روز قبلش مردّد بودم که راهپیمایی رو شرکت بکنم یا نه. مردّد به این دلیل که از تجمع و شلوغی میترسم و تا حالا تجربهشو نداشتم ولی با شرایطی که اخیراً بین اسرائیل و غزه پیش اومده بود دوست داشتم حمایتم رو نشون بدم و لااقل شرمندۀ وجدانم نباشم. تو فیلمها دیده بودم که مردم موقع راهپیمایی از اقصی نقاط تهران میرن سمت میدان آزادی. از اونجایی که پاستور تا آزادی فاصله داشت، به این فکر میکردم که از کجا و تا کجا برم که به هر دو برسم. حدودای ده صبح راه افتادم و یادم افتاد که یه جایی نماز ظهر هم باید بخونم. تو نقشه دنبال یه مسجد سر راهم بودم که یادم افتاد جمعهست و جمعهها مسجدها تعطیلن و همه میرن نماز جمعه. گفتم خب پس اول برم راهپیمایی بعد نماز جمعه بعد پاستور. سهتا خلاف تو یه روز :))
از اونجایی که سابقهٔ حضور در نماز جمعه رو هم نداشتم مکان اونم باید گوگل میکردم ببینم اون کجا برگزار میشه. بهنظرم رسید که باید مصلی باشه. چند بار برای نمایشگاه کتابش رفته بودم و میشناختم ولی تو فیلمها دیده بودم که همه بعد از راهپیمایی بلافاصله نماز میخونن. از اونجایی که مسیر راهپیمایی نمیتونست سمت مصلی باشه گفتم لابد تو میدان آزادی نماز میخونن. ولی میدان آزادی کوچیک بود و امکانات نماز نداشت. شنیده بودم تو دانشگاه تهران هم نماز میخونن. چجوری و کجاشو نمیدونستم. بهکمک گوگل فهمیدم محل نماز جمعه همون دانشگاه تهرانه. اون لحظه فقط قیافهٔ مسئول گوگل رو تصور میکردم که احتمالاً با خودش میگفت این دیگه کیه سر صبی خورده به پستمون.
دانشگاه تهران به پاستور نزدیک بود. به لطف گوگل فهمیدم مسیر راهپیمایی هم منتهی میشه به همون دانشگاه و میدان انقلاب. شاید فقط راهپیماییهای غیر جمعه منتهی میشه به میدان آزادی. چه میدونم. گوگلکنان و گوشیبهدست تا توحید رفتم و از اونجا به بعد دیگه ماشینرو نبود. پیاده شدم و از تماشای مغازهها شروع کردم. خیابون خلوت بود. با دیدن مأمورها (اعم از سپاهی و ارتشی و بسیجی و غیره) استرس گرفتم. و با دیدن اولین جمعیت انبوهی که از اتوبوس پیاده شدن و پرچم و شعاربهدست از کنارم رد شدن دلم هرّی ریخت. فهمیدم جدیجدی از تجمع وحشت دارم و تلقین نیست. خودمو آروم کردم و سعی کردم از پیادهرو، جایی که خلوتتره برم. کمکم که به دانشگاه نزدیک میشدم شلوغتر میشد و دیگه سمت میدان جای سوزن انداختن نبود. دلهرهٔ منم کم شده بوده و دیگه نمیترسیدم. یه کم وایستادم و مردم رو تماشا کردم. بعضی از صحنهها واقعاً تماشایی بود. چندتا خبرنگار خارجی دیدم. رد شدم. نزدیک اذان از درِ علوم پزشکی وارد دانشگاه تهران شدم.
نه مُهر داشتم نه وضو. یه سنگ کوچولو از چمنهای روبهروی دانشکده فنی برداشتم و شستم، بهعنوان مهر و وضو گرفتم و نشستم همونجا جلوی فنی. فرش انداخته بودن کل محوطه رو. خانومی که کنارم نشسته بود بهم مُهر داد. تشکر کردم. یکی دو ساعت زیر آفتاب نشستیم تا خطبهها تموم بشه. موقع نماز به این که نماز جمعه دوتا قنوت داره و یکیش قبل از رکوعه دقت کردم. به اینکه بهش با صراحت تو قرآن تأکید شده ولی تو برنامهٔ زندگیم پررنگ که هیچ، کمرنگ هم نیست و کلاً نیست هم فکر کردم. ایدۀ خوبیه که هر هفته مردم جمع بشن راجع به مسائل سیاسی و اجتماعی روز صحبت بشه ولی نمیدونم چرا فقط قشر خاصی جمع میشن.
بعد از نماز راه افتادم سمت ساختمان ریاست جمهوری. نزدیک بود. پیاده رفتم و تو مسیر همچنان فکر کردم. به اینکه کجا میرم و چرا میرم. قرارمون با بچهها بوستان پاستور بود. یه پارک نزدیک ساختمان ریاست جمهوری. زود رسیده بودم. سه چهار نفر از پسرا که نمایندهٔ شریف هم بینشون بود زودتر رسیده بودن. قبلاً باهاشون سلام علیک داشتم ولی جلو نرفتم و ترجیح دادم صبر کنم تا بقیه هم برسن. روی یکی از نیمکتها نشستم و به فکر کردنم ادامه دادم. هیچ تصویری از داخل ساختمان نداشتم. حتی از خود رئیسجمهور هم تصویر واضحی نداشتم. کارها و سخنرانیاشو دنبال نمیکردم. یه سالی بود که تلویزیونو از خونه حذف کرده بودیم. تصمیم مشترک من و برادرم بود که تلویزیون نداشته باشیم. حتی کم هم در معرض اخبار نبودم. رئیسجمهورو با تپقهایی که گاهی موقع سخنرانی زده بود و این و اون برام فرستاده بودن شناخته بودم و خیال میکردم همیشه همینجوری حرف میزنه. فکر میکردم مثل بیت رهبری قراره کفشامونو دربیاریم. تصور نمیکردم قراره دور یک میز بشینیم و تعدادمون محدود باشه. از اینکه گوشیامونو تحویل داده بودیم و نمیتونستم عکس بگیرم کلافه بودم. مجبور بودم جزئیات رو به خاطر بسپرم. جلسه ضبط میشد، اما میدونستم که همهش منتشر نمیشه. پس باید حرفهایی که میشنیدم رو هم به خاطر میسپردم. ما نمایندههای انجمنهای علمی بودیم، ولی تشکلهای سیاسی هم حضور داشتن. چون قرار نبود صحبت کنم جامو دادم به نمایندۀ سیاسی دانشگاهمون که قرار بود صحبت کنه. عقب نشستم. بعد برگشتم و روی کاغذ نوشتم فقط به ارتباط دانشگاه و صنعت نپردازین و راجع به علوم انسانی هم بگید. یادداشتمو تحویل نمایندۀ انجمنهای علمی دادم (همون عکس پست قبل). سخنرانیامونو از قبل چک نکرده بودن. آزاد بودیم. محتوای همۀ سخنرانیها مطالبه و انتقاد بود، ولی مطالبات و انتقادهای یکی از دخترها بهقدری تند و غیرمنصفانه بود که گفتم الان میریزن همهمونو میگیرن میبرن. ولی نبردن. تا نزدیکیهای اذان فقط دانشجوها حرف زدن و مسئولان شنیدید. بعد نوبت پاسخگویی مسئولان بود و ما میشنیدیم. با دقت گوش میدادم. برخلاف تصورم و پیشینۀ ذهنیای که داشتم کاملاً سلیس و روان، و درست و با قاعده صحبت کرد. تپق نزد. جلسه تا نیم ساعت بعد از اذان هنوز ادامه داشت.
بعد از گرفتن عکس یادگاری قرار شد بریم سمت مسجد، برای نماز و افطار. من و چند نفر از دخترها مستقیم رفتیم سر سفره. منی که لیموناد دوست ندارم افطارمو با لیموناد باز کردم. بعد دوتا خرما گذاشتم دهنم و منتظر آش بودیم که اومدن گفتن اینجا چرا نشستین؟ این سفره مال رانندههاست. سفرۀ شما طبقۀ پایینه. گفتیم پس نمازمونو بخونیم بریم. به نماز مغرب نرسیدیم ولی از اونجایی که من قواعد اتصال رو بلد بودم مغربمو وصل کردم به عشای اونا و عشا رو وصل کردم به رکعت چهارمشون و فقط سه رکعت آخرو خودم خوندم. اینجوری هر دو رو انگار به جماعت خوندم. بعد یواشکی پرده رو کنار زدم ببینم امام جماعت کی بود. یه روحانی ناشناس بود. شایدم شناس بود و من نمیشناختم. دنبال رئیسجمهور بودم. ردیف اول نبود. با خودم گفتم وا! گشتم اون وسطا پیداش کردم؛ بین دانشجوها. رفتیم پایین و نشستیم سر سفره. سفرهٔ دخترا و پسرا جدا بود. ولی محتویات سفرۀ دانشجوها همون محتویات سفرۀ رانندهها و مسئولان بود. یادم نیست برنج با چه خورشتی بود. شاید کوبیده، شاید جوجه، شاید هر دو. گوشی نداشتم عکس بگیرم. خبرگزاریها! هم نگرفته بودن. یه کم آش خوردم فقط.