۱۸۶۷- روز ششم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش رفت و برگشت)
اینا استوریای اینستای روز اول سفرم بود. همون روزی که دردانه پانزدهساله شده بود.
مامان و بابا اونجا که علامت قلب گذاشتم نشستن
این دختری که با فلش قرمز نشونش دادم، تو هواپیما کنارم نشسته بود. هردومون تنها بودیم. هیچ دیالوگی بینمون ردوبدل نشد. مطلقاً هیچی، حتی تو مترو. قبل از پرواز، خانوادهش زنگ زدن و پرسیدن کجا نشستی. گفت پیش یه دختر چادری. حجاب خودش معمولی بود. اینو که گفت میخواستم بگم زنِ حسابی، من این همه ویژگی ظاهری و باطنی دارم، چرا چادری بودنم برات خاص بوده برای معرفی کردنم به خانوادهت آخه؟ بگو پیش یه دختر، پیش یه دختر که لبخند رو لبشه، وزنش فلانه، قدش بهمانه، دختری که داره از در و دیوار و زمین و آسمون عکس و فیلم میگیره و همهش مینویسه و استوری میذاره. ینی واقعاً این پوشش آدما انقدر مهمه که باهاش معرفی میشن؟
مسیر سفرم به این صورت بود که از تبریز با هواپیمایی که صد بار تأخیر و تعجیل خورد رسیدم مشهد، دو هفته بعد با قطار از مشهد رفتم تهران و یه هفته بعد با قطار از تهران برگشتم تبریز. چون پیش اومده بود که تو فرودگاه، موقع رد شدن از گیت به وسایلم گیر بدن، به مامان و بابا گفته بودم صبر کنن من رد شم بعد برگردن خونه. که اگه یه چیزی همرام بود که مجاز نبود بدم برگردونن با خودشون. که مثل اون دفعه نشه که قیچی نازنینم رو تو فرودگاه عراق جا گذاشتم که بتونم سوار هواپیما شم برگردم ایران. یه پاکت شیر و یه بطری آب همرام بود و میدونستم معمولاً به مایعات گیر میدن. یه بارم آبجوش فلاسکمو خالی کرده بودم تو سطل آشغال. بیشتر نگران خوراکیام بودم. چمدون برنداشته بودم و فقط یه کوله و کیف کوچیک همرام بود. چیزایی مثل قیچی و کارد میوه و قابلمه رو تو یه کیف دیگه گذاشته بودم و داده بودم یکی از فامیلامون که چند روز بعد از من قرار بود برن مشهد بیارن برام. کارد میوه و قابلمه برای چم بود؟ از مشهد قرار بود برم تهران و یه هفته خوابگاه بمونم. اونجا لازمشون داشتم.
دو هفته بعد، تو راهآهن مشهد منتظر قطار تهران نشسته بودم که یهو دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف رو پیج کردن که برن گیت فلان و از اونجا سوار قطار بشن. گویا اون هفتهای که من مشهد بودم، شریفیا اردوی مشهد بودن و حالا داشتیم باهم برمیگشتیم تهران. نه یه بار نه دو بار، هر چند دقیقه یه بار پیج میکردن که دانشجویان محترم دانشگاه صنعتی شریف به گیت فلان مراجعه کنن. مردمم هر بار سرشونو بلند میکردن دور و برشونو نگاه میکردن ببینن این دانشجویان صنعتی شریف کجا هستن و چرا نمیان برن سوار قطار شن. میخواستم برم به خانومه بگم ضمن پیج کردن، روز مهندس رو هم بهشون تبریک بگو. ماها دلمون به همین تبریکا خوشه :))
اگه یکی قبل از اسم شریف، «صنعتی» رو هم بیاره من میفهمم غریبهست. فک و فامیل و دوست و آشناها صنعتی شریف میگن ولی ما خودمون شریف خالی. این خانومی که پیجشون میکرد هم میگفت صنعتی شریف. یا اون روز که برای اتحادیۀ زبانشناسی رزومهمو خواستن، یه لینک فرستادم که اطلاعات مختصری راجع به من توش بود. یه کم بعد از فرستادن اون لینک، طرف با تعجب اومده بود که صنعتی شریف خوندی؟ اگه شریف خالی میگفت احتمال میدادم همدانشگاهی باشیم ولی صنعتیو که گفت فهمیدم از ما نیست.
از حرم تا راهآهن تپسی گرفته بودم. هم دیروقت بود هم مترو و اتوبوس نداشت اون مسیر، هم وسیلهم زیاد بود. کرایۀ تپسی رو آنلاین پرداخت کردم. چند روز بعد، اتفاقی دیدم مبلغی که پرداخت کرده بودم تو کیف پول تپسیمه و نحوۀ پرداخت رو هم نقدی زده. در حالی که راننده هیچی نقدی نگرفته بود. سریع زنگ زدم پشتیبانی تپسی و قضیه رو گفتم. گفتن وقتی سیستممون دچار اختلال میشه، گزینۀ پرداخت آنلاین خودبهخود تبدیل میشه به نقدی. گفتم آخه این بنده خدا نقدی نگرفت که. کرایه تو کیف پول منه. گفتن شما تا شب به اون مبلغ دست نزنید تا ما منتقل کنیم به حساب راننده. گفتم باشه و تأکید کردم از راننده عذرخواهی کنن که دیر متوجه این موضوع شدم. فکر کن اگه حواسم نبود یا پیگیری نمیکردم مدیون میموندم.
بلیتمو کوپۀ بانوان گرفته بودم. وقتی سوار شدم یه آقای حدوداً سیوچندساله که حلقه داشت و بهنظر میرسید متأهله هم اومد نشست کوپۀ ما، کنار در. عذرخواهی کرد و گفت بلیتم اشتباه شده و قراره جابهجا بشم. من چیزی نگفتم ولی بقیۀ همکوپهایا چپچپ نگاش میکردن. حضورش معذبمون کرده بود و نمیتونستیم مانتو و روسریمونو راحت دربیاریم و دراز بکشیم. شبم بود و خوابمون میومد. رئیس قطار اومد بلیتامونو چک کنه و وقتی آقاهه رو دید با تندی بهش گفت مگه نگفتم نمیتونی سوار بشی؟ نهتنها سوار شدی، بلکه اومدی نشستی پیش این خانوما؟ آقاهه مظلومانه رفت بیرون و گفت نمیشه جابهجا بشم با یه خانم از یه کوپۀ دیگه؟ رئیس قطار با تندی بیشتری گفت نه، باید تا تهران بیرون کوپه سرپا وایستی. دلم برای آقاهه سوخت. خیلی آروم به یکی از خانوما گفتم میتونه بره تو رستوران قطار بشینه؟ گفت این قطار رستوران نداره. گفتم همهشون دارنا. کسی جوابمو نداد. یکی از ویژگیهامم اینه که وقتی یه مشکلی برای یکی پیش میاد انگار اون مشکل برای خودم پیش اومده. با شعارِ چو عضوی به درد آورَد روزگار، دگر عضوها را که یکیشونم خودم باشم نمانَد قرار. با نگرانی به شرایطی که پیش اومده بود فکر میکردم و دنبال یه راهی میگشتم، ولی وقتی رئیس قطار نمیخواست کمک کنه من چیکاره بودم. بلیتامونو چک کردن و رفتن. آقاهه هم بیرون وایستاده بود. انقدر ناراحت بودم که حس کردم خانوما فکر میکنن آقاهه یه نسبتی با من داره و بلیتا رو باهم گرفتیم که باهم باشیم. بیخیال قضیه شدم که سوءتفاهم نشه. ولی حاضر بودم تا صبح تا تهران همونجوری معذب بشینم ولی یارو بیرون سرپا واینسته. حتی حاضر بودم علیرغم خستگیم برم کوپۀ خالی پیدا کنم. والا اونم جای برادرم! این حجم از دلرحمی و فداکاری شاید خوب نباشه ولی من همینم. البته خانومای دیگه هم از اون کوپه سهم داشتن و حق داشتن بابت بلیت کوپۀ بانوان، به حضور یه آقا اعتراض کنن. کاری که تو واگن بانوان مترو هم میکنن. در کوپه رو قفل کردیم و خوابیدیم. نصفهشب یه خانوم با یه بچۀ دوساله اومد و ضمن عذرخواهی از ما بابت بیدار کردنمون، گفت آژانسی که ازش بلیت گرفته بودم به اشتباه بلیتمو از قسمت آقایون گرفته بود و دنبال یکی بودم که جابهجا بشم باهاش. گفتن یه آقاهه اینجا بوده و با پسرم اومدیم جای اون. پسرش خواب بود. گفت از اون آژانس دوتا بلیت گرفته بوده، یکی برای خودش یکی برای بچه. ولی فقط یه تخت خالی پیدا کرده بود که عوض کنه باهاش. من تخت پایین خوابیده بودم. ازم خواست برم بالا که خودش پایین بخوابه و بچه رو بندازه رو زمین. رفتم بالا. اونم یکی از پتوها رو انداخت کف قطار و بچه روی خوابوند اونجا. هم بابت آقاهه که دیگه سرپا نبود خیالم راحت شد هم برای خانوم و پسرش خوشحال بودم که تونسته بودن جابهجا بشن. اینم بگم که افراد داخل کوپه اگه خودشون مشکلی نداشته باشن، رئیس قطار به نسبت فامیلی و محرمیتشون گیر نمیده. خانومه و پسرش زودتر از ما پیاده شدن. یکی از شهرهای اطراف تهران. انتظار داشتم به مأمور قطار بگه که پتو رو روی زمین انداخته بودم و باید شسته بشه. ولی چیزی نگفته بود و از این بابت بهش امتیاز منفی دادم که براش مهم نبود مسافرای بعدی پتوی روی زمین انداخته شده رو قراره روشون بکشن. خودمم تصمیم گرفتم زان پس از پتوهای قطار استفاده نکنم. آقاهه یکی از وسایلشو جا گذاشته بود تو کوپۀ ما. فکر کنم یه جعبۀ شیرینی یا سوغاتی بود. با توجه به برخورد تند رئیس قطار حق داشت حواسش به وسایلش نباشه و جا بذاره. صبح که اومد برداره خانوما چپچپ نگاش میکردن که عمداً گذاشته که برگرده به کوپه! خب آخه چرا باید عمداً بذاره که برگرده؟ که ما رو دوباره ببینه؟ لابد بلیتشم عمداً تو قسمت بانوان گرفته بود. بابت این سوء ظن به خانوما امتیاز منفی دادم. برخورد رئیس قطارو با خانوم و پسرش ندیدم ولی اگه با اونا با ملاطفت و مهربانی برخورد کرده باشه که احتمالاً این کارو کرده، بهدلیل برخورد خشونتآمیزش با آقاهه و فرق قائل شدن بین دو مسافر که بلیتشونو اشتباه گرفتن هم به رئیس قطار امتیاز منفی میدم.
هفتۀ بعدش که میشه سه هفته بعد از روزی که دردانه پانزدهساله شده بود، وقتی از تهران برمیگشتم تبریز، تو قطار با یه خانم معلم بازنشسته آشنا شدم. اولین چیزی که تو قطار ازم میپرسن اینه که دانشجویی؟ کدوم دانشگاه؟ چی میخونی؟ اونم همینا رو پرسید. گفتم زبانشناسی. از اونجایی که این رشته معروف نیست، معمولاً اونایی که گوششون سنگینه روانشناسی میشنون. یا درست میشنون اما چون نمیدونن چیه سؤال بعدیشون اینه که کدوم زبان؟ برای همین تردید داشتم که بگم چی میخونم یا نگم. دوستم میگه اینجور مواقع بهشون بگو مگه از اونایی که گیاهشناسی میخونن میپرسید کدوم گیاه که ما حالا بگیم کدوم زبان؟ خودمو آماده کرده بودم که زبانشناسی رو بیشتر توضیح بدم براش، ولی در کمال ناباوری دیدم میگه کتاب مقدمات زبانشناسی دکتر مهری باقری رو خوندم و ایشونو میشناسم. تا برسیم تبریز حرف زدیم باهم.