پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دکتر م. ب.» ثبت شده است

۱۸۶۷- روز ششم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش رفت و برگشت)

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۵۶ ب.ظ

اینا استوریای اینستای روز اول سفرم بود. همون روزی که دردانه پانزده‌ساله شده بود.


مامان و بابا اونجا که علامت قلب گذاشتم نشستن


این دختری که با فلش قرمز نشونش دادم، تو هواپیما کنارم نشسته بود. هردومون تنها بودیم. هیچ دیالوگی بینمون ردوبدل نشد. مطلقاً هیچی، حتی تو مترو. قبل از پرواز، خانواده‌ش زنگ زدن و پرسیدن کجا نشستی. گفت پیش یه دختر چادری. حجاب خودش معمولی بود. اینو که گفت می‌خواستم بگم زنِ حسابی، من این همه ویژگی ظاهری و باطنی دارم، چرا چادری بودنم برات خاص بوده برای معرفی کردنم به خانواده‌ت آخه؟ بگو پیش یه دختر، پیش یه دختر که لبخند رو لبشه، وزنش فلانه، قدش بهمانه، دختری که داره از در و دیوار و زمین و آسمون عکس و فیلم می‌گیره و همه‌ش می‌نویسه و استوری می‌ذاره. ینی واقعاً این پوشش آدما انقدر مهمه که باهاش معرفی می‌شن؟

مسیر سفرم به این صورت بود که از تبریز با هواپیمایی که صد بار تأخیر و تعجیل خورد رسیدم مشهد، دو هفته بعد با قطار از مشهد رفتم تهران و یه هفته بعد با قطار از تهران برگشتم تبریز. چون پیش اومده بود که تو فرودگاه، موقع رد شدن از گیت به وسایلم گیر بدن، به مامان و بابا گفته بودم صبر کنن من رد شم بعد برگردن خونه. که اگه یه چیزی همرام بود که مجاز نبود بدم برگردونن با خودشون. که مثل اون دفعه نشه که قیچی نازنینم رو تو فرودگاه عراق جا گذاشتم که بتونم سوار هواپیما شم برگردم ایران. یه پاکت شیر و یه بطری آب همرام بود و می‌دونستم معمولاً به مایعات گیر می‌دن. یه بارم آب‌جوش فلاسکمو خالی کرده بودم تو سطل آشغال. بیشتر نگران خوراکیام بودم. چمدون برنداشته بودم و فقط یه کوله و کیف کوچیک همرام بود. چیزایی مثل قیچی و کارد میوه و قابلمه رو تو یه کیف دیگه گذاشته بودم و داده بودم یکی از فامیلامون که چند روز بعد از من قرار بود برن مشهد بیارن برام. کارد میوه و قابلمه برای چم بود؟ از مشهد قرار بود برم تهران و یه هفته خوابگاه بمونم. اونجا لازمشون داشتم.


دو هفته بعد، تو راه‌آهن مشهد منتظر قطار تهران نشسته بودم که یهو دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف رو پیج کردن که برن گیت فلان و از اونجا سوار قطار بشن. گویا اون هفته‌ای که من مشهد بودم، شریفیا اردوی مشهد بودن و حالا داشتیم باهم برمی‌گشتیم تهران. نه یه بار نه دو بار، هر چند دقیقه یه بار پیج می‌کردن که دانشجویان محترم دانشگاه صنعتی شریف به گیت فلان مراجعه کنن. مردمم هر بار سرشونو بلند می‌کردن دور و برشونو نگاه می‌کردن ببینن این دانشجویان صنعتی شریف کجا هستن و چرا نمیان برن سوار قطار شن. می‌خواستم برم به خانومه بگم ضمن پیج کردن، روز مهندس رو هم بهشون تبریک بگو. ماها دلمون به همین تبریکا خوشه :))

اگه یکی قبل از اسم شریف، «صنعتی» رو هم بیاره من می‌فهمم غریبه‌ست. فک و فامیل و دوست و آشناها صنعتی شریف می‌گن ولی ما خودمون شریف خالی. این خانومی که پیجشون می‌کرد هم می‌گفت صنعتی شریف. یا اون روز که برای اتحادیۀ زبان‌شناسی رزومه‌مو خواستن، یه لینک فرستادم که اطلاعات مختصری راجع به من توش بود. یه کم بعد از فرستادن اون لینک، طرف با تعجب اومده بود که صنعتی شریف خوندی؟ اگه شریف خالی می‌گفت احتمال می‌دادم هم‌دانشگاهی باشیم ولی صنعتیو که گفت فهمیدم از ما نیست.

از حرم تا راه‌آهن تپسی گرفته بودم. هم دیروقت بود هم مترو و اتوبوس نداشت اون مسیر، هم وسیله‌م زیاد بود. کرایۀ تپسی رو آنلاین پرداخت کردم. چند روز بعد، اتفاقی دیدم مبلغی که پرداخت کرده بودم تو کیف پول تپسیمه و نحوۀ پرداخت رو هم نقدی زده. در حالی که راننده هیچی نقدی نگرفته بود. سریع زنگ زدم پشتیبانی تپسی و قضیه رو گفتم. گفتن وقتی سیستممون دچار اختلال میشه، گزینۀ پرداخت آنلاین خودبه‌خود تبدیل میشه به نقدی. گفتم آخه این بنده خدا نقدی نگرفت که. کرایه تو کیف پول منه. گفتن شما تا شب به اون مبلغ دست نزنید تا ما منتقل کنیم به حساب راننده. گفتم باشه و تأکید کردم از راننده عذرخواهی کنن که دیر متوجه این موضوع شدم. فکر کن اگه حواسم نبود یا پیگیری نمی‌کردم مدیون می‌موندم.

بلیتمو کوپۀ بانوان گرفته بودم. وقتی سوار شدم یه آقای حدوداً سی‌وچندساله که حلقه داشت و به‌نظر می‌رسید متأهله هم اومد نشست کوپۀ ما، کنار در. عذرخواهی کرد و گفت بلیتم اشتباه شده و قراره جابه‌جا بشم. من چیزی نگفتم ولی بقیۀ هم‌کوپه‌ایا چپ‌چپ نگاش می‌کردن. حضورش معذبمون کرده بود و نمی‌تونستیم مانتو و روسریمونو راحت دربیاریم و دراز بکشیم. شبم بود و خوابمون میومد. رئیس قطار اومد بلیتامونو چک کنه و وقتی آقاهه رو دید با تندی بهش گفت مگه نگفتم نمی‌تونی سوار بشی؟ نه‌تنها سوار شدی، بلکه اومدی نشستی پیش این خانوما؟ آقاهه مظلومانه رفت بیرون و گفت نمیشه جابه‌جا بشم با یه خانم از یه کوپۀ دیگه؟ رئیس قطار با تندی بیشتری گفت نه، باید تا تهران بیرون کوپه سرپا وایستی. دلم برای آقاهه سوخت. خیلی آروم به یکی از خانوما گفتم می‌تونه بره تو رستوران قطار بشینه؟ گفت این قطار رستوران نداره. گفتم همه‌شون دارنا. کسی جوابمو نداد. یکی از ویژگی‌هامم اینه که وقتی یه مشکلی برای یکی پیش میاد انگار اون مشکل برای خودم پیش اومده. با شعارِ چو عضوی به درد آورَد روزگار، دگر عضوها را که یکیشونم خودم باشم نمانَد قرار. با نگرانی به شرایطی که پیش اومده بود فکر می‌کردم و دنبال یه راهی می‌گشتم، ولی وقتی رئیس قطار نمی‌خواست کمک کنه من چی‌کاره بودم. بلیتامونو چک کردن و رفتن. آقاهه هم بیرون وایستاده بود. انقدر ناراحت بودم که حس کردم خانوما فکر می‌کنن آقاهه یه نسبتی با من داره و بلیتا رو باهم گرفتیم که باهم باشیم. بی‌خیال قضیه شدم که سوءتفاهم نشه. ولی حاضر بودم تا صبح تا تهران همون‌جوری معذب بشینم ولی یارو بیرون سرپا واینسته. حتی حاضر بودم علی‌رغم خستگیم برم کوپۀ خالی پیدا کنم. والا اونم جای برادرم! این حجم از دل‌رحمی و فداکاری شاید خوب نباشه ولی من همینم. البته خانومای دیگه هم از اون کوپه سهم داشتن و حق داشتن بابت بلیت کوپۀ بانوان، به حضور یه آقا اعتراض کنن. کاری که تو واگن بانوان مترو هم می‌کنن. در کوپه رو قفل کردیم و خوابیدیم. نصفه‌شب یه خانوم با یه بچۀ دوساله اومد و ضمن عذرخواهی از ما بابت بیدار کردنمون، گفت آژانسی که ازش بلیت گرفته بودم به اشتباه بلیتمو از قسمت آقایون گرفته بود و دنبال یکی بودم که جابه‌جا بشم باهاش. گفتن یه آقاهه اینجا بوده و با پسرم اومدیم جای اون. پسرش خواب بود. گفت از اون آژانس دوتا بلیت گرفته بوده، یکی برای خودش یکی برای بچه. ولی فقط یه تخت خالی پیدا کرده بود که عوض کنه باهاش. من تخت پایین خوابیده بودم. ازم خواست برم بالا که خودش پایین بخوابه و بچه رو بندازه رو زمین. رفتم بالا. اونم یکی از پتوها رو انداخت کف قطار و بچه روی خوابوند اونجا. هم بابت آقاهه که دیگه سرپا نبود خیالم راحت شد هم برای خانوم و پسرش خوشحال بودم که تونسته بودن جابه‌جا بشن. اینم بگم که افراد داخل کوپه اگه خودشون مشکلی نداشته باشن، رئیس قطار به نسبت فامیلی و محرمیتشون گیر نمی‌ده. خانومه و پسرش زودتر از ما پیاده شدن. یکی از شهرهای اطراف تهران. انتظار داشتم به مأمور قطار بگه که پتو رو روی زمین انداخته بودم و باید شسته بشه. ولی چیزی نگفته بود و از این بابت بهش امتیاز منفی دادم که براش مهم نبود مسافرای بعدی پتوی روی زمین انداخته شده رو قراره روشون بکشن. خودمم تصمیم گرفتم زان پس از پتوهای قطار استفاده نکنم. آقاهه یکی از وسایلشو جا گذاشته بود تو کوپۀ ما. فکر کنم یه جعبۀ شیرینی یا سوغاتی بود. با توجه به برخورد تند رئیس قطار حق داشت حواسش به وسایلش نباشه و جا بذاره. صبح که اومد برداره خانوما چپ‌چپ نگاش می‌کردن که عمداً گذاشته که برگرده به کوپه! خب آخه چرا باید عمداً بذاره که برگرده؟ که ما رو دوباره ببینه؟ لابد بلیتشم عمداً تو قسمت بانوان گرفته بود. بابت این سوء ظن به خانوما امتیاز منفی دادم. برخورد رئیس قطارو با خانوم و پسرش ندیدم ولی اگه با اونا با ملاطفت و مهربانی برخورد کرده باشه که احتمالاً این کارو کرده، به‌دلیل برخورد خشونت‌آمیزش با آقاهه و فرق قائل شدن بین دو مسافر که بلیتشونو اشتباه گرفتن هم به رئیس قطار امتیاز منفی می‌دم.


هفتۀ بعدش که میشه سه هفته بعد از روزی که دردانه پانزده‌ساله شده بود، وقتی از تهران برمی‌گشتم تبریز، تو قطار با یه خانم معلم بازنشسته آشنا شدم. اولین چیزی که تو قطار ازم می‌پرسن اینه که دانشجویی؟ کدوم دانشگاه؟ چی می‌خونی؟ اونم همینا رو پرسید. گفتم زبان‌شناسی. از اونجایی که این رشته معروف نیست، معمولاً اونایی که گوششون سنگینه روان‌شناسی می‌شنون. یا درست می‌شنون اما چون نمی‌دونن چیه سؤال بعدیشون اینه که کدوم زبان؟ برای همین تردید داشتم که بگم چی می‌خونم یا نگم. دوستم می‌گه این‌جور مواقع بهشون بگو مگه از اونایی که گیاه‌شناسی می‌خونن می‌پرسید کدوم گیاه که ما حالا بگیم کدوم زبان؟ خودمو آماده کرده بودم که زبان‌شناسی رو بیشتر توضیح بدم براش، ولی در کمال ناباوری دیدم می‌گه کتاب مقدمات زبان‌شناسی دکتر مهری باقری رو خوندم و ایشونو می‌شناسم. تا برسیم تبریز حرف زدیم باهم.

۱۰ نظر ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۳- شهرِیار

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۰۰ ق.ظ

بیر.

داشتم با مسئول آموزش صحبت می‌کردم. گفت شما همون روز که اومدی اینجا برای مصاحبۀ ارشد، همون روز ما انتخابت کردیم که بمونی و همین جا کار کنی. گفت یه درخواست بده و همین جا مشغول شو. یه همچین حرفی حتی اگه بُلُف باشه، اگه تعارف باشه، اگه یه دروغ مصلحتی و دلخوش‌کنک باشه، اگه جز من به هزار نفر دیگه هم گفته شده باشه، هر چی که باشه آدم دلش می‌خواد باور کنه. که دلش گرم بشه که دیده شده، که مهمه، که براش ارزش قائلن. گفتم من که تهران نیستم فعلاً. دکترا هم معلوم نیست قبول شم و بیام. گفت پس برو بنیاد شهریار با دکتر باقری صحبت کن. گفت اونجا زیرمجموعۀ ماست و نامه می‌دیم و زنگ می‌زنیم بهشون که فلان کار و بهمان کارو بکنی. نمیشه آدم هر حرفیو به هر کسی بگه. حتی نمیشه هر حرفیو هر جایی بنویسه. در لفافه گفتم که قبلاً یه بار رفتم و یه سر و گوشی آب دادم. اونجا همه خسته‌ن. مثل اینجا. مثل همه جا.

ایکی.

اولین بار اسمشو روی جلد یکی از کتاب‌هایی که منبع کنکور ارشد زبان‌شناسی بود دیده بودم. مهری باقری. نمی‌دونم چرا اون موقع فکر کرده بودم صاحب این اسم باید یک دختر جوان باشه. حتی بعداً که فهمیدم خانم باقری استاد دانشگاه تبریزه باز هم همچنان در تصورم باقری، یک استاد جوان هم‌سن‌وسال خودم بود. فرهنگستان که بودم سؤالِ دکتر باقری رو می‌شناسی رو زیاد از من می‌پرسیدند و من هر بار پاسخم نه بود. لابد فکر می‌کردند چون استاد دانشگاه تبریزه باید بشناسم. اولین بار که اسمشو گوگل کردم همین پارسال بود. اقوام پیام داده بودند که حدادتون هم که داره میاد تبریز. خبر نداشتم. در باب گام نمی‌دونم چندم انقلاب، دانشگاه تبریز سخنرانی داشت. زمستون بود. شال و کلاه کردم سمت دانشگاه. ملت به‌زور نمره و دانشگاه حضور به هم رسانده بودن و من حتی نرفتم خودمو نشون استاد بدم و احوالپرسی کنم. یه گوشه کناری پیدا کردم نشستم و از محفل فیض بردم. یه خانوم مسنّی اومد و ضمن خوشامدگویی به حدادمون، نشست ردیف اول. تنها خانوم ردیف اول بود. اینترنت نداشتم. به دخترهای پشت سریم که سرشون توی گوشی‌هاشون بود گفتم می‌شه اسم دکتر مهری باقری رو گوگل کنید عکسشو ببینم. نشونم دادن. گفتم شبیه همین خانوم ردیف اول نیست؟ خودش بود. همین خانومی بود که ردیف اول نشسته بود و به دکتر خوشامد گفته بود. اونجا اولین باری بود که دیدمش. موقع رفتن پالتوشو جا گذاشت. می‌دونستم برمی‌گرده. کنار پالتو منتظر موندم و وقتی برگشت و از دور اشاره کرد که بی‌زحمت پالتوشو براش ببرم بردم. پیش‌تر هم دکتر حداد کلاهشو توی کلاس جا گذاشته بود و براش برده بودم. پیش‌ترتر هم استاد شمارۀ پانزده کتش رو. خب هر کس یه علاقه‌مندی‌ای داره و علاقۀ من هم تحویل رخت و لباس جاماندۀ اساتیدم بهشونه. از سخنرانی که برگشتم دوباره خودم گوگل کردم و فهمیدم که متولد تهرانه و مدرکشو از دانشگاه تبریز گرفته. اسم همسرش آشنا بود. همسرش، مرحوم سرکاراتی، استاد دانشگاه تبریز بود و خب حدس زدم که احتمالاً وقتی برای تحصیل آمده اینجا، یا قبل‌تر، با استادش ازدواج کرده و مونده و بعداً هم خودش همین‌جا استاد شده.

اوچ.

شمارۀ بنیاد شهریار رو از سایتشون برداشتم و زنگ زدم. یه خانومی گوشی رو برداشت. منشی اونجا بود. خودم رو دانشجوی فرهنگستان معرفی کردم. از اونجایی که بنیاد شهریار، تبریزه، با خانومه ترکی حرف می‌زدم. تا گفتم با دکتر باقری کار دارم گفت بذار وصل کنم و وصل کرد. اصلاً مهلت نداد که بپرسم این خانم باقری ترکی بلده یا نه. وقتی صدای پشت خط گفت بله، سلام کردم و خودمو معرفی کردم. چند جملۀ اولم ترکی بود. بعد با تردید پرسیدم شما متوجه می‌شید چی میگم؟ به فارسی گفت بله بفرمایید. گفتم پس فارسی می‌گم که دوزبانه نشه مکالمه‌مون. قرار شد دوشنبه ششم آبان ساعت نُه، یک جلسۀ حضوری داشته باشیم. کلی ایده توی سرم بود که می‌دونستم اینجا نمی‌تونم به هیچ کدوم جامۀ عمل بپوشونم. در واقع همون بدو ورود متوجه شدم محیط خسته‌ای داره که هیچ جوره نمیشه تکونش داد. یکی از ایده‌هام این بود که راجع به زبان آذری (نه ترکی) که چند صد گویشور بیشتر نداره و در روستاهای دورافتاده به‌کار میره تحقیق کنم. دلیل اینکه تا الان منقرض نشده دورافتاده و صعب‌العبور بودن روستاهاست و بدبختی اینجاست هیچ زبان‌شناسی هم نمی‌خواد یا نمی‌تونه به این مناطق بره. من ولی دوست دارم. خانم باقری گفت منم وقتی جوان بودم از این کارها می‌کردم. گفت هنوز که هنوزه نمیشه با ماشین رفت اونجا. اسم روستاها رو پرسیدم و یادداشت کردم. با اینکه می‌دونستم حالا حالاها کسیو ندارم و شاید تا ابد هم کسیو نداشته باشم که تو این مسیر همراهیم کنه و یه کوله‌پشتی برداره و بزنیم به دل طبیعت و نجات بقایای زبان‌های در حال انقراض، اما با این همه اسم روستاها رو نوشتم. یه چند تا طرح دیگه هم داشتم و گفتم. اشاره کرد به موهاش و گفت اینا رو تو آسیاب سفید نکردم. هفتاد سالمه. دیگه با یه نگاه تشخیص می‌دم دانشجو باسواد و علاقه‌مند هست یا نیست. گفتم نظر لطفتونه.

دُرد.

برای بقیۀ ایده‌هام هم قرار شد برم سراغ استاد دیگه‌ای که اون روز و اون ساعت دانشگاه تبریز زبان ترکی درس می‌داد. خانم دکتر... راستش هنوز دفاع نکرده و حالا حالاها هم بعیده دفاع کنه. اما چون اینجا ایرانه، دکتر صداش می‌کنن و استاده. بعد از جلسۀ بنیاد رفتم دانشگاه. با مشقت‌های فراوان ساختمان مورد نظر رو پیدا کردم. یه دختر، تا حدودی شبیه خودم. خودمو معرفی کردم. خندید و گفت من فلانی و تو بهمانی؛ من مست و تو دیوانه. راجع به یکی از لهجه‌های زبان ترکی تحقیق می‌کرد. رساله‌ش راجع به همین موضوع بود. دو ساعتی باهم صحبت کردیم و بیش از پیش مطمئن شدم که اینجا اگه قرار باشه کاری کنم خودم باید پیشرو و محرک باشم. بقیه یا خسته‌ان و انگیزه ندارن، یا امکانات و بودجه ندارن، یا نیروی انسانی و توانایی ندارن. من اما همۀ این‌ها رو هر چند رو به زوال و افول، دارم. وقتی راجع به تحقیق روی زبان آذری گفتم و وقتی راجع به گویش‌ها و لهجه‌های منطقه گفت، بحثمون کلاً رفت سمت اینکه کجا به چه زبانی صحبت میشه. بعضی جاها زبانشون با زبان هم‌استانی‌هاشون متفاوته و از نظر جغرافیای سیاسی با یه استانن و از نظر جغرافیای زبان با یه جای دیگه. جغرافیم هیچ وقت خوب نبود. هیچ وقت دوستش نداشتم. از هر بحثی که توش اسم شهر و کوه و دشت و دریا و جلگه بود گریزان بودم و سعی می‌کردم بحث رو عوض کنم. اما وقتی لابه‌لای حرفاش گفت فلان جا به فلان لهجه صحبت می‌کنن درحالی که این لهجه به لهجۀ بهمان جا شبیه‌تره، لبخند شدم. گفتم چه جالب. با اینکه می‌دونستم، اما خواستم بیشتر توضیح بده، که بیشتر بشنوم...

بِش.

بار دومی که قرار بود زنگ بزنم بنیاد شهریار، همین چند روز پیش بود. بیرون بودم و دسترسی به اینترنت نداشتم. شماره‌شونم ذخیره نکرده بودم. زنگ زدم ۱۱۸ و گفتم شمارۀ بنیاد شهریارو می‌خوام. خانومه گفت چند لحظه. بعد وصل کرد به اپراتور که شماره رو بگه. اپراتور گفت شماره‌ای ثبت نشده است. دوباره زنگ زدم. یه خانوم دیگه برداشت. گفتم خانوم این بنیاد شهریار یه جای معروفه. امکان نداره شماره‌ش ثبت نشده باشه. شاید همکارتون درست تایپ نکرده. گفت چند لحظه. بعد وصل کرده به اپراتور که شماره رو بگه. گفت. یادداشت کردم. زنگ زدم. یه آقایی گوشی رو برداشت. گفتم بنیاد شهریار؟ گفت بله. گفتم فلانی هستم؛ با دکتر باقری کار دارم. پرسید دکتر باقری کیه؟ گفتم رئیس اونجاست دیگه. گفت چند ساله رئیس اینجا آقای فلانیه. گفتم نه آقا من همین چند وقت پیش اومدم اونجا. رئیسش خانم دکتر باقری بود. گفت شما با کجا تماس گرفتید؟ گفتم بنیاد شهریار نیست مگه؟ گفت نه اینجا بنیاد شهیده :|. گفتم ببخشید، من این شماره رو از ۱۱۸ گرفتم. اشتباه شنیدن و اشتباهی شمارۀ اینجا رو دادن. برای بار سوم زنگ زدم ۱۱۸. یه خانوم دیگه گوشی رو برداشت. سعی کردم خشمم رو فروبخورم! و آروم باشم. گفتم شمارۀ بنیادِ شهریارو می‌خوام. و چند بار خیلی واضح تکرار کردم بنیاد شهریار. گفت چند لحظه. بعد وصل کرد به اپراتور که شماره رو بگه. شماره‌ای که اپراتور گفت با ششصد شروع میشد که این سمت تبریزه و شمارۀ بنیاد شهریار باید با پونصد شروع میشد. چون اون سمت تبریزه. دیگه زنگ نزدم به این شماره. زنگ زدم بابا و گفتم گوگل کنه بنیاد شهریارو؛ شماره‌شو بگه بهم. چند تا فحشِ باادبانه هم نثار کارمندانِ سخت‌کوش و ساعی ۱۱۸ کردم.

آلتی.

بار دومی که رفتم بنیاد شهریار، دکتر باقری اسم کوچیکم رو هم پرسید. یه کم فکر کرد و گفت یاد یکی از شعرهای همسرم افتادم. من گلم، نسترنم، نسرینم. اما مچینم؛ زیرا که با باد قراری دارم.

یدّی.

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش، بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.

عکس‌نوشت ۱۳۸۳. اینجایی که درش نشستم مقبرةالشعرای تبریزه. ما می‌گیم شهریار. از هشتصد سال پیش تا حالا بیشتر از چهارصد شاعر اینجا دفن شده که معروف‌ترینشون شهریاره. دوازده سالمه تو این عکس. چند تا بیت از شهریار تو خاطرم هست که خیلی دوستشون دارم. اینجا می‌نویسمشون؛ شما هم اگر دوست داشتید شعر کامنت بذارید من با شعر جواب بدم. از هر کی که دوست دارین.


۱.

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر

به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

۲.

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمۀ نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

۳.

خراب از باد پاییز خمارانگیز تهرانم

خمار آن بهار شوخ و شهرآشوب شمرانم

خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی

گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد

خدایا این شب‌آویزان چه می‌خواهند از جانم

۴.

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رو نهیم

این هم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی

پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

بوسهٔ تو به کام من کوه‌نورد تشنه را

کوزهٔ آب زندگی توشهٔ راه کردنست

خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم

بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست

۵.

رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی

حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی

عقده بود اشکم به دل تا بی‌خبر رفتی ولیکن

باز شد وقتی نوشتی یار باقی کار باقی

وه چه پیکی هم پیام آورده از یارم خدایا

یار باقی وآنکه می‌آرد پیام یار باقی

آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت

غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی

کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم

لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی

۱۰۴ نظر ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چهارشنبه قبل از اینکه برم تهران، رفتم بنیاد شهریار.

اسم بنیاد سعدی و بنیاد شهریار رو زیاد شنیده بودم از اهالی فرهنگ و فرهنگستان. هر دو یک جورهایی وابسته به فرهنگستان هستند. یکی برای اعتلای زبان فارسی تلاش می‌کند و دیگری برای اعتلای شعر فارسی. بنیاد سعدی، تهران بود و رفته بودم قبلاً و دیده بودم و بنیاد شهریار، تبریز. پیش‌تر عکس‌هایی از بنیاد سعدی گذاشته بودم اینجا، اما چون چند روزی خودم مهمان اونجا بودم اسمش رو نگفتم که یک وقت نیایید اونجا ترورم کنید :دی طبقۀ آخر بنیاد سعدی مخصوص مهمانان خارجی هست و یه جورایی مهمانسرا محسوب میشه و چند روزی که خوابگاه نداشتم اونجا بودم. هنوز هم هر موقع برم تهران و بی‌مکان! باشم امیدم به اونجاست.

دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/903

بنیاد شهریار رو نمی‌شناختم. نرفته بودم تا حالا و دقیقاً نمی‌دونستم کجای تبریزه. به لطف گوگل‌مپ پیداش کردم و بابا رسوندم جلوی ساختمونش و رفت. و از اونجایی که من یه کم اسکولم :| ساختمونو دور زدم و کلاً رفتم یه خیابون دیگه و یه ساعتی گم شدم. بعد که برگشتم همون جایی که پیاده شده بودم قیافه‌م دیدنی بود :|

در زدم و از این آیفون‌های تصویری داشتن. نمی‌دونستم اگه می‌پرسیدن کیه چی بگم. نپرسیدن و بی‌هوا درو باز کردن. رفتم تو، گفتن شما؟ خودمو معرفی کردم و گفتم از دانشجوهای فرهنگستانم و اومدم ببینم اینجا چه خبره. دقیقاً همینو گفتم :)) هدایتم کردن جایی که دو تا خانوم نشسته بودن. هر چی من انرژی و شور و شوق داشتم اونا همون‌قدر خسته و یخ بودن. مثل اینایی که بهشون میگی دوستت دارم و میگن مرسی. برنامۀ کلاس‌ها و جلسات و گردهمایی‌هاشونو گرفتم و اومدم بیرون. پنج دقیقه هم طول نکشید مکالمه‌م با خانوما. جاذبۀ خاصی نداشتن. حالا نمی‌دونم تهران و برخورد تهرانی‌ها و بشین برات چایی بیاریمشون پرتوقعم کرده یا اون روز خسته بودن یا کلاً همیشه همینن. هر چی می‌پرسیدم می‌گفتن تو کانال تلگرامیمون هست :| من هم همون‌جا عضو کانالشون شدم و دیدم تنها چیزی که تو کانالشون هست اینه که امروز کلاس‌های فلان استاد تشکیل میشه یا نمیشه.

کانالشون: bonyadeshahriar@

ضد تبلیغ نکرده باشم؛ کلاس‌های خوبی اونجا تشکیل میشه. قیمت‌هاش هم مناسبه. گفت ترمی صد تومن و من نفهمیدم هر درس صد تومن یا کلاً صد تومن و چون تصمیم نداشتم شرکت کنم نپرسیدم. کلاس‌های شعر فارسی و زبان ترکی آذری که راستش خودم به هیچ کدوم علاقه ندارم. ولی بارها شماها پرسیده بودین ازم که برای یادگرفتن زبان ترکی چی کار کنیم که به نظرم کلاس‌های بنیاد شهریار رو امتحان کنید اگه ترکی بلد نیستید و ساکن تبریزید.

[شماره تلفن بنیاد شهریار و برنامۀ کلاس‌ها]

یکشنبه که رفته بودم دکتر حداد رو ببینم از بنیاد شهریار هم گفتم. وقتی پرسیدن چطور بود گفتم مثل کسی که بهش بگین دوستت دارم و بگه مرسی. بعداً که به جوابم فکر می‌کردم خنده‌م گرفته بود. نمی‌دونم چرا من مثل خیلیا که جلوی ایشون فاخر و رسمی صحبت می‌کنن نمی‌تونم صحبت کنم و نمی‌دونم چجوری تونستم یه همچین چیزی بگم :))

برگشتنی (ینی وقتی داشتم از بنیاد شهریار برمی‌گشتم خونه)، تصمیم گرفتم برای اولین بار متروی شهرمون رو تجربه کنم. نمی‌دونم چند وقته مترو داریم ولی من اولین بارم بود می‌خواستم با مترو برم جایی و اصن نمی‌دونستم ایستگاه‌های مترو کجان. یکیشون صدمتری بنیاد شهریار و اون‌ور خیابون و روبه‌روی میدان ساعت بود. ولی از اونجایی که من هم اسکولم و هم کور! از جلوی مترو رد شدم و رفتم سمت بازار و تربیت و سه راه امین و ۱۷ شهریور و ارتش و خدا شاهده دقیقاً بعد از دو ساعت پیاده‌روی و جست‌وجو و پرس‌وجو رسیدم میدان ساعت و همون جای قبلی. کارد می‌زدن خونم از خشم درنمیومد. دو ساعت پیاده‌روی که اگه در راستای مسیر خونه بود، نیم‌ساعته رسیده بودم :| تازه نقشه هم دستم بود و از اونجایی که تو نقشه نمی‌نویسه این ایستگاه مترویی که تو نقشه هست در حال ساخت و احداثه، یه چند تا ایستگاه که تازه کلنگشو زده بودن بسازنش هم پیدا کردم تو این دو ساعت :|

قبل از ۹ کارم تو بنیاد شهریار تموم شده بود و ۱۱ دوباره برگشتم جلوی ساختمون بنیاد. نمی‌دونستم بخندم یا بگریم. از هر کی هم می‌پرسیدم مترو کجاست نمی‌دونست و یه جوری نگام می‌کرد :| و این نشون می‌داد مردم ما هنوز با مترو آشنا نشدن.

یازده رسیدم همین‌جایی که تو عکسه و تا ده دقیقه، یه ربع کسی جز من اونجا نبود. منم تا تونستم از در و دیوار و زمین و زمان عکس گرفتم. روکش بعضی صندلیارم نکنده بودن و خییییییییلی دلم می‌خواست برم بکنمشون. ولی مأمور مترو نگام می‌کرد و نمی‌شد. بعد یه دختره اومد. ازش پرسیدم طبق نقشه ما الان میدان ساعتیم و وسط خطیم. ولی چرا اونجا راهش بسته است؟ قطار چجوری قراره بیاد؟ گفت اینجا اول خطه و مترو میاد اینجا و از اینجا برمی‌گرده. اون نصف دیگه‌شو هنوز نساختن.



لحظۀ اومدنِ قطار :دی. ینی یه جوری عینهو ندید بدیدا عکس می‌گرفتم از همه چی که مطمئن بودم ملت تو دلشون می‌گن آخی طفلک تا حالا مترو ندیده.



نقشه‌ای که دستم بود کلی خطوط پرپیچ‌وخم داشت مثل متروی تهران. ولی زهی خیال باطل که اون ایستگاه‌ها رو هنوز کلنگشم نزده بودن و فرضی بودن همه‌شون. کل متروی ما همین یه خطه که تازه نصفشم هنوز نساختن و از میدان ساعت که وسط خطه شروع میشه میره ائلگلی (ضدانقلابا می‌گن شاهگلی :دی ائلگلی ینی برکهٔ مردم، شاهگلی ینی برکهٔ شاه :|) و برمی‌گرده.



سه نفر تو واگن خانوما بودن و چهار پنج نفر تو واگن آقایون. ینی نه‌تنها جا برای نشستن بود، بلکه جا برای دراز کشیدن هم بود :)) بعد باید پیاده می‌شدم و نمی‌دونستم کجا پیاده شم و اگه پیاده شم، ایستگاه کجای اونجاییه که پیاده شدم. خونه‌مون بین ایستگاه دانشگاه و آبرسانه و من یا باید آبرسان پیاده می‌شدم و یه کم می‌رفتم اون‌ور، یا دانشگاه پیاده می‌شدم و یه کم میومدم این‌ور. تازه اینم نمی‌دونستم ایستگاه مترو کجای آبرسان یا دانشگاه تبریزه :))

موقع پیاده شدن هم تا جایی که تونستم عکس گرفتم و وجدانم تصویر خودشو شطرنجی کرده بود و هی می‌گفت بسه تو رو خدا آبرومو بردی. من ولی از رو نمی‌رفتم و به ثبت لحظات شیرین متروسواریم ادامه می‌دادم. موقع خروجم از مأمور مترو پرسیدم لازم نیست کارت بزنیم؟ گفت فعلاً نه. متروی تهران این‌جوریه که موقع خروج هم کارت می‌زنی که یه مقدار از مبلغ رو برگردونه اگه تا آخر خط نرفته باشی. با این سؤالم حس کردم که مأموره حس کرد که من خودم بچۀ کف متروام و انقدرام ندید بدید نیستم. ولی خب مطمئنم اون روز یه عده رفتن تو خونه برای خونواده‌شون تعریف کردن که امروز یه دختره سوار مترو شده بود که تا حالا مترو ندیده بود و از همه چی عکس می‌گرفت. 

عنوان: متروی تبریز

۰۸ دی ۹۷ ، ۱۶:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)