1105- شهریار یه شعری داره، اونجا میگه تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
چند روز پیش رفته بودیم مسافرت. اونجا خانومی رو دیدم که دوازده سال پیش تو لابی هتل آزادی شهرکرد منو برای پسرش خواسته بود. بیشک یکی از لحظات ناب (من میگم ناب شما بخون مزخرف) ی که یه دختر میتونه تجربه کنه وقتیه که بعد از مدتها خواستگار سابقش رو میبینه. این لحظه نابتر (من میگم نابتر، شما بخون مزخرفتر) هم میشه وقتی یکی یا هر دو ازدواج کرده باشن. مسلمان نشنود کافر نبیند. حس غیرقابل وصفی به آدم دست میده!
چهارده سالم بود اون موقع. مادرم بهشون گفته بود دخترمون قصد ادامهی تحصیل داره. مامانشم گفته بود ما مشکلی با تحصیلات نداریم و تا دیپلمشو بگیره صبر میکنیم. مامانم هم گفته بود دخترمون خیلی قصد ادامهی تحصیل داره.
اون روز مامانم وقتی خانومه رو بعد این همه سال دوباره دید یواشکی بهم گفت یادته؟ خندیدم و گفتم اگه اون موقع شوهرم میدادین الان دخترم نسیم کلاس پنجم بود. دو سال دیگه هم شوهرش میدادم و سه سال دیگه نوهام به دنیا میومد و مامانبزرگ میشدم :)))
برای یه کاری رفته بودم بیرون. برگشتم دیدم دخترِ همین آقای خواستگار یه خودکار گرفته دستش و داره یادداشتهامو خطخطی میکنه. تا منو دید خندید، کاغذو گرفت سمتم گفت ببین: مار کشیدم!