پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند
پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
  • ۲۲ مرداد ۰۴، ۱۲:۱۹ - اقای ‌ میم
    درسته
آنچه گذشت

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

۲۰۳۱- از هر وری دری (قسمت ۷۱)

۲۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۹:۳۸ ب.ظ

۲۱. خواب می‌دیدم سه‌تایی (با برادرم و عروسمون) داریم تو خیابون راه می‌ریم و یهو بمب و موشک می‌ریزه رو سر مردم و سمت هر ساختمونی می‌ریم منفجر میشه. این اولین خوابی بود که در یک ماه اخیر دیدم و هنوز نفهمیدم که چی شد که منی که تا دو سال پیش هر شب چندتا خواب می‌دیدم، دیگه خواب ندیدم. و حالا دوباره دارم می‌بینم. البته از نوع کابوس.

۲۲. تا پامو گذاشتم فرهنگستان و به هر کی رسیدم جملۀ «رسیدن به‌خیر» رو شنیدم. فکر نمی‌کردم متوجه غیبتم بشه کسی. حالا هم که اومدم می‌بینم پنجره‌های یه سری از خونه‌های کوچه‌مون بدون شیشه‌ست. یه تعداد از درخت‌ها شکسته‌ن. هنوز روی زمین، گوشه‌موشه‌ها شیشه خرده دیده میشه. گلدون بزرگم که تو آشپزخونه بود و یه گلدون دیگه هم که تو فرهنگستان بود به فنا رفتن و زرد شدن. تو اتاق رئیس، جلسه داشتیم. وقتی آبدارچی درو باز کرد چایی بیاره با نگرانی سرمو برگردوندم سمت در و فکر کردم حمله شده! با هر تکون پرده‌ها فکر می‌کردم یه چیزی افتاد روی سرمون. قلبم تو دهنم بود و تپش قلب داشتم از ابتدا تا انتهای جلسهٔ امروز.

۲۳. قبلاً راجع به خواب‌هام و اینکه بعد از کرونا که برگشتم تهران دیگه خواب ندیدم نوشته بودم. اینم نوشته بودم که پونزده سال پیش، اولین بار که اومدم تهران و ساکن خوابگاه شدم هم یه مدت خواب ندیدم. یکی از فرضیه‌هام این بود که جام که عوض می‌شه طول می‌کشه ذهنم به جای جدید عادت کنه و خواب ببینه. البته فرضیه‌م مثال نقض هم داشت. مثلاً پیش اومده بود که دو سه روز رفته بودیم شمال، و من اونجا که جای جدیدی بود خواب دیده بودم. هنوز دقیقاً نفهمیدم چرا خواب می‌بینیم یا چرا نمی‌بینیم، ولی چند شبه که خواب‌هام برگشتن. بعد از دو سال دوباره دارم خواب می‌بینم. موضوع اغلبشونم جنگه. به این صورت که یه جایی‌ام و از دور می‌بینم فلان جا که خونه‌مونه منفجر شده. یا وسط خیابونم و بمبارانه!

۲۴. موقع جنگ یکی از نگرانی‌هام این بود که بمیرم و چیزایی که دستم امانته گم و گور بشه و مدیون بمونم. به هر کی می‌رسیدم می‌گفتم هفت تومن از پس‌انداز انجمن زبان‌شناسی تو حساب منه هنوز، یه خودکار صورتی تو جامدادیم هست که مال مدرسه‌ست (یه بار که خودکار قرمز همرام نبود از دفتر دبیران برداشتم برای تصحیح برگه‌ها و دیگه دستم موند!). روز آخری که فرهنگستان بودم موس رو اشتباهی تو کیفم گذاشتم و آوردم خونه. بعدشم که جنگ شد و نتونستم برگردم بذارم سر جاش. تا امروز که بالاخره بردم گذاشتم سر جاش. همه جا هم یادداشت کرده بودم این مواردو. یه بسته چای گلستان رو هم یادداشت کرده بود که ماجرای اینم از این قرار بود که از حساب بابا برای خونه گرفته بودم که ببرم تبریز و در بحبوحۀ جنگ، یادم رفته بود با خودم ببرم! اینم یادداشت کرده بودم حتی! کلاس سوم و چهارم و پنجم ابتدایی هم فقط جمعه‌ها که مدرسه نمی‌رفتم روزه می‌گرفتم. قضای اینا رو نگرفتم هنوز.

۲۵. شنبهٔ هفتهٔ پیش هنوز تبریز بودم. عصر یه شماره افتاد روی گوشیم که انتظار نداشتم اون شماره باهام تماس بگیره. قلبم به تپش افتاد و رنگم پرید و یه سکتۀ خفیف رو رد کردم. مهمون داشتیم و علاوه بر اهل منزل، مهمون هم متوجه تغییر حالتم شد. رفتم تو اتاق و جواب دادم و گفتم تهران نیستم و هفتۀ دیگه میام ایشالا. بعد که حالم اومد سر جاش احساس ارزشمند بودن کردم! تماس کاری بود. یه تماس هم از دانشگاه اسبق داشتم. زنگ زده بودن راجع به جشن شصت‌سالگی دانشکده بازخورد بگیرن. در ادامه هم پرسیدن الان کجایی و چی کار می‌کنی.

۲۶. امتحان غائبین، چهارشنبه برگزار شد. با اینکه براشون سؤال جدید طراحی کرده بودم و از دو هفته قبل برای معاون و مسئولین و دست‌اندرکاران مدرسه ارسال کرده بودم، ولی صبح روز امتحان، وقتی تو راه مدرسه بودم که برم برگه‌ها رو بگیرم، معاون زنگ زد که اینترنت نداریم که سؤالات رو دانلود کنیم! گفتم اگه زودتر می‌گفتید خودم پرینت می‌گرفتم میاوردم که شما فقط کپی کنید. گفت الان بچه‌ها سر جلسه هستن و نمی‌تونیم منتظرشون بذاریم؛ چی کار کنیم؟ ساعت ۷:۴۰ بود. گفتم چاره‌ای نیست، همون سؤالات قبلی رو بدید. مشکلم با اون سؤالات این بود که جوابشونو تو گروه گذاشته بودم و اینا دیده بودن و در حق اونایی که قبلاً امتحان داده بودن ظلم می‌شد. هر چند برگهٔ اونا رم با ارفاق فراوان تصحیح کرده بودم. این وسط، دوتا موضوع شگفت‌زده‌ام کرد. یکی اینکه تو امتحان اول، فقط سه چهار نفر از هشتاد نفر زیر ۱۰ شدن ولی این پنجاه نفر غایب که سؤال‌ها هم براشون تکراری بود کلی زیر ۱۰ داشتن. فی‌الواقع هیچی نخونده بودن. حتی سؤالاتی که با جواب تو گروه گذاشته بودم رو هم نخونده بودن! شگفتا!

موضوع دیگری که شگفت‌زده‌م کرد هم این بود که وقتی نیم ساعت بعد از شروع آزمون رسیدم مدرسه، دیدم نصف بچه‌ها سؤالات جدید رو دارن جواب می‌دن و نصفشون سؤالات تکراری قبلی رو. مدیر گفت برگه‌های قدیمی و جدید رو تصادفی بینشون پخش کردیم. همه‌شونم امتحان رو سر ساعت شروع کرده بودن و نفهمیدم ماجرای قطعی اینترنت که معاون تلفنی گفت چی بود و اساساً چرا دو سری برگه بینشون پخش شده. اون موقع که معاون باهام تماس گرفته بود ۷:۴۰ بود ولی اینا ۷:۳۰ آزمون رو شروع کرده بودن. یه موضوع عجیب دیگه هم موقع تصحیح برگه‌ها توجهم رو به خودش جلب کرد و اون این بود که یه سری از دانش‌آموزان پاسخنامه‌ای که تو گروه گذاشته بودم رو حفظ کرده بودن و دقت نکرده بودن که سؤالاتشون فرق داره و جدیده و همون جواب‌ها رو نوشته بودن برای سؤالات جدید. یه سریا هم از روی بغل‌دستیشون تقلب کرده بودن و دقت نکرده بودن که سؤال بغل‌دستیشون فرق داره و همون جوابا رو نوشته بودن.

۲۷. بعد از امتحان، تو همۀ گروه‌های درسی که با دهمیا داشتم این پیام رو گذاشتم: «همه‌تون خسته نباشید. ان‌شاءالله با ذهن پُر از معلومات و پرانرژی پایهٔ یازدهم رو شروع کنید. سال تحصیلی بعدی، تو هر مدرسه‌ای باشید با هر معلمی، لطفاً فعل مجهول رو خوب یاد بگیرید. موقع تصحیح برگه‌های نهایی اکثر یازدهمیا (همهٔ مدارس و همهٔ شهرها) از مجهول نمرهٔ کامل نگرفتن. شما حواستونو جمع کنید و مجهول رو خوب یاد بگیرید. اواخر شهریور، احتمالاً گروه‌های درسی حذف بشن، ولی شما هر موقع اینجا یا هر جایی به من پیام بدید من پاسخ می‌دم. مراقب خودتون باشید و خدانگهدار». یه دونه قلب هم آخر پیامم گذاشتم. اونا هم متقابلاً قلب فرستادن برام! و تموم شد.

۲۸. یکی از دانش‌آموزان خوب کلاس پیام داده بود که «سلام خانم خوبید؟ ببخشید مزاحمتون شدم خواستم بدونم برگه‌ها رو صحیح کردید؟» جواب دادم که سلام. بله ۱۹.۷۵ شدی. و در ادامه نوشتم: به‌نظر می‌رسه پایین برگه‌ت سؤال ۲۵ رو برای یه نفر تقلب دادی. بابت این مورد توضیحی نداری؟ گفت «راستش می‌خواستم کمکی کنم که نشد؛ بردم برگه رو تحویل دادم. ببخشید بازم». بخشیدم و فرمودم تکرار نکن. کار زشتیه. یه بوس هم فرستادم. نمره‌شم تو کارنامه بیست ثبت کردم!

۲۹. اون روز که برای تحویل برگه‌ها رفته بودم مدرسه، کارنامه‌ها رو می‌دادن و معاون داشت نمرۀ چند نفرو بلند می‌خوند. متوجه شدم یه سری از معلما نمره‌ها رو رند نکردن و با همون دقت ۲۵صدم ثبت کردن. اینم فهمیدم که به اونایی که مثلاً هشت شدن، ده ندادن. ولی من به چند نفر زیر ده، ده داده بودم قبول بشن. هر چند دقیقاً نمی‌دونم نمرهٔ قبولی چنده. چون اینا مستمر هم دارن و میانگین گرفته میشه. بعضی از مدارس هم هستن که نمرۀ قبولی براشون متفاوته. اتفاقاً یکی از سؤالات آزمون استخدامی هم همین چیزاست که نمرۀ قبولی چنده و سن دانش‌آموز شهری و روستایی برای فلان پایه حداقل و حداکثر چقدره. من اینا رو بلد نبودم. هنوزم بلد نیستم. تمایلی هم ندارم بدونم. حس می‌کنم اطلاعات مفید و ارزشمندی نیستن.

۳۰. یه بار سر کلاس به بچه‌ها گفتم آی‌دیم تو همهٔ پیام‌رسان‌ها یکیه. چند روز پیش یکیشون از اونجایی که آی‌دی پیام‌رسان شادم رو داشت (توضیح برای کسانی که بچه‌مدرسه‌ای دوروبرشون نیست: شاد یه پیام‌رسان مخصوص معلمان و دانش‌آموزانه)، پیامش رو علاوه بر شاد، تو تلگرام و ایتا و... هم فرستاده بود و نوشته بود با عرض پوزش در همهٔ فضاها که با آیدی حضور داشتین پیام را ارسال نمودم تا هر یک را زودتر مطالعه نمودید پاسخ شما را داشته باشم. نوتیف پیامشو دیدم و فهمیدم مامان دانش‌آموز پیام داده. نوشته بود اگر ممکنه با توجه به شرایط حاکمه بر کشور که منجر به استرس فراوان فرزندان ما و بالاخص خود ما خانواده‌ها شد در صورت امکان لطف نمایید و با در نظر گرفتن این اوضاع به بچه‌ها در خصوص حفظ لغت‌ها کمک کنید و لغات مهمی را تعیین کنید تا بچه‌ها مجبور نباشن همهٔ لغت‌ها رو حفظ کنن و فقط همون تعدادی رو که شما مشخص می‌کنید حفظ کنند. از لطف شما بسیار سپاسگزارم. حالا کل این واژه‌ها سه چهار صفحه بیشتر نبودا، ولی همونم زورشون میومد بخونن. با ادب و احترام درخواستشون رو رد کردم، ولی نمی‌دونم از کی مد شده که معلم‌ها ده بیست‌تا لغت رو مشخص کنن و به دانش‌آموز بگن همینا رو فقط بخون. پارسالم همین داستان پیش اومد. برای یکی از پایه‌ها مدرسه سه‌تا معلم ادبیات داشت. سؤال‌ها رو من طراحی کردم و اون دوتا معلم هم تأیید کردن. بعداً فهمیدیم یکی از معلما سؤالات امتحان رو با چندتا سؤال دیگه در اختیار بچه‌های کلاسش گذاشته که فقط همونا رو بخونن. اینو بعد از اینکه برگه‌ها کپی شد فهمیدن و دیگه نشد سؤال جدید طراحی کنیم. در حق بچه‌های کلاس من و اون یکی معلم ظلم شد. 

۳۱. چیزی که معمولاً بعد از خوندن کامنت‌ها توجهم رو به خودش جلب می‌کنه برداشت اشتباه مخاطب از پست‌هامه. بدانید و آگاه باشید که حتی یه درصد هم هدف من بیان سختی‌های شغل معلمی نیست و صرفاً دارم روزمرگی‌هامو می‌نویسم که از قضا شامل سختی‌ها و رنج‌ها و بدبختی‌هاست.

۳۲. اوایل خرداد، اون چند جلسه‌ای که مراقب امتحان نهاییا بودم، اگه قبل از شروع امتحان موقعیتی پیش میومد که با بچه‌ها صحبت کنم، صحبت می‌کردم. مثلاً می‌پرسیدم امتحان چی دارید؟ سخته یا آسونه؟ از کدوم مدرسه اومدید؟ می‌گفتم اگه گرمتونه بگم کولرو بزنن، اگه سردتونه جاتونو عوض کنم جلوی کولر نباشید، آیا نور کلاس کافیه؟ یا اگه چپ‌دست بودن می‌پرسیدم لازمه صندلی بیاریم بذاریم اون ورتون یا راحتید؟ خلاصه سعی می‌کردم ارتباط برقرار کنم. یه بارم که حوصله نداشتم یکیشون که اولین بارمون بود همو می‌دیدیم (اولین جلسۀ مراقبتم بود و قطعاً اولین باری بود که همو می‌دیم) وقتی برگه‌شو تحویل می‌داد پرسید حالتون خوبه؟ گفتم آره. گفت ولی چهره‌تون اینو نشون نمیده. لبخند زدم و گفتم یه کم بی‌حوصله‌م. و تشکر کردم از ابراز محبتش. تو یکی از این مکالمه‌ها، متوجه شدم یه سریاشون از فلان مدرسه اومدن، ولی فلان مدرسه درس نخوندن. در واقع اسمشون اونجا بود ولی صرفاً برای ثبت‌نام نه تحصیل. برای تحصیل می‌رفتن آموزشگاه‌های خصوصی. در خلال این گفت‌وگوها فهمیدم این کار قانونی نیست ولی یه سری از مدارس انجام می‌دن و شرایط تحصیل غیرحضوری رو فراهم می‌کنن. فایده‌ش چی بود؟ می‌گفتن تو مدرسه وقتمون هدر می‌ره و می‌ریم آموزشگاه که وقتمون هدر نره. اینو قبول دارم که تو مدرسه بازدهی پایینه ولی بزرگترین فایده‌شم اینه که شما با بقیه تعامل می‌کنی و یه شبکه تشکیل می‌دی. اینم البته درسته که بعد از چند سال ممکنه خبری از هم‌کلاسی‌هات نداشته باشی و شبکه، موقتیه، ولی همون موقتیشم مفیده و باعث رشد شخصیت آدم میشه.

۳۳. امسال تا اواسط ماه رمضون تهران بودیم و مامان هم پیشمون بود که تو درست کردن افطار و سحر کمکمون کنه. عصرها که از سر کار برمی‌گشتم محفل و زندگی پس از زندگی رو دانلود می‌کردم (چون تلویزیون نداریم!) و تو راه گوش می‌دادم و بعد پاک می‌کردم! اواخر اسفند با مامان رفتم تبریز، ولی برادرم تهران موند. اونجا با اینکه تلویزیون داشتیم، ولی دیگه این برنامه‌ها رو ندیدم! دانلود هم نکردم دیگه. دیروز یکی از این قسمت‌هایی که تو گوشیم مونده بود و ندیده بودم رو باز کردم که همین‌جوری که دارم کارامو می‌کنم پخش بشه بشنوم. یه نکته راجع به فرق صبر و رضایت گفت که برام تازگی داشت و جالب بود. راجع به یه طرحی به اسم آرمان هم حرف می‌زدن که مربوط به شهید آرمان علیوردی بود. مجری گفت الان تو ایران کمتر کسی ماجرای این شهیدو نمی‌دونه. اینکه منم جزو این گروه کمتر کسان بودم و فقط به این عنوان که اسم یکی از ایستگاه‌های مترو شده می‌شناسم خوب نیست. البته بعدش گوگل کردم ببینم داستان چیه. اینکه اسم شهدا قبلاً مذهبی و عربی بود و الان اسامی اصیل ایرانی هم شهید میشن هم برام جالب بود!

۳۴. ماها که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندیم و با آزمون استخدامی معلم شدیم، باید بعد از گذروندنِ دو ترم مهارت‌آموزی تو این دانشگاه، تو آزمونی به نام آزمون اصلح شرکت کنیم و قبول بشیم تا اجازۀ ادامۀ فعالیت بدن. آزمون مذکور، شهریورماهه و تا سه بار فرصت داریم قبول نشیم!

۳۵. بعد از آزمون اصلح و دفاع از رساله و ارتقاء شغلم، چهارمین کاری که توی «to-do list» امسال و سال بعدم نوشتم ازدواجه. بعدشم فرزندان متعدد بیارم و بابت هر کدومشون انواع مرخصی‌ها رو بگیرم و یه مدت نرم سر کار! فی‌الواقع هم از کار کردن به ستوه اومدم هم از تنهایی.

۱۳ نظر ۲۹ تیر ۰۴ ، ۲۱:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۳۰- از هر وری دری (قسمت ۷۰)

۱۸ تیر ۱۴۰۴، ۰۵:۳۹ ب.ظ

۱. نوشته بود: کار‌ کردن پیرمردای مسن که مشخصه بازنشسته شدن و توان کار کردن ندارن، تو مشاغل دم دستی به‌خاطر شرایط بد اقتصادی، واقعاً حالمو بد می‌کنه.

حال منم همین‌طور.

۲. تو آزمون ارشد زبان‌شناسی، گرایش اصطلاح‌شناسی و واژه‌گزینی تنها گرایشیه که مصاحبه داره. یه تعداد از اینایی که دعوت به مصاحبه میشن برای مشورت میان سراغ من. همیشه سعی می‌کنم جذابیت‌ها و زیبایی‌های این رشته رو بگم، ولی اینم می‌گم که هر سال دو نفر همون روزای اول انصراف می‌دن و دو سه نفر هم واحدها رو می‌گذرونن و دفاع نمی‌کنن و اونایی هم که فارغ‌التحصیل میشن استخدام نمیشن و اگه بخوان دکتری بخونن هم دانشگاه‌ها و استادهای دیگه ممکنه نگرش منفی به این گرایش یا استادهاش داشته باشن و دکتری قبول نشن. چند روز پیش با یکیشون حرف می‌زدم. زمان ما نهایتش تا رتبهٔ پنجاه رو دعوت به مصاحبه کرده بودن که ده نفرو پذیرش کنن، ولی اونی که چند روز پیش زنگ زده بود باهام مشورت می‌کرد رتبه‌ش چهارصد به بالا بود.

۳. چند وقت پیش وزارت آموزش‌وپرورش با وزارت راه و شهرسازی تفاهم‌نامه امضا کردن که به یه سری از فرهنگیان فاقد مسکن بر اساس اولویت‌بندی خونه بدن. طبعاً اونی که سنش بیشتره و زن و بچه داره و خونه هم نداره در اولویته. مهلت درخواست هم همین هفته بود. واضح بود که نوبت به امثال من نمی‌رسه ولی پیگیر اخبار و اطلاعیه‌ها بودم ببینم داستان چیه. قسمت عجیب ماجرا اونجا بود که برای درخواست و پر کردن فرم جای مشخصی رو معرفی نکرده بودن. یکی از همکارا رفته بود اداره، بهش گفته بودن برای تهران نیست. به یه عده هم گفته بودن مدیرتون باید درخواست بده. بعداً یه اطلاعیه دادن که فلان استان فلان فرمو پر کنه فلان منطقه فلان فرمو. تهرانیا هم تو سامانهٔ پرگار درخواست بدن. اولاً این سامانه کلاً باز نمیشه و بالا نمیاد. اگرم باز بشه فقط کارمندان اداره و احتمالاً مدیران دسترسی دارن که اونا هم گردن نمی‌گیرن قضیه رو. یه عده هکر هم بودن که از فرصت استفاده کردن و دم به دیقه اطلاعیه‌های جعلی منتشر می‌کردن که فلان فرمو پر کنید و فلان برنامه رو نصب کنید برای ثبت درخواست. و خب خیلیا این وسط هک شدن و به فنا رفتن. یکیش همین همکاری که روز اول رفته بود اداره و بهش گفته بودن برای تهران نیست.

۴. میگن امسال نسبت به مدت مشابه پارسال، تصحیح برگه‌های نهایی زودتر تموم شده. به‌نظرم دلیلش قطعی اینترنت و دسترسی به فقط سایت‌های داخلی مثل سایت آموزش‌وپرورش بود. من خودم با اینکه تصحیح رو دوست نداشتم ولی هر از گاهی که حوصله‌م سر می‌رفت، برای اینکه از فضای جنگ دور بشم انجام می‌دادم. حتی وقتی دیدم درس‌هایی جز ادبیات نیاز به مصحح داره گفتم بهم دسترسی بدن که اون درس‌ها رو هم تصحیح کنم. درسای فیزیک و ریاضی و هندسه یادم بود ولی شیمی رو بدون پاسخنامه نمی‌تونستم تصحیح کنم. تو کنکور درصد شیمیم از ریاضی و فیزیک هم بیشتر بود ولی چون تو این ۱۵ سال مطالبش تکرار نشده فراموش کرده بودم. حتی یه دونه سؤال شیمی رو هم بلد نبودم و یادم نبود و ناراحت شدم از این بابت. حدوداً دویست‌تا برگهٔ ادبیات تصحیح کردم و فقط یه دونه نمرهٔ ۲۰ دیدم! تو یکی از اسکن‌ها هم اشتباهی اسم و عکس دانش‌آموز افتاده بود. یه پسر از یه دبیرستان نمونه‌دولتی بود که نمرهٔ خوبی گرفت.

۵. فنی‌حرفه‌ایا، نگارششون هم نهایی بود و موقع تصحیح برگه‌هاشون متوجه شدم ده نمره سؤال ادبیات دارن ده نمره نگارش یا همون انشا. تصحیح انشا رو دوست نداشتم. سخت بود برام. هم خوندنِ دست‌خطشون سخت بود هم قضاوت و نمره دادن به نوشته‌های بقیه. به اکثرشون نمرهٔ کامل دادم، ولی ممکنه مصحح‌های دیگه نمرهٔ کمی بدن و پای مصحح سوم رو بکشن وسط. نمی‌دونم فرایندش دقیقاً چجوریه ولی برای تصحیح چهارم هم بهم دسترسی داده بودن. احتمالاً تصحیح چهارم برای وقتیه که دانش‌آموز به نمره‌ش اعتراض می‌کنه. نمی‌دونم.

۶. برای انشای نهایی‌ها، سه‌تا موضوع داده بودن و چندتا نکتهٔ نگارشی هم گفته بودن که باید رعایت می‌شد. مثل رعایت املا، خوش‌خطی و خوش‌آغازی. یه نفر راجع به خوش‌آغازی انشا نوشته بود! فکر کرده بود اون نکات هم جزو موضوعات انشا هستند. بهش صفر دادم ولی انشای خوبی راجع به خوش‌آغازی نوشته بود!

۷. چند ماهه منتظر نتیجهٔ رتبه‌بندی‌ام. مدیر مدرسهٔ فعلی تأیید کرده مدارکمو ولی خبری از اداره و مراحل بعدی نبود. چند روز پیش از اداره زنگ زدن که ارزشیابی مدرسهٔ پارسالتو بارگذاری نکردی و بیار برامون. مدیر پارسال ارزشیابیمو کامل داده بود و با اینکه بارها گفته بودم فکر انتقالی‌ام، ولی فکر نمی‌کرد اجازهٔ انتقال بدن و نیروی جایگزین نگرفته بود. وقتی مهرماه با انتقالیم موافق شد، یهو بدون نیرو موند و منم نه فرصت داشتم برم ارزشیابیمو ازشون بگیرم نه روم می‌شد. حالا از اداره زنگ زده بودن و برگهٔ ارزشیابیمو می‌خواستن. گفتم ندارم. گفتن چطور نداری؟ باید از مدرسه می‌گرفتی. گفتم انتقالی گرفتم و ندارم. گفتن عکسشو بگو بفرستن. به مدیر و معاون سابق پیام دادم و گفتم قضیه رو. پیاممو دیر دیده بودن و گفتن چهارشنبه می‌فرستن. چهارشنبه پیگیری کردم و گفتن پیدا نکردن. شنبه و یکشنبه هم تعطیل بود و دیگه نمی‌دونم چی میشه. اگه فقط یه کاغذه، می‌تونن دوباره امتیاز بدن با تاریخ پارسال. فقط امیدوارم مدیر سابق به‌خاطر بحث انتقالی و بدون نیرو موندنشون امتیاز کاملی که داده بود رو پس نگیره!

۸. زمان درخواست انتقالی همین موقع‌هاست. وقتی بخشنامه‌ها و اطلاعیه‌ها رو می‌بینم بدبختی‌های پارسالم یادم می‌افته. من خرداد پارسال درخواست دادم ولی تا مهرماه بهم جواب ندادن و موافقت نمی‌شد. بالاخره با معجزه! وقتی یه هفته از آغاز سال تحصیلی گذشته بود موافقت کردن با درخواستم. از بعضی از همکارا می‌شنوم که یه عده پول هنگفتی برای جابه‌جایی یا قبول درخواست می‌گیرن. کاش پذیرش منطقه‌ها مثل کنکور و دانشگاه‌ها بود. بر اساس نمره‌مون تو آزمون استخدامی انتخاب می‌کردیم که دوست داریم کجای شهر و تو کدوم مدرسه بریم کار کنیم.

۹. امتحان ترم انشا رو اردیبهشت از بچه‌ها گرفتیم. بهشون گفتم برگه‌هاتونو پس نمی‌دم چون ممکنه بعداً برای تحقیقات زبان‌شناسی لازمم بشن. چند نفرشون ازم خواستن از انشاهاشون عکس بگیرم بفرستم. به چند نفر هم اجازه دادم با گوشی خودشون عکس بگیرن. اینکه دوست دارن نوشته‌هاشونو نگه‌دارن برام قابل احترامه. این کارشون منو یاد خودم که با جان و دل از پست‌ها و نوشته‌هام مراقبت می‌کنم می‌ندازه.

۱۰. همهٔ دهمی‌ها امتحان انشا رو اردیبهشت‌ماه قبل از تموم شدن کلاس‌ها دادن، ولی یه تعداد از یازدهمی‌ها غایب بودن. هفتهٔ آخر، سر کلاس از بعضیاشون امتحان جبرانی گرفتم، ولی چند نفر همچنان سر کلاس حاضر نشدن و امتحان ندادن. در واقع اهمیت ندادن. میومدن مدرسه، ولی تو حیاط می‌نشستن و نمیومدن سر کلاس. بعداً پیگیر هم نبودن امتحان بدن. لابد فکر می‌کردن بدون امتحان بهشون نمره داده میشه! اسامی اون‌ها رو روی برگه‌هاشون نوشتم و تحویل معاون دادم که بعد از امتحانات، امتحان جبرانی گرفته بشه. که جنگ شد! الان نمی‌دونم مدرسه خودش بهشون نمره میده، می‌مونن برای شهریور، یا چی میشه. این یازدهمیا این‌جوری هستن که امتحانات جبرانی بعد از جنگ رو نرفتن بدن. بی‌خیالن!

۱۱. امتحان ادبیات دهمیا به‌خاطر جنگ موکول شد به بعداً. این بعداً چهارشنبهٔ هفتهٔ پیش بود. برای تحویل و تصحیح برگه‌ها نمی‌تونستم برم تهران. یا باید پست می‌کردن تبریز، یا اسکن می‌کردن، یا یکیو معرفی می‌کردم و یه پولی هم بهش می‌دادم به جای من تحویل بگیره و تصحیح کنه. مدرسه روش سوم رو پیشنهاد داد، ولی از اونجایی که تنها معلم اون پایه من بودم، باید یه نفرو از بیرون از مدرسه معرفی می‌کردم. تضمینی هم نبود که سریع و بدون خطا تصحیح بشه. ترجیح خودم این بود عکسشو بفرستن ولی نمی‌دونستم به کی بگم این کارو انجام بده. دو نفر از همکارا لطف کردن برگه‌ها رو اسکن کردن برام فرستادن که از روی عکس تصحیح کنم. به این صورت که روی کاغذ می‌نوشتم فلانی و برگهٔ فلانی رو می‌خوندم و روی کاغذ غلط‌هاشو می‌نوشتم. منهای نیم، منهای بیست‌وپنج صدم و... بعد جمع می‌کردم و مثلاً می‌دیدم در مجموع هشت نمره غلط داره و نمره‌ش می‌شه ۱۲. هشتادویک‌تا برگه رو با این روش تصحیح کردم و پدرم درومد! قسمت سخت‌تر هم اونجا بود که بچه‌ها پیام می‌دادن و نمره‌شونو می‌پرسیدن. یه سریاشون می‌پرسیدن چیا رو غلط نوشتیم که این نمره رو گرفتیم! بعد سر نمره چونه می‌زدن.

۱۲. همیشه بعد از امتحان، پاسخنامه رو می‌ذارم تو گروه که هم هی دونه دونه نپرسن جواب فلان سؤال چیه، هم با هدف آموزشی، چندتا نمونه سؤال دستشون باشه و یادگیریشون عمیق‌تر بشه. الان اونایی که غایب بودن (حدوداً ۵۰ نفر) جواب سؤالات رو تو گروه دیدن. از یکی از بچه‌ها هم شنیدم که مدیر بهشون گفته هر موقع تونستید بیایید امتحان جبرانی بدید. منم سریع به معاون گفتم لطفاً و حتماً قبل از امتحان جبرانی بهم اطلاع بدن سؤال جدید (مشابه ولی متفاوت) برای غایبین طراحی کنم. امروز یه سری سؤال جدید طراحی کردم فرستادم ولی اگه قرار باشه هر کی هر موقع خواست امتحان بده، نمی‌تونم برای هر کی سؤال اختصاصی طراحی کنم.

۱۳. موقع تصحیح برگه‌ها، چند نفرشون برام یادداشت‌های تشکرآمیز گذاشته بودن. چشمام قلبی می‌شد و ذوق می‌کردم با خوندنشون. یکیشون نوشته بود کاش سال دیگه هم شما معلممون باشید.

۱۴. از ۸۱ نفری که امتحان داده بودن فقط یه نفر ۲۰ گرفت. با اینکه سؤال‌ها از کتاب بود و به‌شدت آسون بود. ۱۹ به بالاها رو هم با ارفاق ۲۰ دادم. چهار نفر هم زیر ۱۰ گرفته بودن، به اونا هم ۱۰ دادم. اون پنجاه نفر غایب هم اکثراً درسشون ضعیفه. چند نفرشون پیام داده بودن که به‌خاطر شرایط کشور! مجازی امتحان بگیرید. که راحت تقلب کنن. 

۱۵. برای اونایی که درسشون خوب بود ولی ۲۰ نشدن، حتی ۱۹ هم نشدن غصه خوردم! نمی‌دونم انقدر که نمرهٔ اینا برای من مهمه برای خودشون هم مهمه یا نه. یه حدیث داریم با این مضمون که وقتی ما کار اشتباهی می‌کنیم خدا و امام‌ها (مخصوصاً امام زمان) ناراحت میشن. موقع تصحیح برگه‌های شاگردای زرنگم، وقتی می‌دیدم اشتباه کردن و نمرهٔ کامل نمی‌گیرن همچین حسی بهم دست می‌داد. الان به کسی که آدم رو پرورش می‌ده و تربیت می‌کنه حق می‌دم ناراحت بشه وقتی آدم خطا می‌کنه!

۱۶. فرصت نشد راجع به وقایع اتفاقیهٔ تولد امسالم بنویسم. معاون پرورشی این مدرسه تولد همه رو به وقتش تو گروه تبریک میگه و یه روسری از طرف مدرسه به متولدها هدیه میده. به منم یه روسری هدیه داد. یکی از دانش‌آموزان هم یه عروسک قارچی کوچولو برام بافته بود.

۱۷. روزایی که با تجربیا و ریاضی کلاس داشتم، ابتدای جلسه بچه‌ها از شاعرهای موردعلاقه‌شون شعر می‌آوردن می‌خوندن. انسانیا از این کارا نمی‌کردن. منم گاهی یادداشت می‌کردم شعرهاشونو. محتوای اغلبشون عشق و ناکامی بود. مثل این شعر از حامد عسکری که به‌نظرم خوب بود و یادداشت کردم:

رفته. هنوز هم نفسم جا نیامده‌ست

عشق کنار وصل به ماها نیامده‌ست

معشوق آنچنان که تویی دیده روزگار

عاشق چو من هنوز به دنیا نیامده‌ست

صد بار وعده کرد که فردا ببینمش

صد سال پیر گشتم و فردا نیامده‌ست

یک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم 

یک بار هم برای تماشا نیامده‌ست

ای مرگ جام زهر بیاور که خسته‌ایم

امشب طبیب ما به مداوا نیامده‌ست

دلخوش به آنم از سر خاکم گذر کند

گیرم برای فاتحۀ ما نیامده‌ست.

۱۸. سعدی هم در بخشی از مواعظش گفته: همه عیب خلق دیدن نه مروت است و مردی، نگهی به خویشتن کن که تو هم گناه داری.

۱۹. هر سال تاسوعا با داداشم و پریسا و محمدرضا و شله‌زرد و قاشق! می‌رفتیم خونهٔ مامان‌بزرگ نگار و شله‌زردامونو با آش مبادله می‌کردیم؛ بعد همون‌جا دم در خونهٔ مادربزرگه (که هزارتا قصه داره و شادی و غصه داره) آشو می‌خوردیم می‌رفتیم امام‌زاده سید ابراهیم حاجت بگیریم. امسال داداشم و محمدرضا تبریز نبودن. پریسا هم دو بار تلاش کرد برامون شله‌زرد بیاره ولی هر دو بار خونه نبودیم و دیگه قسمتمون نشد. داشتم غصهٔ شله‌زرد و آشو می‌خوردم که نگار زنگ زد آش کشک خاله‌شو (که بخوری پاته نخوری پاته) بیاره برامون. الان سهم آش امید و محمدرضا و پریسا هم مال من شده و خوشحالم!

۲۰. هنوز نرفتم تهران، ولی دیگه کم‌کم باید جمع کنم برم. گلدونایی که با خودم آورده بودمو سپردم به بابا. یکیشون هدیهٔ روز معلم از طرف مدرسه بود، دوتاشون هدیه‌هایی که روز تولدم از نگار و دوستش گرفتم. یکیشونم یه شاخهٔ شکسته بود که تو فرهنگستان روی زمین افتاده بود و یه مدت گذاشتم تو آب و ریشه داد. از اینکه نمی‌بینمشون غمگینم!

۱۷ نظر ۱۸ تیر ۰۴ ، ۱۷:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند روزی بود که با این خطا مواجه می‌شدم و نمی‌تونستم پست جدید بذارم یا نظرات رو تأیید کنم و جواب بدم:

به نظر می‌رسد فایل‌های javascript لازم برای نمایش این صفحه به درستی بارگذاری نشده است. ممکن است بارگذاری مجدد صفحه (refresh) یا فشردن کلیدهای F5 یا Control+F5 مشکل را برطرف کند.

 

 

با روشی که نویسندۀ وبلاگ «آسمانم» در این پست آموزش دادن، مشکلم حل شد. پستشون رو بازنشر کردم؛ شاید به درد شما هم بخوره.

۱۱ نظر ۱۶ تیر ۰۴ ، ۱۰:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۲۸- هشت و چهار

۴ تیر ۱۴۰۴، ۱۱:۵۶ ب.ظ

منظور از «هشت‌وچهار» در زبان فارسی، دوازده امام است. چنانکه باباطاهر هم در بیتی گفته است: خداوندا به حقِ هشت‌وچارَت... . در رباعی ابوسعید ابوالخیر هم منظور از زُبدهٔ هشت‌وچهار حضرت علی (ع) است که به‌معنای برگزیدهٔ امامان است.

 

 

+ کد پرچم

۱۱ نظر ۰۴ تیر ۰۴ ، ۲۳:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)