پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

۱۹۷۶- مزیدِ استحضار

يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۴۷ ق.ظ

دیروز آنچه که تو پست قبلی نوشته بودم رو توی چندتا جملۀ رسمی و اداری خلاصه کردم و یه نامه نوشتم برای کسی که به‌نظرم رسید بتونه کمکم کنه. با جملۀ همان‌طور که مستحضرید نامه رو شروع کردم و به فعالیت‌هام اشاره کردم. اونجایی که می‌خواستم به رسالۀ دکتریم هم اشاره کنم نوشتم مزید استحضار به اطلاع می‌رسانم (این مزید استحضارو تازه یاد گرفتم). تهشم نوشتم روزانه زمان و هزینۀ قابل‌توجهی صرف این مسیر در ساعات پرازدحام می‌شود. با عنایت به قوانین مربوطه و با توجه به شرایط حاضر خواهشمند است در صورت امکان در جهت انتقال اینجانب به مدارس فلان منطقه مساعدت فرمایید. پیشاپیش از بذل توجه شما سپاس‌گزارم.

انتقالی گرفتن تو آموزش‌وپرورش دو نوعه. برون‌استانی که اصلاً حرفشو نزن؛ چون تهران انقدر کمبود معلم داره که تو بخشنامه‌شون نوشتن سیاست انقباضی داریم. به این معنی که معلم با لباس سفید وارد مجموعه میشه و با کفن خارج میشه. نوع دوم انتقال، درون‌استانیه. فرایند انتقال از طریق سامانه صورت می‌گیره ولی تجربه‌گران می‌گن ۹۹.۹۹ درصد درخواست‌های سامانه رد میشه و فقط به اونایی که حضوری مراجعه می‌کنن و توصیه‌نامه‌ای چیزی دارن ترتیب اثر داده میشه. با اینکه تو بخشنامه نوشتن فقط از طریق سامانه اقدام کنید و نامه نیارید، ولی اون روز که با اون مسئول صحبت می‌کردم گفت تنها راهش همینه. گفت من خودم اجازۀ خروج نمی‌دم و تو شورا هم به همکارام می‌گم موافقت نکنن با رفتنت. مگر اینکه لابی کنی. از اونجایی که تا حالا لابی نکرده بودم نمی‌دونستم چیه و حدس زدم یه چیزی تو مایه‌های پارتی‌بازی باشه. گوگل نوشته بود اعمال نفوذ بر قانون‌گذاران. قانونشون به اینکه نیروها کجا بازدهی بیشتری دارن کاری نداره. کل‌نگر نیستن. به این فکر نمی‌کنن که منِ نوعی می‌تونم تو یه منطقۀ دیگه بازدهی بیشتری داشته باشم. همین بازدهی رو برای منطقۀ خودشون می‌خوان. اون روز برای بار چندم داشتم براشون توضیح می‌دادم که هدف من معلمی نبود و نیست و حضورم موقتیه. من پژوهشگرم و می‌خواستم کنار دفاع از رسالۀ دکتری، این کارم تجربه کنم. حالا این تجربه، مانع اهداف اصلیم شده و عملاً از کار و زندگی و تفریح‌های نداشته ساقطم کرده. همین حرفا رو آبان پارسال هم گفته بودم بهشون. پیش‌بینی کرده بودم این وضعیتو. جوابشون این بود که شرایط و مشکلاتت ربطی به ما نداره و می‌تونی نیای. فی‌الواقع گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالۀ من، آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.

امروز امضای مساعدت رو گرفتم. ولی فعلاً بدون این نامه از طریق همون سامانه اقدام می‌کنم. اگه درخواستم رد بشه (که احتمالاً میشه) کاری که دوست ندارم بکنم رو می‌کنم. این وسط نذر هم می‌کنم که جزو اون یک‌صدم درصدی باشم که درخواستشون با سامانه تأیید میشه.


خواندنی: تو وبگاه فرهنگستان، بالا، گوشۀ سمت چپ، یه کتاب هست به اسم آموزش‌وپرورش آینده. به همت فرهنگستان‌های چهارگانه (زبان و پزشکی و هنر و علوم) نوشته شده. هفتصدوچهار صفحه‌ست. همین‌جوری تورق می‌کردم و اتفاقی رسیدم به سواد معلم‌های فعلی. صفحۀ سی‌وشش و سی‌وهفتش ترسناک بود.



۱۸ نظر ۲۷ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۵- از رنجی که می‌بریم

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۴۱ ق.ظ

مامان زنگ زده برای نماز صبح بیدارمون کنه. می‌گم من هنوز نخوابیدم که بیدار شم. از شش صبحِ دیروز سر کار بودم تا هشتِ شب. بعد که رسیدم خونه بشور و بپز و بعدشم نشستم پای اصلاح برگه‌های امتحان که امروز که آخرین روز مراقبتمه تحویل مدرسه بدم. الانم کم‌کم باید صبونه بخورم و راه بیفتم. دوباره امروزم از شش صبح تا هشت شب سر کارم. این وسط یه کاری که وظیفه‌م نیست رو هم اداره سپرده انجامش بدم. چند روز پیش تو جلسه یکیشون برگشت گفت خیلی شانس آوردی که با دو سال سابقه انقدر بهت بها دادیم که چنین جایگاهی پیدا کردی که این کارو سپردیم بهت. ببین چقدر لطف کردیم که وارد این پروژه شدی. معلم‌های سی‌سال‌سابقه آرزوشونه همچین کاری بکنن. گفتم ۲ سال نه و ۶ ماه. بعد دیگه حرفمو ادامه ندادم، ولی تو دلم گفتم بها داشتم که بها دادین. لطف شما هم نه و لطف خدا. به شش ماه گفتنم خندید و گفت ببین حتی یه سالم سابقه نداری. باز تو دلم گفتم شما هم خیلی شانس آوردین که یکی مثل من خورده به پستتون که از علایق و مهارت‌هاش نهایت سوءاستفاده رو بکنید. توانمندی و سواد اون معلمای سی‌سال‌سابقه‌تونم دیدم تو این مدت. وسط سال به‌زور فرستادنمون سر کلاس، بعد مهارت نداشتنمونو تو سرمون می‌زنن. یادشون رفته کلاساشونو اولیا اداره می‌کردن. از همون معلمای بامهارتشون وقتی می‌پرسیدم از کجا دوره‌های ضمن خدمت رو بگذرونم می‌گفتن ما پول می‌دیم برامون انجام می‌دن. ینی پول می‌دن یکی جای اینا بره دوره و جای اینا امتحان بده. گواهی هم می‌گیرن تازه. الان بار اصلی طرح روی دوش منه، اون وقت منت هم می‌ذارن که تو طرحشون مشارکت دارم. منتو من باید بذارم که نه پولی بابتش خواستم نه حتی گواهی همکاری. بعد از جلسه داشتم اسنپ می‌گرفتم برگردم فرهنگستان. مبلغو نشونشون دادم گفتم ۲۰۵ تومن. تازه اگه بیاد تو این ترافیک. میگه چرا وام نمی‌گیری یه ماشین بخری؟ ماشین بگیرم که هر روز دو ساعتم اعصابم تو خیابونا و ترافیک له بشه؟ اجازۀ انتقال به اون منطقه‌ای که می‌خوام رو نمی‌دن. منطقهٔ محل سکونتم، محل تحصیلم، محل کارم. می‌گن چرا باید نیروی خوب و متخصص و کاربلدی مثل تو رو از دست بدیم؟ مگه چندتا معلم با مدرک دکترا داریم که تو کارِ پژوهش باشه؟ متوجه نیستن که این نیروی متخصص اگه هر روز چهار پنجش ساعتش تو مسیر هدر نره و ماهی چهار پنج تومن خرج رفت‌وآمدش نکنه، خیلی خیلی بهتر از اینی که می‌بینید عمل می‌کنه. می‌گم انقدر راهم دوره که دیر به فرهنگستان می‌رسم و کلاً به دانشگاه نمی‌رسم که رساله‌مو بنویسم تحویل بدم. خونهٔ همه‌شون نزدیک مدرسه‌ست. فقط منم که دورم. می‌گن این به ما ربطی نداره. قانونه و تعهد خدمت داری. میگن چقدر پرتوقعن این استخدامیای جدید. میگن ماها از روستاها شروع کردیم و انقدر غر نزدیم. میگن خیلیا آرزوشونه! وارد این فضا بشن و نمی‌تونن. و تو شانس آوردی که تونستی! این حرفا رو تو فاصله‌ای که منتظر اسنپ بودم می‌زدیم. گفتم جریمۀ انصراف از خدمتتون بیست میلیونه و من چند برابر اونو دارم هزینۀ رفت‌وآمدم می‌کنم. مهم‌تر از هزینه وقتیه که تلف میشه.

۹ نظر ۲۳ خرداد ۰۳ ، ۰۴:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۴- چشم‌های دنیا خیره به رفح

چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۳، ۰۷:۲۹ ق.ظ

۰۹ خرداد ۰۳ ، ۰۷:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۳- خاطرات یک دبیرکل از جلساتش

سه شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۵۹ ب.ظ

داستان دبیرکل شدن من به این صورت شروع شد که بهمن‌ماه دو سال پیش، مسئولان دانشگاهمون دنبال یه نمایندهٔ مناسب بودن که دبیر دبیران انجمن‌های علمی باشه و بفرستنش مشهد که تو یه همایش تو دانشگاه فردوسی شرکت کنه. منظور از مناسب، کسی بود که هم باتجربه و کاربلد باشه و هم بتونه تنهایی بره سفر. اینو بعداً که ازشون پرسیدم چرا منو انتخاب کردید گفتن. اتفاقاً قرار بود اون هفته‌ای که مشهد همایش هست خودم هم برم سیاحت و زیارت. به‌خاطر این همایش بلیتمو عوض کردم و زودتر رفتم و دیرتر برگشتم. از اون موقع من شدم دبیرکل یا نمایندۀ دبیران دانشگاه. البته یکی دو ماه بعد از این همایش یه جشنواره هم تو شمال (یادم نیست کدوم شهر؛ چون ما به همه‌ش می‌گیم شمال) برگزار شد که اونو به من نگفتن و نمی‌دونم کی رفت.


بار دوم که در مقام نماینده جایی دعوت شدم فروردین پارسال بود که از وزارت علوم زنگ زدن و برای افطاری بیت رهبری دعوتم کردن. تحت عنوان دیدار رمضانی با فعالان دانشجویی. اون روز از هر دانشگاه یه نماینده دعوت بود. اونجا من حواسم به تابلوهای عکس‌برداری ممنوع است نبود و چندتا عکس گرفتم و اونا هم منو گرفتن و بعد از اینکه ثابت کردم منظوری نداشتم و نمی‌دونستم اونجا انقدر امنیتیه ولم کردن و آخر از همه اومدم نشستم جلوی کولر. و داشتم به این فکر می‌کردم که من اینجا چی کار می‌کنم اصلاً.


بار سوم دانشگاه شهید بهشتی دعوت شدم. فکر می‌کردم سخنرانی‌ای چیزیه و قراره شنونده باشم و سالن رو پر کنم. لذا عجله‌ای برای حضور نداشتم و تا ظهر فرهنگستان بودم. باآرامش رفتم و وقتی رسیدم دیدم یه میز گرد تو اتاق جلسه‌ست و ده دوازده نفر بیشتر دعوت نیستن و قراره جلوی مسئولان وزارت علوم حرف بزنیم. نماینده‌های دانشگاه‌های تهران دعوت بودن. اونجا بود که فهمیدم هر موقع گیله‌مرد یا دوستش جایی دعوتم کردن، اونجا جای خاصیه و حضور من هم الکی برای پر کردن فضا نیست. 



اون روز یه تفاهم‌نامه در راستای برگزاری یه جشنوارۀ بین‌المللی که به‌اشتباه نوشته بودن ملی و قرار شد عکسا رو با فوتوشاپ درست کنن امضا شد. یکی از عکسا از دستشون در رفته و ملی مونده و منتشر شده تو خبرگزاری‌ها. اونجا حرف خاصی نداشتم و فقط به چندتا سؤال راجع به تاریخ برگزاری انتخابات انجمن‌های دانشگاهمون جواب دادم و در جواب نمایندۀ یکی از دانشگاه‌ها که از حقوق پایین دانشجویی گله داشت گفتم حقوق کار دانشجویی دانشگاه ما ده‌برابر کمتر از شماست. به اونی که تاریخ انتخابات رو پرسیده بود هم گفته بودم ما انتخابات نداریم و مسئولینمون خودشون نماینده رو انتخاب می‌کنن. مثلاً من خودم بدون انتخابات انتخاب شدم. همین دوتا حرف! به‌سرعت رسیده بود به گوش مسئولین دانشگاهمون و فردا صبحش احضارم کرده بودن که اصلاً تو با چه حقی اونجا بودی. عصبانی بودن که چرا پشت سرمون حرف زدی. دروغ نگفته بودم، ولی انگار راستشم نباید می‌گفتم.



این عصبانیتشون و احضار شدنم به دفتر رئیس معاونت مصادف شد با دومین باری که از طرف وزارت علوم دعوت شدم دیدار رهبری. فکر می‌کردم به‌خاطر اون عکس‌ها دیگه دعوتم نمی‌کنن و سابقه‌دار شدم رفت. ولی بازم دعوت بودم و از این بابت خیالم راحت شد. ماجرای عکس‌ها به‌قدری بهم استرس وارد کرده بود که یه بار کابوس می‌دیدم به جرم جاسوسی گرفتنم و احتمالاً قراره اعدام شم. 

به اونی که زنگ زده بود گفتم شاید من دیگه نمایندۀ دانشگاه نباشم. مطمئن نیستم کی نماینده‌ست. گفت ما فعلاً تو رو می‌شناسیم. مهرماه پارسال بود. دیدار با نخبگان و استعدادهای برتر علمی. این بار با شال زرد و مانتوی قرمز (داداشم می‌گه تمِ املت!) حضور به هم رسونده بودم. خسته، کلافه و عصبانی از دست دانشگاه به فکر فرورفته بودم و دوباره داشتم به این فکر می‌کردم که من دوباره اینجا چی کار می‌کنم!



قرار بود دانشگاه یه نمایندۀ جدید برای خودش انتخاب کنه؛ ولی مشکل اینجا بود که خودشون نباید انتخاب می‌کردن و باید انتخابات برگزار می‌کردن. که نکردن و من همچنان نماینده موندم. حقوق بچه‌ها رم ده‌برابر کردن و تازه مقدارش رسید به مبلغی که بقیهٔ دانشگاه‌ها می‌گرفتن و می‌گفتن کمه. بعد از این ماجرا دیگه نه من با دانشگاه کاری داشتم نه اونا با من. به بچه‌ها و استادها هم گفته بودم دورۀ بعدی دیگه دبیر نمی‌شم و فکری به حال انجمنشون بکنن. عملاً بار اصلی روی دوش من بود؛ در شرایطی که صبح تا ظهر مدرسه بودم و ظهر تا شب فرهنگستان.

یه مدت از دانشگاه و انجمن فاصله گرفتم و گذشت تا آذرماه که به‌مناسبت روز دانشجو از وزارت علوم خواستن دبیرهای انجمن فیزیک و شیمی و رشته‌های مرتبط با انرژی هسته‌ای رو جمع کنم بریم بازدید از سازمان انرژی اتمی. پیداشون کردم و مشخصاتشونو فرستادم برای وزارت ولی نمی‌دونم خودشون نخواستن یا استعلامشون مشکل داشت که روز بازدید، فقط من حضور داشتم از دانشگاهمون. چون اونجا هم امنیتیه و نیاز به استعلام بود.

همۀ اونایی که اومده بودن تا حدودی به انرژی هسته‌ای مربوط بودن. منم برای اینکه بی‌ربط نباشم، به همه‌شون می‌گفتم برق خوندم. ولی بعد از بازدید نتونستم جلویِ خودِ زبان‌شناسمو بگیرم و از مسئولی که اونجا رو برامون توضیح می‌داد پرسیدم تا حالا واکنش‌گاه به گوشتون نخورده؟ مصوب فرهنگستان برای رآکتوره. گفت نه. اونجا بود که فهمیدم تیم ترویجمون کارشو درست انجام نمی‌ده. این پنجمین حضورم به‌عنوان نمایندۀ دانشگاه بود و دوباره سؤالِ «من اینجا چی کار می‌کنم» رو تو قلب رآکتور، وقتی صحبت از رادیوداروها بود از خودم پرسیدم. یادم اومد که قبل از اینکه برق بخونم دوست داشتم فیزیک بخونم. یادم اومد سال کنکور، عکسامونو زدیم روی دیوار کلاس و هر کدوم اسم رشته‌ای که می‌خواستیم رو کنار عکسمون نوشتیم. من فیزیک رو انتخاب کرده بودم.



ششمین دعوت‌نامه برای حضور در همایش بین‌المللی ترویج اخلاق حرفه‌ای و مسئولیت‌پذیری اجتماعی بود. بهمن‌ماه پارسال، سالن اجلاس سران. سخنران اصلی همایش دکتر قالیباف بود. اکثر جایزه‌ها رو هم دادن به کادر درمان. یه جایزه هم تو حوزهٔ فرهنگ و مسئولیت‌پذیری اجتماعی داشتن که اونو دادن به دکتر حداد. سؤالی که اونجا برام مطرح بود هم این بود که آخه من تو سالن اجلاس سران چی کار می‌کنم؟ من که نه سر پیازم نه ته پیاز. 

یکی از دوستان (همون که مانتوی قرمز پوشیده و کنارم نشسته) رفت با تک‌تک مسئولین سلفی گرفت. بعد من یه گوشه وایستاده بودم و سر و دست شکستن مردم رو برای عکس گرفتن تماشا می‌کردم و هر کی هم می‌گفت سلفی بگیریم، تذکر می‌دادم که خودعکس! که دکتر حداد متوجه حضورم شد و گفت إ شما اینجا چی کار می‌کنی؟ شما عکس نمی‌گیری؟ گفتم من که شما رو می‌بینم هر روز.



هفتمین بار که آخرین بار هم باشه، ۱۵ فروردین بود که دوست گیله‌مرد تماس گرفت و گفت جمعه یه جلسه با ریاست جمهوری داریم. گویا دانشگاهمون هنوز نمایندۀ جدیدشو معرفی نکرده بود، و اینا هنوز منو می‌شناختن. منم از این فرصت! استفاده کردم و گفتم برم ببینم نهاد ریاست جمهوری چه شکلیه. و همچنان این سؤال که من اینجا چی کار می‌کنم.

در حاشیهٔ این دیدار، سر سفرۀ افطار یکی از دخترا گفت چهره‌ت چقدر آشناست؛ کجا دیدمت؟ دونه‌دونه اسم جاهایی که باهاشون در ارتباط بودم یا هستم رو نام بردم و گفت نه، اونجا ندیدمت. بعد یهو گفت آهان، تو همونی هستی که پارسال فلان جا عکس می‌گرفتی گرفتنت. 

ینی منم فراموش کنم بقیه نمی‌ذارن یادم بره چه خبط و خطایی کردم!

۲ نظر ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۷۲- مروری بر ۱۷ فروردین ۱۴۰۳

يكشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۵۰ ق.ظ

چهارشنبه ۱۵ فروردین دوست گیله‌مرد از طرف وزارت علوم تماس گرفت و گفت یه جلسه با ریاست جمهوری داریم، تشریف میارید؟ دبیران انجمن‌های علمی و اتحادیه‌های دانشجویی و تشکل‌های سیاسی و فعالان دانشجویی دعوت بودن. پرسیدم چه روزی؟ گفت هفدهم، جمعه، ۲ تا ۸. ماه رمضون بود. نگفت برای افطاری هم دعوتید، ولی از اونجایی که اذان مغرب به افق تهران یه ربع به ۷ بود خودم حدس زدم افطاری هم دعوتیم. گفتم میام. این هفتمین باری بود که به‌عنوان نمایندۀ دانشگاهمون، و در واقع نمایندۀ دبیران انجمن‌های علمی دانشگاهمون جایی دعوت می‌شدم. گویا دانشگاهمون هنوز نمایندۀ جدیدشو معرفی نکرده بود، و اینا هنوز منو به‌عنوان نمایندهٔ دانشگاه می‌شناختن. منم از این فرصت! استفاده کردم و گفتم برم ببینم نهاد ریاست جمهوری چه شکلیه. تجربه‌های جدید رو دوست دارم. جمعه روز قدس هم بود و من از چند روز قبلش مردّد بودم که راهپیمایی رو شرکت بکنم یا نه. مردّد به این دلیل که از تجمع و شلوغی می‌ترسم و تا حالا تجربه‌شو نداشتم ولی با شرایطی که اخیراً بین اسرائیل و غزه پیش اومده بود دوست داشتم حمایتم رو نشون بدم و لااقل شرمندۀ وجدانم نباشم. تو فیلم‌ها دیده بودم که مردم موقع راهپیمایی از اقصی نقاط تهران می‌رن سمت میدان آزادی. از اونجایی که پاستور تا آزادی فاصله داشت، به این فکر می‌کردم که از کجا و تا کجا برم که به هر دو برسم. حدودای ده صبح راه افتادم و یادم افتاد که یه جایی نماز ظهر هم باید بخونم. تو نقشه دنبال یه مسجد سر راهم بودم که یادم افتاد جمعه‌ست و جمعه‌ها مسجدها تعطیلن و همه میرن نماز جمعه. گفتم خب پس اول برم راهپیمایی بعد نماز جمعه بعد پاستور. سه‌تا خلاف تو یه روز :))

از اونجایی که سابقهٔ حضور در نماز جمعه رو هم نداشتم مکان اونم باید گوگل می‌کردم ببینم اون کجا برگزار میشه. به‌نظرم رسید که باید مصلی باشه. چند بار برای نمایشگاه کتابش رفته بودم و می‌شناختم ولی تو فیلم‌ها دیده بودم که همه بعد از راهپیمایی بلافاصله نماز می‌خونن. از اونجایی که مسیر راهپیمایی نمی‌تونست سمت مصلی باشه گفتم لابد تو میدان آزادی نماز می‌خونن. ولی میدان آزادی کوچیک بود و امکانات نماز نداشت. شنیده بودم تو دانشگاه تهران هم نماز می‌خونن. چجوری و کجاشو نمی‌دونستم. به‌کمک گوگل فهمیدم محل نماز جمعه همون دانشگاه تهرانه. اون لحظه فقط قیافهٔ مسئول گوگل رو تصور می‌کردم که احتمالاً با خودش می‌گفت این دیگه کیه سر صبی خورده به پستمون.

دانشگاه تهران به پاستور نزدیک بود. به لطف گوگل فهمیدم مسیر راهپیمایی هم منتهی می‌شه به همون دانشگاه و میدان انقلاب. شاید فقط راهپیمایی‌های غیر جمعه منتهی میشه به میدان آزادی. چه می‌دونم. گوگل‌کنان و گوشی‌به‌دست تا توحید رفتم و از اونجا به بعد دیگه ماشین‌رو نبود. پیاده شدم و از تماشای مغازه‌ها شروع کردم. خیابون خلوت بود. با دیدن مأمورها (اعم از سپاهی و ارتشی و بسیجی و غیره) استرس گرفتم. و با دیدن اولین جمعیت انبوهی که از اتوبوس پیاده شدن و پرچم و شعاربه‌دست از کنارم رد شدن دلم هرّی ریخت. فهمیدم جدی‌جدی از تجمع وحشت دارم و تلقین نیست. خودمو آروم کردم و سعی کردم از پیاده‌رو، جایی که خلوت‌تره برم. کم‌کم که به دانشگاه نزدیک می‌شدم شلوغ‌تر میشد و دیگه سمت میدان جای سوزن انداختن نبود. دلهرهٔ منم کم شده بوده و دیگه نمی‌ترسیدم. یه کم وایستادم و مردم رو تماشا کردم. بعضی از صحنه‌ها واقعاً تماشایی بود. چندتا خبرنگار خارجی دیدم. رد شدم. نزدیک اذان از درِ علوم پزشکی وارد دانشگاه تهران شدم. 



نه مُهر داشتم نه وضو. یه سنگ کوچولو از چمن‌های روبه‌روی دانشکده فنی برداشتم و شستم، به‌عنوان مهر و وضو گرفتم و نشستم همون‌جا جلوی فنی. فرش انداخته بودن کل محوطه رو. خانومی که کنارم نشسته بود بهم مُهر داد. تشکر کردم. یکی دو ساعت زیر آفتاب نشستیم تا خطبه‌ها تموم بشه. موقع نماز به این که نماز جمعه دوتا قنوت داره و یکیش قبل از رکوعه دقت کردم. به اینکه بهش با صراحت تو قرآن تأکید شده ولی تو برنامهٔ زندگیم پررنگ که هیچ، کم‌رنگ هم نیست و کلاً نیست هم فکر کردم. ایدۀ خوبیه که هر هفته مردم جمع بشن راجع به مسائل سیاسی و اجتماعی روز صحبت بشه ولی نمی‌دونم چرا فقط قشر خاصی جمع میشن. 



بعد از نماز راه افتادم سمت ساختمان ریاست جمهوری. نزدیک بود. پیاده رفتم و تو مسیر همچنان فکر کردم. به اینکه کجا می‌رم و چرا می‌رم. قرارمون با بچه‌ها بوستان پاستور بود. یه پارک نزدیک ساختمان ریاست جمهوری. زود رسیده بودم. سه چهار نفر از پسرا که نمایندهٔ شریف هم بینشون بود زودتر رسیده بودن. قبلاً باهاشون سلام علیک داشتم ولی جلو نرفتم و ترجیح دادم صبر کنم تا بقیه هم برسن. روی یکی از نیمکت‌ها نشستم و به فکر کردنم ادامه دادم. هیچ تصویری از داخل ساختمان نداشتم. حتی از خود رئیس‌جمهور هم تصویر واضحی نداشتم. کارها و سخنرانیاشو دنبال نمی‌کردم. یه سالی بود که تلویزیونو از خونه حذف کرده بودیم. تصمیم مشترک من و برادرم بود که تلویزیون نداشته باشیم. حتی کم هم در معرض اخبار نبودم. رئیس‌جمهورو با تپق‌هایی که گاهی موقع سخنرانی زده بود و این و اون برام فرستاده بودن شناخته بودم و خیال می‌کردم همیشه همین‌جوری حرف می‌زنه. فکر می‌کردم مثل بیت رهبری قراره کفشامونو دربیاریم. تصور نمی‌کردم قراره دور یک میز بشینیم و تعدادمون محدود باشه. از اینکه گوشیامونو تحویل داده بودیم و نمی‌تونستم عکس بگیرم کلافه بودم. مجبور بودم جزئیات رو به خاطر بسپرم. جلسه ضبط می‌شد، اما می‌دونستم که همه‌ش منتشر نمیشه. پس باید حرف‌هایی که می‌شنیدم رو هم به خاطر می‌سپردم. ما نماینده‌های انجمن‌های علمی بودیم، ولی تشکل‌های سیاسی هم حضور داشتن. چون قرار نبود صحبت کنم جامو دادم به نمایندۀ سیاسی دانشگاهمون که قرار بود صحبت کنه. عقب نشستم. بعد برگشتم و روی کاغذ نوشتم فقط به ارتباط دانشگاه و صنعت نپردازین و راجع به علوم انسانی هم بگید. یادداشتمو تحویل نمایندۀ انجمن‌های علمی دادم (همون عکس پست قبل). سخنرانیامونو از قبل چک نکرده بودن. آزاد بودیم. محتوای همۀ سخنرانی‌ها مطالبه و انتقاد بود، ولی مطالبات و انتقادهای یکی از دخترها به‌قدری تند و غیرمنصفانه بود که گفتم الان می‌ریزن همه‌مونو می‌گیرن می‌برن. ولی نبردن. تا نزدیکی‌های اذان فقط دانشجوها حرف زدن و مسئولان شنیدید. بعد نوبت پاسخگویی مسئولان بود و ما می‌شنیدیم. با دقت گوش می‌دادم. برخلاف تصورم و پیشینۀ ذهنی‌ای که داشتم کاملاً سلیس و روان، و درست و با قاعده صحبت کرد. تپق نزد. جلسه تا نیم ساعت بعد از اذان هنوز ادامه داشت.



بعد از گرفتن عکس یادگاری قرار شد بریم سمت مسجد، برای نماز و افطار. من و چند نفر از دخترها مستقیم رفتیم سر سفره. منی که لیموناد دوست ندارم افطارمو با لیموناد باز کردم. بعد دوتا خرما گذاشتم دهنم و منتظر آش بودیم که اومدن گفتن اینجا چرا نشستین؟ این سفره مال راننده‌هاست. سفرۀ شما طبقۀ پایینه. گفتیم پس نمازمونو بخونیم بریم. به نماز مغرب نرسیدیم ولی از اونجایی که من قواعد اتصال رو بلد بودم مغربمو وصل کردم به عشای اونا و عشا رو وصل کردم به رکعت چهارمشون و فقط سه رکعت آخرو خودم خوندم. این‌جوری هر دو رو انگار به جماعت خوندم. بعد یواشکی پرده رو کنار زدم ببینم امام جماعت کی بود. یه روحانی ناشناس بود. شایدم شناس بود و من نمی‌شناختم. دنبال رئیس‌جمهور بودم. ردیف اول نبود. با خودم گفتم وا! گشتم اون وسطا پیداش کردم؛ بین دانشجوها. رفتیم پایین و نشستیم سر سفره. سفرهٔ دخترا و پسرا جدا بود. ولی محتویات سفرۀ دانشجوها همون محتویات سفرۀ راننده‌ها و مسئولان بود. یادم نیست برنج با چه خورشتی بود. شاید کوبیده، شاید جوجه، شاید هر دو. گوشی نداشتم عکس بگیرم. خبرگزاری‌ها! هم نگرفته بودن. یه کم آش خوردم فقط.


۶ نظر ۰۶ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)