اسم دانشکدهای که برای مصاحبه رفته بودم رو نمیدونم. همین یادمه که شصت تا پله رو با کولهپشتی بیستکیلوییم درنوردیدم تا بهش برسم. بعد که رسیدم دیدم یه جای باعظمته که زبانشناسی و انواع ادبیاتهای داخلی و خارجی و زبانهای باستانی و چند تا رشتۀ انسانی دیگه هم تو اون دانشکده تدریس میشه. طبقاتش رو نیم ساعت بالا پایین کردم تا بخش زبانشناسی رو پیدا کنم. وقتی هم پیدا کردم دیدم دقیقاً دم در ورودی روی کاغذ با فونت بزرگ نوشته بودن بخش زبانشناسی کدوم وره. و من کور بودم.
وقتی رسیدم و مدارکم رو تحویل دادم تازه فهمیدم مصاحبهٔ روزانهها ۲۸ ام بود و مصاحبهٔ شبانهها ۲۹ امه. براشون توضیح دادم که نمیدونستم که باید ۲۸ ام میومدم و بهشون گفتم که روزانهام. گفتن باشه.
یه مسئول آموزش داشت که موقع گرفتن مدارک، از انرژی و بلبلزبونی من به وجد اومده بود. میگفت چجوری این همه جمله رو تندتند پشت سر هم ردیف میکنی؟ کلاس فن بیان رفتی؟ گفتم نه بابا من فن بیانم کجا بود. نمیخواستم با کولهپشتی برم سر جلسۀ مصاحبه. کیفمو بردم گذاشتش پیشش. گفت سنگین به نظر میرسه. این همه وسیله برای چیه؟ گفتم از شهرستان میام و با همینا قراره برم شمال و برگردم تهران و برم اصفهان برای مصاحبه. پرسید از کجا میام و وقتی گفتم تبریز، گفت تازه ترکی و فن بیانت انقدر خوبه.
اونایی که اومده بودن برای مصاحبه همهشون شبانه بودن. ظرفیت شبانه یه نفر بود فکر کنم. با یه دختر به اسم یاسمن آشنا شدم که اونم شبانه بود. فارغالتحصیل همون جا بود و استادها رو حسابی میشناخت. یه کم ازش راجع به خلقوخوی استادها اطلاعات گرفتم. چند ساعتی باهم بودیم و دوست شدیم. وقتی از کنار یه رمان تاریخی رد میشدیم و از علاقهم به لطفعلیخان زند گفتم، گفت من نوۀ نوۀ نوۀ فتحعلیشاهم. گفتم همون که لقبش باباخان بود بس که بچه داشت؟ گفت آره آره خودش. گفتم پس قاتل عشق من عموی جدّ شما بوده. گفت اتفاقاً منم عاشق لطفعلیخان هستم. گفتم من از هوو خوشم نمیادا. گفته باشم. شمارهمونو به هم دادیم و تا یه مسیری باهم بودیم. یه جا اون کرایۀ منو حساب کرد و تو یه مسیری من کرایۀ اونو. کم پیش میاد من اینجوری زود بجوشم با کسی. تو بیآرتی وقتی از خانوم مسن خواستم هزارتومنیشو با من عوض کنه، وقتی گفتم رنگشونو دوست دارم یاسمن پیشم بود. گفت اگه بگم منم عاشق این هزارتومنیام نمیگی اینم هر چی من دوست دارم دوست داره؟ گفتم نظرت راجع به جغد چیه؟ گفت نظری ندارم. گفتم جغد دوست نداری؟ گفت نه. گفتم خدا رو شکر. موقع خداحافظی برای هم آرزوی موفقیت کردیم. گفتیم ایشالا هردومون قبول شیم و همون لحظه هردومون یادمون افتاد ظرفیت مصاحبۀ امروز یه نفره. بعد یاسمن سریع گفت خب تو روزانه، من شبانه.
سر جلسۀ مصاحبه هم انرژیم اساتید رو متعجب کرده بود. نمیدونم چرا انتظار دارن بترسیم یا غمگین و افسرده باشیم و وقتی نیستیم متعجب میشن. البته اون روزم نمیدونم چی زده بودم که انقدر شاد بودم. یکی از استادها گفت خوبه همچین روحیهای سر جلسۀ مصاحبه. گفت امتیاز مثبت داره. من سابقۀ تدریس نداشتم و به سؤالات تخصصیشون نتونستم جواب بدم. ولی خودم رو نباختم و همچنان لبخند رو لبم بود. گفتم گرایش ارشد من چیز دیگری بود و تو این حوزهای که سؤال میکنید مطالعه نداشتم. ولی تو فلان حوزه این اصطلاحات به گوشم خورده. از فرهنگستان پرسیدن و سابقۀ پژوهشیم و اینکه اصن چرا دارم ادامۀ تحصیل میدم. پارسال پنج تا معرفینامه و یه گواهی معدل با خودم برده بودم که تأثیری نداشت. امسال صرفاً جهت خالی نبودن عریضه، تصمیم گرفتم فقط از دو تا استادی که باهاشون کار کردم و رئیس پروژههایی بودن که بابتشون پول گرفتم معرفینامه بگیرم نه استادهای درسیم. از دکتر بهشتی که روز قبلش گواهی گرفته بودم و چون فرصت نکردم برم الزهرا، معرفینامۀ پارسالِ همین استادی که قرار بود برم ازش معرفینامه بگیرم رو دادم. پارسال تو جلسۀ مصاحبه بهاشتباه یکی از معرفینامهها رو به خودم برگردونده بودن و نگهداشته بودم و امسال ازش استفاده کردم. فقط شانس آوردم استادم پارسال اسم رشته رو تو معرفینامه ننوشته بود. چون اگه مینوشت نمیتونستم استفاده کنم. پارسال دکتری علوم شناختی شرکت کرده بودم و امسال زبانشناسی.
و خبر بد اینکه دکتر داوری جزو اساتید مصاحبه نبود. همون استادی که روز قبلش تو کنفرانسش شرکت کرده بودم که تو جلسۀ مصاحبه بپرسه من شما رو کجا دیدم و بگم تو کنفرانس دیروز. از مسئول آموزش پرسیدم چرا ایشون نیومدن؟ گفت دیروز برای مصاحبۀ روزانهها اومده بود. افسوس خوردم. آدم که ریا قاطی نیّتش بکنه همین میشه. والا.
بعد از مصاحبه رفتم دانشگاه الزهرا که معرفینامه بگیرم. به هر حال برای مصاحبۀ اصفهان و علامه معرفینامه لازم داشتم.
دو تا جعبه نوقا با خودم آورده بودم. نوقای پستهای رو بردم ایرانداک دادم به دکتر بهشتی و گردویی رو آوردم برای این استادم. با دکتر بهشتی دیگه همکاری نمیکنم و پروژهمون پارسال تموم شد. ولی با این استادم هنوز در ارتباطم و مشغول به کار. و چقدر از کارم راضیه. بعد از گرفتن معرفینامهها بحث همین پروژه پیش اومد و یه ساعتی حرف زدیم و گفت اتفاقاً امروز با سرگروهها جلسه دارم و دوست داشتی بمون و تو جلسه شرکت کن. منم با کمال میل قبول کردم. من سرگروه نیستم و عضو عادیام. سرگروهها دانشجوها یا فارغالتحصیلای دکتری هستن و من و بچههای ارشد، اعضای معمولی هستیم. انقدر از کارم راضی بودن که داشتن سرگروهم میکردن. ولی از اونجایی که این میزها به کسی وفا نکرده تا حالا :دی، نپذیرفتم و گفتم نه. چجوری گفتم نه؟ دکمۀ پاوز رو بزنید یه چیز ۱۸+ بگم. اون پستِ جولیک یادتونه راجع به افعال مرکب زبان فارسی؟ لینکشو پیدا نکردم. اینکه چرا وقتی فعل مرکبی بهکار میبریم که «کردن» و «دادن» داره ذهن یه عده میره جاهای بد!؟ اونجا کامنت گذاشته بودم که من همیشه سعی میکنم این افعال رو خالی خالی بهکار نبردم که ذهن یه عده نره جاهای بد. حالا دکمۀ پلی رو بزنید بقیهشو بگم. نحوۀ کارمون تو این پروژه اینجوریه که یه سری فایل صوتی به من میدن روشون کار میکنم و منم به سرگروهم میدم تصحیح کنه و از اونجایی که کارای من خطای کمی داره، میگفتن تو هم بیا تو تیم تصحیح. منم میگم اگه من سرگروه شم، کی جای منو پر میکنه و کار باکیفیت تحویل پروژه میده؟ اینو چجوری گفتم بهشون؟ گفتن چرا شما سرگروه نمیشی؟ گفتم من خودم میدم دیگه. حالا شما میخواین دو نفر دیگه رو بیارین که به من بدن؟ که سکوتی بر جلسه حاکم شد و استاد و سرگروهها و حتی خودم زدیم زیر خنده و دیگه مگه قطع میشد این خندهها. و خدا رو شکر همهمون خانوم بودیم. بعد یادم افتاد که یه بار مشهد یا کربلا، یه خانومی تو حرم بهم شکلات داد و اونجا هم گفتم من خودم میدم، اون وقت این به من میده. هیچی دیگه. بهنظرم افعال مظلومی هستن این دو تا. آدم باید با احتیاط مصرفشون کنه.
چهار عصر با دوستای کارشناسیم دورهمی داشتیم. وسط جلسه بودم که دیدم زنگ پشت زنگ و پیام پشت پیام که ما رسیدیم حقانی و تو کجایی. میخواستم جلسه رو نصفه بذارم برم که دیدم بقیه هم میخوان برن و منم جمع کردم که سریع خودمو برسونم پل طبیعت.