ساعت 5 کارگاه زبانشناسی رایانهای تموم شد و سوار تاکسی شدم و میدون فاطمی و از اونجا وصال و دانشگاه تهران و ساعت 6 وقت دندونپزشکی داشتم و ترافیک و ترافیک و ترافیک!
زنگ زدم دندونپزشکی و به خانومه گفتم من نوابم و هر دو دیقه یه بار یه چراغ قرمز دو دیقهایه و نمیرسم متاسفانه؛ گفتم اگه من آخرین مریضشم, منتظر نمونن و منم از همینجا برگردم خوابگاه
خانومه همونجا از دکتره پرسید که شباهنگ چی کار کنه؟ الان نوابه, بیاد یا برگرده؟
دکترم گفت اگه تا شش و نیم خودشو برسونه منتظر میمونم
(در مورد این وقت دندونپزشکی، لازمه یه نکتهای رو بگم و اونم اینه که من پاییز پارسال رفتم دندونپزشکی و گفت اوضاشون خرابه و دندون عقلت که جراحی میخواد, دو سه تاش عصب کشی و بقیه رم باید پر کنم! یکیو پر کرد و گفتم بقیهاش بذار بمونه بعد از کنکور بهمن ماه, بعد از کنکورم گفتم بذار بمونه بعد از عید و بعدشم گفتم بذار بمونه بعد از کنکور خرداد و تابستونم رفتم دندونپزشک خودم تو ولایت خودمون و گفت مینیمم 4 تومن خرج داره؛ تازه فامیلمون بود!!! و تا این بیاد پروسه درمانو شروع کنه اومدم تهران و گفتم برم دندونپزشک همین شریف؛ یکی دو بار وقت گرفتم؛ ولی هر بار یه مشکلی پیش اومد و نشد که بشه! تا اینکه چند روز پیش وسط کارای فارغالتحصیلی رفتم و دو تاشو پر کرد و دو تاشم دیشب پر کرد و دو تاشم موند برای شنبه و یکیشم بعد از محرم!)
خلاصه 6:31 دم در دندونپزشکی دانشگاه بودم!
ینی دیروز یه دور از ولیعصر رفتم بزرگراه کردستان، یه دور از کردستان سمت انقلاب و آزادی و شریف و تازه بعد از دندونپزشکی قرار بود برم پارک بوستان گفتگو اون سر تهران, دور همی دخترای گلِ 89 ای که مطهره و زهرا و مینا و آزاده و مریم اینا رو ببینم
رسیدم و دکتره گفت عکساتو نیاوردی؟
گفتم کیف مشکیمو برداشتم و تو کیف سفیدم جا موند و خانومه گفت عکس که نیاوردی, دیرم اومدی, دیگه باید برگردی
گفتم خب پس وقت بعدی کی باشه؟
خانومه گفت بشین بابا شوخی کردم
آقا من چرا فرق شوخی و جدی رو نمیفهمم؟!!! اصن چرا با مقوله شوخی مشکل دارم؟ چرا شوخی و دروغ برای من و مغز واموندهام تعریف نشده؟ هوم؟ چرا؟!!!
خلاصه 7 و نیم کارم تموم شد و زنگ زدم به مطهره اینا که نمیرسم بیام پارک!
راستش دلم میخواست برم مسجد دانشگاه :دی
مطهره گفت بعد از پارک, با زهرا میخواد بیاد مسجد و
اینجوری با یه تیر دو نشون میزدم! ینی هم مطهره و زهرا رو میدیدم هم به مسجد میرسیدم
حالا اینا چه ربطی به عنوان داره!
یه دور بابا زنگ زده چه طوری و کجایی و چه خبر, یه دور مامان و یه دور خاله و عمه!
حالا با اون فک بیحسم باید براشون توضیحم میدادم که کجا بودم و کجام و کجا میخوام برم
به مامانم میگم مسجدم, میگه اومدی درس بخونی؟!
ینی خوشم میاد هیچ جوره ذهنیت قبلیشون نسبت به من عوض نمیشه! آخه مسجد جای درس خوندنه؟!!!
برگشتم میگم برای مراسم اومدم
میگه مراسم؟ مراسمِ چی؟!
خب اولین بارم بود که مراسم عزاداری مسجد دانشگاهو شرکت میکردم
ینی دوره کارشناسیم حتی یه بارم نیومده بودم
رفتم وضو گرفتم و دیدم رو در نوشته که ورودی خانوما به در شرقی یا شمالی منتقل شده
منم خب درای مسجدو نمیشناسم!
ینی فقط همون دریو میشناسم که روبهروی دانشکده فلسفه است
یه درِ دیگه هم تو حیاطه که خب پرِ پسر بود و فکر کردم لابد ورودی خانوما اونجا نیست
خلاصه درگیر در ورودی بودم و هیچ کسم نبود بپرسم!
تا اینکه کودکی دیدم که پیرامون من پرسه میزنه و با خودم فکر کردم لابد مامانش این وراست
اومدم بیرون و دیدم یه خانومه که پشتش به منه وایستاده و گفتم ببخشید خانوم...
همین که برگشت گفتم فلانی؟!!!!!!!!!!!!!!!!
اونم گفت فلانی؟!!!!!!!!!!!!!!!!
و ما همدیگر را در اغوش گرفتیم!
وی هممدرسهای بنده بود و یه سال از بنده بزرگتر!
پرسیدم این فسقلی کیه؟
گفت محمدتقی, پسرمه!!!
ینی قیافهام دیدنی بودااااااااااااا! گفتم محمدتقی بیا با خاله عکس بگیر... تو رو خدااااااااا
بعد این بچه یه دیقه تو بغلم بند نمیشد
با مکافات یه همچین عکسی گرفتیم و
همونجا از شدت ذوق! اینجانب اسم پسرمو از طوفان به امیرحسین ارتقا دادم :)))))
پ.ن: منتظر اذان صبم که بخونم بخوابم! از صبم یه جا بند نبودم و اصولاً باید الان خسته میبودم ولی نیستم
شباهنگ یه نوع خاصی از جغده که شبا پست میذاره :دی