پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معصومه» ثبت شده است

۱۸۹۵- چه تصادفی!

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۴۳ ق.ظ

امروز برادرم پیام داد که یه سری کتاب لازم دارم و تو یه کانالی دیدمشون و یکی که تهرانه و درسش تموم شده و لازمشون نداره با قیمت خوبی می‌فروشه و همه رو بگیر برام. گفت طرف فارغ‌التحصیل فلان دانشگاهه و اسمش اینه و این شمارۀ کارتشه و این شماره‌شه و زنگ بزن یه جایی قرار بذار کتابا رو بگیر. هفتاد جلد کتاب بود. زنگ زدم و خودمو معرفی کردم و گفتم هر جا براتون مناسبه بگید بیام کتابا رو بگیرم. بعدشم باید وانت! می‌گرفتم کتابا رو میاوردم خوابگاه :)) پسره گفت ماشین دارم و فردا خودم میارم. بعدش پیام داد که امروز بیارم؟ گفتم باشه پس بیارید دانشگاه فلان. با نگهبان حرف زدم که اجازه بده ماشینشو بیاره داخل که تا دم در خوابگاه بیاد. دم در دانشگاه سوار ماشینش شدم و تا خوابگاه راهنماییش کردم. تو راه (دو سه دقیقه بیشتر نبود فاصلۀ درِ دانشگاه تا درِ خوابگاه) راجع به اینکه چقدر این کتابا براش مهمه و دلش نمی‌خواسته دست دلال بیافته و دنبال کسی که کتابا رو واقعاً بخواد نه که ببره به چند برابر قیمت بفروشه بوده حرف زدیم. گفت همه‌شون تمیزن و حتی یه خط هم توشون نکشیدم. گفتم خیالتون از این بابت راحت باشه، برادرم هم همین‌جوریه و به‌شدت از کتاباش مراقبت می‌کنه و صحیح و سالم و تمیز نگهشون می‌داره. پیاده که شدیم کتابا رو شمرد و توی دوتا سبد تحویل داد. منم داشتم مبلغشو کارت به کارت می‌کردم که برادرم زنگ زد. جواب دادم گفتم دارم کتابا رو تحویل می‌گیرم و بعداً حرف می‌زنیم.

چند وقتی بود که برادرم دنبال یه سری کتاب با فلان موضوع بود. یکی از دخترای فامیل که تقریباً باهم هم‌سنیم هم رشتۀ کارشناسی و ارشدش تو این حوزه بود و تهران درس خونده بود و با یکی از هم‌کلاسیاش سال نودوچهار ازدواج کرده بود. اینا یه مدت تهران زندگی کرده بودن و بعد از تموم شدن درسشون برگشته بودن تبریز. اواخر ماه رمضون مادربزرگ این دختر فامیل که میشه خالۀ مامان، ما رو افطاری دعوت کرد و این دختر و شوهرش که هم‌کلاسیش باشه هم اونجا بودن. و مامان و باباش و یه تعداد دیگه از اقوام و آشنایان. ولی چون سفره‌ها رو جدا انداخته بودن و خانوما و آقایون تو اتاق‌های جدا بودن (که به گفتۀ میزبان راحت باشن)، من شوهرشو ندیدم. انقدر هم صمیمی نبودیم که بعد از افطار برم احوالپرسی کنم. من حتی اسم این دامادی که از سال نودوچهار وارد فامیلمون شده بود رو هم نمی‌دونستم و هیچ وقت برام موضوعیت و اهمیت نداشت بدونم. فقط عکسشو تو پیج دختر فامیل که دنبالش می‌کردم دیده بودم و اون روزم تو افطاری اولین باری بود که از نزدیک می‌تونستم ببینمش.

حواسم به کتابا بود. به برادرم گفتم بعداً زنگ می‌زنم. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم از پسره پرسیدم ترکی بلدید؟ با برادرم ترکی حرف می‌زدم و می‌خواستم بدونم متوجه حرفام شد یا نه. پسره گفت خانومم ترکه. گفت شما ترک کجایی؟ گفتم تبریز. گفت خانوم منم ترک تبریزه ولی من اصالتاً اهل فلان شهرم. اینو که گفت یه لحظه ذهنم رفت سمت اون دختر فامیل که اونم فارغ‌التحصیل همون دانشگاهی بود که این پسره اونجا درس خونده. تازه سرمو کامل بلند کردم و دقیق شدم روی صورتش (تا اون لحظه دقت نکرده بودم ببینم کیه و چه شکلیه) و به لطف عکسای پیج اینستای دختر فامیل دیدم بله! خودشه. پسره اسم همسرشو که گفت یهو خنده‌م گرفت. گفتم فامیل از آب درومدیم آقای فلانی. همین‌جوری که گوشی دستم بود و داشتم مبلغ و رمز دومو وارد می‌کردم گفتم دو سه هفته پیش ما باهم افطاری خونۀ مادربزرگ همسرتون دعوت بودیم. پیامک بانک اومد. هردومون در بهت و حیرت بودیم و غافلگیر شده بودیم. گفت وای چرا پول کتابا رو حساب کردید و قابل شما رو نداشت و این حرفا. تشکر کردم که تا دم در خوابگاه زحمت کشیده آورده و دوباره زنگ زدم به برادرم و گفتم اسم شوهر معصومه رو می‌دونی؟ گفت نه. گفتم این آقایی که این کتابا رو ازش خریدیم شوهر معصومه‌ست بیا باهاش حرف بزن :)) باورش نمی‌شد. اونم در بهت و حیرت فرورفته بود و خنده‌ش گرفته بود. تو این فاصله که اینا باهم تلفنی حرف می‌زدن کتابا رو بردم داخل خوابگاه. گذاشتمشون زیر تخت که هر موقع رفتم تبریز با خودم ببرمشون. قسمت خنده‌دارتر ماجرا اینجاست که پسره می‌گفت این کتاب‌ها سال‌هاست تبریز بودن (تبریز زندگی می‌کنن) و از اونجا آورده تهران بفروشه. ولی مثل اینکه قسمت کتابا این بوده که دوباره برگردن تبریز :))



چمدونامو سانسور کردم که شناسایی نشم باهاشون :))

۹ نظر ۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سال 94 را این گونه آغاز کردیم که در اقدامی محیرالعقول و یهویی، دختر پسرخاله ابوی و دختر دخترخاله ابوی و دختر دخترعمو و پسرعمه ابوی یهویی ازدباج نمودند و نیز این سال را بدینسان به فرجام می‌رسانیم که دختر دخترخاله اموی (نقطه مقابل ابوی اموی میشه؟ :دی) هم ازدباج نمود! و نکته قابل تامل اینه که این عزیزان از من کوچیکترن به واقع! هر چهارتاشون به واقع! برن از خدا بترسن و خجالت بکشن به واقع!

والا!!! به واقع!!!


همان گونه که مشاهده می‌نماییم ویرگول و فاصله و نقطه و سایر علائم نگارشی برای خاله‌ی ما تعریف نشده به واقع! حالا اگه استاد شماره 6 بود (همون که موقع حرف زدن هم علائم نگارشی رو ذکر می‌کنه) می‌گفت: درضمن ویرگول یه خبر دو نقطه معصومه رو می نیم‌فاصله شناسی دیگه دو نقطه ویرگول ازدواج کرد نقطه

به همین برکت قسم دقیقاً همین مدلی حرف می‌زنه!!!

۲۷ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)