0. یه سر رفته بودم دانشگاه و دانشکدهی سابقم. از جلوی یکی از کلاسا رد میشدم که کلاس تموم شد و یه سری دانشجو که از کیف و کفش نو و قیافهشون تابلو بود ورودین اومدن بیرون. استاد سابقمو دیدم. استاد ترم اول. میخواستم برم یقهی یکی از این ورودیا رو بگیرم بهش بگم دارم میبینم اون روزو، نه اون (شریف) تورو بخواد نه تو، نه راه برگشت واسه من، نه راه جبران واسه تو! یه روز به حرفم میرسی، امروزو یادت بمونه، رفتنی میره میدونم، محاله یارت بمونه :دی (این آهنگ: Mehdi_Ahmadvand_Narafigh)
1. سعی کنیم به اتفاقات و پدیدههای پیرامونمون منطقی نگاه کنیم. حتی اگه اون اتفاقات غیرمنطقی باشن، نباید منطق ما رو تحتالشعاع قرار بدن.
2. سعی کنیم هیجانات و احساساتمون اعم از خشم، ترس، غم و حتی عشق رو تحت کنترل داشته باشیم. سخته؛ ولی غیرممکن نیست. کافیه عوامل تشدیدکنندهشونو کنترل کنیم.
3. خودمون رو بشناسیم. برای خودشناسی، وقت و هزینه صرف کنیم. خودشناسی خیلی خیلی خیلی مهمتر از علومی مثل زبانشناسی و روانشناسی و زمینشناسی و هواشناسی و غیره است. کسی که خودش رو میشناسه، راحتتر و سریعتر از کسی که خودآگاهی نداره مشکلاتشو حل میکنه.
4. فکر کنیم. زیاد فکر کنیم. قبل از هر تصمیمی، هر قدمی، هر کنش و هر واکنشی، فکر کنیم.
5. از دیالوگهای دو ماه پیش و مراحل اولیهی ثبتنامم عکس گرفته بودم که بعد از قبولیم بخونیم و بخندیم. به نظرم هنوزم میشه خوند و بهشون خندید.
یه ماه پیش، بعد از اعلامِ نتایج آزمون کتبی:
یه هفته پیش:
* مالّا، همون مُلّا =آخوند، روحانی، طلبه و...
6. رفته بودم دانشکدهی جولیک اینا. با نگار کار داشتم. نگار نبود و چیزی که میخواستم به نگار بدمو به دوستش دادم. جلوی آسانسور به دوستم گفتم کاش درِ آسانسور وا شه و از توش یه جولیک بیرون بیاد. عصر اومدم تو گروهِ رادیوبلاگیا بهش گفتم امروز دانشکدهتون بودم. پرسید چه ساعتی؟ گفتم سه و نیم. گفت من سه و نیم دمِ آسانسور بودم. صبح سوسن و صبا (از بچههای رادیوبلاگیا)، تو گروه پیام گذاشته بودن که پارک لالهن. منم داشتم حاضر میشدم برم از بربریفروشی کنار پارک لاله نون بگیرم برای صبونه. به نظر میرسه دنیا خیلی کوچیکه.
7. خوبیِ حرف زدن با خدا اینه که نیازی نیست همه چیو براش توضیح بدی. اون همه چیو دیده، شنیده و میدونه و هیچ وقتم از حرف زدن باهاش پشیمون نمیشی. البته بدیشم اینه که وقتی باهاش حرف میزنی متکلم وحدهای و اون فقط گوش میده و چیزی نمیگه. نه کامنتی، نه فیدبکی، نه لایکی نه دیسلایکی. بچه که بودم، فکر میکردم قبلهی همهی خونهها باید عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجرهها و حیاط خونه باشه. وقتی فهمیدم قبلهی خونهی مادربزرگ مادریم سمت دیواره و سمت حیاط نیست کلی غصه خوردم. اولین باری هم که رفته بودم خونهی یکی از اقوام تهرانی، بدون اینکه ازشون بپرسم قبلهشون کدوم وره عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجرههای خونه نماز خونده بودم که خب قبلهی اونا هم سمت دیوار بود. قبلهی واحدی که پارسال اونجا بودم هم سمت دیوار بود و امسال بازم خوابگاه همون واحدو بهم داد. پریشب تنها بودم. امشبم تنهام. امیدوارم دانشجوی دیگهای نفرستن اینجا و من به تنهاییم ادامه بدم. یادم نبود قبلهش سمت دیواره. شب بود. حالم بد بود. وقت نماز نبود. برداشتم سجاده رو پهن کردم رو زمین، سمت پنجره. چادرمو انداختم رو سرم و نشستم و زانوهامو بغل کردم. فکر کنم نیم ساعت بیوقفه گریه کرده بودم. الان یادم افتاده قبله سمت پنجره نبود و دارم خدا و ملائک و مقربین درگاهشو تصور میکنم که اون شب سمت دیوار نشسته بودن و با آیکونِ دو نقطه خط صاف نگام میکردن که سمت پنجره نشستم و
8.
جانا چه گویم شرح فراقت، چشمی و صد نم، جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیدهست، از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ، درس شبانه ورد سحرگاه
9.
آیین تقوا ما نیز دانیم، لکن چه چاره با بخت گمراه
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم، یا جام باده یا قصه کوتاه
حافظ چه نالی گر وصل خواهی، خون بایدت خورد در گاه و بیگاه
10.
+ بشنویم: همایون شجریان - تصنیف جانی و صد آه
+ تقویم مهرماه برای پسزمینه: yasdl.com/Mehr07.jpg
+ بشنویم: Mazyar_fallahi_Mahe_Haftom.mp3.html