پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دکتر ص.» ثبت شده است

۱۷۲۳- دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۱۸ ق.ظ

دیروز لولۀ آب سر کوچه‌مون ترکیده بود و آب محله‌مون قطع بود تا شب. شب خواب می‌دیدم دانشگاهم و آب دانشگاه هم قطعه. مشخصاً تو کتابخونه مرکزی دانشگاه بودم و حتی آبِ دستگاه‌های آب‌سردکن و آب‌گرم‌کن! هم قطع بود اونجا. امتحان یکی از درسای دکتری رو داشتم و برای همین امتحان رفته بودم دانشگاه ولی موقعیت مکانی خوابم دانشگاه شریف بود. هم‌کلاسیایی که تو خوابم بودن هم ترکیبی از دوستان مقاطع مختلف تحصیلیم بودن. همه منتظر اومدن آب بودن. من یه پیاله یا کاسۀ نشُسته دستم بود که منتظر بودم آب بیاد بشورمش. همه لباس رسمی دانشگاه تنشون بود و من چادر سفید گل‌گلی. وقتی دکتر صادو دیدم که از دور میاد صورتمو برگردوندم منو نبینه. اخلاق عجیبی داشت. آدم غیرمنتظره‌ای بود و در آنِ واحد نمی‌تونستی رفتارشو پیش‌بینی کنی. همین باعث می‌شد ازش بترسم. معلوم نبود فازش فازه یا نول؟ این ترسم به خوابم هم رخنه کرده بود. بالاخره آب دانشگاه وصل شد. اولش گل‌آلود بود. اون کاسۀ چه‌کنمِ توی دستم رو شستم. بعد با هم‌اتاقیم رفتم دانشکده. کتابخونه مرکزی حکم دانشکده رو داشت. ولی این دانشکده‌ای که تو خواب می‌دیدم در واقعیت ندیده بودم قبلاً. برام جدید بود، ولی تو خوابم جدید نبود و دانشکده‌مون بود. با دوستم جلوی آسانسور بودیم ولی یادم نیست از پله رفتیم یا با آسانسور. فقط ما دوتا بودیم تو کلاس. منتظر شروع امتحان بودیم. یه آقایی که گویا مسئول نظافت و خدمات دانشکده بود از اونجا رد شد و گفت کاش دانشجوها نیان امتحان کنسل بشه. من اون لحظه فکر می‌کردم مگه موقع غیبت دانشجوها امتحان هم کنسل میشه؟ این قاعده مگه برای تشکیل نشدن کلاس نبود؟ بعد یه دختر اومد و شدیم سه نفر. من مقنعه و مانتومو از کیفم درآوردم و پوشیدم و رسمی شدم. تا اینجا چادر سفید گل‌گلی سرم بود و استرس داشتم که الان یه آشنا منو با این وضع تو دانشگاه ببینه چی میگه. با یه پیاله تو دستم.

من تا حالا دانشگاه‌های زیادی رو از نزدیک دیده‌ام یا توصیفشون رو شنیده‌ام و باهاشون کلی عکس و فیلم و خاطره دارم. مثل دانشگاه قزوین که امتحان زبانمو اونجا دادم، دانشگاه اصفهان، هم صنعتیش هم علوم پزشکیش رفته بودم برای مصاحبه، دانشگاه مشهد برای کنفرانس، دانشگاه تبریز برای دیدن دوستام و برای مصاحبه، دانشگاه علامه، خوارزمی، تربیت مدرس، الزهرا، دانشگاه تهران، امیرکبیر، پژوهشگاه علوم انسانی، فرهنگستان و کلی دانشگاه و پژوهشگاه و پژوهشکدۀ داخلی و خارجی! که شاید الان حضور ذهن نداشته باشم اسم ببرم ولی تو یه سریاشون سال‌ها رفت‌وآمد کردم و با گوشه‌گوشه‌شون خاطره دارم ولی هر موقع خواب درسی و دانشگاهی می‌بینم یا خواب می‌بینم که دانشگاهم، موقعیت مکانی یا لوکیشنم شریفه. حتی اگه خواب دانشگاه‌های دیگه رو هم ببینم بازم صحنه‌ها تو شریفه. انگار که برای مغزم فقط اونجا به‌عنوان دانشگاه تعریف شده و فقط تصاویر اونجا ثبت و ضبط شده.


عنوان از حافظ

۹ نظر ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۶۰- سیگارهای بهمنش را دوست دارم (۲)

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۷:۳۰ ق.ظ


یکی از دانشگاه‌ها وبینار داشت و از دانشجوهای سراسر کشور دعوت شده بود که شرکت کنن. استادی که تو این جلسه قرار بود صحبت کنه استاد موردعلاقه‌م بود. درسی باهاش نگذروندم، ولی اخلاق و منش و برخوردشو دوست دارم و تخصصش رو هم. بعد از اینکه صحبت‌هاش تموم شد، زمانی رو اختصاص داد به دانشجوها که سؤالاتشونو بپرسن. شمارۀ همراهش رو هم داد و گفت همه‌تون می‌تونید هر روز از فلان ساعت تا فلان ساعت زنگ بزنید و راجع به مسائل درسی باهم صحبت کنیم. با دقت و مهربانی به سؤالات بچه‌ها جواب می‌داد. یک آن دیدم سیگاری درآورد و روشن کرد. جا خوردم. همۀ اون یک ساعتی که در حال پاسخگویی بود، به سیگار گذشت. تموم که می‌شد بعدی رو روشن می‌کرد. اولین بارم بود سیگار کشیدنشو می‌دیدم. اما همچنان استاد موردعلاقه‌م بود. بعضی از کارها هستن که من انجامشون نمی‌دم و به انجامشون علاقه‌مند نیستم. یا عقایدی وجود دارن که من باهاشون مخالفم. تبعاً از کسانی هم که اون کارها رو انجام می‌دن و اون عقاید رو دارن هم خوشم نمیاد. باهاشون ارتباط نمی‌گیرم و اگر هم به‌اجبار در ارتباط باشم همون یه کار و یه عقیده بهونۀ خوبیه برای فاصله گرفتن ازشون و اینکه ازشون بدم بیاد و اگر بدم میاد بیشتر بدم بیاد. لزوماً هم کارهای زشت یا نادرستی نیستن. ممکنه یه کار معمولی و حتی خوب باشه که من باهاش حال نمی‌کنم. ترجیح می‌دم جز همین سیگار کشیدن مثال دیگه‌ای نزنم. چون الان صحبتم سر اینکه چه کارهایی رو دوست ندارم و با چه عقایدی مخالفم و کیا اون عقایدو دارن و اون کارها رو انجام می‌دن نیست. مسئله اینه که یه عده هم هستن که بیشتر از بقیه دوستشون دارم و اونا به این عقایدی که باهاشون حال نمی‌کنم پایبندن. و فعالیت‌هایی دارن که من ازشون بدم میاد. اینجاست که دچار تناقض می‌شم. نمی‌دونم همچنان اون افراد رو دوست داشته باشم یا چون طرف داره کاری که دوست ندارمو می‌کنه ازش بدم بیاد. کما اینکه از بقیه‌ای که اون کارو می‌کردن هم بدم میومد. ممکنه کار، کار خوبی باشه، عقیده، عقیدۀ درستی باشه و به‌نفعتم باشه. ولی الان بحث سر نفس و ماهیت اون کار نیست. بحث سر تغییر دیدگاه ما نسبت به اون کار هست. بحث سر این بی‌منطقیه. تازه مسئله وقتی پیچیده‌تر میشه که اون افراد رو خیلی فراتر از حد معمول و میانگین دوست داشته باشم و به‌نوعی مریدشون باشم. این‌جور مواقع کم‌کم حس بدم نسبت به اون عقیده یا فعالیت رو از دست می‌دم و به‌مرور منم هم‌رنگشون می‌شم. باهاشون همراهی می‌کنم. تأثیر می‌پذیرم. اینکه سیگار دست کی باشه نظرمو نسبت به سیگار تغییر میده و هیچ منطقی هم پشت این تغییر دیدگاهم نیست. این ترسناکه. 

ان‌شاءالله متوجه هستید که سیگار کشیدن مثالی بود برای تقریب ذهنتون. لذا توصیه می‌شود کامنت‌هاتون حول محور سیگار نچرخه.

+ سیگارهای بهمنش را دوست دارم (۱)

۲۴ نظر ۲۳ آبان ۹۹ ، ۰۷:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)