پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدابانو» ثبت شده است

۱۵۲۷- تعلیم و تربیت

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۵۳ ب.ظ

چرا من در آستانهٔ سی‌سالگی باید با ترس و اضطراب دنبال صف کلاس اولِ دو بگردم و وقتی صفمو پیدا می‌کنم هم‌کلاسیم ناظم مدرسه رو صدا کنه بگه خانم اجازه؟ این ناخناش بلنده؟ چی کار کردید با روح و روان یک بچۀ هفت‌ساله که حالا به جای خاطرات خوب، شبا یه همچین خواب‌های پریشانی می‌بینه؟ اصلاً منی که اون موقع شاگرد منظم و مرتب و نمونۀ مدرسه بودم و جمعه به جمعه ناخنامو می‌ذاشتم جلوی مامانم که کوتاشون کنه چرا باید این کابوسا رو ببینم؟



این عکسو خدابانو گذاشته بود تو کانالش و زیرش نوشته بود «صنم قشنگم». خدابانو معلم ابتدائیه. مستانه هم بازنشرش کرده بود تو کانالش و نوشته بود حالا اگر زمان ما بود همین لاک حداقل حکمش فساد فی‌الارض بود.

معلم‌ها کم برای ما زحمت نکشیدن. قدردانشونم. ولی یه جاهایی یه کارایی کردن که نمی‌تونم ببخشمشون. حتی اگه ببخشم هم اون تأثیری که روی روح و روانم گذاشتن رو نمی‌تونم کاریش بکنم. به رفتار بزرگترا و اصطلاحاً اولیا و مربیانم که فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که چقدر در تربیتم کوتاهی کردن و چقدر ناشیانه بزرگم کردن. یه جاهایی فکر می‌کنم اگه الان به‌لحاظ روحی به جای خوبی رسیدم واقعاً لطف خدا و به همت خودم بوده و اگه نرسیدم تقصیر همون بزرگترا بوده. بیاید یه چندتا مثال بزنم براتون.

تو مدارس دخترانه تنبیه و کتک‌کاری! رایج نبود ولی داد و بی‌داد معلم‌ها و ناظم‌ها چرا. مسخره کردن و بی‌احترامی لفظی به شاگردایی که نمره‌های کمی می‌گرفتن، شیطنت می‌کردن، دیر می‌رسیدن یا درسو یاد نمی‌گرفتن. بچه وقتی می‌دید بزرگترش داره هم‌کلاسیشو مسخره می‌کنه، اونم مسخره کردنو یاد می‌گرفت. اونم زنگ تفریح همون هم‌کلاسی رو با همون الفاظ مسخره می‌کرد. یه وقتایی مامان و باباها میومدن جلوی بقیه، خبرچینی بچه‌شونو به معلماشون می‌کردن و لابد فکر می‌کردن با این کارشون بچه دیگه اون رفتارشو کنار می‌ذاره. معلما روز اول مدرسه شغل والدین رو می‌پرسیدن و متوجه نبودن یه عده دارن خجالت می‌کشن. نه‌تنها متوجه نبودن، بلکه یادشون هم نمی‌دادن که فخرفروشی نکنن یا خجالت نکشن. یادمه یه روز معلم پرورشیمون می‌خواست نحوۀ انتقاد و انتقادپذیری رو یاد بده. یکیو صدا کرد یا یکی داوطلب شد و رفت پای تخته. بعدش از ما خواست عیب‌هاشو روی کاغذ بنویسیم. باورم نمیشه یه همچین کاری از ما خواست!. یه دختره بود که مقنعه‌شو یه جور خاصی می‌پوشید. از این مقنعه‌های افتاده داشت. سرشو خیلی می‌کشید عقب ولی یه‌جوری برمی‌گردوند که موهاش معلوم نبود. زشت یا عجیب نبود کارش. متفاوت بود فقط. یادم نیست من روی کاغذ چی نوشتم. احتمالاً هیچی. ولی اکثر بچه‌ها همین مقنعه‌شو نوشته بودن و اونم از فردای اون روز مقنعه‌شو مثل بقیه پوشید. خب ینی ما انتقاد کردنو یاد گرفتیم و اونم انتقادپذیریشو نشون داد؟ چرا نگفت این کجاش عیبه؟ اصلاً مگه جلوی جمع عیب یکیو می‌گن؟ واقعاً معلم پرورشی بود اون خانوم؟ داشت تربیتمون می‌کرد که تحویل جامعه‌مون بده؟

یه خاطرۀ مسخرۀ دیگه هم یادم اومد. ساعت کلاسای ما (یا اصطلاحاً شیفت مدرسه) این‌جوری بود که یا هشت تا دوازده مدرسه بودیم یا دوازده تا چهار. حالا به نیم ساعت این‌ور و اون‌ورش کاری ندارم، ولی مرسوم نبود با خودمون ناهار ببریم. کلاً کسی ناهار نمی‌برد مدرسه. یه روز معلممون نمی‌دونم با چه هدفی گفت فردا همه‌تون ناهار بیارید. همه‌تونم برنج و کباب بیارید. صحبتِ دهۀ هفتاده. یه مدرسۀ معمولی با دانش‌آموزای متوسط. اینکه چرا باید ناهار می‌بردیم مهم نیست، ولی با گفتنِ اینکه همه کباب بیارید می‌خواست یکدست باشیم و مثلاً این غذای اونو نبینه و دلش نخواد؟ اصولاً نباید کف رو در نظر می‌گرفت و یکدستمون می‌کرد؟ چرا فکر می‌کرد گوشت یه چیز معمولیه و همه تو یخچالشون دارن؟ بغل‌دستی من هیچی نیاورده بود. چرا ما بلد نبودیم یواشکی غذامونو باهاش تقسیم کنیم و همه نفهمن که اون هیچی نیاورده؟ تازه من مرغ برده بودم. یادمه شب که به مامانم گفتم فردا باید همه‌مون کباب ببریم مدرسه گفت الان گوشت چرخ‌کرده نداریم و مرغ درست می‌کنم برات. استرس داشتم که اگه روی برنج من مرغ باشه چی میشه. چرا یادم نداده بودن که هیچی نمی‌شه. 

چقدر از این مثالا تو ذهنمه که بخوام همه رو بنویسم مثنوی هفتاد من میشه.

پ.ن: البتۀ در دورۀ نوجوانی ناخنامو تو مدرسه بلند می‌کردم و یه بار نمی‌دونم کی آمارمو به مدیر داد و اونم با یه قیچی بزرگ اومد سراغم. دیگه یادم نیست خودش کوتاه کرد یا خودم یا یکی دیگه. خوشبختانه جزئیاتش یادم نیست. و همین تو ناخودآگاهم ثبت شده گویا :|

۲۲ نظر ۱۱ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)