153- کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
دیدین بعضی وقتا کنترل تلویزیون ده متر باهاتون فاصله داره و
شمام لم دادین و نای بلند شدن ندارید و از بخت بد یکی هم رفته رو منبر و
نمیتونید کانالو عوض کنید! چون کنترل تلویزیون ده متر باهاتون فاصله داره...
این روزا هر کی بحث ازدواجو پیش میکشه, دلم میخواد دمپاییمو دربیارم و
به قصد کشت انقدر بزنمش که مرگ مغزی بشه!!!
چشمم به سقف خونه بود و گوشم با اون آقاهه حجه الاسلام و المسلمین!
فازش دین و مذهب و منبر نبود,
به عنوان کارشناس خانواده داشت در مورد ازدواج و نحوه آشنایی صحیح حرف میزد
هر چی میگفت لایکش میکردم!
سرمو برگردوندم ببینم کیه... نشناختم!
نه که من خودم شیخم؛ گفتم به هر حال ممکنه همکارم باشه :دی
دیدم نمیشناسم, دوباره زل زدم به سقف؛ ولی گوشم به حرفاش بود
امسال میم. , پ. و ن. سه تا از دخترای فامیل در اقدامی انتحاری یهویی ازدواج کردن
و همین طور دو تا از پسرای فامیل!!!
هر کدوم تو یه مرحله از این پروسه ان,
ولی انقدری بهشون نزدیک هستم که از نحوه آشنایی و قیمت سرویس طلا و جهیزیه هاشون خبر داشته باشم,
نسبت خانوادگیمونم این جوریه که مامان بزرگ یا بابابزرگ اونا, خواهر یا برادر مامان بزرگ یا بابابزرگ منن
ولی انقدر با دخترا صمیمی ام که یه جورایی مثل چهار تا خواهر بودیم و هستیم البته!
داشتیم شام میخوردیم؛ میم. روبه روم و ن. هم کنارم نشسته بود
میم. ازم سالاد خواست ظرف سالادو گرفتم سمت میم. و یواشکی پرسید:
دو سال دیگه هم تهران میمونی... تو تا کی قراره درس بخونی دختر؟
نوشابه سمت من بود, ن. نوشابه میخواست
نوشابه رو گرفتم سمت ن. و گفتم چو دیدی نداری نشانی ز شوی ز گهواره تا گور دانش بجوی
بعد از شام یه کم باهم حرف زدیم, عکسای مراسمشونو دیدم... خوب بود... خوش گذشت...
عروسی یکی از پسرای فامیل, کنکور داشتم,
عروسی اون یکی پسره که داداش این پسره بود, امتحانات پایان ترم,
بله برون میم. خرداد ماه بود و بازم کنکور و
مراسم عقد ن. بازم امتحانات پایانترمم بود
فقط مراسم پ. رو دیدم که عید بود و همه ی بادکنکای مراسمشو خودم فوت کردم و
عکاسی و فیلمبرداریشم با من بود
با این اوصاف, فقط شوهر پ. منو دیده بود و
بقیه پسرا و دخترایی که به فامیلمون اضافه شده بودن رو تا همین چند روز پیش ندیده بودم
قبل از شام نشسته بودم کنار خاله 80 ساله بابا
ینی اول اون طرف نشسته بودم, بعدش رفتم نشستم پیشش
ملت این جور موقع ها میگن بوی مامان بزرگمو میداد
به هر حال دوستش دارم؛ حتی بیشتر از نوه های خودش دوستش دارم (میم. و ن. نوه هاشن)
شوهر ن. برگشت سمت من و از ن. پرسید: ایشون بودن که زبانشناسی قبول شدن؟
گفتم بله, بعدش لبخند زدم و احوالپرسی و خوب هستین و اینا
شوهر ن.: ینی حدادو از نزدیک دیدی؟
گفتم آره دیگه... فیس تو فیس! چهل و پنج سانتی متر باهاش فاصله داشتم
داداش ن.: البته اینم بگو که هیچ کدوم از مصاحبه کننده هارو نمیشناختی
همه زدن زیر خنده و ازم خواستن ماجرا رو دوباره براشون تعریف کنم
منم سیر تا پیاز مصاحبه رو تعریف کردم براشون
خالهی بابا اومد نزدیک تر و یواشکی تو گوشم گفت سمت راستی شوهر میم. و سمت چپی شوهر ن. هست
میخواستم بگم میدونم خاله!!!
بعدش یه کم دیگه نزدیک تر اومد و یه جوری که فقط خودم بشنوم گفت مراسمشون چند ماه پیش بود,
اون موقع تو تهران بودی, امتحان داشتی, نیومدی!
میخواستم بگم میدونم خاله!!!
در ادامه افزود: شوهر میم. دو سال از میم. بزرگتره, سمت چپی, شوهر ن. شش سال از ن.؛
میخواستم بگم میدونم به خدا!! حتی میزان تحصیلاتشونم میدونم!!! :دی
بعدش یه کم دیگه هم اومد نزدیک تر و پرسید حالا به نظرت کدومشون خوش تیپ تره؟
خندیدم و گفتم خالهههههههههههههههههههههه, هر دو تاشون داماد خودتن, کدومو بگم آخه,
گفتم به چشم برادری هر دوتاشون خوش تیپن!
یه کم دیگه نزدیک تر اومد و (دیگه داشتم خفه میشدم :دی) پرسید: شوهر پ. خوبه یا دامادای من؟
دوباره خندیدم و گفتم خالهههههههههههههههههههههه, یه کاری میکنی این سه دختر بیافتن به جون منا!
با نگاه شیطنتآمیز گفتم خاله اصن شوهر من قراره از همه شون خوش تیپ تر باشه :دی
ادامه دارد...
* عنوان پست, از شهریار