751- صبحانه
دیروز صبح دم آسانسور، یکی از مسئولین فرهنگستانو دیدم و از اونجایی که ما 8 تا (با احتساب آقای ط. و خانم م. که انصراف دادن میشیم 10تا)، تنها دانشجویان فرهنگستانیم و از اونجایی که بنده هیچ کدوم از ادیبان سرزمین سبزم ایران رو نمیشناسم و تفاوتی بین اساتید و کارمندان از نظر بصری قائل نیستم و از اونجایی که کلاً اهل سلام و احوالپرسی با ملت هم نیستم (بودم، ولی دیگه نیستم) بنابراین مثل درخت از کنار این مسئول محترم رد شدم و رفتم سمت آسانسور که منو از طبقه همکف ببره طبقه اول (خسته بودم سر صبی خب! یه طبقه میدونین چند تا پله است؟!)
غرق در افکار افسار گسیخته ام بودم که به ناگاه این مسئوله گفت سلام خانم شباهنگ!
یه کم نگاش کردم و یادم نیومد کجا دیدمش
دوباره نگاش کردم و
خب استادم که نبود و نیست، مسئول آموزش و کتابخونه و کپی و نگهبانم که نیست و
* * *
تو این شش ماهی که اینجا بودم، فقط دو سه بار از سرویس استفاده کردم؛ شاید چون ترجیح میدم در طی روز آدمای کمتری رو ببینم و تمایلی به آشنایی و ارتباط با ساکنین اینجا ینی فرهنگستان ولو در حد چند دقیقه تو سرویس هم ندارم حتی؛ نه تنها نسبت به ساکنین اینجا، بلکه نسبت به ساکنین خوابگاه یا حتی نویسندگان و خوانندگان فضای مجازی (وبلاگ) هم همین حسِ به من نزدیک نشو بذار تنها باشم رو دارم؛
اوایل ترم اول یکی دو بار با سرویس تا سر کریم خان رفتم که معادل نیمی از مسیرم بود و با یه خانومه که اسمشو هیچ وقت نپرسیدم و تو حوزه ادبیات دفاع مقدس کار میکرد آشنا شدم. بار آخر، اواسط پاییز بود و ژاکت به دست سوار اتوبوس شدم (کوچیکتر از اتوبوس و بزرگتر از ون بود البته). هوا انقدر سرد نبود که بپوشم و انقدر هم گرم نبود که همراه خودم برش ندارم.
سوار شدم و دیدم خانوما دوتا دوتا نشستن و آقایون هم یه جوری نشسته بودن که کنار همه شون یه صندلی خالی بود و من باید انتخاب میکردم که کنار یکیشون بشینم
بدون اینکه سرمو بلند کنم و از نظر سن و سال و ظاهر و باطن تحلیلشون کنم کنار آقایی که نزدیکترین صندلی خالی نشسته بود نشستم و تا نشستم آقایی که رو یکی از صندلیای ردیف راست نشسته بود سر صحبت رو با منی که ردیف چپ بودم باز کرد که سایز ژاکتتون چنده؟
اون روزا همون روزایی بود که کامنتا بسته بود و از نظر روحی رو پیک منفی سینوس زندگیم بودم و سایهی همه، بالاخص هر چی جنس مذکر بودو با تیر میزدم به واقع (هنوزم میزنم البته :دی) فلذا لبخند سردی نثارش کردم و گفتم اندازهی تن شما نه، ولی شاید به درد دخترتون بخوره و گرفتم سمتش که قابل شما رو نداره
با ذوق زایدالوصفی پرسید وااااای شما از کجا میدونستی من یه دختر هم سن و سال شما دارم و منم با لبخندی سردتر از قبل گفتم حدس زدم شما جزو باباهایی باشین که دختر دارن. و به واقع حوصلهی حرف زدن نه با ایشون بلکه با هیچ بنی بشری رو نداشتم و از اونجایی که قیافه ام نه شباهتی به اساتید داشت و نه کارمندان و مسئولین و پژوهشگران،
پرسید شما دانشجویی؟
و من یه نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم نسرین جان، اینم جای پدرت. انقدر بدبین و بداخلاق نباش و با خوشرویی به سوالاش جواب بده (هنوزم در مواجهه با انسانها این تذکر رو به خودم میدم ولی خب مثلاً نمیشه جواب اون مزاحم تلفنی رو که شانسی یه شماره میگیره و وقتی "بله بفرمایید" یه دختر رو میشنوه و اسمس میده عاشق صدات شدم رو با خوشرویی داد. جواب چنین پلیدِ دون صفت فرومایهای رو اصن نباید بدی به واقع)
نفس عمیقی کشیدم و گفتم بلی! دانشجوی همینجام؛ اصطلاحشناسی.
با ذوق زایدالوصفتری گفت دختر باهوشی هستین که وقتی سایز ژاکتتون رو پرسیدم، معنای کنایی جمله رو گرفتید و گفتید به دردتون نمیخوره، در حالی که میتونستید یه عدد که همون سایز ژاکتتون باشه رو بهم بگید
تو دلم گفتم اتفاقاً مهندس درونم ترجیح میداد یه عدد رو به عنوان جواب سوالت تحویلت بده
لبخند زدم و گفتم دخترتون باید همسن و سال من باشن
گفت دبیرستانیه و عاششششششق ریاضی و هندسه و هر چی میگیم بیا ادبیات بخون گوش نمیده
بهش گفتم اتفاقاً رشتهی منم ریاضی بود، اجازه بدید هر چی دوست داره بخونه
یه کم درباره رشتههای مختلف صحبت کردیم و رسیدیم به اسم دخترش
گفت من دوست داشتم اسمش صبا باشه و من پرسیدم با "س" یا "ص"؟ چون من دو تا دوست دارم یکی سبا و یکی هم صبا و ایشون گفتن دوست داشتم دختر صبا با صاد باشه و مادرش ریحانه رو دوست داشت و تا روزی که دخترم به دنیا اومد با مادرش سر همین موضوع اختلاف نظر داشتیم و حتی یکی از اساتید فرهنگستان صبحانه رو پیشنهاد کردن که ترکیبی از صبا و ریحانه بود.
لبخند زدم و البته لبخندم گرمتر از قبل بود؛
پرسیدم بالاخره تو شناسنامهاش ریحانهست یا صبا؟
گفت ریحانه؛ ولی من دوست داشتم صبا باشه...
دیروز بعد از چند ماه پدر ریحانه رو دوباره دم آسانسور دیدم
ایشون منو شناختن و من متوجه ایشون نشدم
سلام کردن و من نشناختمشون
یه کم نگاش کردم و یادم نیومد کجا دیدمش
دوباره نگاش کردم و
خب استادم که نبود و نیست، مسئول آموزش و کتابخونه و کپی و نگهبانم که نیست و
آهاااااااااااااااان!
من: "سلام آقای امممممم بابای صبحانه امممم نه بابای صبا خانوم یاااااا ریحانه... بابای ریحانه! خوب هستین؟ ریحانه جان خوبن؟"
* * *
همیشه تو کیفم یه چند تا نسکافه و تیبگ (چای کیسهای) دارم و اینا اجزای لاینفک کیفم هستن. تاکید میکنم "همیشه"
صبح کیفمو عوض کردم و با خودم گفتم چه کاریه بارمو سنگین میکنم و به هوای اینکه تو فرهنگستان، تو اتاقمون (اتاق ارشدها) چای و نسکافه هست، گذاشتمشون خوابگاه و الان اومدم دیدم هم چای و هم نسکافهمون تموم شده!
هیچی دیگه؛ دارم آب جوش میخورم!