938- وقتی یه بلاگر، خواب یه بلاگر دیگه رو میبینه
خواب دیشبم یه فیلم سینمایی بود مملو از کاراکترها و سکانسهای بیربط به هم. دو بخش مهمش یادم موند و از بخش سوم فقط کاراکتراش یادمه. بخش اول، سکانس مهمونی بود! تو خونهمون. تعداد مهمونا انقدر زیاد بود که از دم در خونهمون صف کشیده بودن نشسته بودن و حتی به یه تعدادشون میز و صندلی و مبل نرسیده بود و رو زمین و وسط خونه و حتی تو اتاق من و توی بالکن نشسته بودن و من چادر سفید گلگلی سرم کرده بودم! ظاهراً اومده بودن خواستگاریم، ولی انقدر زیاد بودن که من مرادو تشخیص نمیدادم. در عالم واقع، وقتی فک و فامیل از علاقهی مفرط من به قوم و خویش آگاه میشن، میگن ایشالا تو رو میدیم به یه پسری که هفت تا برادر و هفت تا خواهر داره! و این ایشالا، نفرینی بیش نیست. همچنین وقتی مهمون میاد، من مانتو و شال یا روسری میپوشم. ولی تو خواب چادرنماز گل گلی سرم بود. فلذا، رفتم تو اتاقم که لباسمو عوض کنم مانتو بپوشم که خب دیدم بابام و یه پسره که حس میکردم باهاش رودروایسی دارم و کلاً نگاش نمیکردم کنار کمد لباسم نشستن. فکر کنم خودش بود. ینی کارد میزدی خونم در نمیومد. به دلیل کثرت مهمونا و سرزده اومدنشون شدیداً عصبانی بودم. خب من چه جوری لباس برمیداشتم آخه. هر چی هم برمیداشتم از دستم میافتاد و بابا برمیداشت میداد دستم. یه شال سفید برداشتم و کلی ذوق کردم. چون فکر میکردم سالهاست گمش کردم اون شالو. رفتم لباسامو تو اتاق امید عوض کنم. وارد یه مغازه شدم. یه مغازهی خالی که هیچی توش نبود، جز گواهی اشتغال به کارِ صاحب مغازه. صاحب مغازه یکی از بلاگران معروف بلاگستان بود. همدانشگاهیم و سالپایینی. که من تاکنون نه دیدمش و نه اسم واقعیشو میدونم. داشتیم راجع به مقولهای به نام فضای مجازی صحبت میکردیم که یهو من گفتم "سنین آدی نمنه دی" (ترجمه: اسمت چیه؟) خب ایشون ترک نیستن! و من نمیدونم چرا داشتم باهاش ترکی حرف میزدم. ایشونم یه خندهی انفجاری تحویلم دادن و براشون جالب بود اسمشونو نمیدونم. ولی برای من اصلاً جالب نبود. فلذا یواشکی با گوشهی چشم نگاه کردم به اون گواهی اشتغال روی دیوار و گفتم آهااااااااا! امیرحسین. ایشونم اصن خندهش قطع نمیشد. بریده بریده در حالی که کماکان میخندید گفت سید امیرِ حسین زاده!
صبح بلند شدم برای آقای روانی کامنت بذارم و خوابمو تعریف کنم و اسمشو بپرسم که دیدم جولیک که در عالم واقع ایشون رو هم از نزدیک ندیدم، برام همچین کامنتی گذاشته:
سلام! دیشب خوابتو دیدم:دی رفته بودیم یه جا کارگاه طور، ازینا که مثلا «لینوکس در سه روز با جای خواب» یا «چگونه در عرض دو هفته جاوا اسکریپت نویس شویم، نهار با ما». بعد وسطای کارگاه اول آنتراکت دادن. رفتیم بیرون تو حیاط، یه سری تاب و سرسره بود. من داشتم واسه خودم گشت میزدم، بعد تو از وسط جمعیت دویدی طرف من و خیلی هم خوشحال بودی که منو میدیدی و اینا:دی بعد منو نشوندی رو یه تابی که جلوش آینه قدی داشت و خودت وایسادی بغل آینه چلیک چلیک عکس گرفتی از من! بعدم تشکر کردی رفتی. حالا با عکسای من چیکار داشتی وژدانن؟ خیلی هم سبزه بودی. چادر مشکی و شال سفید هم پوشیده بودی. دوربینت هم کنون بود. آستین مانتوت هم رنگ بستنی توت فرنگی کیلویی کاله بود. بیشتر غذا بخور خیلی هم لاغر بودی حتی!
هشدار، اخطار، Warning یا حالا هر چی: من به فال و تعبیر خواب اعتقاد ندارم. و معتقدم اغلب خوابهایی که میبینیم از اتفاقات روزمره نشأت میگیره و رویای صادقه نیست. پس اگه میام اینجا تعریفشون میکنم دلیلش اینه که چون بامزه و مسخره به نظر میرسن، فکر میکنم میتونن بهونهای باشن برای اینکه دورهمی بخندیم بهشون. پس خواهشمندم تعبیرشون نکنید. با تشکر.